eitaa logo
شهدای شهرستان مبارکه
347 دنبال‌کننده
3هزار عکس
716 ویدیو
16 فایل
#این کانال جهت ترویج فرهنگ ایثار و شهادت ومعرفی شهدای شهرستان مبارکه ایجاد شده است ⚘️ شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت سی ششم روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی نگاه پر از مهرش را به چشمانم دوخت، دستم را گرفت و با هم روی زمین نشستیم. یک خودنویس داشت که همیشه همراهش بود. دست در جیبش کرد و خودنویس را در آورد؛ گذاشت روی زمین و گفت: «به این خودنویس نگاه کن، با کوچک‌ترین اشاره‌ای حرکت میکند و جابه‌جا میشود. باید جلوی حرکتش را با یک وسیله دیگر که کنارش قرار می‌دهیم، بگیریم. خاک و شنی هم که در باتلاق ریخته میشود، این‌گونه است. باید با اشیاء سفت و محکم، محلّ را پر کنیم و بعد خاک و شن را روی آن بریزیم. باید اوّل زیرسازی کنیم. خودنویس را برداشتم و با خنده گفتم: این خودنویس را بده به من تا جایش را محکم کنم. خندید و گفت: «باشه، نگهدار برای یادگاری. گفتم: «میدانی که در آن منطقه، نه سنگ پیدا میشود و نه دسترسی به کوه یا معدن سنگ داریم که از آن استفاده کنیم.» گفت: «در منطقه ضایعات ادوات جنگی زیاد است. ادوات به‌جامانده از نیروهای عراقی یا خودمان که از بین رفته و فعلاً کاربردی ندارد. میتوانیم باتوجه‌به شرایط ضروری فعلی از آنها استفاده کنیم.» از فردای آن روز مشغول جمع‌آوری ضایعات باقی‌مانده ادوات جنگی مثل تانک و نفر بر و غیره شدیم. توانستیم 210 لاشه سوخته را به محل منتقل کنیم. با این کار هم محیط پاک‌سازی شد و بسیاری از موانع موجود در منطقه که میتوانست هنگام عملیات و در شبهای تاریک مشکل‌آفرین باشد، جمع‌آوری شد، هم کار احداث جاده چندبرابر سرعت گرفت؛ به‌گونه‌ای که موفّق شدیم کاری را که در خوش‌بینانه‌ترین شرایط بیش از 4 ماه وقت میبرد را ظرف مدّت حدود 60 روز تمام کنیم. احداث جاده در منطقه هور به این شکل یکی از شاه کارهای مهندسی ایشان بود. من سال‌هاست با نگاه‌کردن به آن خودنویس یادگاری، درس محکم‌کاری و مهندسی صحیح گرفته‌ام و تلاش کرده‌ام این درس را در کار و زندگی به کار ببندم. آخرین سفر چند روزی از رفتن رضا به اهواز میگذشت. اخبار عملیات خیبر بدجور همه را آتش‌به‌جان کرده بود، ما هم از رضا بیخبر بودیم. هفتم اسفندماه بود. ما هم مثل دیگران خانه‌تکانی را شروع کرده بودیم تا برای عید نوروز آماده شویم. رادیو روشن بود و برنامه پخش میکرد. من روی پلّه های یک نرده بام چوبی در حال تمیزکردن سقف اتاق بودم. اخبار کوتاه استان شروع شد: «امروز در مبارکه شهید حاج اسماعیل بهرامی و بخشعلی باقری را که در عملیات خیبر به شهادت رسیدند، تشییع کردند.» با شنیدن نام حاج اسماعیل خودم را از روی پلّه پرت کردم پایین، چادرم را روی سرم انداختم، بچّه ام را بغل کردم و دویدم به‌طرف خانه پدرم. زانوهایم سست شده بود و توان حرکت نداشت. بدنم میلرزید و صدای تپش قلبم را میشنیدم. همینکه رسیدم، پدر، مادر و برادرم را دیدم که هرکدام در گوشه‌ای زانوی غم بغل کرده‌اند و اشک میریزند. پدر و برادرم تازه از تشییع جنازه برگشته بودند. هم برای حاج اسماعیل و بخشعلی ناراحت بودیم و هم دلشوره رضا را داشتیم. حاج اسماعیل عاشق رضا بود. رضا مرید و مرادش بود. حاج اسماعیل یک‌لحظه حاضر نبود رضا را تنها بگذارد. به قول دوستانش، حاج اسماعیل همیشه میخندید و میگفت: «مگه میشه رئیسم بره و من بمونم. نه تو این دنیا حاجی را ول میکنم، نه اون دنیا دست از سرش برمیدارم.» رضا هم خیلی حاج اسماعیل را دوست داشت. شرکت نکردن رضا در مراسم تشییع جنازه حاج اسماعیل، بدجور ذهنمان را درگیر کرده بود. هر چه به ستاد بازسازی خوزستان زنگ میزدیم، بی‌نتیجه بود. هیچ‌کس از رضا خبر نداشت. میدانستیم که اتّفاقی برای رضا افتاده است؛ امّا نمیدانستیم آن اتفاق چیست. همه برای پیداکردن رضا بسیج شده بودند. هرکسی هرجایی به نظرش میرسید، دنبال رضا میگشت. برادرم با چند نفر دیگر برای پیداکردن نشانی از رضا به تهران رفتند. چند روز گذشت. روزهایی که هر کدامش برای ما خیلی طولانی و سخت بود. روز 12 اسفند شد. مادرم خیلی بی‌تابی میکرد. آن‌قدر گریه کرد تا از هوش رفت. با بوی کاه گِل و مُهر آب‌زده به هوشش آوردیم. برای این که کمی آرام شود، گفتم: «پا شو بریم مخابرات، به اهواز زنگ بزنیم، شاید برگشته باشه به ستاد.» دستش را گرفتم و تا سر خیابان اصلی که با خانه ما فاصله زیادی داشت، رفتیم. از آنجا هم پشت یک نیسان باری نشستیم تا به مخابرات رسیدیم. شماره ستاد بازسازی را به کارمند مخابرات دادم. گفت: «بنشین تا صدات کنم.» نزدیک دو ساعت نشستیم و همینطور خودخوری کردیم. خطّها خیلی شلوغ بود و تلفن وصل نمیشد. یهو صدا زد: «نصوحی کابین سه». به‌طرف کابین سه دویدیم. گوشی را برداشتیم. «الو ستاد؟ از مهندس نصوحی خبر دارید؟ شما را به خدا، اگه اومده گوشی را بهش بده. بگو مادرت خیلی بیتابی میکنه ...» شنیدن کلماتی مثل: «نه، نیستش، برنگشته، خبری‌ازش نداریم، ما هم ناراحتیم، داریم دنبالش میگردیم.» انگار سطل آب یخی بود که در سرمای زمستان روی سرمان خالی میشد. ادامه دارد
به منظور تجلیل و تکريم از خانواده معظم شهدا صورت گرفت دیدار از خانواده شهدای والامقام شهيدان: مسلم عابدی،سیف اله اکبری و احمد محمدی در زیبا شهر محله لنج و آدرگان 🔸 در این دیدار ها که با محوريت بنياد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه طرح سپاس و با حضور امام جمعه محترم بخش گرکن جنوبی، نماینده ولی فقيه در عقیدتی سیاسی، مسئول امورایثارگران فرماندهی محترم نیروی انتظامی شهرستان،نماینده بنياد شهید، کلانتری زیباشهر، ‌و با مداحی ذاکر اهلبیت حاج تقی باقری از جانبازان گرامی همراه بود از مقام شامخ شهید و شهادت تجليل بعمل آمد. 🔸 دوشنبه نوزدهم تیر ۱۴۰۲ @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
✳️ بیانیه و دعوتنامه امام جمعه شهرستان مبارکه جهت حضور پر شور خانوادگی در گردهمایی و راهپیمایی « دفاع از حریم خانواده » در روز عفاف و حجاب : بسم الله الرحمن الرحیم 💠 مردم شریف ، ولایتمدار و وفادار مبارکه سلام علیکم 🔹همآنگونه که مستحضرید ، موفقیتها و پیشرفتهای شگفت آور نظام اسلامی شما ، در عرصه بین الملل و داخل کشور ، چشمان ناظران جهانی از دوست و دشمن را به خود خیره کرده است ؛ از این رو دشمنان عنود و کینه توز انقلاب اسلامی که به فضل الهی پس از چهل سال توطئه بی وقفه و جنگ ترکیبی مذبوحانه ضد نهضت مقدس اسلامی ، تا کنون نتوانسته اند هیچ گونه آسیبی ‌به ارکان نظام اسلامی وارد کنند ، همواره در تلاش اند که تجربه شکستهای سخت و شکننده خود در میدانهای تخریب و آشوب را با اقدامات ضد فرهنگی خود جبران نمایند ؛ بی شک این حرکتهای رذیلانه در برابر طوفان مقاومت مردم که ریشه در ‌باورهای عمیق ‌و غیر قابل خدشه و خونهای پاک شهیدان ما از صدر اسلام تا کنون دارد ، راه بجایی نبرده و دشمن ، سرخورده تر از هر زمانی به اقداماتی حقیرانه روی آورده است ؛ دشمن به درستی دریافته که عفت و پاکدامنی جامعه بانوان در هر جامعه ای سدی محکم در برابر هجوم ضد فرهنگی او است ؛ ‌به همین دلیل ‌نفوذ فرهنگی و تخریب عفت دختران و زنان کشور ما و در پی آن سایر اقشار بویژه جوانان ما که مایه اقتدار و سرمایه اصلی جامعه ما هستند را در دستور‌ کار خود قرار داده است ؛ بی شک این دسته از خانمها که با وعده های دروغین دشمن به کشف حجاب یا سست حجابی دست میزنند ، پاره ای‌ از تن همین مردم هستند که فریب تبلیغات‌گمراه کننده دشمن را خورده اند و‌ عده معدودی اند که با کوچه و بازار گردی خودنمایی میکنند ، در حالی که‌ عموم بانوان با فضیلت ما ، بر پایه شخصیت سرشار انسانی و‌ معنوی خود ، بی نیاز از این خودنمایی های حقیرانه و بیمارگونه و‌خیابانگردی اند و حضور خود را در چارچوبی درست و هدفی مقدس مدیریت می کنند و لذا در کوچه و خیابان نمود و نمایش چندانی ندارند . 🔹بر همین اساس ، به منظور دست رد زدن بر سینه بدخواهان سعادت و بهروزی ‌شما مردم ، از عموم خانمهای گرامی ، دختران سرافراز و عموم خانواده ها دعوت میشود تا در گردهمایی و راهپیمایی بزرگ بانوان مبارکه ، که در روز چهارشنبه بیست و یکم تیرماه جاری برگزار می گردد ، مجدانه و پرشور مشارکت فرمایند . 🔻والسلام علی من اتبع الهدی ✍ خادم و ارادتمند شما : موسوی ، امام جمعه شهرستان مبارکه ۱۴۰۲/۰۴/۱۹
وصیت شهید امیر حاج امینی : اگر به واسطه خونم حقی بر گردن دیگران داشته باشم به خدای کعبه قسم از مردان بی غیرت و زنان بی حیا نمی گذرم. و البته حفظ حجاب وصیت بیشتر شهداست که در صورت عدم رعایت در قیامت باید پاسخگو باشیم. @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏کدوم مهمونی رفتی تا حالا که ماساژت بدن، همزمان کفش‌هاتم واکس بزنن با هندونه و شربت و شیرینی هم ازت پذیرایی کنن!😄 ‎ ┄┅═✧❁🇮🇷❁✧═┅┄ امیر المومنین علی (ع)مبارک باد
🔴 عرض کنم خدمت اون براندازهایی که از مهمونی ده کیلومتری دارن میسوزن، 🔹 ‏یه هشتاد کیلومتری تو راهه... 😁😍 @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
قسمت سی و هفتم روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به قلم اقدس نصوحی دست مادرم را گرفتم و کشانکشان به بنیاد شهید رفتیم. سراغش را گرفتیم. گفتیم: «شما را به خدا، حقیقت را بگید. چه اتفاقی برای رضا افتاده؟» جواب تمام حرف‌ها و ناله‌های ما، نمیدانیم بود. برگشتیم خانه. شنیدیم «حاج ناصر دانش» را که در این عملیات مجروح و در یکی از بیمارستانهای اهواز بستری شده بود، به بیمارستان آیت‌الله کاشانی اصفهان منتقل کرده‌اند. ایشان یکی از دوستان رضا و نیروهای تیم مهندسی او بود. گفتیم حتماً از رضا خبر دارد. با مادرم راهی اصفهان شدیم. در بیمارستان بین آن‌همه مجروح، حاج ناصر را پیدا کردیم. گفتیم: «تو را خدا، بگو رضا کجاست؟ التماس میکنیم، هر چی از رضا میدونی بگو ...» اشک میریختیم و میگفتیم: «رضا کجاست؟» انگار کلید معمای ما دست او بود. آنقدر به‌هم‌ریخته و بی‌تاب بودیم که یک‌کلام حال خودش را نپرسیدیم و رعایت حالش را نکردیم. او که رمقی در جان نداشت با صدای ضعیف و لرزانی که به‌سختی از گلویش خارج میشد، گفت:«نمیدونم. به خدا بیخبرم. ما با حاجی با هم بودیم؛ امّا من مجروح شدم و دیگه ندیدمش.» خدا هیچ مادری را ناامید نکند، برگرداندن مادرم با آن حال خراب به خانه واقعاً کار سختی بود. یک مسافت 60 کیلومتری را باید برمیگشتیم. داخل مینی‌بوس مادر و دختر اشک ریختیم و مردم نگاهمان کردند. وقتی به خانه رسیدیم، پدرم دل‌نگران جلو آمد و پرسید: «دانش را دیدید؟ از رضا خبر داشت؟ ...» من ماندم و سؤال‌های پی‌درپی پدرم و از هوش رفتن مادرم و بغضی که داشت، خفه‌ام میکرد. هجوم و رفت‌وآمد مردم بی‌قرار به خانه و سؤالات بی‌پاسخ، لحظات را آن‌قدر برایمان سخت کرده بود که هر ثانیه‌اش به‌اندازه ساعتها میگذشت. برادرم فرامرز هم از تهران برگشت. چه حالی داشت، خدا میداند. او هم اشک می‌ریخت و میگفت: «همه‌جا را گشتیم؛ بیمارستانها، سردخانه ها، قم، تهران، مجروحینی را دیدیم که هرکدام قسمتی از بدنشان را از دست داده بودند و جوانانی که هرکدام به صورتی دلخراش شهید شده بودند؛ امّا رضا را پیدا نکردیم.» ساعت 21 روز یکشنبه 14 اسفندماه، زنگ در حیاط به صدا در آمد. یک گروه ده پانزده نفره وارد خانه شدند. معلوم بود از رضا خبر دارند. شروع به صحبت کردند. هرکدام به‌گونه‌ای میخواستند، پدر و مادرم را آرام کنند. یک نفر از آن گروه، شروع به صحبت کرد. گفت: «چهارشنبه سوم اسفندماه بود. همه داشتند خودشان را برای عملیات آماده میکردند. یک‌مرتبه متوجه شدم مهندس نیست. دنبالش گشتم. در گوشه‌ای خلوت مشغول مناجات بود. بیسیمچی مهندس را صدا زد. گفت: «از فرماندهی لشکر شما را میخواند.» حاجی رفت و صحبت کرد. صحبتش که تمام شد به ما گفت: «نیروها را آماده کنید، باید حرکت کنیم.» سریع آماده شدیم و حرکت کردیم. حاجی از قبل منطقه را شناسایی کرده بود. آنها جلو میرفتند و ما به دنبالشان. لودرها را به صف کردیم برای خاکریز زدن و دپو کردن. ساعت20:30 فرمان عملیات خیبر با رمز «یا رسول‌الله» صادر شد. عملیات در دو محور «هورالهویزه و زید» انجام میشد. مهندس نصوحی مسئولیت یکی از تیمهای مهندسی در منطقه زید را به عهده داشت. حاجی فرماندهی میکرد. دستورهای لازم را به افراد تیم مهندسی داد. همه مشغول شدیم. بدون وقفه کار میکردیم. کار سخت و طاقت‌فرسا بود. خیلی خسته شده بودیم. مهندس را زیر نظر داشتم، یک‌لحظه آرام و قرار نداشت. با سروصورت خاک‌آلود و لب‌های خشکیده، مشغول کار بود. مرتّب دور نیروهایش تاب میخورد و هدایتشان میکرد تا زودتر کار را تمام کنند و پیش بروند. صدای انفجار توپ و خمپاره زمین را به لرزه در می‌آورد و منوّرها، دل تاریک شب را با نورشان میشکافتند. هفت هشت ساعتی از شروع عملیات گذشته بود. برخورد ترکش‌ها به اطرافمان لحظه‌به‌لحظه بیشتر میشد. ترکش خمپاره ای موتور ما را زمین‌گیر کرد. ناصر دانش مجروح شد. خواستم به ناصر کمک کنم. ماشین مهندس جلوتر از ما بود. حاج اسماعیل بهرامی پشت فرمان بود، بخشعلی باقری و حاج‌آقا نصوحی هم کنارش بودند. شروع کردم به داد زدن: «حاجی بیا اینجا، بیا کمک، ناصر زخمیه.» صدای «الله‌اکبر» اذان صبح بلند شد. همزمان صدای انفجار وحشتناکی، گردوخاکی به پا کرد که نگو. دیگر نتوانستم ماشین حاجی را ببینم. با فروکش کردن گردوخاک، ناصر را روی زمین رها کردم و خودم را به ماشین حاجی رساندم. صدا زدم: «بخشعلی، اسماعیل، رضا، یه چیزی بگید، چرا جواب نمیدید؟» انگار صدای من را نمی شنیدند. درِ سمت چپ را که سالم‌تر بود، به‌سختی باز کردم. چشم‌هایم چیزی نمیدید. در تاریکی فقط آنها را لمس میکردم. دست کشیدم به حاج اسماعیل و بخشعلی. بدنشان خیس بود. انگار آب جوش روی بدنشان ریخته بودند. نگاه کردم، دیدم دست‌هایم پر از خون است. خودم را از روی بدن آنها به‌طرف حاجی کشیدم. به بدنش دست کشیدم. گفتم: «حاجی تو را خدا بلند شو ادامه دارد...
37.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞یک رویای صادقه و فوق العاده عجیب و شگفت انگیز از زبان استاد قرائتی سفارش امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه) به یک شهید... 🎙حجت الاسلام شادی ارواح مطهر شهدا و امام شهدا صلوات بر محمد و آل محمد صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم کانال شهدای شهرستان مبارکه
ﺩﺭﺧﺘﻬﺎ ﻣﯿﻤﯿﺮﻧﺪ؛ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﻋﺼﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ؛ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺗﺒﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺮ ﻧﺴﻞ ﺧﻮﯾﺶ ؛ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻥ ﺗﺒﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﻭ ....... ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻌﻠﯿﻢ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻫﺎ . ﺷﻤﺎ ﺍﮔﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﮐﺪﺍﻡ ﺟﻨﺲ ﺑﻮﺩﯾﺪ؟؟ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﯼ ﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﺵ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﮑﻨﯿﻢ .... ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ ... ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺪﯾﺮ ، ﻣﻬﻨﺪﺱ ، ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ ، ﺭﻓﺘﮕﺮ ، ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ ﻫﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ . ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺗﺮ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ ... ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ، ﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ..... ﭘﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ .... ﺻﻮﺭﺕ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮ .... ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﭼﺮﻭﮎ ... ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻤﯿﺪﻩ .... ﻣﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ . ﺗﻨﻬﺎﻗﻠﺐ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ...
قسمت سی هشتم‌ روايت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی دستم را به‌طرف سر حاجی بردم. حس کردم دستم داخل خمیر نرمی فرورفت. «لا حَولَ وَ لا قُوَّةَ اِلَّا بِاللهِ العَلیِّ العَظیم» نمیدانم چه‌طور خودم را از ماشین بیرون کشیدم. یک بار دیگر نگاهشان کردم. هر سه به خوابی عمیق و ابدی فرو رفته بودند. آنها را به معراج شهدا بردند. همه شهدا پلاک داشتند و از روی پلاک شناسایی میشدند. باتوجه‌به مسئولیت حاجی به او اجازه رفتن به خطّ مقدّم عملیات نمیدادند. آن روز حاجی به ستاد عملیات رفت و یک ماشین لندکروز تحویل گرفت. با همان ماشین هم برای عملیات رفت. برای آن ماشین یک حکم مأموریت صادر شده بود به نام «اصغر مرادیان». وقتی حاجی را به معراج شهدا میبرند، برگ مأموریت مرادیان را در جیبش پیدا میکنند و روی جنازه حاجی مینویسند: «مرادیان». تمام کسانی که دنبال حاجی میگشتند، او را چند بار میبینند؛ امّا نمیشناسند، چون جمجمه اش متلاشی شده بود. بعد از چند روز به ستاد عملیات زنگ میزنند و میگویند: «چرا هیچ‌کس نمیاد شهید مرادیان را ببره؟» جواب میدهند: «مرادیان که زنده ست»پیگیری میکنند، میفهمند که ماشین مرادیان تحویل مهندس نصوحی بوده. چند نفر برای شناسایی به معراج شهدا می‌روند؛ امّا حاجی را نمیشناسند تا این که توسط یکی از نیروهای ستاد از روی لباسش شناسایی میشود. با شنیدن این حرفها، صدای شیون و ناله، خانه را به لرزه در آورد. در کمتر از چشم بر هم زدنی، مردم خبردار شدند و آمدند تا بغض این چند روز را خالی کنند؛ با مادرم هم ناله شوند و رضا رضا کنند. انگار زمان از حرکت ایستاده بود. اصلاً انگار آن شب نمیخواست صبح شود. روز 15 اسفند 1362، سنگرسازان بی سنگر همه در جهاد سازندگی اصفهان جمع شده بودند برای بدرقه فرمانده‌شان تا خانه ابدی‌اش. مهندس خستگی‌ناپذیر را با احترام سردست گرفتند تا او را در خیابان‌های اصفهان تشییع کنند و بگویند: «اصفهانی که برایش این قدر خون دل خوردی را برای آخرین بار ببین» شاید هم میخواستند، بگویند: «فرمانده، تو دیگر خسته شده‌ای. بس است این‌قدر شبانه‌روز دویدن و تلاش کردن، طرح ریختن و برنامه دادن. نیرو جور کردن. از این شهر به آن شهر و از این استان به آن استان رفتن. فریاد زدن و سخنرانی کردن. آگاهی بخشیدن. درد دیگران را به‌جان‌خریدن. بار دیگران را به دوش کشیدن. جاده‌سازی، مدرسه‌سازی، ساخت حمّام و مسجد، ساخت روستاهای جنگ‌زده. کمک به محرومین، دفاع از مظلومین، حتی کمک به دام‌های سرگردان مناطق جنگ‌زده. مگر یک انسان چقدر توان دارد. فرمانده تو فقط 28 سال زندگی کردی؛ امّا نسبت به دیگر انسان‌ها به‌اندازه 100 سال بلکه بیشتر خدمت کردی. حالا وقت آن رسیده تا کمی استراحت کنی. فرمانده شما کمی بیاسای، ما هم سعی میکنیم آن‌طور که دوست داشتی خدمت کنیم. فقط دعایمان کن تا بتوانیم.» مردم قدرشناس اصفهان گروه گروه به صف تشییع کنندگان میپیوستند و فریاد میزدند: «شهیدان زندهاند الله اکبر، به خون غلطیده ‌اند الله اکبر رضا بعد از تشییع‌جنازه‌ای باشکوه در اصفهان به مبارکه رسید. از آخرین سفر برگشت. برای آخرین دیدار به سپاه پاسداران مبارکه رفتیم. نزدیک سپاه انگار روز محشر بود. اصلاً جای سوزن انداختن نبود. مردم خوب مبارکه با فریاد: «این گل پَرپَر از کجا آمده، از سفر کَربوبَلا آمده» به استقبال رضا آمده بودند. تاچشم کار میکرد، سیل جمعیت بود. همه اشک میریختند و ناله میزدند. پیران با کمری خمیده به دیوار تکیه داده بودند و نوجوانان روی زمین خاکی زانوی غم به بغل گرفته بودند. به‌زحمت خودمان را به رضا رساندیم. او را با همان لباس و پوتینی که پوشیده بود، در پارچه‌ای سفید گذاشته بودند و دور تا دورش را با پلاستیک محکمی پوشانده بودند. وقتی زنده بود همیشه پیشانی و سرش را میبوسیدم. یک‌عمر روضه حضور حضرت زینب (س) بر پیکر مطهر برادرش حسین (ع) و بوسه زدن بر رگ‌های بریده را شنیده بودم و اشک ریخته بودم؛ امّا شنیدن کجا و دیدن کجا؟ بیان مصیبت کجا و درک مصیبت کجا؟ گر چه روسیاه‌تر از آنم که بخواهم نام مصیبتهای عقیله بنی‌هاشم را ببرم؛ امّا به یاد آن بانو، لب‌هایم را بر گلوی برادر گذاشتم و بوسیدم. بمیرم برای جگرسوخته مادرم. چقدر دردناک است یک مادر جگرگوشه اش را در این حال ببیند. مادرم مجنون وار حسین حسین میکرد و خودش را میزد. شاید تنها نام زیبای امام حسین (ع) و مصیبت هایش بود که میتوانست ذره‌ای توان به بدن بی‌رمق مادرم ببخشد. پدرم، جسم بی‌جان عزیزش را در بغل گرفته بود و مثل همیشه او را بو میکرد. به‌سختی او را از رضا جدا کردند. اشکهایش روی صورت رنگ‌پریده‌اش جاری بود. دست‌های لرزانش را بلند کرده بود و شکر خدا را به جا می‌آورد. رضا را از سپاه مبارکه تا محله دهنو تشییع کردند و به خانة ابدی‌اش سپردند. کانال شهدای شهرستان مبارکه
16.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹کجایند مردان بی ادا 🔹ارواح مطهر شهدا صلوات @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
رو به پیری می‌رود جمعیّت ایران بهوش ملت با فهم و با ایمان و مسئولان بهوش با جوانان می‌توان یک کشور آباد داشت پیشرفت و اقتدار و میهنی آزاد داشت بی جوانان کارها در مملکت لنگست لنگ زیرِ پای پیشبُردِ کارها سنگست سنگ وای از روزی که کشور خانهء پیران شود مطمئنّاً روبرو با صد خطر ایران شود با توان و عزم و ذوق و دانش و فکرِ جوان پیشرفتِ خوب در این مملکت گردد عیان مردمِ ایران بیائید ازدواج ، آسان کنید اعتماد از دل به این فرمایشِ قرآن کنید اینکه حق هم بر شما ، هم بهرِ فرزندانتان می‌دهد از لطف و از بخشایشِ خود رزقتان ترسِ فقر باید نگردد سدّ فرزند آوری کشورت را کن زِ فرزندانِ خوبت یاوری دولتِ ما هم موظّف هست با کُلّ توان در چنین امری حمایت دارد از نسلِ جوان پیری جمعیّتست وَاللهِ در کشور خطر یارب این ملت بده پیروز زین مشکل ، گذر ✍دکتر جدیدیان