⭕️فصل اول⭕️
✴️روایت زندگی پدربزرگ و پدر
#قسمت_اول
- بابا ، بیا این زمین ها را اجاره بدیم . این جا نزدیکه خشک سالی بیاد . یه سال به بامیان می ریم و این جا رواجاره می دیم اگه اون جا برای زندگی مناسب بود همون جا می مونیم و گهگداری به این زمین ها هم سری می زنیم و اجاره بهائشان رودریافت می کنیم.
- نظر خوبیه، من در مورد آب وهوا و چشمه های پرآب بامیان زیاد شنیدم فقط نباید بیشتر از یکسال طول بکشه چون زمین ها خراب می شن باید برگردیم واینا رو آباد کنیم . بالاخره هیچ جا وطن خود آدم نمیشه! خب به نظرت تو چشمه ایلخی(دهی از دهستان فریمان مشهد) چه کسی می تونه زمین های ما رو اجاره کند؟
- من در مورد سید زیاد شنیدم او هم زحمت کش هست و هم وفادار وامانت دار به نظرم کسی بهتر از او نیست! یا حداقل ما نمی تونیم پیدا کنیم.
- باشه . منم موافقم.
با هم به نزد سید می روند وبعد از توضیح وشرح قضیه اجاره نامه ای تنظیم می کنند و زمین ها را به مدت یک یا دو سال به او اجاره می دهند و کم کم آماده می شوند تا به طرف بامیان افغانستان مهاجرت کنند.
خلاصه ماجرا این پدروپسر در بامیان به کار و زندگی مشغول می شوند تا بالاخره میرزاحسین ازدواج می کند و پدرش هم به رحمت خدا می رود . دراین سال ها میرزا خیلی تلاش می کند به چشمه ایلخی برگردد ولی شرایط امنیتی وجوی افغانستان اجازه مهاجرت یا سفر را به میرزا نمی دهد.او بالاخره دل یک دله می کند و به زادگاه خودش بر می گردد .به درب خانه سید مراجعه می کند لبخند ملیحی بر لب دارد. در را می کوبد.
-تق ، تق ، تق ...
زنی با لباس محلی و قیافه ای خواب الود در را باز می کند.
-کی هستی؟چیکار داری؟
-میرزا حسینم!از بامیان اومدم.
-برو بابا اشتباه اومدی. ما چیکارمون به بامیان؟ با کی کار داری اصلا؟
-من با سید کار دارم خیلی خسته ام میشه بگید بیاد دم در؟
-اره منتظر باش برم قبرستون صداش کنم! او خیلی وقته به رحمت خدا رفته!
اگه کاریش داری برو سرمزارش.
-عجب! خدا بیامرزه خیلی ناراحت شدم.من برای گرفتن زمین های پدرم اومدم . با کی بایدصحبت کنم؟
-بیا تو دم در بده. پسرهای سید رفتن سر تلمبه الان دیگه پیداشون میشه.
می اید داخل و روی تخته سنگی کنار درخت توت می نشیند و زل زده است به درخت پیر خانه سید همان جایی که با پدرش با او صحبت کردند و اجاره نامه را امضا کردند.و حالا دنیا مانده است ومیرزا...
توهمین فکر وخیال ها ناگهان چند نفر جوان رشید وهیکلی باقیافه هایی خسته وژولیده از کار وارد حیاط می شوند و بقچه کارشان را به گوشه ای پرتاب می کنند.
#ادامه_دارد
#از_مزار_شریف_تا_زینبیه
@shohadatarigh
شرهانی قطعه ای از بهشت.m4a
6.7M
✅بسیارشنیدنی
#قسمت_اول
شرهانی
راحت از کنار این خاطره ها نگذرید!
#پیشنهاد_دانلود
#کلام_بهشتی
@shohadatarigh
1237572_914(1).mp3
26.26M
🌸
دعوتین به بله برون...
گوش کنید ولو اگربارهاشنیدید...
#قسمت_اول
#پیشنهاد_دانلود
#شلمچه
#کلام_بهشتی
@shohadatarigh
شهیدعبدالمهدی مغفوری.mp3
36.21M
[ سخنرانی عارف بزرگ لشکر۴١ثارالله
شهید واصل عبدالمهدی مغفوری
بسیار جذاب ودلنشین ]
.
.
.
🌱مزار این شهید در گلزارشهدای شهرکرمان زبانزدخاص وعام است وهمیشه شلوغ است. بسیار حاجت می دهد. خیلی ها از او راه ورسم عشق را آموخته اند.
◀️این صوت به سختی به دست آمده و برای اولین بار منتشر می شود.
#شهید_عبدالمهدی_مغفوری
#استاد_اخلاق
#مجسمه_تقوا
#قسمت_اول
@shohadatarigh
#همه_چادری_ها_فرشته_نیستند !
#قسمت_اول
.
یک روز که چشم هایش درگیر آسمان و زمین هست و در جستجوی خیال خویش دارد پرندگان را می شمارد ، ناگاه یادش می آید که فضایی هم هست به نام مجازی !
درباره اش بسیار شنیده و از آنجایی که معتقد هم هست ، سخنان آقا درباره مهم بودن این فضا در ذهنش مرور می شود .
تصمیم میگیرد ، آن هم یک تصمیم سازنده ، اینکه بیاید و در فضای مجازی ، به اصطلاح سنگری برای خود دست و پا کند .
اما سنگرِ #بدون_تجهیزات که فایده ای ندارد...
دوباره در خود فرو می رود و بالاخره فکری به خاطرش خطور می کند ، اینکه باید در زمینه حجاب فعالیت کنم ! و تولید محتوا هم داشته باشم !
.
سراسیمه گوشی اش را بر می دارد و برای آن فلان رفیق عکاسش زنگ می زند: از چه نشسته ای که فضای مجازی #محتاج_به_فعالیت فرهنگی هست آن هم از نوع حجاب که بی حجابان دارند فراوان می شوند و روایت ماجرا و خداحافظ .
.
حالا می نشیند و فکری می کند به حال ملزومات عکاسی ، در اتاق می چرخد ، یک پیکسل پیدا می کند فکر کنم عکس یک شهید باشد یا ”#من_حجاب_را_دوست_دارم” هست احتمالا !
یک کیف زیبا هم دارد که گل های قرمز روی آن فرش شده اند ! کیف را هم می گیرد ، چون حیف هست!
و یا اینکه اصلا مگر بدون انگشتر و ساعت می شود تبلیغ حجاب کرد؟
نه والا ، نمی شود!
خلاصه #ملزومات را هم می گیرد !
می رود مرحله بعد و اکنون نوبتی هم باشد نوبت #لوکیشنِ عکس هست و اولین مکانی که به ذهنش می رسد ، گلزار شهداست ، امروز را قرار بر اینجا می گذارند حالا شاید فرداها دریا ، جنگل ، پارک ، میدان ، قبرستان ، و یا هرجایی دیگر...
.
می روند و می رسند به گلزار شهدا ...
خب فلانی دوربینت را در بیاور که کنون نوبت تِرکاندن ماست !
زاویه ها را در ذهنش می چیند ، ابتدا می رود بالای #قبر_یک_شهید ، به حالت فاتحه ، عکسی از او می گیرد ، بعدی ، پیکسل را می آورد جلوی چهره اش ، و دیگری فوکوس می کشد روی پیکسل که نکند صورت او معلوم شود ، که یکهو زشت باشد!
بعدی ، در میان قبر ها راه می رود و از پشت سر ، عکسی می گیرد ، تازه کیف گلدار هم مانده ، یک گل سرخ در دست ، همان دستی که انگشتر و ساعت تزییناتش را به عهده دارد ، و بک را هم نصف کیف و نصف گلزار قرار می دهد ، ذوق عکاسی هم که الحمدالله عالی...
.
خندان و شاد و سرخوش از اینکه بالاخره آنها هم #حرکتی_در_جهت_فرهنگ زده اند ، مسیر خانه را طی می کنند ، البته رَمِ عکس ها را هم از رفیقِ عکساش می گیرد ،به خانه که رسید می رود و می نشیند به پشت لب تاپ (لپ تاب؟ لپ تاپ؟ چی؟ نفهمیدیم آخر) عکسها را گلچین می کند ، ادیت می کند و به به و چه چه که قرار است فوج فوج از بی حجابان به حجاب بگرایند.
یادش می آید که ای وای ، حالا کجا باید اینها را منتشر کنم؟ احتیاج به یک رسانه عکس محورِ بدون فیلتر دارد و البته پر رفت و آمد ، و از آنجایی که در میان صحبت دوستان ، از اینستاگرام و دیده شدن ، شنیده بود ، #اینستاگرام را انتخاب می کند.
پس از طیِ مراحل ثبت نام می رسد به نام ، خب این هم داستانی دیگر ! چه بگذارد که به تبلیغ حجاب بیآید؟
چادر خاکی؟ مدافع چادر؟ ساداتِ چادری؟ کیمیاحجاب؟ یا چی؟
بالاخره روی ”مدافع چادرِ خاکی مادر” به نتیجه می رسد.(اسامی همیشه به اینها ختم نمی شود!)
.
اولین پست را با ذکر یا زهرا و با #نیت ارسال می کند ، همان که نشسته مقابل یک شهید گمنام ، که نیمه تار است ، خدا را شکر اعتقاد به تاری چهره هم دارد (اما خب فعلا!)
کپشن را هم می نویسد : من می خواهم با #چادرم قلعه ی نفس را فتح کنم همچون آن شهیدی که #فاتح_قلبم بود .
.
باور کنید ، من هم او را لایک خواهم کرد(با اغماض) ، عالی... هم عکس هم متن ... جای قسم نیست اما بدانید نیت واقعا خالص ... اما اندکی بیراهه و اندکی ناآگاه نسبت به آینده ...
.
#ادامه_دارد ...
@shohadatarigh