eitaa logo
شهدای شهرستان مبارکه
339 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
637 ویدیو
13 فایل
این کانال جهت ترویج فرهنگ ایثار شهادت ومعرفی ششصد شهید شهرستان مبارکه ایجاد شده است شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
اینا مردم نیستن اینا ارزشین، اینا ساییرین اینا فتوشاپه اصن ماشالله به این فتوشاپ الهی کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh
فرازی از وصیتنامه شهید برابر آرزوی قلبی خویش به جبهه اعزام شدم و به خاطر اهداف مترقی اسلام که مستضعفان جهان‌ را به قیام فرا می خواند و چنانچه کشته‌ شدیم شهید راه حق و عدالت هستیم و به خیل شهدا در آمده‌ایم این راه‌ را انتخاب نمودم. 🔸شهید والامقام محمد علی دانشمند فرزندجواد 🔸 ولادت‌ ۱۳۳۹ شهرستان مبارکه شهر دیزیچه 🔸 شهادت ۳۱ فروردین ۱۳۶۰ منطقه عملیاتی جنوب کشور آبادان @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
🔹قسمت چهارم روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به قلم اقدس نصوحی 🔹 پاهایم را داخل رودخانه گذاشتم. آب تا نزدیک کمرم میآمد. فشار آب ازیک‌طرف و سنگ‌های لغزنده ته رودخانه از طرف دیگر، راه‌رفتن را خیلی سخت کرده بود. به‌سختی خودم را به آن طرف رودخانه رساندم. مادرت را روی زمین خواباندم و خودم دوباره به اینطرف رودخانه برگشتم. با یک‌دست بچّه را بغل کردم، با دست دیگر ننه جان را گرفتم و از رودخانه رد شدیم. دوباره مادرت را روی دوشم انداختم و به راهمان ادامه دادیم. بچّه از گرسنگی بی‌تابی میکرد و آرام و قرار نداشت. آفتاب تندوتیز تابستان ازیک‌طرف و تب بالای مادرت از طرف دیگر، بدنم را بدجور می‌سوزاند. عرق میریختیم و نفس‌نفس‌زنان، روستاها و گردنه ها را پشت سر میگذاشتیم. حدود 20 کیلومتر راه ناهموار را پیاده طی کردیم. بالاخره به خانه دکتر رسیدیم. دکتر مادرت را دید و مقداری داروی گیاهی و جوشاندنی برای درمانش داد. باید این راه را دوباره برمیگشتیم. دیگر رمقی برایمان نمانده بود؛ امّا باید با سرعت بیشتری حرکت میکردیم تا به تاریکی شب و کفتارها برخورد نکنیم. مدّتی گذشت. کم‌کم حال مادرت بهتر شد. خدا را شکر بعد از چند ماه تحمّل این بیماری سخت، خوب شد؛ امّا من برای اینکه بتوانم، کاری پیدا کنم و قرضم را برگردانم، مجبور شدم آنها را تنها بگذارم و به اطراف آبادان و ماهشهر بروم. هوای آنجا خیلی گرم بود؛ امّا من سخت‌کار میکردم. در مدّتی که نبودم، مادر بیچاره‌ات برای اینکه بتواند شکم خودش و بچّه ها را سیر کند، روزها در نانوایی کار میکرد و شب‌ها پارچه میبافت و نخ‌ریسی میکرد. سه چهار سال طول کشید تا توانستیم از شر این یک تومان قرض نجات پیدا کنیم. زندگی ما اینطور گذشت تا اینکه رضا ۶ساله شد. باید به مدرسه میرفت. برایم جور کردن هزینه مدرسه سخت بود؛ امّا رضا را به مدرسه فرستادم تا درس بخواند و باسواد شود. من کارگر یکی از کوره‌های آجرپزی محلّه محمّدیه شدم. محلّ کارم حدود 5 کیلومتر تا خانه فاصله داشت. رضا بعد از تعطیل شدن مدرسه به کمکم میآمد. در درست‌کردن گِل، ریختن گِل در قالب و درست‌کردن خشت خام یا به زبان خودمانی «خومه»، جمع‌کردن خومه ها و چیدن آن ها داخل کوره کمک میکرد. خیلی وقت‌ها ما فرصت نمیکردیم که ناهار بخوریم. مشغول خومه زنی بودیم. دستهایمان گلی بود. رضا دلسوز بود، لقمه میگرفت و در دهان من و بقیّه میگذاشت. وقتی کوره آجرپزی را روشن میکردیم، باید سه تا چهار شب کنار کوره می ماندیم تا آتش کوره کم‌وزیاد نشود. رضا بعضی شبها پیش من میماند. ناراحت میشدم و میگفتم: «تو برو خونه، درس داری، درسِت مهم تره.» رضا میگفت: «بابا، پای کوره هم میشه درس خوند، نگران نباش.» رضا سختیهای زندگی را با تمام وجودش درک کرده بود. همین موضوع هم باعث شده بود که از همان بچّگی، انگیزه قوی برای زندگی‌اش داشته باشد. یک جورایی با بچّه های هم‌سن‌وسال خودش فرق داشت. هر چیزی را به‌راحتی قبول نمیکرد. میخواست از همه چیز سر در بیاورد. با هر چیز که برخورد میکرد، آن‌قدر در موردش سؤال میپرسید که بقیّه از جواب دادن خسته میشدند. مثل کسی بود که گُم کردهای دارد و دنبال پیداکردن آن است.ادامه دارد... @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
هیچ قطره ای در نظر خدا ، دوست‌ داشتنی تر از قطره خونی که در راه خدا ریخته می‌شود نیست ! - پیامبر اکرم - از خدا پروا کنید ؛ تا "پر" وا کنید .. - شهید چمران. @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه 🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
🔹قسمت پنجم 🔹 رضا مؤمنِ روايت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به( قلم اقدس نصوحی) 🔹 کلاس سوّم دبستان فروغی دهنو بود. دَرسش خیلی خوب بود. زرنگ و باهوش بود. اوّلین هدیه زندگی‌اش یک قرآن بود که خودم برایش خریدم. کمتر کسی توان خرید کتاب داشت. معمولاً در خانه‌ها غیر از کتاب درسی، کتاب دیگری نبود. از کتابخانه هم خبری نبود. رضا وقتی قرآن را دید، از خوشحالی میخواست بال در بیاورد. خیلی زود شیفته قرآن شد. هر روز قرآن را برمیداشت و میخواند. نه خودم بلد بودم به او یاد بدهم، نه کسی بود که برود پیش او و یاد بگیرد، نه در مدرسه به خواندن قرآن اهمّیت میدادند و نه این وسایل امروزی بود. خودش تلاش میکرد که قرآن خواندن را یاد بگیرد. به او نمازخواندن را هم یاد دادم و گفتم که باید هر روز سروقت نماز بخوانی. نمازخواندن را شروع کرد. ماه رمضان روزه هایش را کامل گرفت. بعد از ماه رمضان هم بعضی روزها، روزه میگرفت. در کوچه و مدرسه، بچّه ها را جمع می‌کرد و نماز یادشان میداد. قرآن میخواند و از ثواب نماز و روزه میگفت. روزی یکی از بچّه های مَحَلّه آمد درِ خانه و گفت: «رضا مُؤمِنِ کجاست؟» با تعجّب پرسیدم: «رضا مُؤمِنِ کیه؟» بعد فهمیدم رضا را میگوید. کم‌کم متوجّه شدم، مردم اسمش را گذاشته‌اند «رضا مؤمنِ» (در گویش خودمان رضا مؤمنه) و با این اسم صدایش میکنند. یک روز به دو نفر از هم‌کلاسی‌هایش گفتم: «چرا به رضا میگویید، رضا مُؤمِنِ؟» عبدالغفور گفت: «رضا یک روز رفت پیش مدیر مدرسه و گفت: «آقا، اجازه میدی، ما تو مدرسه نماز بخونیم؟» مدیرمان، خوشش آمد و گفت: «بله، بخونید.» رضا گفت: «بچّه ها حاضرید ظهرها، همه با هم تو مدرسه، نماز بخونیم؟» بچّه ها به رضا گفتند: «ما که نماز بلد نیستیم.» رضا گفت: «خودم یادتون میدم.» رضا هر روز بچّه ها را جمع میکرد و نماز یادشان میداد. بچّه ها نمازخواندن را از رضا یاد گرفتند.» مرتضی گفت: «مدیرمان، وقتی فهمید، رضا نماز را به بچّه ها یاد داده، یک روز همه را به صف کرد و آورد کنار جوی آبی که از داخل حیاط مدرسه رد میشد؛ به بچّه ها گفت: «آستین‌ها را بالا بزنید تا رضا وضو گرفتن را یادتون بده.» جوی آب برای ما بچّه ها خیلی گود به نظر میرسید؛ دو طرفش را هم سنگ‌چین کرده بودند. بچّه ها میترسیدند که داخل جوی آب بیفتند و خیس شوند. رضا جلو رفت، لب جوی آب نشست، آن‌قدر خم شد تا دستش به آب رسید و وضو گرفت؛ بچّه ها هم بعد از دیدن رضا جلو رفتند و وضو گرفتند. از این که برای اوّلین‌بار در مدرسه همه با هم وضو میگرفتیم، خیلی خوشحال بودیم.» عبدالغفور گفت: «بچّه‌های مدرسه و معلّم ها با دیدن این کارهای رضا، اینکه او همیشه به فکر خدا، نماز و روزه است و برای همه از ثواب کارهای خوب حرف میزند؛ اسمش را رضا مؤمنِ گذاشتند.» از همان کلاس سوّم دبستان از بس باخدا بود و فکر و ذکرش اجرای دستورات دین، این اسم روی او ماند و به «رضا مؤمِنِ» معروف شد. من وقتی اشتیاق رضا را دیدم، یک جلد مفاتیح و کتاب قصص القرآن هم برایش خریدم. کتاب قصص القرآن، هم قدرت بیان رضا را تقویّت کرد، هم انشا نویسی او را تا جایی که نامه‌نویس محلّه شد. آن زمان تلفن نبود و مردم با نامه از حال هم باخبر می‌شدند. خیلی از مردم محلّه سواد خواندن و نوشتن نداشتند. رضا نامه های مردم را خیلی خوب میخواند و جواب نامه ها را زیبا و خوانا می نوشت. کربلائی رمضان همسایه ما بود. چند تا از بچّه هایش اهواز زندگی میکردند. وقتی نامه ای به دستش میرسید، عصازنان به خانة ما می‌آمد و منتظر میشد تا رضا از مدرسه بیاید؛ نامه اش را بخواند و جواب نامه را بنویسد. یک روز رضا از مدرسه دیر به خانه آمد. کربلایی رمضان وقتی رضا را دید با ناراحتی گفت: «میدونی چقدر تو این هوای سرد منتظرت موندم؟» رضا مؤدبانه لبخندی زد؛ دست کربلایی را بوسید و گفت: «ببخشید، من که نمیدونستم شما نامه داری. از این به بعد، خودم هر روز یه سر به خونۀ شما میزنم و هر کاری داشتی، انجام میدم تا شما اذیّت نشی.» کتاب مفاتیح الجنان هم توجّه رضا را جلب کرده بود. رضا دعاهای مفاتیح را میخواند و دستوراتش را انجام میداد. اگر اوایل اردیبهشت باران می‌آمد، آب باران را جمع می‌کرد؛ آیات و سوره‌های خاصّ را به آن میخواند؛ «آب نیسان» آماده میکرد و به مردم میداد. یک روز بچّة همسایه مریض شده بود، نفسش به‌سختی بالا میآمد. لبهایش سیاه شده بود. مادرش گریه کنان بچّه را به خانة ما آورد. رضا بچّه را گرفت و به داخل اتاق برد. مفاتیح را باز کرد و چند تا دعا خواند. کمی از آب نیسان در دهان بچّه ریخت و کمی هم به مادرش داد؛ گفت: «نیّت کن و این آب را چند بار به بچّه بده، انشاءالله خوب میشه.» زنِ همسایه میگفت: «آب نیسان معجزه کرد و بچّه ام خوب شد.» تمام کارهای رضا اینجور بود. نمیدانم در وجود این بچّه چه بود که به آدم آرامش میداد ادامه دارد @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
فرازی از وصیتنامه شهید ✍ پدر بزرگوارم افتخار کنید که همچون ابراهیم اسماعلیت را به قربانگاه فرستادی درود خدا بر تو باد و مادر عزيزم مرا حلال کنيد که امانتی پیش شما بودم. 🔸 شهيد والامقام مسعود محمدی فرزند عبدالعلی 🔸 ولادت ۱۳۳۹/۹/۱ بخش گرکن جنوبی روستای بارچان 🔸 شهادت‌ ۱۳۶۲/۸/۱۴منطقه عملیاتی مريوان @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
🔸به منظور تجلیل و تکريم از خانواده معظم شهدا صورت گرفت 🔸 ديدار از خانواده شهدای والامقام رضا ناصری پور، مجید مرادی از بخش گرکن جنوبی محله‌ خولنجان در این دیدار ها که با محوريت بنياد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه طرح سپاس انجام گرفت از مقام شامخ شهید و شهادت تجليل بعمل آمد 🔸 دو شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه 🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
قسمت ششم روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به قلم اقدس نصوحی 🔹قصّه‌گویی «ما آن زمان سرگرمی خاصی نداشتیم. مثل حالا اینترنت، تلفن همراه، تلویزیون، سینما و غیره نبود. رضا تمام قصّه های قرآن و قصّه‌های تاریخی را حفظ بود. ما هروقت بی‌کار میشدیم، پیش رضا میرفتیم، دورش جمع می‌شدیم و او خیلی شیوا و روان برایمان قصّه میگفت. عاشق قصّه های رضا بودیم. بیشتر روزها قرار می‌گذاشتیم، عصر که میشد، کتاب‌ها را برمیداشتیم و به کنار رودخانه یا کوه میرفتیم. رضا میگفت: «اوّل باید درس بخونیم.» درس‌های آن روز را به بچّه هایی که بلد نبودند یاد میداد و بعد قصّه میگفت. بهترین سرگرمی ما قصّه های رضا بود.» جوهر دوات «خیلی وضعیت زندگی بد بود. همه دستشان خالی بود؛ نه اینکه ما نداشتیم، بقیّه هم مثل ما بودند. رضا کلاس سوّم یا چهارم دبستان بود. یک روز به خانه آمد و گفت: «ننه، جوهر ندارم. زود باش پول بده تا جوهر بخرم.» آن زمان بچّه ها با جوهر و قلم مشق می نوشتند. هنوز خبری از خودکار نبود. با ناراحتی گفتم: «پول نداریم.» رضا سرش را پائین انداخت و رفت. بعد از یکی دو ساعت برگشت. شیشه دوات در دستش بود. با خوشحالی گفت: «ننه، خودم جوهر درست کردم.» در کوچه‌ها گشته بود و باتری‌های سوخته رادیو را جمع کرده بود. آنها را شکسته بود، ذغال وسط آنها را درآورده بود و با سنگ خوب کوبیده بود تا پودر شوند. پودر را داخل دوات ریخته بود و با آب مخلوط کرده بود. از آن به‌عنوان جوهر استفاده میکرد؛ اگرچه رنگ درستی نداشت.» نماز به قیمت جان «ما در دبیرستان فاضل مبارکه درس میخواندیم. آن زمان نماز خواندن در برنامه مدارس نبود و به نمازخواندن اهمّیت نمیدادند. جایی برای نمازخواندن نبود و کمتر کسی در مدرسه نماز میخواند. کلاسهای درس صبح از ساعت 8:30 تا11:30 و بعدازظهر از ساعت 14 تا 16 بود. کسانی که منزلشان نزدیک مدرسه بود، ظهر به خانه میرفتند، ناهار میخوردند و برمی‌گشتند؛ امّا کسانی مثل ما که از روستا میآمدیم، ظهر در مدرسه میماندیم و همان جا تکّه نانی را که همراه داشتیم، میخوردیم. رضا همیشه وضو میگرفت و وقتی اذان ظهر میشد، گوشه حیاط مدرسه میایستاد و نماز ظهر و عصرش را میخواند. بعضی وقتها بچّه ها مسخره اَش میکردند، اذیتش می‌کردند، حتی تهدیدش می‌کردند؛ امّا رضا با توجّه کامل نمازش را میخواند. یک روز از کارهای بچّه ها ناراحت شدم و به رضا گفتم: «بهتر نیست نمازت را وقتی رفتی خونه، بخونی؟» گفت: «چرا این حرف را میزنی؟» گفتم: «مگه نمی‌بینی بچّه ها چکار میکنند؟ ممکنه بعضی معلّم ها هم خوششون نیاد و برات مشکل درست کنند.» رضا خندید و گفت: «نماز وظیفه واجب ماست، باید اوّل وقت هرجا که باشیم، نمازمان را بخوانیم. برای ما دستور خدا مهمّ است، نه نظر دیگران. نمازم را اوّل وقت میخوانم حتّی اگر به قیمت گرفتن جانم تمام شود.» این کار رضا باعث شد که تعدادی از بچّه ها در مدرسه نماز بخوانند.» ادامه دارد @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
به منظور تجلیل و تکريم از خانواده معظم شهدا صورت گرفت دیدار از خانواده معظم شهدای والامقام، محمود اکبری صفرعلی مرادی،سید مهدی حسینی،احمد شرافت،ایرج شرافت ، از شهر پیربکران در روستای فرتخون و دارگان. در این دیدار ها که با محوريت بنياد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه طرح سپاس انجام گرفت از مقام شامخ شهدا و ایثارگران تجليل بعمل آمد. 🔸 سه‌شنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳ @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
🔶جانشين خدا و رسول 🔰عَنْ رَسُولِ اللّه صلي الله عليه و آله: 🔺مَنْ اَمَرَ بَالْمَعْرُوفِ وَ نَهى عَنْ المُنْكَرِ فَهُو خَليفَةُ اللّه ِ فى أَرْضِهِ و خَليفَةُ رَسُولِ اللّه ِ. ✅ رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمودند: كسى كه امر به معروف و نهى از منكر كند جانشين خدا و پيامبر در روى زمين است. 📚[تفسير مجمع البيان، ج 1، ص 484؛ ذيل آيه 104 آل عمران] @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه ایتا 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🎥پنجم اردیبهشت‌ماه سالروز شهادت محمدرضا تورجی زاده گرامی باد* 🔷علت شهادت اصابت ترکش به پهلوی و دست ایشان بوده است لازم به ذکر است این شهید والامقام علاقه بسیار زیادی به حضرت زهرا(س) داشته‌اند و برای ایشان مداحی می‌کردند. 🔷شهید تورجی‌زاده به دلیل علاقه به حضرت زهرا وصیت نمودند: چنانچه پیکرم بازگشت من را در گلستان شهدا اصفهان خاک کنید و بر روی سنگ قبرم بنویسید: یا زهرا(س)
قسمت هفتم روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به قلم اقدس نصوحی بزن تو گوشش «ما خیلی وقتها برای درس‌خواندن، به خانه رضا میآمدیم. یک شب من و رضا و یک نفر دیگر از دوستان سرگرم درس‌خواندن بودیم. متوجّه گذشت زمان نشدیم. دیروقت شده بود. قرار شد شب را پیش رضا بخوابیم. ساعت 12 شب شد، رضا کتاب را کنار گذاشت و گفت: «بریم وضو بگیریم، باید نماز شب بخونیم.» ما خسته بودیم و حال نداشتیم. رضا یک‌مرتبه گفت: «بزن تو گوشش! بزن تو گوشش!» ما ترسیدیم. با تعجب به اطرافمان نگاه کردیم و پرسیدیم: «تو گوش کی؟» رضا گفت: «تو گوشِ شیطون. مگه نمی بینید، دست انداخته گردنتون و نمیذاره بلند شین، نماز شب بخونید؟ بزنید تو گوشش و بلند شین.» زدیم زیر خنده. آن‌قدر خندیدیم که نگو. بعد هم بلند شدیم و نماز شب را خواندیم.» اولین سفر خواهرم جمیله اهواز زندگی میکرد. اسفندماه سال 1350 رضا تصمیم گرفت برای دیدن خواهرم به اهواز برود. این اوّلین مسافرتش بود. وسیلة نقلیّه درست‌وحسابی نبود. جاده‌ها طولانی و بد بودند. برای پدر و مادرم فرستادن پسر عزیز دردانه شان، تک‌وتنها به اهواز خیلی سخت بود. آرام و قرار نداشتند. اضطراب و دلشوره عجیبی به جانشان افتاده بود. مادرم با دعا و صلوات رضا را از زیر قرآن رد کرد. رضا ادامه سفرش را این‌گونه برایمان تعریف کرد: «اتوبوس حرکت کرد. اوّلین‌بار بود که سوار اتوبوس میشدم. خیلی خوشحال بودم. با ذوق و شوق منظره‌های بیرون را تماشا میکردم. بیابان‌های پوشیده از خار، کوههای بلند و به‌هم‌پیوسته، یک جا درختان خشک و بی برگ، یک جا زمین سرسبز و درختها پر از گل و شکوفه بود. با دیدن طبیعت رنگارنگ شروع به خواندن آیة الکرسی کردم. چند ساعت از حرکت اتوبوس گذشت. هوا تاریک شد. شب هم با نور ماه و سوسوی ستاره‌ها جلب‌توجه میکرد. شب به نیمه رسید. پلک‌هایم کمکم سنگین شد و خوابم برد. بعد از مدّتی خستگی بر راننده غلبه میکند و کنترل اتوبوس را از دست میدهد. اتوبوس از جادّه منحرف میشود، بعد از تکانهای شدید به مانع برخورد میکند و واژگون میشود. حادثه‌ای وحشتناک و تلخ اتّفاق می‌افتد. بیشتر مسافران اتوبوس همان لحظه جانشان را از دست میدهند. بقیّه هم بدجور زخمی و مجروح میشوند. کمک‌رسانی شروع میشود. اوّل مجروحین را به بیمارستان جندی‌شاپور اهواز میرسانند. بعد کشته‌ها را جمع میکنند و با هر وسیلة ممکن به بیمارستان می‌برند. همه کشته‌‌ها را یک‌بار دیگر معاینه میکنند و بعد از اطمینان از این که هیچ علائم حیاتی ندارند به‌عنوان جان‌باخته در یک قسمت خلوت بیمارستان، کنار هم روی زمین می‌چینند. من که قبل از حادثه خوابم برده بود، خودم را در یک باغ سرسبز و زیبا دیدم که پر از درختان بلند، با میوه‌های خوشمزه و رنگارنگ بود. در باغ راه میرفتم و بازی می‌کردم. یک دانه انار چیدم. کنار جوی آبی نشستم و پاهایم را در آب گذاشتم. دور تا دورم پر از گلهای قشنگ و رنگارنگ بود. پرنده‌ها با صدای زیبایی آواز می‌خوانند. احساس می‌کردم آنجا خانه من است. مال من است. انگار تمام عمرم را آنجا زندگی کرده بودم. یک‌مرتبه بوی خیلی خوبی را حس کردم. یک مرد زیبا و دوست‌داشتنی با چهرهای پر از نور آمد و کنارم نشست. دستش را گذاشت روی شانه‌ام و با صدایی آرام و پر از مهر، گفت: «کجایی پسرم، مگه نمی‌شنوی؟ صدات می‌کنند. باید بری. کارهای زیادی داری که باید انجام بدی. عجله کن.» من که تمام وجودم سرشار از آرامشی وصف ناپذیر بود با ناراحتی گفتم: «اینجا خونه منه، کجا برم؟» آن مرد دوست‌داشتنی، لبخندی زد و گفت: «بله، میدونم، اینجا خونه شماست، برو ببین چه‌کار دارند، انجام بده و برگرد. من از اینجا مواظبت می‌کنم.» آرام چشم‌هایم را باز کردم. مردی را دیدم که دست زیر شانه‌هایم انداخته بود و تلاش میکرد تا من را جابجا کند. با صدایی که به‌سختی از گلویم خارج میشد، گفتم: «با من چکار داری؟» مرد همین‌ک صدایم را شنید، وحشت‌زده من را روی زمین انداخت و به‌طرف آخر سالن دوید. داد میزد و میگفت: «کمک، کمک، دکتر بیا اینجا، یکی از مرده‌ه زنده شد.» همه‌چی برایم عجیب بود. چیزهایی که دیده بودم و جایی که رفته بودم، اصلاً شباهتی به خواب نداشت. ناراحت بودم که چرا از آنجا برگشتم. احساس گمشدگی و غربت میکردم. همان‌طور که روی زمین دراز کشیده بودم، تکانی به خودم دادم و نشستم. اطرافم تعدادی آدم زخمی و خونی با وضعیت وحشتناک و دلخراش دیدم که روی زمین خوابیده بودند و هیچ حرکتی نداشتند. از دور صدای ناله و فریاد و همهمه شنیدم. آدم‌هایی را دیدم که با لباس سفید از این اتاق به آن اتاق میرفتند. ترسیده بودم و نمیدانستم چه‌کار کنم. چند نفر به طرفم دویدند، دورم جمع شدند و سرتاپایم را معاینه کردند. با تعجّب به هم گفتند: «جَلَّ الخالق! حتّی یک خراش کوچک هم برنداشته. ادامه دارد @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
📷 گزارش تصویری از اولین دوره توانمند سازی آمران به معروف و ناهیان از منکر ،با عنوان سفیران مهر 🔸 در این دوره که با همکاری ناحیه مقاومت بسیج شهرستان در مسجد جامع مبارکه و با سخنرانی فرماندار، دادستان و دبیر ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان انجام گرفت ازشروع بکار تذکر لسانی پیرامون این دستور الهی در سطح شهر مبارکه خبر دادند. چهار شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳ @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه ایتا 👆
✅‌عکس بالا: جمعیت نماز عیدفطر پشت سر بزرگترین مرجع آن زمان در قم مقدسه (شیخ عبدالکریم حائری) ✅ عکس پایین: بخشی از جمعیت نماز عیدفطر به امامت رهبرمعظم انقلاب 👈🏻 جمعیت ایران از آن روز حدود ۸برابر شده است؛ ولی جمعیت صفوف نماز چند هزار برابر شده است 🔹 اکنون نماز جماعت های در حرمهای مقدسه به راحتی چندین برابر این جمعیت است، نماز عیدفطر بزرگترین مرجع حال حاضر و ولیّ جامعه که بماند!! ✅ این رویش ها به برکت انقلاب اسلامی، ثمره خون شهدا، است و این همه مردم متدین هستند ولی در مجازی میخواهند برعکس این را نشان دهند @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
🔹 تلاوت نور بياد شهدای انقلاب، شهدای هشت سال دفاع مقدس، شهدای گمنام، شهدای مدافع حرم، شهدای امنیت، و شهدای اولین هفته اردیبهشت ماه شهرستان مبارکه شهيدان: ابراهیم مومنی پلارتگان کریم زمانی باغملک علی مراد اسماعیلی دیزیچه عباس کریمی هراتمه براتعلی نوری نکوآباد اسماعیل مهدوی لنج رحمت اله اسدی مبارکه حمید قاسمی افغانستان عباسعلی عطایی وینیچه 🔹 قاری قرآن جناب ابوالفضل باقری 🔹از صفحه ۴۶۵ ادامه سوره مبارکه زمر آیه ۵۷ 🔹 زمان جمعه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۲سی دقیقه قبل شروع خطبه های عبادی سياسی نماز جمعه 🔹 مکان‌ مصلای نماز جمعه مسجد جامع مبارکه @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
گزارش تصویری از گردهمایی جانبازان ۷۰ درصد شهرستان‌ مبارکه، در سالروز شهادت شهید والامقام براتعلی نوری،با حضور رئیس بنیاد شهید، شهردار و اعضای شورای اسلامی شهر دیزیچه، حوزه بسيج امام حسین (ع)همرزمان ،خانواده‌معظم شهدا همراه با غبار روبی و عطرافشانی در گلستان شهدای نکو آباد نماز جماعت مغرب و عشا و قرائت دعای پر فيض کمیل در منزل شهيد براتعلی نوری در شهر دیزیچه محله نکو آباد. ✅ پنجشنبه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۲ @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه 🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
به منظور تجلیل و تکريم از خانواده معظم شهدا صورت گرفت دیدار با خانواده سردار شهید مجید شفیعی در دستگرد مهرآوران از بخش گرکن جنوبی با حضور رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه. پنجشنبه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۲ @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه 🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
🇮🇷 🖼 شادی روحشون که دار و ندارشون یک چفیه بود 🍃🌹🍃 @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه 🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
قسمت هشتم‌ 🔹روايت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به قلم اقدس نصوحی 🔸 سرتاپایم را معاینه کردند. با تعجّب به هم گفتند: «جَلَّ الخالق! حتّی یک خراش کوچک هم برنداشته. چه‌طور ممکنه؟ مطمئنید این تو اتوبوس بوده؟» پرسیدم: «اینجا کجاست؟ من اینجا چکار میکنم؟» یک نفر در جوابم گفت: «اینجا بیمارستانه. اتوبوسی که شما سوارش بودی، تصادف کرده. همة مسافران اتوبوس را آوردند این بیمارستان، این سروصدا هم مال زخمی هاست. شما را معاینه کردند، هیچ حرکت و علائم حیاتی نداشتی. دقیق نمیدونم؛ امّا چندساعته که اینجائی. من بین کشته‌ها دنبال نشانی میگشتم. همه را از اوّل یکی‌یکی گشتم و آمدم جلو. همین که به شما دست زدم، جان گرفتی و زنده شدی. خدا خیلی تو را میخواسته پسرم.» من را بلند کردند، بردند و روی یک تخت خواباندند. شیفت شب تمام شد و کارکنان بیمارستان جایشان را عوض کردند. حادثه تصادف و داستان من در بیمارستان پخش شد. یک‌بار دیگر توسّط دکتری که تازه آمده بود، معاینه شدم. دکتر گفت: «هیچ مشکلی نداری.» مرخص شدم. پول و کاغذی که آدرس خانه خواهرم را روی آن نوشته بودم در ساکَم بود. از ساک هیچ اثری نمانده بود. با خودم گفتم: «خدایا، حالا چکار کنم؟ نه پول دارم، نه آدرس دارم، نه کسی را میشناسم و نه جایی را بلدم.» از بین کارکنان بیمارستان که مشغول صحبت‌کردن در باره تصادف بودند، کنجکاوی یک نفر گُل میکند که با من حرف بزند و از خودم ماجرا را بشنود. موقعی که من از همه چیز ناامید شده بودم، آمد و کنارم نشست. پرسید: «واقعاً شما تو اتوبوس بودی؟ اسمت چیه؟ کجا میخواستی بری؟ چه اتفاقی افتاد؟» جواب دادم: «رضا نصوحی، اهل مبارکه ام، میخواستم برم اهواز خونه خواهرم. تو ماشین خوابم برد؛ بیدار که شدم، دیدم تو بیمارستانم.» مشغول صحبت بودیم که یک‌مرتبه، هر دو از کار خدا، حیران شدیم! همسایه ما محمّد یک دائی داشت که ساکن اهواز بود. تابستان هرسال برای هواخوری و سرزدن به فامیل چند روزی به اصفهان می‌آمد. تابستان آن سال هم به اتّفاق خانواده و دختر و دامادش که تازه عقد کرده بودند، حدود یک‌هفته‌ای مهمان همسایه بودند. پدرم یک شب برای شام دعوتشان کرد و با آقا داماد آشنا شدیم. این آقا که حالا کنار من نشسته بود و با من صحبت میکرد، همان داماد دائی همسایه بود. من را شناخت. به او گفتم: «شوهر خواهرم ارتشیه، تو نیروی زمینی کار میکنه.» به‌محض شنیدن این حرف، سوار دوچرخهاش شد و به پادگان نیروی زمینی ارتش رفت. شوهر خواهرم را پیدا کرد و موضوع را برایش تعریف کرد. با هم به بیمارستان آمدند و من را تحویل ایشان داد. مطمئنم که این حادثه حکمتی دارد. افسوس که حکمتش را نمیدانم.» ادامه دارد... @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه