*🔻مدیرکل بنیاد اصفهان با صدور پیامی سالروز تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را تبریک گفت*
🔷«وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّهٍ»
🔷اگر سپاه نبود کشور هم نبود. امام خمینی (ره)
🔷سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، یک تشکل نیست یک مکتب، آرمان، باور و ایمان است که به دنبال نفس مسیحایی بنیانگذار کبیر جمهوری اسلامی ایران، امام راحل (ره) از دل جامعهای اسلامی و انقلابی سربرآورده و در سایه تعالیم و رهنمودهای سازنده رهبر معظم انقلاب بالنده و سرافراز شده است.
🔷سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، اسوههای ولایتمدار و آزادمردان بسیاری را در دامان خود پرورانده و تقدیم انقلاب کرده است که هر کدام به مانند کتابی، غنی و سرشار از فضائل اخلاقی و معنوی هستند و به الگوی بیبدیل ایثار، شجاعت، جوانمردی و دلاوری برای جوانان کشورمان تبدیل شدهاند.
🔷سپاه پاسداران در عمر با برکت ۴۴ ساله انقلاب اسلامی، ضامن حفظ، استمرار و صدور پیام و اندیشه اسلام ناب محمدی و انقلاب اسلامی به اقصا نقاط دنیا و شکست توطئهها و دشمنیهای استکبار جهانی و نظام سلطه علیه ملت ایران در عرصههای مختلف بوده است؛ و به همین دلیل است که خمینی کبیر فرمودند من از سپاه راضی هستم و به هیچ وجه نظرم از شما بر نمیگردد اگر سپاه نبود کشور نبود.
🔷بنیاد شهید وامور ایثارگران استان اصفهان، دوم اردیبهشت چهل و چهارمین سالروز تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و یاد و خاطره شهیدان عالیمقام سپاه پاسداران را گرامی میدارد.
مسعود احمدی نیا
مدیرکل بنیاد شهید و امورایثارگران اصفهان.
:
🔹مبارک باد سالروز تاسیس سپاه پاسداران.
🔹 آنان که با پروانه حضورشان به دور شمع وطن ، غیرتی حسینی را از کربلا تا قلّه های دماوند به دوش میکشند.
دوم اردیبهشت یادآور صدور فرمان پیر جماران برای تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است؛ نهادی که در چهار دهه گذشته همواره نگهبان انقلاب اسلامی بوده و اعضای آن بارها از جان خود برای حفظ انقلاب و آبروی ملت گذشته اند.
پاسداران دلیرمرد در دوران دفاع مقدس با تکیه بر توان دفاعی خود، نقش پررنگی در بیرون راندن دشمن از خاک این مرز و بوم داشته و در دهههای اخیر هم این نیروهای انقلابی در کنار وفای بهعهد خود با مردم برای خدمت صادقانه در عرصه جهاد و سازندگی کشور، با صدور پیام آزادگی و آزادمردی برآمده از بطن انقلاب اسلامی به دیگر ملتهای آزادیخواه، در نبرد با دشمنان اسلام، انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی خود را فدای ملت کردند.
ضمن گرامیداشت یاد و خاطره شهیدان عالی مقام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به ویژه سرباز دلاور سپاه اسلام، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی، سالروز تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را خدمت فرماندهی محترم سپاه شهرستان مبارکه جناب سرهنگ بهرامی و به همه پاسداران جان برکف و خانوادههای معززشان و ملت شریف ایران تبریک عرض مینماییم.
🔹بنیادشهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
🔸انا لله و انا الیه راجعون
🔸خانواده محترم شهیدان: اسماعیل و رمضان مهدوی
سلام علیکم
پدران . مادران ،والامقامی که در راه رضای معبود از بهترین سرمایه های خویش گذشتند و فرزند عزیز خود را در راه خدمت به اسلام و نظام مقدس جمهوری اسلامی نثار نمودند،اسوه های ایثار و نمونه های برتر استقامت و فداکاری اند.
حاجیه خانم جواهر مهدوی مادر شهیدان والامقام«اسماعیل و رمضان مهدوی» پس از سالها صبر و بردباری ،ندای حق را لبیک گفت وبه سوی معبود خویش شتافت. به روح این سفرکرده به ملکوت و ارواح تابناک فرزندان شهیدش درود میفرستیم.
ضمن عرض تسلیت و همدردی با شما خانواده محترم،از پروردگار متعال علو درجات برای آن عزیز سفر کرده و شکیبایی و صبر جمیل برای بازماندگان مسألت داریم.انشالله روح بلند آن مرحومه در بالاترین مراتب بارگاه قدسی با حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها محشور و همجوار گردد.
بنیاد شهید و امور ایثارگران مبارکه
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
بسمه تعالی
ضمن عرض تسلیت به اطلاع می رساند مراسم سومين و هفتمين روز درگذشت حاجیه خانم جواهر مهدوی مادر شهیدان مهدوی روز پنجشنبه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ در گلستان شهدای محله لنج و همچنین روز شنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳ همزمان با نماز مغرب و عشا در مسجد چهارده معصوم(ع)محله لنج برگزار می گردد.
🔸 خانواده شهيدان مهدوی، بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه
🔸 قسمت سوم
روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی
خداخدا میکردم که بچّه پسر باشد و اسمش را رضا بگذارم. مادرت آرام چشمانش را باز کرد. پرسیدم: «بچّه چیه؟» لبخندی زد و گفت: «پسره، اسمش را بگذار رضا.» از خوشحالی میخواستم بال در بیاورم. همانطور که در بغلم بود، سرم را نزدیک گوشش بردم، اذان گفتم و صدایش کردم «رضا».
هفت هشت روزی خوشحالی کردیم و حسابی سرگرم بچّه بودیم. یکمرتبه حال مادرت بد شد. مریض شد و داخل رختخواب افتاد. حالش روزبهروز بدتر میشد. سردرد و تب بالا، آتش به جانش انداخته بود. ضعف و بیحالی رمقش را گرفته بود. از حال و وضعش معلوم بود که بیماری حصبه گرفته است. هر کس به این بیماری مبتلا میشد بهسختی جان سالم به در میبرد؛ خصوصاً او که زن تازه زا هم بود. خودم را برای درمانش به آبوآتش میزدم؛ امّا نه بیمارستان و درمانگاه داشتیم، نه دکتر و دارو. نوزادِ چندروزه هم بی شیر روی دستمان مانده بود، خبری از شیرخشک و غذای کودک و اینجور چیزها هم نبود.
آوازه دکتر میرزاده خان که در روستای طادِ فلاورجان، طبابت گیاهی میکرد را شنیده بودم. تصمیم گرفتم مادرت را پیش دکتر ببرم؛ امّا پول نداشتم. مجبور شدم یک تومان پول برای درمانش قرض کنم. هفتم یا هشتم شهریور بود. بهمحض شنیدن صدای اذان صبح، نمازم را خواندم. مادرت را آماده کردیم و با ننه جان راهی روستای طاد شدیم. من مادرت را روی دوشم انداخته بودم و ننه جان هم چادرش را دور کمرش بسته بود و بچّه را بغل کرده بود. کوچههای روستا را پشت سر گذاشتیم. از وسط صحرا و زمینهای کشاورزی بهسختی گذشتیم تا به رودخانه زاینده رود رسيديم ادامه دارد...
هدایت شده از پیشکسوتان شهرستان مبارکه
اینا مردم نیستن
اینا ارزشین، اینا ساییرین
اینا فتوشاپه اصن
ماشالله به این فتوشاپ الهی
#مردم_نجیب_پای_کار
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
فرازی از وصیتنامه شهید
برابر آرزوی قلبی خویش به جبهه اعزام شدم و به خاطر اهداف مترقی اسلام که مستضعفان جهان را به قیام فرا می خواند و چنانچه کشته شدیم شهید راه حق و عدالت هستیم و به خیل شهدا در آمدهایم این راه را انتخاب نمودم.
🔸شهید والامقام محمد علی دانشمند فرزندجواد
🔸 ولادت ۱۳۳۹ شهرستان مبارکه شهر دیزیچه
🔸 شهادت ۳۱ فروردین ۱۳۶۰ منطقه عملیاتی جنوب کشور آبادان
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
🔹قسمت چهارم
روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به قلم اقدس نصوحی
🔹 پاهایم را داخل رودخانه گذاشتم. آب تا نزدیک کمرم میآمد. فشار آب ازیکطرف و سنگهای لغزنده ته رودخانه از طرف دیگر، راهرفتن را خیلی سخت کرده بود. بهسختی خودم را به آن طرف رودخانه رساندم. مادرت را روی زمین خواباندم و خودم دوباره به اینطرف رودخانه برگشتم. با یکدست بچّه را بغل کردم، با دست دیگر ننه جان را گرفتم و از رودخانه رد شدیم. دوباره مادرت را روی دوشم انداختم و به راهمان ادامه دادیم. بچّه از گرسنگی بیتابی میکرد و آرام و قرار نداشت. آفتاب تندوتیز تابستان ازیکطرف و تب بالای مادرت از طرف دیگر، بدنم را بدجور میسوزاند. عرق میریختیم و نفسنفسزنان، روستاها و گردنه ها را پشت سر میگذاشتیم. حدود 20 کیلومتر راه ناهموار را پیاده طی کردیم. بالاخره به خانه دکتر رسیدیم. دکتر مادرت را دید و مقداری داروی گیاهی و جوشاندنی برای درمانش داد. باید این راه را دوباره برمیگشتیم. دیگر رمقی برایمان نمانده بود؛ امّا باید با سرعت بیشتری حرکت میکردیم تا به تاریکی شب و کفتارها برخورد نکنیم.
مدّتی گذشت. کمکم حال مادرت بهتر شد. خدا را شکر بعد از چند ماه تحمّل این بیماری سخت، خوب شد؛ امّا من برای اینکه بتوانم، کاری پیدا کنم و قرضم را برگردانم، مجبور شدم آنها را تنها بگذارم و به اطراف آبادان و ماهشهر بروم. هوای آنجا خیلی گرم بود؛ امّا من سختکار میکردم. در مدّتی که نبودم، مادر بیچارهات برای اینکه بتواند شکم خودش و بچّه ها را سیر کند، روزها در نانوایی کار میکرد و شبها پارچه میبافت و نخریسی میکرد. سه چهار سال طول کشید تا توانستیم از شر این یک تومان قرض نجات پیدا کنیم.
زندگی ما اینطور گذشت تا اینکه رضا ۶ساله شد. باید به مدرسه میرفت. برایم جور کردن هزینه مدرسه سخت بود؛ امّا رضا را به مدرسه فرستادم تا درس بخواند و باسواد شود.
من کارگر یکی از کورههای آجرپزی محلّه محمّدیه شدم. محلّ کارم حدود 5 کیلومتر تا خانه فاصله داشت. رضا بعد از تعطیل شدن مدرسه به کمکم میآمد. در درستکردن گِل، ریختن گِل در قالب و درستکردن خشت خام یا به زبان خودمانی «خومه»، جمعکردن خومه ها و چیدن آن ها داخل کوره کمک میکرد. خیلی وقتها ما فرصت نمیکردیم که ناهار بخوریم. مشغول خومه زنی بودیم. دستهایمان گلی بود. رضا دلسوز بود، لقمه میگرفت و در دهان من و بقیّه میگذاشت. وقتی کوره آجرپزی را روشن میکردیم، باید سه تا چهار شب کنار کوره می ماندیم تا آتش کوره کموزیاد نشود. رضا بعضی شبها پیش من میماند. ناراحت میشدم و میگفتم: «تو برو خونه، درس داری، درسِت مهم تره.» رضا میگفت: «بابا، پای کوره هم میشه درس خوند، نگران نباش.»
رضا سختیهای زندگی را با تمام وجودش درک کرده بود. همین موضوع هم باعث شده بود که از همان بچّگی، انگیزه قوی برای زندگیاش داشته باشد. یک جورایی با بچّه های همسنوسال خودش فرق داشت. هر چیزی را بهراحتی قبول نمیکرد. میخواست از همه چیز سر در بیاورد. با هر چیز که برخورد میکرد، آنقدر در موردش سؤال میپرسید که بقیّه از جواب دادن خسته میشدند. مثل کسی بود که گُم کردهای دارد و دنبال پیداکردن آن است.ادامه دارد...
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
هیچ قطره ای در نظر خدا ،
دوست داشتنی تر از قطره خونی که
در راه خدا ریخته میشود نیست !
- پیامبر اکرم -
از خدا پروا کنید ؛ تا "پر" وا کنید ..
- شهید چمران.
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
#بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه
🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجهُم
🔹قسمت پنجم
🔹 رضا مؤمنِ
روايت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به( قلم اقدس نصوحی)
🔹 کلاس سوّم دبستان فروغی دهنو بود. دَرسش خیلی خوب بود. زرنگ و باهوش بود. اوّلین هدیه زندگیاش یک قرآن بود که خودم برایش خریدم. کمتر کسی توان خرید کتاب داشت. معمولاً در خانهها غیر از کتاب درسی، کتاب دیگری نبود. از کتابخانه هم خبری نبود. رضا وقتی قرآن را دید، از خوشحالی میخواست بال در بیاورد. خیلی زود شیفته قرآن شد. هر روز قرآن را برمیداشت و میخواند. نه خودم بلد بودم به او یاد بدهم، نه کسی بود که برود پیش او و یاد بگیرد، نه در مدرسه به خواندن قرآن اهمّیت میدادند و نه این وسایل امروزی بود. خودش تلاش میکرد که قرآن خواندن را یاد بگیرد. به او نمازخواندن را هم یاد دادم و گفتم که باید هر روز سروقت نماز بخوانی. نمازخواندن را شروع کرد. ماه رمضان روزه هایش را کامل گرفت. بعد از ماه رمضان هم بعضی روزها، روزه میگرفت. در کوچه و مدرسه، بچّه ها را جمع میکرد و نماز یادشان میداد. قرآن میخواند و از ثواب نماز و روزه میگفت. روزی یکی از بچّه های مَحَلّه آمد درِ خانه و گفت: «رضا مُؤمِنِ کجاست؟» با تعجّب پرسیدم: «رضا مُؤمِنِ کیه؟» بعد فهمیدم رضا را میگوید. کمکم متوجّه شدم، مردم اسمش را گذاشتهاند «رضا مؤمنِ» (در گویش خودمان رضا مؤمنه) و با این اسم صدایش میکنند. یک روز به دو نفر از همکلاسیهایش گفتم: «چرا به رضا میگویید، رضا مُؤمِنِ؟» عبدالغفور گفت: «رضا یک روز رفت پیش مدیر مدرسه و گفت: «آقا، اجازه میدی، ما تو مدرسه نماز بخونیم؟» مدیرمان، خوشش آمد و گفت: «بله، بخونید.» رضا گفت: «بچّه ها حاضرید ظهرها، همه با هم تو مدرسه، نماز بخونیم؟» بچّه ها به رضا گفتند: «ما که نماز بلد نیستیم.» رضا گفت: «خودم یادتون میدم.» رضا هر روز بچّه ها را جمع میکرد و نماز یادشان میداد. بچّه ها نمازخواندن را از رضا یاد گرفتند.» مرتضی گفت: «مدیرمان، وقتی فهمید، رضا نماز را به بچّه ها یاد داده، یک روز همه را به صف کرد و آورد کنار جوی آبی که از داخل حیاط مدرسه رد میشد؛ به بچّه ها گفت: «آستینها را بالا بزنید تا رضا وضو گرفتن را یادتون بده.» جوی آب برای ما بچّه ها خیلی گود به نظر میرسید؛ دو طرفش را هم سنگچین کرده بودند. بچّه ها میترسیدند که داخل جوی آب بیفتند و خیس شوند. رضا جلو رفت، لب جوی آب نشست، آنقدر خم شد تا دستش به آب رسید و وضو گرفت؛ بچّه ها هم بعد از دیدن رضا جلو رفتند و وضو گرفتند. از این که برای اوّلینبار در مدرسه همه با هم وضو میگرفتیم، خیلی خوشحال بودیم.» عبدالغفور گفت: «بچّههای مدرسه و معلّم ها با دیدن این کارهای رضا، اینکه او همیشه به فکر خدا، نماز و روزه است و برای همه از ثواب کارهای خوب حرف میزند؛ اسمش را رضا مؤمنِ گذاشتند.» از همان کلاس سوّم دبستان از بس باخدا بود و فکر و ذکرش اجرای دستورات دین، این اسم روی او ماند و به «رضا مؤمِنِ» معروف شد. من وقتی اشتیاق رضا را دیدم، یک جلد مفاتیح و کتاب قصص القرآن هم برایش خریدم. کتاب قصص القرآن، هم قدرت بیان رضا را تقویّت کرد، هم انشا نویسی او را تا جایی که نامهنویس محلّه شد. آن زمان تلفن نبود و مردم با نامه از حال هم باخبر میشدند. خیلی از مردم محلّه سواد خواندن و نوشتن نداشتند. رضا نامه های مردم را خیلی خوب میخواند و جواب نامه ها را زیبا و خوانا می نوشت. کربلائی رمضان همسایه ما بود. چند تا از بچّه هایش اهواز زندگی میکردند. وقتی نامه ای به دستش میرسید، عصازنان به خانة ما میآمد و منتظر میشد تا رضا از مدرسه بیاید؛ نامه اش را بخواند و جواب نامه را بنویسد. یک روز رضا از مدرسه دیر به خانه آمد. کربلایی رمضان وقتی رضا را دید با ناراحتی گفت: «میدونی چقدر تو این هوای سرد منتظرت موندم؟» رضا مؤدبانه لبخندی زد؛ دست کربلایی را بوسید و گفت: «ببخشید، من که نمیدونستم شما نامه داری. از این به بعد، خودم هر روز یه سر به خونۀ شما میزنم و هر کاری داشتی، انجام میدم تا شما اذیّت نشی.»
کتاب مفاتیح الجنان هم توجّه رضا را جلب کرده بود. رضا دعاهای مفاتیح را میخواند و دستوراتش را انجام میداد. اگر اوایل اردیبهشت باران میآمد، آب باران را جمع میکرد؛ آیات و سورههای خاصّ را به آن میخواند؛ «آب نیسان» آماده میکرد و به مردم میداد. یک روز بچّة همسایه مریض شده بود، نفسش بهسختی بالا میآمد. لبهایش سیاه شده بود. مادرش گریه کنان بچّه را به خانة ما آورد. رضا بچّه را گرفت و به داخل اتاق برد. مفاتیح را باز کرد و چند تا دعا خواند. کمی از آب نیسان در دهان بچّه ریخت و کمی هم به مادرش داد؛ گفت: «نیّت کن و این آب را چند بار به بچّه بده، انشاءالله خوب میشه.» زنِ همسایه میگفت: «آب نیسان معجزه کرد و بچّه ام خوب شد.» تمام کارهای رضا اینجور بود. نمیدانم در وجود این بچّه چه بود که به آدم آرامش میداد
ادامه دارد
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
فرازی از وصیتنامه شهید
✍ پدر بزرگوارم افتخار کنید که همچون ابراهیم اسماعلیت را به قربانگاه فرستادی درود خدا بر تو باد و مادر عزيزم مرا حلال کنيد که امانتی پیش شما بودم.
🔸 شهيد والامقام مسعود محمدی فرزند عبدالعلی
🔸 ولادت ۱۳۳۹/۹/۱ بخش گرکن جنوبی روستای بارچان
🔸 شهادت ۱۳۶۲/۸/۱۴منطقه عملیاتی مريوان
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
🔸به منظور تجلیل و تکريم از خانواده معظم شهدا صورت گرفت
🔸 ديدار از خانواده شهدای والامقام رضا ناصری پور، مجید مرادی از بخش گرکن جنوبی محله خولنجان در این دیدار ها که با محوريت بنياد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه طرح سپاس انجام گرفت از مقام شامخ شهید و شهادت تجليل بعمل آمد
🔸 دو شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
#بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه
🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجهُم
قسمت ششم
روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به قلم اقدس نصوحی
🔹قصّهگویی
«ما آن زمان سرگرمی خاصی نداشتیم. مثل حالا اینترنت، تلفن همراه، تلویزیون، سینما و غیره نبود. رضا تمام قصّه های قرآن و قصّههای تاریخی را حفظ بود. ما هروقت بیکار میشدیم، پیش رضا میرفتیم، دورش جمع میشدیم و او خیلی شیوا و روان برایمان قصّه میگفت. عاشق قصّه های رضا بودیم. بیشتر روزها قرار میگذاشتیم، عصر که میشد، کتابها را برمیداشتیم و به کنار رودخانه یا کوه میرفتیم. رضا میگفت: «اوّل باید درس بخونیم.» درسهای آن روز را به بچّه هایی که بلد نبودند یاد میداد و بعد قصّه میگفت. بهترین سرگرمی ما قصّه های رضا بود.»
جوهر دوات
«خیلی وضعیت زندگی بد بود. همه دستشان خالی بود؛ نه اینکه ما نداشتیم، بقیّه هم مثل ما بودند. رضا کلاس سوّم یا چهارم دبستان بود. یک روز به خانه آمد و گفت: «ننه، جوهر ندارم. زود باش پول بده تا جوهر بخرم.» آن زمان بچّه ها با جوهر و قلم مشق می نوشتند. هنوز خبری از خودکار نبود. با ناراحتی گفتم: «پول نداریم.» رضا سرش را پائین انداخت و رفت. بعد از یکی دو ساعت برگشت. شیشه دوات در دستش بود. با خوشحالی گفت: «ننه، خودم جوهر درست کردم.» در کوچهها گشته بود و باتریهای سوخته رادیو را جمع کرده بود. آنها را شکسته بود، ذغال وسط آنها را درآورده بود و با سنگ خوب کوبیده بود تا پودر شوند. پودر را داخل دوات ریخته بود و با آب مخلوط کرده بود. از آن بهعنوان جوهر استفاده میکرد؛ اگرچه رنگ درستی نداشت.»
نماز به قیمت جان
«ما در دبیرستان فاضل مبارکه درس میخواندیم. آن زمان نماز خواندن در برنامه مدارس نبود و به نمازخواندن اهمّیت نمیدادند. جایی برای نمازخواندن نبود و کمتر کسی در مدرسه نماز میخواند. کلاسهای درس صبح از ساعت 8:30 تا11:30 و بعدازظهر از ساعت 14 تا 16 بود. کسانی که منزلشان نزدیک مدرسه بود، ظهر به خانه میرفتند، ناهار میخوردند و برمیگشتند؛ امّا کسانی مثل ما که از روستا میآمدیم، ظهر در مدرسه میماندیم و همان جا تکّه نانی را که همراه داشتیم، میخوردیم. رضا همیشه وضو میگرفت و وقتی اذان ظهر میشد، گوشه حیاط مدرسه میایستاد و نماز ظهر و عصرش را میخواند. بعضی وقتها بچّه ها مسخره اَش میکردند، اذیتش میکردند، حتی تهدیدش میکردند؛ امّا رضا با توجّه کامل نمازش را میخواند. یک روز از کارهای بچّه ها ناراحت شدم و به رضا گفتم: «بهتر نیست نمازت را وقتی رفتی خونه، بخونی؟» گفت: «چرا این حرف را میزنی؟» گفتم: «مگه نمیبینی بچّه ها چکار میکنند؟ ممکنه بعضی معلّم ها هم خوششون نیاد و برات مشکل درست کنند.» رضا خندید و گفت: «نماز وظیفه واجب ماست، باید اوّل وقت هرجا که باشیم، نمازمان را بخوانیم. برای ما دستور خدا مهمّ است، نه نظر دیگران. نمازم را اوّل وقت میخوانم حتّی اگر به قیمت گرفتن جانم تمام شود.» این کار رضا باعث شد که تعدادی از بچّه ها در مدرسه نماز بخوانند.»
ادامه دارد
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
به منظور تجلیل و تکريم از خانواده معظم شهدا صورت گرفت
دیدار از خانواده معظم شهدای والامقام، محمود اکبری صفرعلی مرادی،سید مهدی حسینی،احمد شرافت،ایرج شرافت ، از شهر پیربکران در روستای فرتخون و دارگان.
در این دیدار ها که با محوريت بنياد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه طرح سپاس انجام گرفت از مقام شامخ شهدا و ایثارگران تجليل بعمل آمد.
🔸 سهشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
هدایت شده از ستاد امر به معروف ونهی از منکر شهرستان مبارکه
🔶جانشين خدا و رسول
🔰عَنْ رَسُولِ اللّه صلي الله عليه و آله:
🔺مَنْ اَمَرَ بَالْمَعْرُوفِ وَ نَهى عَنْ المُنْكَرِ فَهُو خَليفَةُ اللّه ِ فى أَرْضِهِ و خَليفَةُ رَسُولِ اللّه ِ.
✅ رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمودند: كسى كه امر به معروف و نهى از منكر كند جانشين خدا و پيامبر در روى زمين است.
📚[تفسير مجمع البيان، ج 1، ص 484؛ ذيل آيه 104 آل عمران]
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه ایتا 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🎥پنجم اردیبهشتماه سالروز شهادت محمدرضا تورجی زاده گرامی باد*
🔷علت شهادت اصابت ترکش به پهلوی و دست ایشان بوده است لازم به ذکر است این شهید والامقام علاقه بسیار زیادی به حضرت زهرا(س) داشتهاند و برای ایشان مداحی میکردند.
🔷شهید تورجیزاده به دلیل علاقه به حضرت زهرا وصیت نمودند: چنانچه پیکرم بازگشت من را در گلستان شهدا اصفهان خاک کنید و بر روی سنگ قبرم بنویسید: یا زهرا(س)
قسمت هفتم
روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به قلم اقدس نصوحی
بزن تو گوشش
«ما خیلی وقتها برای درسخواندن، به خانه رضا میآمدیم. یک شب من و رضا و یک نفر دیگر از دوستان سرگرم درسخواندن بودیم. متوجّه گذشت زمان نشدیم. دیروقت شده بود. قرار شد شب را پیش رضا بخوابیم. ساعت 12 شب شد، رضا کتاب را کنار گذاشت و گفت: «بریم وضو بگیریم، باید نماز شب بخونیم.» ما خسته بودیم و حال نداشتیم. رضا یکمرتبه گفت: «بزن تو گوشش! بزن تو گوشش!» ما ترسیدیم. با تعجب به اطرافمان نگاه کردیم و پرسیدیم: «تو گوش کی؟» رضا گفت: «تو گوشِ شیطون. مگه نمی بینید، دست انداخته گردنتون و نمیذاره بلند شین، نماز شب بخونید؟ بزنید تو گوشش و بلند شین.» زدیم زیر خنده. آنقدر خندیدیم که نگو. بعد هم بلند شدیم و نماز شب را خواندیم.»
اولین سفر
خواهرم جمیله اهواز زندگی میکرد. اسفندماه سال 1350 رضا تصمیم گرفت برای دیدن خواهرم به اهواز برود. این اوّلین مسافرتش بود. وسیلة نقلیّه درستوحسابی نبود. جادهها طولانی و بد بودند. برای پدر و مادرم فرستادن پسر عزیز دردانه شان، تکوتنها به اهواز خیلی سخت بود. آرام و قرار نداشتند. اضطراب و دلشوره عجیبی به جانشان افتاده بود. مادرم با دعا و صلوات رضا را از زیر قرآن رد کرد.
رضا ادامه سفرش را اینگونه برایمان تعریف کرد: «اتوبوس حرکت کرد. اوّلینبار بود که سوار اتوبوس میشدم. خیلی خوشحال بودم. با ذوق و شوق منظرههای بیرون را تماشا میکردم. بیابانهای پوشیده از خار، کوههای بلند و بههمپیوسته، یک جا درختان خشک و بی برگ، یک جا زمین سرسبز و درختها پر از گل و شکوفه بود. با دیدن طبیعت رنگارنگ شروع به خواندن آیة الکرسی کردم. چند ساعت از حرکت اتوبوس گذشت. هوا تاریک شد. شب هم با نور ماه و سوسوی ستارهها جلبتوجه میکرد. شب به نیمه رسید. پلکهایم کمکم سنگین شد و خوابم برد. بعد از مدّتی خستگی بر راننده غلبه میکند و کنترل اتوبوس را از دست میدهد. اتوبوس از جادّه منحرف میشود، بعد از تکانهای شدید به مانع برخورد میکند و واژگون میشود. حادثهای وحشتناک و تلخ اتّفاق میافتد. بیشتر مسافران اتوبوس همان لحظه جانشان را از دست میدهند. بقیّه هم بدجور زخمی و مجروح میشوند. کمکرسانی شروع میشود. اوّل مجروحین را به بیمارستان جندیشاپور اهواز میرسانند. بعد کشتهها را جمع میکنند و با هر وسیلة ممکن به بیمارستان میبرند. همه کشتهها را یکبار دیگر معاینه میکنند و بعد از اطمینان از این که هیچ علائم حیاتی ندارند بهعنوان جانباخته در یک قسمت خلوت بیمارستان، کنار هم روی زمین میچینند.
من که قبل از حادثه خوابم برده بود، خودم را در یک باغ سرسبز و زیبا دیدم که پر از درختان بلند، با میوههای خوشمزه و رنگارنگ بود. در باغ راه میرفتم و بازی میکردم. یک دانه انار چیدم. کنار جوی آبی نشستم و پاهایم را در آب گذاشتم. دور تا دورم پر از گلهای قشنگ و رنگارنگ بود. پرندهها با صدای زیبایی آواز میخوانند. احساس میکردم آنجا خانه من است. مال من است. انگار تمام عمرم را آنجا زندگی کرده بودم. یکمرتبه بوی خیلی خوبی را حس کردم. یک مرد زیبا و دوستداشتنی با چهرهای پر از نور آمد و کنارم نشست. دستش را گذاشت روی شانهام و با صدایی آرام و پر از مهر، گفت: «کجایی پسرم، مگه نمیشنوی؟ صدات میکنند. باید بری. کارهای زیادی داری که باید انجام بدی. عجله کن.» من که تمام وجودم سرشار از آرامشی وصف ناپذیر بود با ناراحتی گفتم: «اینجا خونه منه، کجا برم؟» آن مرد دوستداشتنی، لبخندی زد و گفت: «بله، میدونم، اینجا خونه شماست، برو ببین چهکار دارند، انجام بده و برگرد. من از اینجا مواظبت میکنم.» آرام چشمهایم را باز کردم. مردی را دیدم که دست زیر شانههایم انداخته بود و تلاش میکرد تا من را جابجا کند. با صدایی که بهسختی از گلویم خارج میشد، گفتم: «با من چکار داری؟» مرد همینک صدایم را شنید، وحشتزده من را روی زمین انداخت و بهطرف آخر سالن دوید. داد میزد و میگفت: «کمک، کمک، دکتر بیا اینجا، یکی از مردهه زنده شد.» همهچی برایم عجیب بود. چیزهایی که دیده بودم و جایی که رفته بودم، اصلاً شباهتی به خواب نداشت. ناراحت بودم که چرا از آنجا برگشتم. احساس گمشدگی و غربت میکردم. همانطور که روی زمین دراز کشیده بودم، تکانی به خودم دادم و نشستم. اطرافم تعدادی آدم زخمی و خونی با وضعیت وحشتناک و دلخراش دیدم که روی زمین خوابیده بودند و هیچ حرکتی نداشتند. از دور صدای ناله و فریاد و همهمه شنیدم. آدمهایی را دیدم که با لباس سفید از این اتاق به آن اتاق میرفتند. ترسیده بودم و نمیدانستم چهکار کنم. چند نفر به طرفم دویدند، دورم جمع شدند و سرتاپایم را معاینه کردند. با تعجّب به هم گفتند: «جَلَّ الخالق! حتّی یک خراش کوچک هم برنداشته. ادامه دارد
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
هدایت شده از ستاد امر به معروف ونهی از منکر شهرستان مبارکه
📷 گزارش تصویری از اولین دوره توانمند سازی آمران به معروف و ناهیان از منکر ،با عنوان سفیران مهر
🔸 در این دوره که با همکاری ناحیه مقاومت بسیج شهرستان در مسجد جامع مبارکه و با سخنرانی فرماندار، دادستان و دبیر ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان انجام گرفت ازشروع بکار تذکر لسانی پیرامون این دستور الهی در سطح شهر مبارکه خبر دادند.
چهار شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه ایتا 👆