⭕️فصل اول⭕️
✴️روایت زندگی پدربزرگ و پدر
#قسمت_دوم
نگاهشان به میرزا می افتد با همان حالت خسته می گویند:
- با کی کار دارید؟
- من میرزاحسین هستم فرزندخداداد ناظر آمدم زمین هایی که چند سال پیش به پدر مرحومتان اجاره دادیم را پس بگیرم.
- خیلی خوبه ما خیلی منتظرشما بودیم.حالا که از سرکار اومدیم و خسته ایم دم غروب بیا پایین دهه کنارپل چوبی میاییم اونجا و اجاره هامون رو پرداخت می کنیم و زمین ها را به شما پس می دیم. فقط میرزا تخفیف اجاره رویادت نره ها!!!
- بابا قابل شمارونداره . به خاطر پدر مرحومتون خیلی ناراحت شدم. خدا بیامرزه.باشه پس من میرم و دم غروب میام همونجا!
- ماهم استراحتی می کنیم و مزاحمت می شیم.
- مزاحم ماییم .
خلاصه میرزا بعد از گشت وگذاری در چشمه ایلخی دم غروب به محل مورد نظر می رود و مقداری منتظر می ماند بالاخره سرو کله پسرهای سید پیدا می شود.
-سلام میرزا !ببخشید دیرشد.
- سلام اشکالی نداره.
- میرزا امشب شب خوبیه! مخصوصا برای ما. خیلی منتظرت بودیم . کجا بودی مرد؟
- ممنون بزرگوارین. چند وقتی تو بامیان مشغول دامداری وکشاورزی بودیم بعدشم درگیر زندگی شدیم وبعد از فوت پدرم خیلی سعی کردم بیام ولی نشد تا حالا که پیش شمام.
- خوش اومدی! سندهارو میشه ببینیم.
- بله حتما بفرمایید.
- خب میرزا این سند ها پیش ما می مونه وزمین ها هم دیگه اگه ما نبودیم از بین می رفتند . چندساله که ما برادرها انتظار می کشیدیم پدرمان از دنیا برود و بتوانیم این زمین های حاصلخیز را برای خودمان بگیریم وکشت کنیم. بگو ببینم نظرت چیه؟
-پناه برخدا! آقا اینا مال ما هستن. ما به شما اجاره دادیم.
-نه دیگه نشد. برو رد کارِت!وگرنه...
این جا میرزا با این پسران کارشان از جرو بحث می گذرد و دست به یقه می شوند. میرزا از حقش نمی گذرد وآن ها هم حسابی از خجالتش در می آیند واورا کتک مفصلی می زنند ودست وپایش را با طناب می بندند و به ژاندارمری وقت فریمان تحویل می دهند. او شش ماه در زندان به سر می برد ودر آن جا نیت می کند اگر از زندان آزاد شد به سفر کرببلا برود.
حاجتش روا می شود وراهی کربلا می شود روز رفتن به آن ها گفت خدا بین ما و شما قضاوت کند که حق ما را خوردید.
سه ماه در راه بود تا رسید به کربلا و بعد از زیارت وچندروزی اقامت در نجف وکربلا به طرف بامیان حرکت کرد یکسال وچندماه از رفتن او از بامیان می گذشت و دوباره مشغول کار وزندگی شد و در همین حین همسرش هم می میرد و میرزا حسین تنها تر می شود غم از دست دادن پدر وهمسر واز دست دادن زمین ها و خستگی سفر او را کلافه می کند اقوام میرزا حسین برای او چاره اندیشی می کنند و با پیشنهاد اقوامش بعد از گذشت مدتی با دختری از اهالی بامیان ازدواج می کند از این زن صاحب پسری می شود به نام علی عسکر و علی عسکر می شود شروع قصه ما...
آن زمان کسی به درس اهمیت نمی داد آن هم درافغانستان ولی علی عسکر خیلی استعداد و پشتکار در درس داشت و خیلی زرنگ وچابک بود از تجربیات پدرش میرزا حسین خیلی استفاده می کرد و از وقتی که شنیده بود اصالتا مشهدی هستند و به دلایلی به بامیان مهاجرت کردند علاقه اش به ایران وشهرمشهد هم دوچندان می شود وقصد می کندهر طور که شده به اصالت خودش برگردد او بزرگ وبزرگ تر می شود تا سال 1355 شمسی ازدواج می کند . هم چنان اخبار انقلاب اسلامی ایران را دنبال می کند علاقه بسیار زیادی به شخصیت روح الله خمینی پیدا کرده بود بعد ازچندسال خبر تجاوز ارتش بعث عراق به خاک ایران را می شنود و با خودش عهد می کند که خودش را به جبهه برساند او رفقای خودش را جمع می کند و به آن ها پیشنهاد می کند که همراه او به ایران بیایند برای مقابله با بعثی ها.
خیلی هایشان از روی تعصبی که داشتند می گفتند :
- علی عسکر جنگ ایران و عراق چه ربطی به ما داره؟ ما افغانستانیم و باید از خاک خودمون دفاع کنیم.
- ببینید این جنگ جنگ ایران و عراق فقط نیست جنگ بین اسلام و کفار است اگر ما راست می گوییم وشیعه هستیم باید خودمان را برای همراهی برادرانمان به خط مقدم این جنگ برسونیم.
البته زیاد کسی حرف هایش را جدی نمی گرفت . آن ها دغدغه نان و آب وخانواده وفرزندانشان را داشتند.
بالاخره تعدادی را با خودش همراه می کند که به ایران بروند و از آن جا به جبهه اعزام شوند.
روز موعود فرا می رسد و علی عسگر و رفقایش خودشان را با هزار زحمت ومشقت فراوان به تهران می رسانند و...
#ادامه_دارد
#از_مزار_شریف_تا_زینبیه
شرهانی قطه ای از بهشت.m4a
حجم:
5.52M
✅بسیارشنیدنی
#قسمت_دوم
شرهانی
راحت از کنار این خاطره ها نگذرید!
#کلام_بهشتی
#پیشنهاد_دانلود
@shohadatarigh
طریق الشهدا
#همه_چادری_ها_فرشته_نیستند ! #قسمت_اول . یک روز که چشم هایش درگیر آسمان و زمین هست و در جستجوی خیال
#همه_چادری_ها_فرشته_نیستند
#قسمت_دوم ...
.
روزها می گذرد ، دنبال کننده ها بیشتر می شوند ، پسند و کامنت ها رو به افزایش می روند ، راستی یک آقا پسری در کامنت نوشته بود :
چقدر زیبا بانو🌹 ! (زیبایی را کجا دیدی شما؟!)
او هم گفت : ممنون از لطفتان !
عجب !
( به نظر که آقا پسرها بیشتر به حجاب علاقه مند شدند تا بی حجاب ها !)
.
تا یادم نرفته این را هم بگویم که چند روز پیش یک عکس نامرتبط با خودش گذاشت، یعنی #خودش_در_عکس_نبود ، ملت زیاد نپسندیدند آن را ! فکرکنم سر خورده شد و برای انتقام یک عکس بهتر با چادر از خود گذاشت تا آن را بشورد و ببرد ( اتفاقا ، انتقامِ خوبی هم گرفت ! )
.
خلاصه ...
بانوی قصه ی ما ، اتاق فکرش را راه اندازی می کند . نه ، نمی شود دیگر! عکس ها تکراری شده اند ! همه اش که مشکی باشد ، #فکر_می_کنند ما مذهبی ها ، افسرده و عقب افتاده ایم !
باید کمی رنگ را هم قاطی ماجرا کنم ، پس می رود از یک مزون لاکچریِ حجاب ، یک روسریِ گلدار قرمزِ خوش نقش و نگار می خرد .(چقدر این گل گلیهای قرمز را دوست دارم!)
.
نوبتی هم باشد نوبت عکاس داستان هست که بیاید و با هم بروند در پارکی جایی ، که شهدا هم نباشند که اگر بی حجابی عکس را دید ، نگوید همه اش غم !
نیمه صورت اش را رو به افق میگیرد ، پس زمینه را نیمه آسمان و نیمه درختان پارک قرار می دهد ، و چیک!
.
آن شب این عکس بیشتر از تمامِ پست ها ، مورد توجه قرار می گیرد و سیل لایک و کامنت روانه ی پستش می شود !
هم #سرخوش از تعاریف و هم ناخوش از انتقاد ها .
این را هم بگویم که کسی در کامنتش نوشته بود : خانم به فکر دلِ ما مذهبی هایی که امکان ازدواج نداریم ، نیستید؟
آن یکی هم نوشته : زیبایی برازنده ی شماست !
و باز هم عجب !
( حالا که کامنت ازدواجِ بنده خدایی را گفتم این را هم اضافه کنم که، چند وقت پیش ها بانو! ، #عاشق_شده_بود ، عاشقِ یک آدم خوش ریشِ انگشتر به دستِ نورانی ، آن هم در تاکسی! (باور می کنید؟) و آن #چند_لحظه_عاشقی را ، تبدیل به #رمان کرد که درچند قسمت منتشر شد !
جدیدا هم فکر کنم راهیان نور رفته اند ، چون دارد رمان #عاشقانه_با_خادم_ها را منتشر می کند!(پیشنهاد بنده :مسجد محل ، راهپیمایی۲۲ بهمن ، بسیج ، دانشگاه ، این ها هم میتواند خوراک خوبی برای رمان عاشقانه باشند ، عاشقی دراین نقاط را هم تست کنند)
یک اعترافی هم بکنم ، چند سال پیش یک رمان به همین سبک ها ، البته دونفره اش ها ! نوشته بودم برای خودم نه برای انتشار ، به یک دوست مجرد دادم تا بخواند ، بنده خدا درد عشقی کشید که مپرس ! من هم کلا پاک کردم قضیه را !( #عاشقانه_ها حتی اگر توهم باشند ، برای جار زدن #نیستن!) )
.
می بینید چی شد؟!
از عکس در قطعه شهدا تا
جهنمِ پسندیده شدن..!
#ادامه_دارد...
@shohadatarigh
شهیدعبدالمهدی مغفوری2.mp3
زمان:
حجم:
35.69M
[ سخنرانی عارف بزرگ لشکر۴١ثارالله
شهید واصل عبدالمهدی مغفوری
بسیار جذاب ودلنشین ]
.
.
.
🌱مزار این شهید در گلزارشهدای شهرکرمان زبانزدخاص وعام است وهمیشه شلوغ است. بسیار حاجت می دهد. خیلی ها از او راه ورسم عشق را آموخته اند.
◀️این صوت به سختی به دست آمده و برای اولین بار منتشر می شود.
#شهید_عبدالمهدی_مغفوری
#استاد_اخلاق
#مجسمه_تقوا
#قسمت_دوم
@shohadatarigh