eitaa logo
شهدای شهرستان مبارکه
347 دنبال‌کننده
3هزار عکس
716 ویدیو
16 فایل
#این کانال جهت ترویج فرهنگ ایثار و شهادت ومعرفی شهدای شهرستان مبارکه ایجاد شده است ⚘️ شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
گرامی می داريم یاد و خاطره شهيد مدافع حرم شهید والامقام حمید قاسمی فرزند عوضعلی 🌷ولادت‌:اول فروردین ۱۳۴۸ کشور افغانستان 🌷 شهادت: ششم اردیبهشت ۱۳۹۳ کشور سوریه @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
✅ یکی از علل اصلی کم فرزندی غم فردا رو خوردن و نگرانی از آینده است... اینجاست خدا فراموش میشه😳 غم فردا رو میخوریم😔 ‼️می دانید شیطان با همین ترفند حضرت آدم را از بهشت محروم کرد! غم فردا رو نخور وقتی خدا با توست @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
قسمت ۶۳ خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی به قلم اقدس نصوحی در مقرّ یا مهدی، گردان امام حسین و سایر گردانهای لشکر نجف، برای انجام عملیات «والفجر 10» آماده میشدند. در این عملیات قرار بود، گردان امام حسین (ع) به‌عنوان گردان خط‌شکن، وارد عمل شود و سایر گردانها برای پشتیبانی آن آمادة رزم باشند. روزهای نزدیک عملیات، فرمانده گردان و معاونینش، فرماندهان گروهان ها و معاونین آنها، همراه نیروهای اطّلاعاتی برای شناسائی منطقة عملیات به جلو میرفتند و با منطقه عملیاتی، عوارض و مسیر حرکت نیروها، مواضع و سنگرهای دشمن به طور دقیق آشنا میشدند. یک روز، تویوتایی را جلوی چادر کادر گردان دیدم. مجید نوری داخل آن بود. به من گفت: «مؤمنی، این ماشین فرماندهان دسته را برای شناسائی به منطقه میبرد. آماده شو تا با هم برویم.» گفتم: «شما که میروی، دیگر احتیاجی به من نیست.» گفت: «من برای کار خودم به شناسائی میروم، کاری به دسته شما ندارم.» با آنها نرفتم و گفتم: «مجید، شما برو. تو عملیات همه‌جا با هم هستیم.» روز بعد مجید و بقیّه از شناسائی برگشتند. مجید آنچه را در شناسائی دیده بود، مفصّل برایم تعریف کرد. فرمانده گردان هم از روی نقشه و کالک عملیاتی، کل نیروهای گردان را توجیه کرد. این که ما باید از رودخانة مرزی سیروان با قایق عبور کنیم، زیر یک ارتفاع که عراقیها روی آن مستقر بودند، به مدت 24 ساعت در اختفای کامل بمانیم و شب بعد به سمت بالای ارتفاع بالامبو حرکت کنیم. این ارتفاع مشرف به شهر حلبچة عراق بود و حدود 1800 متر ارتفاع داشت. روی قلّه های متعدّد آن عراقی‌ها پاسگاهها و سنگرهای متعددی ساخته بودند، به مواضع ما در پایین تسلط داشتند و هر نقل‌وانتقال و حرکتی را با دوربین‌های قوی زیر نظر داشتند. رفتن تا بالای ارتفاع حدود شش الی هفت ساعت زمان میبرد. کار بسیار سخت و مشکل بود. گردان امام حسین (ع) خط‌شکن بود. یک روز قبل از انجام عملیات کامیونهای آیفا برای بردن ما به منطقه عملیات، در مقر یا مهدی حاضر شدند. هر گروهانی نیروهایش را به ترتیب سوار کامیون میکرد. بچّه ها با کسانی که در عملیات شرکت نداشتند، خداحافظی کردند و از همدیگر حلالیت طلبیدند. قبل از اینکه سوار ماشین شویم، اسماعیل جعفرپور پیشم آمد، دستم را گرفت و گفت: «بیا برویم، مسواک بزنیم.» گفتم: «آخه حالا چه وقت مسواک زدنه؟» رفتیم کنار چشمة آب و مسواک زدیم. اسماعیل گفت: «بگذار این دم آخری مسواک بزنیم تا اگر شهید شدیم و مردم جنازۀ ما را دیدند، بگویند به‌به چه دندانهای تمیزی، بارک الله به این رزمنده‌ها که اینقدر نظافت را رعایت میکردند.» اسماعیل چند روز بعد در همین عملیات شهید شد. سوار کامیون‌ها شدیم و به سمت رودخانة مرزی سیروان حرکت کردیم. حدود چهار ساعت در راه بودیم. در جایی نزدیک رودخانه به ما مهمّات دادند. به آر.پی.جی زنها، موشک آر.پی.جی، به تیربارچی ها، نوار تیربار و به بقیّه هم فشنگ کلاش دادند. فشنگهای کلاش را ایران ساخته بود. خشاب را که پر میکردیم، صدای لق‌لق فشنگها میآمد. مشکل آن فشنگ ها این بود که بعد از یکی دو تا شلیک، فشنگ بعدی داخل لولة اسلحه گیرمیکرد و به‌صورت خودکار مسلّح نمیشد. با آن فشنگ ها نمیشد، عملیات رفت. به دستور فرماندهی گردان، فشنگ ها را از خشاب هایمان بیرون ریختیم و فشنگ روسی داخل خشاب گذاشتیم. ادامه دارد... @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
خاطرات اسرای عراقی / ۲ "متخصص مین" محقق: مرتضی سرهنگی 🔸 حادثه ای در بستان اتفاق افتاد. در یک حمله نیروهای ما توانستند دو کیلومتر پیشروی داشته باشند. بعد از آن دستور آمد که نیروهای ایرانی می‌خواهند حمله کنند و این دو کیلومتر را به تصرف خود در بیاورند و ما باید هر چه زودتر این دو کیلومتر را مین گذاری کنیم. گروهان مین آماده شده بود تا توسط نیروهای مین گذار در این دو کیلومتر کاشته شود. یکی از سربازها تعدادی مین را روی هم گذاشته بود که براثر فشار عمل کرد و انفجار بزرگی رخ داد. حدود شصت مین به همین وسیله منفجر و در حدود ۸۰ نفر هم از افراد گروهان، کشته شدند که سه افسر در میان آنها بودند. البته ما هیچ وقت موفق نشدیم که آن دو کیلومتر را مین گذاری کنیم، زیرا نیروهای شما در کمترین زمان ممکن، آن دو کیلومتر را تصرف کردند. در منطقه مهران یک میدان وسیع مین تدارک دیده بودیم و شش سنگر هم در پیشانی این میدان مین ساخته بودیم تا نیروهای شما را بهتر زیر نظر داشته باشیم و از نفوذ آنها برای خنثی کردن مین‌ها جلوگیری کنیم. یک روز فرمانده لشکر به من دستور داد تا به این سنگرها بروم و ببینم چرا این سنگرها منفجر می‌شود! من خیلی از موضوع تعجب کردم و به اتفاق چند سرباز به این سنگرها رفتم. وقتی داخل یکی از سنگرها شدم دیدم که این سنگرها مین گذاری شده، وقتی مین ها را بیرون کشیدم با حیرت زیاد دیدم که این مین‌ها ایرانی است. راستش من نمی‌دانم چه کسی این مین‌ها را داخل این سنگرها کاشته است ولی می‌توانم بگویم که این مسئله شبیه معجزه است برای اینکه اصلاً امکان نداشت که نیروهای شما بتوانند تا این حد به موضع ما نفوذ کنند و هنوز هم نمی‌دانم که آن مین‌ها از کجا آمده بود که توانست شش نفر از سربازان مرا تکه تکه کند. البته این سنگرها نگهبان داشت و بیست و چهار ساعته از آنها پاسداری می‌دادند ولی هیچ‌کس نفهمید که این مین‌ها چطور در عمق سنگرهای ما کار گذاشته شده. ادامه دارد... @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
قسمت ۶۴ خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی به قلم اقدس نصوحی شام مختصری به ما دادند و بلافاصله به ستون یک به سمت ساحل رودخانه سیروان حرکت کردیم. این رودخانة مرزی به سدّ دربندیخان عراق ریخته میشد. در نقطه‌ای از ساحل رودخانه، لشکر نجف اسکلة موقّتی ساخته بود. تعدادی قایق بادی هم آماده بودند تا نیروهای گردان را به آن طرف رودخانه ببرند. محلّی که برای استقرار نیروها در آن طرف رودخانه پیش‌بینی شده بود، جایی به شکل غار بود و زیر ارتفاع بالامبو قرار داشت؛ ولی در دید عراقیها نبود. باران به سرمان میبارید. دو گروهان دیگر قبل از ما، دسته‌دسته سوار قایق‌ها شدند و رفتند. دستة من آخر از همه، سوار قایق شدند. به شوخی و با صدای بلند، گفتم: «بچّه ها زود سوار شوید که امشب عراقیها آب گوشت دارند.» قبل از اینکه سوار قایق شوم، یک نفر نزدیکم آمد، با دستش اشاره به درختی که در آن نزدیکی بود، کرد و گفت: «زیر آن درخت، یکی از فرماندهان با شما کار دارد.» باعجله به سمت درخت رفتم. حاجاحمد کاظمی، صیّاد شیرازی و بیسیمچی هایشان آنجا بودند. صیّاد گفت: «برادر، یعنی چه که عراقیها، امشب آب گوشت دارند.» گفتم: «خُب این قایق‌های بادی مثل کاسه گرده، آب باران هم داخلش ریخته شده، اگر عراقیها هم ما را بزنند، تکّه های گوشت بدنمان تو آب قایق‌ها میریزد و یک آب گوشت حسابی درست میشه.» خندید و گفت: «برادر، شما تا لحظة آخر هم دست از شوخی برنمی‌دارند؟» کاظمی و صیّاد هر دو پیشانیم را بوسیدند. رفتم و سوار قایق شدم. قایق‌ها باید پشت‌سرهم، با موتور خاموش و با کمک پارو حرکت میکردند. قایق ما با تأخیر حرکت کرد. من ستون قایق‌ها را روی رودخانه ندیدم. نگران شدم که مبادا با اشتباه رفتنمان، کل عملیات لو برود. به رانندة قایق که یک سرباز بود، گفتم: «موتور قایق را روشن‌کن، ولی زیاد گاز نده تا به ستون قایق‌ها برسیم.» تمرّد کرد. عصبانی شدم و یک کشیده به او زدم تا موتور را روشن کند. کمی که با موتور روشن رفتیم، ستون قایق‌های جلو را در تاریکی شب دیدم و گفتم: «موتور را خاموش کن.» بقیّة راه را با پاروزدن رفتیم، تا به محلّی از ساحل دشمن که از قبل پیشبینی شده بود، رسیدیم. نیروها پیاده شدند. قایق‌های خالی، بدون سروصدا برگشتند. در ساحل باید از یک سربالایی، بالا می‌رفتیم. باران میبارید. سنگ‌ها خیس بود. مرتّب پای نیروها سر میخورد و به زمین می‌افتادند. به هرکدام از ما یک کیسه‌خواب هم داده بودند، تا در آن بخوابیم. موقع پیاده‌شدن از قایق، بعضی از نیروها سهل‌انگاری کردند و کیسه های خواب از دستشان داخل آب کنار ساحل رودخانه افتاد. اگر کیسه های خواب را آب رودخانه میبرد و عراقیها آنها را میدیدند، متوجّه حضور ما در منطقه میشدند و عملیات لو میرفت. من و چند نفر دیگر، در آن هوای بارانی و سرد، به دل آب زدیم و کیسه های خواب را از گوشه‌وکنار ساحل پیدا کردیم. حدود ساعت 10 شب، کارمان تمام شد. آنقدر خسته بودم که توان حرف‌زدن نداشتم. شکاف غار مانندی در آنجا بود؛ امّا فضای زیادی نداشت که همة نیروها داخل آن جا بگیرند. من روبه‌روی غار، کیسه خوابم را باز کردم و داخلش خوابیدم. صبح شد. با طلوع آفتاب، نیروهای گردان خودشان را جمع‌وجور کردند. صبحانه، ناهار و شام را به‌صورت بسته‌بندی و کنسرو با قایق برایمان آورده بودند. تا غروب آفتاب آرام و بی‌صدا در پائین ارتفاع بالامبو ماندیم. خورشید غروب کرد. نماز مغرب و عشا را خواندیم و شام مختصری خوردیم. اکبر ترابی، فرمانده گروهان ابوالفضل برای همة نیروها صحبت کرد و تذکّرات لازم را داد. بچّه ها با حالتی عرفانی و خضوعی خاص همدیگر را در آغوش گرفتند، حلالیت طلبیدند و خداحافظی کردند. صحنة زیبا و تأثّرانگیزی بود. کسی نمیدانست، چه سرنوشتی در انتظارش است. ادامه دارد... @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلفی شهدا از بهشت با استفاده از هوش مصنوعی شهدای شهرستان مبارکه       
خاطرات اسرای عراقی / ۳ "متخصص مین" محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎ 🔸 هشت ماه از جنگ گذشته بود که به جبهه آمدم. تقریبا دو سال در منطقه مهران بودم مدتی هم یکی از خانه های مهران مقر ما بود و از کلیه لوازم و اسباب آن خانه و خانه های دیگر استفاده می‌کردیم. حتی تلویزیون رنگی داشتیم که از خانه ای آورده بودیم. شـنـیـده بودم کـه افراد بسیاری خانه های مهران را تاراج کردند. روزیکه اسیر شدم، روز پر حادثه ای بود. آنروز صبح بمن دستور دادند که برای بازدید یک منطقه مین گذاری شده بروم. به اتفاق چند نفر از سربازان به آن منطقه رفتم و میدان مین را بازرسی کرده و کارهائی که لازم بود انجام دادم. هنگام بازگشت بطرف ماشین ما شلیک شد و ما را به رگبار بستند. من تصور کردم که نیروهای ایرانی هستند ولی خوب که نگاه کردم دیدم نیروهای خومان هستند که بی محابا بطرف ما آتش گشوده اند من فریاد کردم که... نزنید... نزنید... ما عراقی هستیم... آنها متوجه شدند، و به کمک ما آمدند اما راننده یک تیر به پیشانی اش خورد و جابجا مرد. تقریباً همه ما زخمی بودیم و من هم چند جای بدنم براثر ترکشهای ریز جراحت برداشته بود وقتی به مقر رسیدم شب شده بود، خسته بودم و دکتر بهداری هم آمده بود تا مرا پانسمان کند. تقریباً ساعت ده شب بود که صدای تیراندازی زیادی شنیدم. بعد از تمام شدن پانسمان بیرون آمده و به مقر فرمانده گروهان رفتم و از او پرسیدم که چه خبر است؟ فرمانده گفت ایرانی ها حمله کرده اند و همه گروهان فرار کرده. بعضی ها هم کشته شده اند. جالب بود! اگر بدانید من خودم دیدم که فقط پنج نفر در گروهان مانده بودند. من پیش فـرمـانـده گروهان ماندم. دائماً با فرمانده تیپ تمـاس بــیـسـیـم برقرار بود و وضعیت خود را گزارش می‌کرد و پی در پی کمک می‌خواست و فرمانده تیپ هم می‌گفت که نیروی زیادی را فرستاده است. شب سختی را سپری کردم. فرمانـده گـروهـان خـیـلـی وحشت زده بود، این تماسها تقریباً تا نزدیکی‌های صبح ادامه داشت. من یکباره احساس کردم که صدای تانک می آید. از مقر فرمانده گروهان بیرون آمدم و دیدم که تانکها دارند می آیند. به فرمانده گفتم که از فرمانده تیپ بپرس این تانک ها را برای کمک ما فرستاده است. من و فرمانده گروهان بیرون آمدیم و ناگهان متوجه شدیم که همه این تانکها ایرانی هستند. سربازانی که روی تانکها بودند اسلحه هایشان روی شانه هایشان بود و انگار اصلا جنگی نیست! آنها آنقدر خونسرد و راحت بودند که باعث تعجب ما شده بود. نیروهای شما وقتى که ما را دیدند با خنده اشاره کردند که به طرفشان برویم. وقتی که من دیدم تانک‌های ایرانی با سربازان خندان و با نشاط جلو می آیند ترسیدم، چون شنیده بودم که نیروهای شما افسرها را خیلی سریع اعدام می‌کنند و من هم معطل نکردم. بلافاصله درجه هایم را از شانه هایم کنده و یک قبضه سلاح کمری داشتم که آنرا هم به گوشه ای پرتاب کردم و مثل یک سرباز عادی اسیر شدم. نیروهای شما وقتی متوجه زخمی بودن من شدند بلافاصله با یک ماشین مرا به پشت جبهه واحد بهداری فرستادند. در این مدت واقعاً رفتار نیروهای شما قابل باور نبود. در چادر بهداری یک سرباز ایرانی هم مجروح بود که کنار من خوابیده بود. هر چه برای آن سرباز می آوردند برای من هم می آوردند. یعنی هیچ تفاوتی بین من و او نبود. من در اینجا حالم بسیار خوب است و توانستم دین و ایمان خودم را پیدا کنم. در عراق که بودم هیچکدام از اینها را نمی‌دانستم حتی بعد از هشت ماه از شروع جنگ که به مهران آمدم، با دیدن مهران هیچ احساسی نداشتم اصلاً حرام و حلال سرم نمی‌شد ولی امروز بعنوان یک معلم در اردوگاه درس می‌دهم و کتاب «عدل الهی» نوشته آیت الله شهید مطهری یکی از کتابهایی است که حالا تدریس می‌کنم. ادامه دارد... @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
🔹قسمت ۶۵ خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی به قلم اقدس نصوحی نیروها کم کم آمادۀ حرکت شدند. همه مشغول بستن تجهیزات و آماده کردن سلاحهایشان بودند. در دهانه غار آماده نشسته بودم. فرمانده گروهان، ذبیح‌الله مدّاحی پیشم آمد و گفت: «مؤمنی، پس چرا نشستی؟ پاشو، نیروهای دسته ات را آمادۀ حرکت کن.» مجید نوری از راه رسید. هر سه نفر برادر شهید بودیم. ذبیح الله برادرش رضا مدّاحی، مجید برادرش حمید نوری و من برادرم اسدالله مؤمنی را در جنگ از دست داده بودیم. با غرور خاصی اسلحه ام را بالا انداختم، آن را یک دستی گرفتم و گفتم: «ذبیح‌الله، من و شما و مجید، هر سه برادر شهیدیم. امشب باید انتقام برادرهایمان را از عراقیها بگیریم.» ذبیح الله نگاهی به من کرد و گفت: «یعنی چکار کنیم؟» گفتم: «یعنی امشب به هر سرباز عراقی که رسیدیم، زنده‌اش نگذاریم.» ذبیح‌الله گفت: «نه، این کار ما برای رضای خدا نیست و برای هوای نفسه. ما باید برای رضای خدا بجنگیم.» هوا کاملاً تاریک بود. هر سه گروهان از گردان امام حسین(ع) آماده حرکت بودند. چند نفر از بچّه های اطّلاعات عملیات که راه بلد بودند، در جلوی ستون قرار داشتند. با دستور فرمانده گردان به سمت قلّة بالامبو حرکت کردیم. مسیر حرکت بسیار باریک و لغزنده بود. نیروهای سه گروهان به ستون یک و پشت سر هم حرکت میکردند. گروهان حمزه به فرماندهی اصغر شفیعی در جلو حرکت میکرد. گروهان ابوالفضل به فرماندهی اکبر ترابی در وسط و گروهان امام رضا که ما بودیم به فرماندهی ذبیح الله مدّاحی در آخر ستون حرکت میکردیم. راه بسیار صعب العبور و طولانی و تجهیزات بچّه ها سنگین و کمر شکن بود. باید از جلوی چشم نگهبانان عراقی رد میشدیم و به جادّة تدارکاتی پشت عراقیها میرسیدیم. به ما گفته بودند که نگهبانان عراقی در ساعت معیّن عوض میشوند. نگهبان جدید در همان لحظة اوّل پستش، بی هدف با دوشکا یک رگبار به دشت مقابلش میگیرد. این کار انجام شد. به محض شلیک دوشکا، کل ستون روی زمین دراز کشیدند. گلوله‌های رسام درست از نزدیکی ستون گذشت؛ ولی به کسی نخورد. اگر در آن موقعیت گلوله ای به کسی میخورد و صدای آه و ناله بلند میشد، نگهبانان عراقی متوجّه حضور ما میشدند، کل عملیات لو میرفت و گردان تلفات سنگینی میداد. هرچه به قلّه نزدیکتر میشدیم، دلهره و اضطراب بچّه ها بیشتر میشد. حرکت سیصد نفر، با اسلحه و تجهیزات کامل، بدون سروصدا ممکن نبود. گاهی سنگی از زیر پای نیروها میلغزید، به پایین درّه سر میخورد و سر و صدا ایجاد میکرد. گاهی بچّه ها زمین میخوردند. بعضی از سربازان عراقی، مشغول مرمّت سنگرهایشان بودند، خاک و شن و سنگهای داخل سنگر را از بالای ارتفاع به پایین میریختند. این کار آنها، سر و صدا تولید میکرد و باعث توجّه کمترآنها به صدای حرکت ما میشد. ما شانس آورده بودیم و لطف خدا شامل حالمان شده بود. ستون نیروها از جلوی عراقیها گذشت. روی رأس یکی از قلّه های بالامبو رسیدیم. یک چالة تانک در آنجا بود. آنجا محل جدائی گروهانها از همدیگر بود. هر گروهان مأموریت داشت تا یکی از تپّه ها و پاسگاههای مستقر در آنجا را تصرّف کند. من سجدة شکر به جا آوردم. عبور از مقابل نیروهای مسلّح عراق، خطر بزرگی بود که پشت سر گذاشتیم. گروهان ها جدا شدند. ما در مسیری قرار گرفتیم که درست پشت سر عراقیها و در جادّة تدارکاتی آنها بود. ذبیحالله و مجید جلوی ستون و من در انتهای ستون بودم. هر گروهان مأموریتی جداگانه داشت؛ امّا همه باید هم زمان عملیات را شروع میکردیم تا دشمن غافلگیر شود. تپّهای که قرار بود ما تصرف کنیم، نزدیک بود؛ ولی دو گروهان دیگر، باید مسافت بیشتری را میرفتند. ما توقّف کردیم. روی زمین نشستیم تا گروهان حمزه و ابوالفضل (ع) به مقصدشان برسند. روشنی چراغهای شهر حلبچه از بالای بالامبو کاملاً دیده میشد. ادامه دارد.. @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
🔹 مراسم یکمین سالگرد ارتحال ابا الشهداء مرحوم حاج محمد ضیایی زمان: روز جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ ،از ساعت ۱۵. الی ۱۷/۳۰ مکان:بهشت حضرت خدیجه کبری گلستان شهدای قهنویه @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
🔹 مراسم یکمین سالگرد ارتحال ابا الشهداء مرحوم حاج محمد ضیایی زمان: روز جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ ،از ساعت ۱۵. الی ۱۷/۳۰ مکان:بهشت حضرت خدیجه کبری گلستان شهدای قهنویه @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
شیرودی در کنار هیلکوپتر جنگی‌اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال می‌کردند 🔹️خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟ شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی‌جنگیم ما برای اسلام می‌جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد. این را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حیران ایستادند. 🔹️شیرودی آستین‌هایش را بالا زد. چند نفر به زبان‌های مختلف از هم پرسیدند: کجا؟ خلبان شیرودی کجا می‌رود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده! شیرودی همانطور که می‌رفت برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: نماز! صدای اذان می‌آید وقت نماز است. اردیبهشت ۱۳۶۰ سالروز شهادت خلبان شهید علی اکبر شیرودی گرامی باد شهدای شهرستان مبارکه
فرازی از وصیتنامه شهید ✍ با آگاهی تمام راه حق و حقیقت را انتخاب کرده و امیدوارم که به این نعمت بزرگِ شهادت که سعادت دو جهان در آن نهفته است برسم ✍ سعی کنید از امام امت خمینی کبیر پیروی کنید و یک فرد مکتبی با تمام ابعادش باشید که تمام افکار و اعمال خود را در مسیر الله قرار دهید شهید والامقام: اسماعیل کریمی فرزند علیداد ولادت: ۱۳۴۴/۳/۱ شهرستان مبارکه دیزیچه شهادت: ۱۰ ،ارديبهشت ۱۳۶۱ منطقه عملیاتی جنوب کشور آبادان ارواح مطهر شهدا صلوات @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه # دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه