eitaa logo
شهدای شهرستان مبارکه
339 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
634 ویدیو
13 فایل
این کانال جهت ترویج فرهنگ ایثار شهادت ومعرفی ششصد شهید شهرستان مبارکه ایجاد شده است شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۶۰ خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی به قلم اقدس نصوحی پشت سر ما خاکریزی بود که سکوهایی برای شلیک تانکها در آن تعبیه شده بود. بعدازظهرها، تانکهای خودی با گلولة مستقیم، سنگرهای عراقی را هدف میگرفتند. وقتی یک گلولة تانک شلیک میشد، گلوله های خمپارة دشمن، محل شلیک را زیر و رو میکردند. عملیات نزدیک بود و منطقه حسّاس. به ما گفتند: «تو خط پدافند شما، هیچ نیرویی حقّ تردد ندارد.» یک روز چهار نفر از نیروهای لشکر 25 کربلا برای تَرَدُّد به خط ما آمدند. آنها را گرفتم و در یک سنگر زندانی کردم. حدود 4 ساعت دم سنگر نشستم و مواظب بودم که فرار نکنند. برای آزاد کردنشان التماس کردند و گوش نکردم. اکبر ترابی آمد و واسطه شد تا آزادشان کنم. گفتم: «اکبر، شاید منافق باشن و برای جاسوسی به خط اومدن. باید فرموندهشون بیاد تا آزادشون کنم.» بعدازظهر نیلفروشان با موتور آمد و با بیسیم تماس گرفت. چند نفر از لشکر 25 کربلا آمدند، به‌خاطر حواس جمع و انجام‌وظیفه، پیشانیم را بوسیدند، تشویقم کردند و آنها را بردند. بچّه ها وصیّت‌نامه‌هایشان را نوشتند. من در وصیّت‌نامه‌ام نوشتم که در این عملیات، مفقود میشوم. مطمئن بودم که اگر در آن شرایط عملیات شود، مفقود میشویم؛ حتّی به رفقا هم سفارشاتی کردم. وصیّت‌نامه‌ام را به ولی الله جعفری دادم. ولی‌الله روی توپ ضدهوائی مشغول خدمت بود. باتوجه‌به تجربیات گذشته‌ام، احتمال وقوع عملیات در آن شرایط را خیلی کم میدانستم. داخل سنگر برای نیروهایم صحبت کردم و گفتم: «هرچند احتمال عملیات ضعیفه، ولی این را بدانید که اگر زخمی شدید، خودتان را به عقب بکشید و منتظر کسی نمانید. این زمین شوره‌زاره و ماشین و آمبولانس در آن تردد نمیکند. آبی هم که روی زمین مانده، آنقدر نیست که قایق روی آن حرکت کند. اوضاع خیلی سختی را در پیش داریم.» اکبر ترابی از پنجره سنگر به طور اتّفاقی، حرف‌هایم را شنید. صدایم کرد و گفت: «شما با این حرف‌زدنت، تو دل نیروهات را خالی کردی. من میخواستم دستة شما را جلوی گروهان بگذارم.» گفتم: «اکبر، اینجا عملیات نمیشه.» تعدادی از بچّه ها به شهر فاو رفته بودند. اعلامیه‌هایی را با خودشان آوردند که هواپیماهای عراقی در شهر ریخته بودند. مطالبی مثل به قتلگاه خودتان خوشآمدید، میدانیم در این منطقه قصد عملیات دارید و چیزهایی ازاین‌قبیل در آن اعلامیه ها نوشته شده بود. عملیات لو رفته بود. عملیاتی که برای آن ماهها وقت صرف شده و امکانات زیادی تدارک دیده بودند، منحل شد. لشکرها نیروهایشان را به عقب بردند. نیلفروشان هم نیروها را جمع کرد و به پادگان انبیا برگشتیم. بچّه های گردان به شوخی اسم این عملیات را «بیت النشد» گذاشتند. 🔹شعب ابی‌طالب بمباران شهرها توسط هواپیماهای عراقی زیاد شده بود. شهر شوشتر و پادگان انبیا را هم زیاد بمباران میکردند. به دستور فرمانده لشکر، محل استقرار گردانها و واحدهای مختلف پادگان، پراکنده شد تا خطرات احتمالی کاهش یابد. محلّی بین تپّه ‌ماهورها در جادّة گُتوند را به گردان امام حسین (ع) اختصاص دادند. چون آنجا پرت بود و با محل ستاد لشکر و امکانات فاصلة زیادی داشت، بچّه ها به شوخی میگفتند: «ما مثل مسلمانان صدر اسلام در این بیابان تبعید شدهایم. اینجا شعب ابوطالب است.» یکی از گردانهای آمادة رزم و خطشکن در لشکر نجف، گردان ما بود. گردان ما با نام امام حسین (ع) سه گروهان داشت. گروهان ابوالفضل (ع) به فرماندهی اکبر ترابی، گروهان امام رضا (ع) به فرماندهی ذبیح‌الله مدّاحی و گروهان حمزه به فرماندهی اصغر شفیعی. فرمانده گردان هم عبّاس نیلفروشان بود. من فرمانده یکی از دسته های گروهان ابوالفضل (ع) بودم. فاصلة گردان تا مرکز پادگان دور بود و بعضی از مایحتاج روزانه مثل یخ، کمتر به ما میرسید. برای رفع مشکل نداشتن آب خنک، یک طرح ابتکاری پیاده کردم. یک گودال پشت چادر کندم و یکی از بوکه های (دبه) بیست لیتری پرازآب را داخل آن گذاشتم. خاک‌ارّة چوب را با خاک مخلوط کردم و دور بوکة آب ریختم؛ روی خاک‌ارّه‌ آب میریختیم. این آب به‌صورت رطوبت در خاک‌ارّه میماند و آب بوکه را خنک نگه میداشت. ادامه دارد... @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
در ادامه دیدارهای هفته‌ای امام جمعه محترم شهرستان مبارکه با خانواده معظم شهدا صورت گرفت ديدار از خانواده‌ شهيد والامقام ابولقاسم صالحی در مبارکه در این دیدار که با حضور مسؤل وجمعی از اعضای ستاد برگزاری نماز جمعه همراه با مدیحه سرایی و ذکر توسلی به ائمه اطهار توسط مداح اهل بیت انجام گرفت از مقام شامخ شهدا تجليل بعمل آمد سه‌شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
# ساماندهی و مناسب سازی دیوار های بیرون ساختمان بنياد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه فروردین ۱۴۰۳ @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه 🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
*) صفا هم شهید شد: غمناک‌ترین قصه دنیا* غمناک‌ترین قصه عمرم را امروز خواندم. قصه‌ای چند خطی از غزه. از آدمیانی اسیر در چنگال شقی‌ترین انسان‌نماهای تاریخ. سوختم و فرو ریختم. قصه این بود: *🔻صفا هم شهید شد.. در طول یک هفته، پدرم، مادرم، برادر بزرگم، برادر دیگرم، همسرم، دخترم، و‌‌ تنها پسرم شهید شدند. فقط صفا ماند، صفا من را در آغوش می‌گرفت، گونه‌ام را می‌بوسید و می‌گفت: پدر! من جبران می‌کنم، غمگین نباش. امروز صبح، صفا هم شهید شد.* - این داستان قلب را آتش می‌زند و اگر پدری دختردار باشی از درون فرو‌می‌ریزاندت. عجب صبری خدا دارد 😭 🔹شادی ارواح مطهر شهدای مظلوم غزه فلسطین صلوات الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم شهدای شهرستان مبارکه
قسمت ۶۱ خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی به قلم اقدس نصوحی هر روز که کار خاصّی در گردان نداشتم، با یک اسلحه و چند تا فشنگ، به دل کوه و تپّه های اطراف میزدم. گاهی کبک یا روباهی را شکار میکردم. تمام تپّه ها و راههای فرعی اطراف را میشناختم. یک شب، برنامة آموزشی راهیابی در شب برای دسته ها گذاشتند. فرمانده هر دسته باید در دل شب، نیروهایش را پیاده از منطقة شعب ابوطالب حرکت میداد و به سولة سابق گردان امام حسین (ع) میبرد. به هر فرمانده دسته، یک بیسیم دستی دادند تا با فرمانده گروهان در ارتباط باشند. فرماندهان دسته برای اینکه راه را گم نکنند، دستۀ خود را در امتداد جادّة اصلی حرکت دادند. من چون تپّه های اطراف را مثل کف دست میشناختم، نیروهای دسته ام را از یک راه میانبر بردم. حدود ساعت 12 شب به سولة گردان رسیدیم. هیچ‌کس آنجا نبود. به نیروهایم گفتم: «راحت بخوابید.» حدود ساعت چهار صبح، دسته ها یکی‌یکی به سوله رسیدند. راهپیمایی طولانی شبانه، همه را خسته ‌و کوفته کرده بود و رمقشان را گرفته بود. از دیدن نیروهای دستة من که راحت شب را خوابیده بودند، همه تعجّب کردند. * بچّه های بسیجی، رعایت نظم و مقرّرات نظامی در لباس پوشیدن را نمیکردند. برای مثال دم پاچة شلوار را گِت نمیکردند یا پیراهن را روی شلوار میانداختند. حاجاحمد کاظمی دستور داد که همة نیروهای لشکر از بسیجی تا سرباز و پاسدار، باید مقرّرات نظامی در پوشیدن لباس را رعایت کنند. بسیجیها زیر بار این دستور نرفتند. من هم اصلاً مقیّد به این مسائل نبودم. یکی دوبار، سر این مسئله با دژبانها بحثم شد. بازداشتم کردند، از پادگان بیرونم کردند؛ ولی زیر بار نرفتم. هر بار با وساطت نیلفروشان موضوع ختم به خیر شد. از گروهان ابوالفضل (ع) خارج شدم و به گروهان امام رضا (ع) به فرماندهی ذبیحالله مدّاحی ملحق شدم. به دستهای رفتم که مجید نوری فرمانده آن بود. نوری اصرار داشت که من فرماندهی دسته را قبول کنم. زیر بار نرفتم. چند روز بعد او را جانشین فرمانده گروهان کردند و فرماندهی دسته به گردن من افتاد. * بعضی بچّه ها، قبل از رفتن به عملیات، موی سر و کف دست‌هایشان را حنا میگذاشتند. چون احتمال شهادتشان در شب رزم، جنگ و عملیات زیاد بود، آن شب را مثل شب دامادی حنابندان میکردند. من در حنا درست‌کردن و حنا گذاشتن وارد بودم. دوستان از من میخواستند تا برایشان حنا بگذارم. قبل از عملیات بیت‌النشد و قبل از رفتن به منطقة عملیاتی والفجر 10، دوستانم را حنابندان کردم. بالامبو و عملیات والفجر 10 آموزشها و مانورهای گردان در شعب ابوطالب تمام شد و زمان عملیات نزدیک شد. یک روز تعدادی مینیبوس آمدند و نیروهای گردان را سوار کردند. با تجهیزات کامل بودیم. چادرهای گردان را هم بار کامیون کردند و از جنوب به سمت غرب کشور به راه افتادیم. راه طولانی بود. نشستن در مینیبوس خستگی را چندبرابر میکرد. ابتدا به قصرشیرین و بعد به سمت سرپل ذهاب رفتیم. شب بود و همه جا تاریک. کاروانی از مینی‌بوس‌های حامل گردان با فاصلۀ کمی پشت سر هم حرکت میکردند. نگاهی به رانندۀ مینی‌بوس انداختم و پرسیدم: « تا حالا صدای تیر را از نزدیک شنیدی؟» گفت: « نه.» در حالیکه پشت صندلیاش ایستاده بودم، شیشۀ کنار دستش را باز کردم، سر اسلحه را از آنجا بیرون گذاشتم و دشت را به رگبار بستم. دیدم که مینیبوس را روی عرض جادّه به اینطرف و آنطرف میبرد، بدنش را بالا و پائین میاندازد و فریاد میزند: « سوختم، سوختم.» نگاهش کردم، پوکه های فشنگ را دیدم که روی دمپائیهاش میافتاد و پاهایش را میسوزاند. مینی‌بوس‌ها همه ایستادند. آقای نیلفروشان خودش را به مینی‌بوس ما رساند و پرسید: « چه خبره؟ کی تیراندازی کرد؟» بچّه ها به من اشاره کردند. رو کرد به من و گفت: « مؤمنی، تو باز شروع کردی؟» بدجور او را ناراحت و عصبانی کرده بودم. ادامه دارد... شهدای شهرستان مبارکه
به منظور تجلیل و تکريم از خانواده معظم شهدا صورت گرفت دیدار امام جمعه محترم شهر مجلسی با خانواده شهيد والامقام محمدرضا ابراهیمی،در این ديدار که با محوريت بنياد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه انجام گرفت از مقام شامخ شهید و شهادت تجليل بعمل آمد. چهارشنبه ۵،اردیبهشت ۱۴۰۳ @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه 🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
قسمت ۶۲ خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی به قلم اقدس نصوحی به سمت مناطق مرزی حرکت کردیم. شب به منطقه رسیدیم. باید آنجا مستقر میشدیم. باران تندی میبارید. داخل ماشین ماندیم تا باران قطع شد. منطقه کوهستانی و دارای تپّه های بلندی بود. بلدوزر بعضی از قسمتها را برای چادرزدن، صاف کرده بود. اسماعیل جعفرپور فرمانده یکی از دستههای گروهان امام رضا بود. من و اسماعیل کنار هم چادر زدیم. باتوجه‌به تجربهای که از بارانهای غرب کشور داشتم، به نیروهایم گفتم که پشت چادر و دو طرف آن، یک کانال به عمق و عرض سی سانتی‌متر بکنند، لبة چادر و پلاستیکی که روی چادر کشیدیم را کف آن کانال کوچک بگذارند و رویش خاک بریزند. اینکار بارانی که روی چادر میریخت را از طریق آن کانال به بیرون هدایت میکرد. اسماعیل به من گفت: «مؤمنی، چرا مثل خان های نهچیر ایستادی و فقط دستور میدی؟» گفتم: «کار دارم، باید سری به گردان علی ابن ابی‌طالب (ع) بزنم.» این گردان همان گردان فتح کاشان بود که اسمش را عوض کرده بودند. فرماندهاش محمّد احترامی بود که یک‌ چشم و یک‌ پایش را در جنگ از دست داده بود. میخواستم به دیدن علی بهفرد بروم. شب بعد باز هم باران شدیدی گرفت. بیشتر چادرها دچار مشکل شدند. باران پتوها و اسباب و اثاثیة آنها را خیس کرد. چادر دستة من به‌خاطر همان ابتکار ساده، مشکلی پیدا نکرد. صبح که شد، اسماعیل آمد دم چادر و به من گفت: «خدا ریشه ات را بکند، خُب دیروز به ما هم میگفتی چطور چادر بزنیم تا به این مصیبت گرفتار نشیم.» * به‌خاطر طولانی شدن جنگ و بالارفتن هزينه‌هاي سرسام‌آور آن، تدارکات لشکر در تهیة اقلام تدارکاتی دچار مشکل بود. چای، قند و پنیر کمتری به گروهانها و دسته ها میدادند. برای اینکه نیروهای دستهام دچار مشکل نشوند، گاهی به چادر تدارکات تک میزدم و مقداری پنیر و قند و چای اضافه برمیداشتم. یک روز معاونت گردان، عبدالرّسول اکبری آمد دم چادر ما و گفت: «مؤمنی، همة چادرها صبحانه را تمام کردند، شما هنوز دارید میخورید؟» گفتم: «بچّه ها یواش غذا میخورند، غذا خوردنشان طول میکشد.» با زبان بی‌زبانی به من فهماند که یک حلب پنیر و یک کارتون قند از تدارکات گم شده و کار شماست. * هر روز برنامة پیاده‌روی و کوه‌پیمایی در کوهها و تپّه های اطراف مقر داشتیم. باران هوا را باطراوت و تمیز کرده بود. اسفندماه بود و شب‌ها هوا سرد میشد؛ ولی منظره کوه و سبزه زار در روز خیلی چشم‌نواز بود. پایین ارتفاعی که روی آن چادر زده بودیم، یک رودخانه بود. مجبور بودیم برای آوردن آب خوردن از آن ارتفاع پائین برویم، بوکه های بیست لیتری را آب کنیم و به چادرهایمان برگردیم. روزهای اوّل این کار برایمان خیلی سخت بود. کم‌کم عادت کردیم. چشمه‌های آب زلال، تمیز و گوارا هم در آن منطقه پیدا میشد. در منطقه جانوران و خزندگان زیادی زندگی میکردند. یک روز مار بزرگی را در راه دیدم، با شلیک تیر او را کشتم و لاشة مار را روی دوشم انداختم و پیش دوستانم رفتم. از دیدن ماری به آن بزرگی تعجّب کردند. چند نفر مار را برداشتند و با آن عکس گرفتند. *** روزی به‌اتّفاق غلامرضا وکیلی و چهار نفر دیگر به دل کوه زدیم. تفریحی میرفتیم و با هم صحبت میکردیم. خیلی از گردان دور شدیم. در دل یکی از درّه ها، کنار یک چشمة آب، چای درست کردیم، سرگرم صحبت بودیم و متوجّه گذر زمان نشدیم. نزدیک غروب آفتاب بود و تا محل گردان چند ساعت راه. به دوستانم گفتم: یک جادّة آسفالت از نزدیک چادرهای ما میگذرد. اگر جادّه را پیدا کنیم، با ماشینهای عبوری تا محل گردان را سواره میرویم. بعد از بیست دقیقه، جادّة آسفالت را پیدا کردیم. سه دستگاه تریلی، چند تا جیپ ارتشی را بار زده بودند و برای تعمیر به عقب میبردند. دست بلند کردیم. یکی از آنها توقّف کرد. جلو تریلی جا نبود. راننده به ما گفت که برویم داخل جیپ‌هایی که بار زده بود، بنشینیم. هر دو نفر داخل یک جیپ نشستیم. سر هر پیچ که میرسیدیم، بوق جیپ را میزدم. راننده فکر میکرد، پشت سرش ماشین است، سرعت تریلی را کم می‌کرد ادامه دارد... @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
🔴 شهید محمدرضا تورجی‌زاده؛ روضه‌خوان جبهه شهید محمدرضا تورجی‌زاده پنجم اردیبهشت سال ٦٦ در ارتفاعات شهر بانه در استان کردستان حین فرماندهی گردان یا زهرا (س) به شهادت رسید. 🌷 یادش گرامی و راهش مستدام @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرون ترین بغل تاریخ به این میگن @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
🔹 تلاوت نور به روح مطهر شهدای هشت سال دفاع مقدس، شهدای گمنام، شهدای مدافع حرم، شهدای امنیت، شهدای مظلوم غزه فلسطین، و شهدای دومین هفته اردیبهشت ۱۴۰۳دفاع مقدس شهرستان مبارکه شهیدان: علی رضا تقی آبادی اسماعیل کریمی فضل اله یزدانی قاسمعلی بهرامی قنبر علی عباسی کریم مهدوی خسرو دهقانی قاسم طاهری منوچهر بزدانی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🔹 قاری قرآن جناب آقای حاج اصغر سلطانی 🔹 صفحه‌ ۵۲،ادامه‌ سوره مبارکه بقره 🔹 زمان جمعه ۷ ،اردیبهشت ۱۴۰۳،سی دقیقه قبل شروع خطبه های عبادی سياسی نماز جمعه 🔹 مکان‌ مصلای نماز جمعه مسجد جامع مبارکه @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
خاطرات اسرای عراقی / ۱ "متخصص مین" محقق: مرتضی سرهنگی 🔸 روزی به من دستور دادند که از منطقه مهران به میمک بروم. وقتی به میمک آمدم، اتفاقاً حمله نیروهای شما آغاز شده بود و عده زیادی از نیروهای ما در حال عقب نشینی بودند. من هم بدلیل اینکه افسر مهندس و متخصص «مین» هستم به همراه آنان به عقب برگشتم. در اینجا اتفاق بدی روی داد. زیرا نیروهایی که عقب نشینی می‌کردند به یک گروه اعدام برخورد کردند و من هم جزو آنها بودم. یک سرهنگ دوم گردن کلفت که اهل تکریـت بود همه نیروها را نگه داشت. این سرهنگ وقتی که دید من افسر هستم از من پرسید برای چه عقب نشینی می‌کنید؟ گفتم همین چند لحظه پیش به این منطقه رسیده ام و کارم مهندسی است‌. من نمی‌توانم بمانم و بجنگم، آن سرهنگ گفت نخیر باید می‌ماندی و جنگ می‌کردی. من متوجه شدم که این سرهنگ را نمیتوان متقاعد کرد. به همراه سیصد نفر سرباز که در دو گروه صد و دویست نفری عقب نشینی کرده بودند منتظر ماندم تا ببینیم چه پیش می آید. بعد از چند ساعت ما را به قرارگاه فرماندهی بردند. در بین این نیروها بیست نفر هم افسر بود که همه را در آشپزخانه قرارگاه زندانی کردند. بعد از بازجوئی های زیاد به آنها گفتم که من افسر مهندسی هستم و برای یک ماموریت به این منطقه آمده ام. فرمانده تیپ من در مهران بعد از شنیدن خبر دستگیریم نامه دوستانه ای به یکی از فرماندهان نوشت و همین نامه باعث شد که مرا آزاد کنند. من به مهران برگشتم و شش ماه تمام در منطقه بازداشت بودم و به مرخصی هم نرفتم. اما سرنوشت آن افسران و سربازان زندانی شده، سرنوشت بدی بود، زیرا من به چشم خودم دیدم که افسران را در مقر لشکر اعدام کردند و سربازان را دوباره به جبهه برگرداند تا یک پاتک را بر علیه نیروهای شما تدارک ببینند. البته من قبلاً شنیده بودم که ارتش ما نیروهای مخصوص اعدام در پشت جبهه تشکیل داده است ولی باور نمی‌کردم تا آنکه آنروز به چشم خود دیدم. ادامه‌ دارد... @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
گرامی می داريم یاد و خاطره شهيد مدافع حرم شهید والامقام حمید قاسمی فرزند عوضعلی 🌷ولادت‌:اول فروردین ۱۳۴۸ کشور افغانستان 🌷 شهادت: ششم اردیبهشت ۱۳۹۳ کشور سوریه @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
✅ یکی از علل اصلی کم فرزندی غم فردا رو خوردن و نگرانی از آینده است... اینجاست خدا فراموش میشه😳 غم فردا رو میخوریم😔 ‼️می دانید شیطان با همین ترفند حضرت آدم را از بهشت محروم کرد! غم فردا رو نخور وقتی خدا با توست @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
قسمت ۶۳ خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی به قلم اقدس نصوحی در مقرّ یا مهدی، گردان امام حسین و سایر گردانهای لشکر نجف، برای انجام عملیات «والفجر 10» آماده میشدند. در این عملیات قرار بود، گردان امام حسین (ع) به‌عنوان گردان خط‌شکن، وارد عمل شود و سایر گردانها برای پشتیبانی آن آمادة رزم باشند. روزهای نزدیک عملیات، فرمانده گردان و معاونینش، فرماندهان گروهان ها و معاونین آنها، همراه نیروهای اطّلاعاتی برای شناسائی منطقة عملیات به جلو میرفتند و با منطقه عملیاتی، عوارض و مسیر حرکت نیروها، مواضع و سنگرهای دشمن به طور دقیق آشنا میشدند. یک روز، تویوتایی را جلوی چادر کادر گردان دیدم. مجید نوری داخل آن بود. به من گفت: «مؤمنی، این ماشین فرماندهان دسته را برای شناسائی به منطقه میبرد. آماده شو تا با هم برویم.» گفتم: «شما که میروی، دیگر احتیاجی به من نیست.» گفت: «من برای کار خودم به شناسائی میروم، کاری به دسته شما ندارم.» با آنها نرفتم و گفتم: «مجید، شما برو. تو عملیات همه‌جا با هم هستیم.» روز بعد مجید و بقیّه از شناسائی برگشتند. مجید آنچه را در شناسائی دیده بود، مفصّل برایم تعریف کرد. فرمانده گردان هم از روی نقشه و کالک عملیاتی، کل نیروهای گردان را توجیه کرد. این که ما باید از رودخانة مرزی سیروان با قایق عبور کنیم، زیر یک ارتفاع که عراقیها روی آن مستقر بودند، به مدت 24 ساعت در اختفای کامل بمانیم و شب بعد به سمت بالای ارتفاع بالامبو حرکت کنیم. این ارتفاع مشرف به شهر حلبچة عراق بود و حدود 1800 متر ارتفاع داشت. روی قلّه های متعدّد آن عراقی‌ها پاسگاهها و سنگرهای متعددی ساخته بودند، به مواضع ما در پایین تسلط داشتند و هر نقل‌وانتقال و حرکتی را با دوربین‌های قوی زیر نظر داشتند. رفتن تا بالای ارتفاع حدود شش الی هفت ساعت زمان میبرد. کار بسیار سخت و مشکل بود. گردان امام حسین (ع) خط‌شکن بود. یک روز قبل از انجام عملیات کامیونهای آیفا برای بردن ما به منطقه عملیات، در مقر یا مهدی حاضر شدند. هر گروهانی نیروهایش را به ترتیب سوار کامیون میکرد. بچّه ها با کسانی که در عملیات شرکت نداشتند، خداحافظی کردند و از همدیگر حلالیت طلبیدند. قبل از اینکه سوار ماشین شویم، اسماعیل جعفرپور پیشم آمد، دستم را گرفت و گفت: «بیا برویم، مسواک بزنیم.» گفتم: «آخه حالا چه وقت مسواک زدنه؟» رفتیم کنار چشمة آب و مسواک زدیم. اسماعیل گفت: «بگذار این دم آخری مسواک بزنیم تا اگر شهید شدیم و مردم جنازۀ ما را دیدند، بگویند به‌به چه دندانهای تمیزی، بارک الله به این رزمنده‌ها که اینقدر نظافت را رعایت میکردند.» اسماعیل چند روز بعد در همین عملیات شهید شد. سوار کامیون‌ها شدیم و به سمت رودخانة مرزی سیروان حرکت کردیم. حدود چهار ساعت در راه بودیم. در جایی نزدیک رودخانه به ما مهمّات دادند. به آر.پی.جی زنها، موشک آر.پی.جی، به تیربارچی ها، نوار تیربار و به بقیّه هم فشنگ کلاش دادند. فشنگهای کلاش را ایران ساخته بود. خشاب را که پر میکردیم، صدای لق‌لق فشنگها میآمد. مشکل آن فشنگ ها این بود که بعد از یکی دو تا شلیک، فشنگ بعدی داخل لولة اسلحه گیرمیکرد و به‌صورت خودکار مسلّح نمیشد. با آن فشنگ ها نمیشد، عملیات رفت. به دستور فرماندهی گردان، فشنگ ها را از خشاب هایمان بیرون ریختیم و فشنگ روسی داخل خشاب گذاشتیم. ادامه دارد... @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
خاطرات اسرای عراقی / ۲ "متخصص مین" محقق: مرتضی سرهنگی 🔸 حادثه ای در بستان اتفاق افتاد. در یک حمله نیروهای ما توانستند دو کیلومتر پیشروی داشته باشند. بعد از آن دستور آمد که نیروهای ایرانی می‌خواهند حمله کنند و این دو کیلومتر را به تصرف خود در بیاورند و ما باید هر چه زودتر این دو کیلومتر را مین گذاری کنیم. گروهان مین آماده شده بود تا توسط نیروهای مین گذار در این دو کیلومتر کاشته شود. یکی از سربازها تعدادی مین را روی هم گذاشته بود که براثر فشار عمل کرد و انفجار بزرگی رخ داد. حدود شصت مین به همین وسیله منفجر و در حدود ۸۰ نفر هم از افراد گروهان، کشته شدند که سه افسر در میان آنها بودند. البته ما هیچ وقت موفق نشدیم که آن دو کیلومتر را مین گذاری کنیم، زیرا نیروهای شما در کمترین زمان ممکن، آن دو کیلومتر را تصرف کردند. در منطقه مهران یک میدان وسیع مین تدارک دیده بودیم و شش سنگر هم در پیشانی این میدان مین ساخته بودیم تا نیروهای شما را بهتر زیر نظر داشته باشیم و از نفوذ آنها برای خنثی کردن مین‌ها جلوگیری کنیم. یک روز فرمانده لشکر به من دستور داد تا به این سنگرها بروم و ببینم چرا این سنگرها منفجر می‌شود! من خیلی از موضوع تعجب کردم و به اتفاق چند سرباز به این سنگرها رفتم. وقتی داخل یکی از سنگرها شدم دیدم که این سنگرها مین گذاری شده، وقتی مین ها را بیرون کشیدم با حیرت زیاد دیدم که این مین‌ها ایرانی است. راستش من نمی‌دانم چه کسی این مین‌ها را داخل این سنگرها کاشته است ولی می‌توانم بگویم که این مسئله شبیه معجزه است برای اینکه اصلاً امکان نداشت که نیروهای شما بتوانند تا این حد به موضع ما نفوذ کنند و هنوز هم نمی‌دانم که آن مین‌ها از کجا آمده بود که توانست شش نفر از سربازان مرا تکه تکه کند. البته این سنگرها نگهبان داشت و بیست و چهار ساعته از آنها پاسداری می‌دادند ولی هیچ‌کس نفهمید که این مین‌ها چطور در عمق سنگرهای ما کار گذاشته شده. ادامه دارد... @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
قسمت ۶۴ خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی به قلم اقدس نصوحی شام مختصری به ما دادند و بلافاصله به ستون یک به سمت ساحل رودخانه سیروان حرکت کردیم. این رودخانة مرزی به سدّ دربندیخان عراق ریخته میشد. در نقطه‌ای از ساحل رودخانه، لشکر نجف اسکلة موقّتی ساخته بود. تعدادی قایق بادی هم آماده بودند تا نیروهای گردان را به آن طرف رودخانه ببرند. محلّی که برای استقرار نیروها در آن طرف رودخانه پیش‌بینی شده بود، جایی به شکل غار بود و زیر ارتفاع بالامبو قرار داشت؛ ولی در دید عراقیها نبود. باران به سرمان میبارید. دو گروهان دیگر قبل از ما، دسته‌دسته سوار قایق‌ها شدند و رفتند. دستة من آخر از همه، سوار قایق شدند. به شوخی و با صدای بلند، گفتم: «بچّه ها زود سوار شوید که امشب عراقیها آب گوشت دارند.» قبل از اینکه سوار قایق شوم، یک نفر نزدیکم آمد، با دستش اشاره به درختی که در آن نزدیکی بود، کرد و گفت: «زیر آن درخت، یکی از فرماندهان با شما کار دارد.» باعجله به سمت درخت رفتم. حاجاحمد کاظمی، صیّاد شیرازی و بیسیمچی هایشان آنجا بودند. صیّاد گفت: «برادر، یعنی چه که عراقیها، امشب آب گوشت دارند.» گفتم: «خُب این قایق‌های بادی مثل کاسه گرده، آب باران هم داخلش ریخته شده، اگر عراقیها هم ما را بزنند، تکّه های گوشت بدنمان تو آب قایق‌ها میریزد و یک آب گوشت حسابی درست میشه.» خندید و گفت: «برادر، شما تا لحظة آخر هم دست از شوخی برنمی‌دارند؟» کاظمی و صیّاد هر دو پیشانیم را بوسیدند. رفتم و سوار قایق شدم. قایق‌ها باید پشت‌سرهم، با موتور خاموش و با کمک پارو حرکت میکردند. قایق ما با تأخیر حرکت کرد. من ستون قایق‌ها را روی رودخانه ندیدم. نگران شدم که مبادا با اشتباه رفتنمان، کل عملیات لو برود. به رانندة قایق که یک سرباز بود، گفتم: «موتور قایق را روشن‌کن، ولی زیاد گاز نده تا به ستون قایق‌ها برسیم.» تمرّد کرد. عصبانی شدم و یک کشیده به او زدم تا موتور را روشن کند. کمی که با موتور روشن رفتیم، ستون قایق‌های جلو را در تاریکی شب دیدم و گفتم: «موتور را خاموش کن.» بقیّة راه را با پاروزدن رفتیم، تا به محلّی از ساحل دشمن که از قبل پیشبینی شده بود، رسیدیم. نیروها پیاده شدند. قایق‌های خالی، بدون سروصدا برگشتند. در ساحل باید از یک سربالایی، بالا می‌رفتیم. باران میبارید. سنگ‌ها خیس بود. مرتّب پای نیروها سر میخورد و به زمین می‌افتادند. به هرکدام از ما یک کیسه‌خواب هم داده بودند، تا در آن بخوابیم. موقع پیاده‌شدن از قایق، بعضی از نیروها سهل‌انگاری کردند و کیسه های خواب از دستشان داخل آب کنار ساحل رودخانه افتاد. اگر کیسه های خواب را آب رودخانه میبرد و عراقیها آنها را میدیدند، متوجّه حضور ما در منطقه میشدند و عملیات لو میرفت. من و چند نفر دیگر، در آن هوای بارانی و سرد، به دل آب زدیم و کیسه های خواب را از گوشه‌وکنار ساحل پیدا کردیم. حدود ساعت 10 شب، کارمان تمام شد. آنقدر خسته بودم که توان حرف‌زدن نداشتم. شکاف غار مانندی در آنجا بود؛ امّا فضای زیادی نداشت که همة نیروها داخل آن جا بگیرند. من روبه‌روی غار، کیسه خوابم را باز کردم و داخلش خوابیدم. صبح شد. با طلوع آفتاب، نیروهای گردان خودشان را جمع‌وجور کردند. صبحانه، ناهار و شام را به‌صورت بسته‌بندی و کنسرو با قایق برایمان آورده بودند. تا غروب آفتاب آرام و بی‌صدا در پائین ارتفاع بالامبو ماندیم. خورشید غروب کرد. نماز مغرب و عشا را خواندیم و شام مختصری خوردیم. اکبر ترابی، فرمانده گروهان ابوالفضل برای همة نیروها صحبت کرد و تذکّرات لازم را داد. بچّه ها با حالتی عرفانی و خضوعی خاص همدیگر را در آغوش گرفتند، حلالیت طلبیدند و خداحافظی کردند. صحنة زیبا و تأثّرانگیزی بود. کسی نمیدانست، چه سرنوشتی در انتظارش است. ادامه دارد... @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلفی شهدا از بهشت با استفاده از هوش مصنوعی شهدای شهرستان مبارکه       
خاطرات اسرای عراقی / ۳ "متخصص مین" محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎ 🔸 هشت ماه از جنگ گذشته بود که به جبهه آمدم. تقریبا دو سال در منطقه مهران بودم مدتی هم یکی از خانه های مهران مقر ما بود و از کلیه لوازم و اسباب آن خانه و خانه های دیگر استفاده می‌کردیم. حتی تلویزیون رنگی داشتیم که از خانه ای آورده بودیم. شـنـیـده بودم کـه افراد بسیاری خانه های مهران را تاراج کردند. روزیکه اسیر شدم، روز پر حادثه ای بود. آنروز صبح بمن دستور دادند که برای بازدید یک منطقه مین گذاری شده بروم. به اتفاق چند نفر از سربازان به آن منطقه رفتم و میدان مین را بازرسی کرده و کارهائی که لازم بود انجام دادم. هنگام بازگشت بطرف ماشین ما شلیک شد و ما را به رگبار بستند. من تصور کردم که نیروهای ایرانی هستند ولی خوب که نگاه کردم دیدم نیروهای خومان هستند که بی محابا بطرف ما آتش گشوده اند من فریاد کردم که... نزنید... نزنید... ما عراقی هستیم... آنها متوجه شدند، و به کمک ما آمدند اما راننده یک تیر به پیشانی اش خورد و جابجا مرد. تقریباً همه ما زخمی بودیم و من هم چند جای بدنم براثر ترکشهای ریز جراحت برداشته بود وقتی به مقر رسیدم شب شده بود، خسته بودم و دکتر بهداری هم آمده بود تا مرا پانسمان کند. تقریباً ساعت ده شب بود که صدای تیراندازی زیادی شنیدم. بعد از تمام شدن پانسمان بیرون آمده و به مقر فرمانده گروهان رفتم و از او پرسیدم که چه خبر است؟ فرمانده گفت ایرانی ها حمله کرده اند و همه گروهان فرار کرده. بعضی ها هم کشته شده اند. جالب بود! اگر بدانید من خودم دیدم که فقط پنج نفر در گروهان مانده بودند. من پیش فـرمـانـده گروهان ماندم. دائماً با فرمانده تیپ تمـاس بــیـسـیـم برقرار بود و وضعیت خود را گزارش می‌کرد و پی در پی کمک می‌خواست و فرمانده تیپ هم می‌گفت که نیروی زیادی را فرستاده است. شب سختی را سپری کردم. فرمانـده گـروهـان خـیـلـی وحشت زده بود، این تماسها تقریباً تا نزدیکی‌های صبح ادامه داشت. من یکباره احساس کردم که صدای تانک می آید. از مقر فرمانده گروهان بیرون آمدم و دیدم که تانکها دارند می آیند. به فرمانده گفتم که از فرمانده تیپ بپرس این تانک ها را برای کمک ما فرستاده است. من و فرمانده گروهان بیرون آمدیم و ناگهان متوجه شدیم که همه این تانکها ایرانی هستند. سربازانی که روی تانکها بودند اسلحه هایشان روی شانه هایشان بود و انگار اصلا جنگی نیست! آنها آنقدر خونسرد و راحت بودند که باعث تعجب ما شده بود. نیروهای شما وقتى که ما را دیدند با خنده اشاره کردند که به طرفشان برویم. وقتی که من دیدم تانک‌های ایرانی با سربازان خندان و با نشاط جلو می آیند ترسیدم، چون شنیده بودم که نیروهای شما افسرها را خیلی سریع اعدام می‌کنند و من هم معطل نکردم. بلافاصله درجه هایم را از شانه هایم کنده و یک قبضه سلاح کمری داشتم که آنرا هم به گوشه ای پرتاب کردم و مثل یک سرباز عادی اسیر شدم. نیروهای شما وقتی متوجه زخمی بودن من شدند بلافاصله با یک ماشین مرا به پشت جبهه واحد بهداری فرستادند. در این مدت واقعاً رفتار نیروهای شما قابل باور نبود. در چادر بهداری یک سرباز ایرانی هم مجروح بود که کنار من خوابیده بود. هر چه برای آن سرباز می آوردند برای من هم می آوردند. یعنی هیچ تفاوتی بین من و او نبود. من در اینجا حالم بسیار خوب است و توانستم دین و ایمان خودم را پیدا کنم. در عراق که بودم هیچکدام از اینها را نمی‌دانستم حتی بعد از هشت ماه از شروع جنگ که به مهران آمدم، با دیدن مهران هیچ احساسی نداشتم اصلاً حرام و حلال سرم نمی‌شد ولی امروز بعنوان یک معلم در اردوگاه درس می‌دهم و کتاب «عدل الهی» نوشته آیت الله شهید مطهری یکی از کتابهایی است که حالا تدریس می‌کنم. ادامه دارد... @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
🔹قسمت ۶۵ خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی به قلم اقدس نصوحی نیروها کم کم آمادۀ حرکت شدند. همه مشغول بستن تجهیزات و آماده کردن سلاحهایشان بودند. در دهانه غار آماده نشسته بودم. فرمانده گروهان، ذبیح‌الله مدّاحی پیشم آمد و گفت: «مؤمنی، پس چرا نشستی؟ پاشو، نیروهای دسته ات را آمادۀ حرکت کن.» مجید نوری از راه رسید. هر سه نفر برادر شهید بودیم. ذبیح الله برادرش رضا مدّاحی، مجید برادرش حمید نوری و من برادرم اسدالله مؤمنی را در جنگ از دست داده بودیم. با غرور خاصی اسلحه ام را بالا انداختم، آن را یک دستی گرفتم و گفتم: «ذبیح‌الله، من و شما و مجید، هر سه برادر شهیدیم. امشب باید انتقام برادرهایمان را از عراقیها بگیریم.» ذبیح الله نگاهی به من کرد و گفت: «یعنی چکار کنیم؟» گفتم: «یعنی امشب به هر سرباز عراقی که رسیدیم، زنده‌اش نگذاریم.» ذبیح‌الله گفت: «نه، این کار ما برای رضای خدا نیست و برای هوای نفسه. ما باید برای رضای خدا بجنگیم.» هوا کاملاً تاریک بود. هر سه گروهان از گردان امام حسین(ع) آماده حرکت بودند. چند نفر از بچّه های اطّلاعات عملیات که راه بلد بودند، در جلوی ستون قرار داشتند. با دستور فرمانده گردان به سمت قلّة بالامبو حرکت کردیم. مسیر حرکت بسیار باریک و لغزنده بود. نیروهای سه گروهان به ستون یک و پشت سر هم حرکت میکردند. گروهان حمزه به فرماندهی اصغر شفیعی در جلو حرکت میکرد. گروهان ابوالفضل به فرماندهی اکبر ترابی در وسط و گروهان امام رضا که ما بودیم به فرماندهی ذبیح الله مدّاحی در آخر ستون حرکت میکردیم. راه بسیار صعب العبور و طولانی و تجهیزات بچّه ها سنگین و کمر شکن بود. باید از جلوی چشم نگهبانان عراقی رد میشدیم و به جادّة تدارکاتی پشت عراقیها میرسیدیم. به ما گفته بودند که نگهبانان عراقی در ساعت معیّن عوض میشوند. نگهبان جدید در همان لحظة اوّل پستش، بی هدف با دوشکا یک رگبار به دشت مقابلش میگیرد. این کار انجام شد. به محض شلیک دوشکا، کل ستون روی زمین دراز کشیدند. گلوله‌های رسام درست از نزدیکی ستون گذشت؛ ولی به کسی نخورد. اگر در آن موقعیت گلوله ای به کسی میخورد و صدای آه و ناله بلند میشد، نگهبانان عراقی متوجّه حضور ما میشدند، کل عملیات لو میرفت و گردان تلفات سنگینی میداد. هرچه به قلّه نزدیکتر میشدیم، دلهره و اضطراب بچّه ها بیشتر میشد. حرکت سیصد نفر، با اسلحه و تجهیزات کامل، بدون سروصدا ممکن نبود. گاهی سنگی از زیر پای نیروها میلغزید، به پایین درّه سر میخورد و سر و صدا ایجاد میکرد. گاهی بچّه ها زمین میخوردند. بعضی از سربازان عراقی، مشغول مرمّت سنگرهایشان بودند، خاک و شن و سنگهای داخل سنگر را از بالای ارتفاع به پایین میریختند. این کار آنها، سر و صدا تولید میکرد و باعث توجّه کمترآنها به صدای حرکت ما میشد. ما شانس آورده بودیم و لطف خدا شامل حالمان شده بود. ستون نیروها از جلوی عراقیها گذشت. روی رأس یکی از قلّه های بالامبو رسیدیم. یک چالة تانک در آنجا بود. آنجا محل جدائی گروهانها از همدیگر بود. هر گروهان مأموریت داشت تا یکی از تپّه ها و پاسگاههای مستقر در آنجا را تصرّف کند. من سجدة شکر به جا آوردم. عبور از مقابل نیروهای مسلّح عراق، خطر بزرگی بود که پشت سر گذاشتیم. گروهان ها جدا شدند. ما در مسیری قرار گرفتیم که درست پشت سر عراقیها و در جادّة تدارکاتی آنها بود. ذبیحالله و مجید جلوی ستون و من در انتهای ستون بودم. هر گروهان مأموریتی جداگانه داشت؛ امّا همه باید هم زمان عملیات را شروع میکردیم تا دشمن غافلگیر شود. تپّهای که قرار بود ما تصرف کنیم، نزدیک بود؛ ولی دو گروهان دیگر، باید مسافت بیشتری را میرفتند. ما توقّف کردیم. روی زمین نشستیم تا گروهان حمزه و ابوالفضل (ع) به مقصدشان برسند. روشنی چراغهای شهر حلبچه از بالای بالامبو کاملاً دیده میشد. ادامه دارد.. @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
🔹 مراسم یکمین سالگرد ارتحال ابا الشهداء مرحوم حاج محمد ضیایی زمان: روز جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ ،از ساعت ۱۵. الی ۱۷/۳۰ مکان:بهشت حضرت خدیجه کبری گلستان شهدای قهنویه @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
🔹 مراسم یکمین سالگرد ارتحال ابا الشهداء مرحوم حاج محمد ضیایی زمان: روز جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ ،از ساعت ۱۵. الی ۱۷/۳۰ مکان:بهشت حضرت خدیجه کبری گلستان شهدای قهنویه @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
شیرودی در کنار هیلکوپتر جنگی‌اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال می‌کردند 🔹️خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟ شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی‌جنگیم ما برای اسلام می‌جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد. این را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حیران ایستادند. 🔹️شیرودی آستین‌هایش را بالا زد. چند نفر به زبان‌های مختلف از هم پرسیدند: کجا؟ خلبان شیرودی کجا می‌رود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده! شیرودی همانطور که می‌رفت برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: نماز! صدای اذان می‌آید وقت نماز است. اردیبهشت ۱۳۶۰ سالروز شهادت خلبان شهید علی اکبر شیرودی گرامی باد شهدای شهرستان مبارکه
فرازی از وصیتنامه شهید ✍ با آگاهی تمام راه حق و حقیقت را انتخاب کرده و امیدوارم که به این نعمت بزرگِ شهادت که سعادت دو جهان در آن نهفته است برسم ✍ سعی کنید از امام امت خمینی کبیر پیروی کنید و یک فرد مکتبی با تمام ابعادش باشید که تمام افکار و اعمال خود را در مسیر الله قرار دهید شهید والامقام: اسماعیل کریمی فرزند علیداد ولادت: ۱۳۴۴/۳/۱ شهرستان مبارکه دیزیچه شهادت: ۱۰ ،ارديبهشت ۱۳۶۱ منطقه عملیاتی جنوب کشور آبادان ارواح مطهر شهدا صلوات @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
🌺 نهم اردیبهشت سالروز رویدادی بزرگ در نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران است که بی تردید نشان از تعمیق مردم سالاری دینی در جامعه اسلامی ما و تحقق آیه شریفه «وَ أَمْرَهُمْ شُورَی بَیْنَهُمْ» دارد. نهاد شورا که شالوده آن ریشه در قرآن و مبانی دین مبین اسلامی دارد در واقع به فرایند واگذاری امور به مردم، عینیت بخشید و به برکت این اتفاق، نقش آفرینی مردم در تعیین سرنوشت خود و جامعه ای که در آن زندگی می کنند دو چندان گردید. ✅ نهم اردیبهشت ماه روز شوراها گرامی باد 💠 روابط عمومی بنیادشهید وامورایثارگران مبارکه
قسمت ۶۶ خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی به قلم اقدس نصوحی با خودم گفتم: «خوش به حال مردم حلبچه که خوابند، ما در این نیمه‌شب و تو این هوای سرد، تازه باید با دشمن درگیر شویم.» از ذبیح‌الله پیغام رسید که به جلوی ستون بروم. به پیغام اهمیّت ندادم. دوباره پیغام داد، به جلوی ستون رفتم. پاسگاهی که گروهان ما باید تصرّف میکرد، از آنجا به‌خوبی دیده میشد. ورودی آن چند پلّه میخورد که با گونی های خاک درست شده بود. دو نگهبان عراقی پشت به هم در سنگرشان نشسته بودند و دو طرفشان را دید میزدند. به ذبیح‌الله گفتم: «من این دو تا نگهبان را از پا در میارم، بعد شما وارد پاسگاه شوید و حساب بقیّة نیروهای عراقی را برسید.» به سمت پلّه های ورودی پاسگاه حرکت کردم. یک حلب خالی 17 کیلوئی سر راهم بود، آن را برداشتم و کناری گذاشتم تا ایجاد سر و صدا نکند. آهسته جلو رفتم. با خودم فکر میکردم که نگهبانها را با پرتاب نارنجک بکشم یا با رگبار گلوله از پا در آورم. روی پلّة چهارم بودم که ذبیح‌الله را پشت سرم دیدم. گفت: «پس چرا معطّل میکنی؟» گفتم: «صبر کن، الآن کارشان را تمام میکنم.» یکی از نیروهای گروهان حمزه به نام سعید کریمی پیش ما آمد. گفتم: «شما اینجا چکار میکنی؟» گفت: «اوّل پاسگاه شما را میگیریم و بعد سراغ پاسگاه خودمان میرویم.» ضامن نارنجک را کشیدم و روی زمین انداختم. از صدای برخورد آن با زمین، یکی از نگهبانان عراقی ما را دید. اسلحه اش را به طرفمان گرفت و ما را به رگبار بست. هر سه نفرمان تیر خوردیم. یک گلوله به زیر زانوی من خورد و روی پلّه ها افتادم. یک تیر به گردن سعید کریمی خورد و همان جا شهید شد. یک فشنگ هم به ران ذبیح‌الله خورد و مجروح روی زمین افتاد. نارنجک هم منفجر شد و دو نگهبان کشته شدند. همه این حوادث در چند ثانیه اتّفاق افتاد. با انفجار نارنجک و شلیک رگبار، درگیری شروع شد. بچّه ها از همه طرف وارد پاسگاه شدند. عراقیها با انداختن نارنجک و رگبار کلاش مقاومت می‌کردند. به‌زحمت خودم را از پلّه ها بالا کشیدم. یکی از اسلحه‌هایی که روی زمین افتاده بود را برداشتم و هر سربازی که از سنگرهای عراقی بیرون میآمد را با تیر میزدم. هم زمان امدادگر هم مشغول بستن زخم پایم بود. در تاریکی شب چیزی دیده نمیشد. تمام پایم از زانو به پائین پر از خون بود. امدادگر به‌جای اینکه زیر زانویم را ببندد، پایین پایم را میبست. چند بار به من گفت: «برادر، اینقدر تکان نخور. بگذار تا درست زخمت را ببندم.» گفتم: «اگر تیراندازی نکنم و سربازهای عراقی را که از سنگر بیرون میآیند، هدف نگیرم، تمام بچّه های ما را قتل‌عام میکنند.» در حال صحبت با امدادگر بودم و خشاب اسلحه ام را عوض میکردم که سر یک اسلحه درست روی گردنم قرار گرفت. اَشهَدَم را خواندم. نگاه کردم، دیدم اصغر شفیعی فرمانده گروهان حمزه است. به‌اشتباه من را به‌جای یک سرباز عراقی گرفته بود. گفتم: «اصغر، منم مؤمنی، اشتباه آمدی اینجا. تپّة شما جلوتره.» صدای من را شناخت. اصغر هم آمده بود کمک تا اوّل آن پاسگاه گرفته شود. بعد از اینکه درگیریها کمی فروکش کرد، آمدم کنار یک کانالی که عراقیها درست کرده بودند. مهرداد طاهری را دیدم. لب کانال نشسته بود. به یکی از چشم هایش تیر یا ترکش خورده بود. امدادگر هر دو چشمش را بسته بود. کنارش نشستم. یک‌مرتبه چند نفر عراقی را دیدم که داخل کانال افتاده اند و تکان نمی‌خورند. به مهرداد گفتم: «فکر کنم این عراقیها زنده باشند، خودشان را به مردن زدند. ما تو این کانال درگیری نداشتیم. پاشو ببین زنده اَند یا مرده.» مهرداد با همان لهجة غلیظ مبارکه ای گفت: «مِی من چِش دَرَم کو بِرَم سُراغِ عراقیا.» اسلحۀ مهرداد را گرفتم. چون نمیتوانستم درست راه بروم، به حالت چهار دست‌وپا کنارشان آمدم و با سر اسلحه به کمر یکی از آنها زدم. بلند شد و نشست. با یک تیر او را زدم. دو نفر عراقی دیگر بلند شدند و پا به فرار گذاشتند. ته‌ماندۀ خشاب را در کمر آنها خالی کردم. ادامه دارد... @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه