eitaa logo
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
67 فایل
کپی مطالب≡صلوات به نیت ظهور امام زمان ارتباط با ما↯ @Shahidgomnam_s کانال دوم↯ @BeainolHarameain ڪانـاݪ‌روضـہ‌امـون↯ @madahenab ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/16670756367677
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟رفیق مثل رسول 🌟۱۸ مدافع حرم شهید محمد حسن خلیلی 🌟 نویسنده:شهلا پناهی لادانی. صدای زنگ تلفن باعث شد حرف بابا ناتمام بماند.سریع رفتم که جواب تلفن را بدهم.صدای روح الله را شنیدم،خیلی خوشحال شدم.شروع کردم به حرف زدن با روح الله. به روح الله گفتم:داداش گوشی رو میدم به مامان باهم حرف بزنید‌.بابا سبد سبزی خوردن و پارچ شیررا اورد،از دستش گرفتم و داخل سفره گذاشتم.بابا هم رفت کنار مامان نشست تا بتواند با روح الله حرف بزند. هرچهار نفرمان به شدت به هم وابستگی عاطفی داشتیم.این وابستگی ،این روزها که روح الله برای گذراندن یک دوره آموزشی از ما دور شده بودبیشتر خودش را نشان می داد.مامان سر سفره افطار و سحر همیشه میگفت :امسال جای روح الله حسابی خالیه،بابا هم هرروز که از سرکار برمی‌گشت، اولین سؤالش بعد سلام و احوال پرسی این بود که،روح الله زنگ نزده؟ مامان بعداز خداحافظی با روح الله گوشی را به دست بابا داد،سریع رفت سمت آشپزخانه، می‌دانستم الان بغض دارد ،اما تمام سعی خودش را می کرد که ما متوجه نشدم. بلند شدم پشت سرش رفتم،نگاهی به من کرد و گفت:بچه برای پدرومادر همیشه بچه است،حتی اگر قد بکشه و مرد بشه.همین طور که حرف میزد،چشم هایش قرمز شد. بابا صدام کرد،بیا بابا جان،روح الله کارت دارم.گوشی را گرفتم ،گفتم:جانم.مثل همیشه روح الله کلی بهم سفارش کرد،مراقب خودت باش.حواست به درست و دوستات باشه. چشم که میگفتم ،مطمئن بود که به حرف یا سفارشی که می‌کند گوش میدهم. جویای حال و احوال فرید،فرزاد و پدرام شد. خندید و گفت:خیالم از بابت آزمایشگاه تو و فرید ناراحته..نه دیگه قول دادم و حواسم را جمع کنم.بعداز خداحافظی با روح الله ،رفتم وضو بگیرم.پیش خودم گفتم:امشب حتما به فرید میگم که گزارش کارهای مارو برادرش فرزاد به روح الله می ده. یک دفعه یاد سفارش آقا مرتضی افتادم که میگفت:موقع وضو ذکر بگید تا حواستون جمع باشه،دست و صورتم را خشک کردم .دو مرتبه با نیت و تمرکز بیشتری وضو گرفتم. 🌟رفیق مثل رسول 🌟۱۹ شهید محمد حسن خلیلی طبق برنامه همیشگی افطار کردیم و بعد افطار سریع آماده شدیم که به مسجد برویم.مامان دو تا لقمه کتلت با سبزی خوردن آماده کرد ‌و در کیسه فریزری کوچک گذاشت،بسته را به دستم داد،این دو تا لقمه رو ببر باهم بخورید.وقتی رسیدم سر کوچه دیدم فرید منتظر ایستاده.من و فرید همه چیزمان باهم یکی بود،بخصوص علاقه ای که هردوی ما به آقا مرتضی داشتیم...نماز که تمام شد برای جلسه هفتگی به پایگاه بسیج رفتیم.من و فرید مثل همیشه بغل دست یکدیگر نشستیم.آقا مرتضی آمد و یک سلام کلی به همه بچه ها کرد.آقا مرتضی مربی پایگاه بسیج ما بود که ما دوره های کار با سلاح،راپل،کوه و صخره نوردی...را با ایشان گذرانده بودیم.یکی از محاسن دوره نوجوانی ،انتخاب کردن یک قهرمان است.فکر که نه،مطمئنا آقا مرتضی قهرمان من و فرید بود.یکی از تاثیرات مثبت این دوره و آموزش ها این بود که ایشان روی بحث خودسازی و اخلاق دینی خیلی کار می‌کردند. جلسه با هم خوانی قرآن شروع شد. برنامه کلاس های بعد از ماه مبارک که بیشتر مربوط به برنامه های دهه فجر میشد را اعلام و گفتند:یک برنامه صعود و یک برنامه راپل جز برنامه های دهه فجر نوشته شده. شنیدن این خبر برای من و فرید خیلی عالی بود چون هر دو به کوهنوردی و راپل خیلی علاقه داشتیم.جلسه که تمام شد، من و فرید سریع شال و کلاه کردیم،آمدیم جلوی مسجد.تا جلوی خانه آقا مرتضی همراهش میرفتیم.توی راه مثل هرشب کلی به ما سفارش می‌کرد که اخلاق بسیجی داشتن ،مهم تر از لباس بسیجی داشتن است.خودش واقعا همین طوری بود. آن شب آقا مرتضی به ما یک خبر خیلی خوب داد.شنیدن آموزش کار با اسلحه برای ما طعم عیدی عید فطر را داشت.خیلی ذوق کردیم. لقمه ها و خوردیم و از هم خداحافظی کردیم. 🌟رفیق مثل رسول 🌟۲۰ وقتی رسیدم خانه سفره شام پهن بود یکی دو لقمه خوردم رفتم نشستم سر درس های فردا.بعد از اتمام درس، بلوزروح الله رو تا کردم وسرجایش گذاشتم. بوی ادکلن هایش که به مشامم می‌رسد بیشتر دلتنگش میشدم . هربار پیش خودم میگفتم این بار که زنگ زد،بگم دلم براش تنگ شده .اما هربار کهزنگ میزد نمی‌دانم چرا نمیگفتم ..😔 نگاهی به عکس هر دو مان میکردم که فکر کنم کنار اروند گرفته بودیم. من یکساله و روح الله پنج ساله بودیم.❤️ سحرباصدای مامان بیدار شدم .مامان گفت،رسول بیا اینجا... گفت نگاه کن داره برف میاد ،درست مثل روزی که تو به دنیا اومدی😍 من که ۲۰اذر به دنیا اومدم ،بله اذان صبح روز ۲۰آذر .درست روز ولادت امام حسن عسکری ع❤️❤️ آن زمان ما کیانشهر، درشهرک جمهوری زندگی میکردیم انقدر. خوش قدم بودی که اولین برف زمستانی با تو باریدن گرفت❄️🌧 آن سحر چشم هایم را به امید لطف خدا روی هم گذاشتم ،چشم که باز،کردم خاله ات صورتم را بوسید.گفت چشمت روشن پسرت به دنیا اومد..😍 دلم میخواست مثل روح الله یک اسم خاص و زیبا داشته باشی.
اسم رسول را دوست داشتم،چون روز ولادت امام حسن عسگری به دنیا آمده بودی ،اسمت را در شناسنامه محمدحسن گذاشتیم،اما در خانه رسول صدایت می کردیم. 🌟رفیق مثل رسول 🌟۲۱ شهید محمد حسن خلیلی سفره سحری را پهن کردیم،بابا پرسید:جلسه بسیج چه خبربود؟با ذوق گفتم :بعداز ماه رمضان کلاس آموزش سلاح داریم. نگاهی به من کرد و گفت:رسول من مخالف بسیج رفتنت نیستم،اما خودت میدونی بارها گفتم:درس. -چشم،برای درس ها که من و فرید باهم برنامه ریزی کردیم،مطمئن باشید از درس کم نمیذارم،قول میدم. اگه میشه یکی دوتا جزوه یا یک سری عکس به ما بدید که هفته دیگه سر کلاس کم نیاریم. _به شرط وفای عهد. صبح موقع بیرون آمدن از خانه مامان مثل هرروز تا پشت در ورودی آمد.کلی هم سفارش کرد که مراقب خودت باش.من این بدرقه کردن های مامان را خیلی دوست دارم. مسیر راه مدرسه درست از جلوی پایگاه بسیجی رد میشد که مامان عضو فعال آن بود. یاد روزهایی افتادم که کوچک تر بودم،اگر کاری پیش امد،میرفتم جلوی در،صدایم را کمی مردانه تر میکردم و میگفتم:یا الله. میشه خانم افروز و صدا کنید. خانم ساسانی یا خانم نظری شوخی میکردند:می‌گفتند:این صدای مردونه چیه؟تو هنوز کوچیکی، یاالله برا چی میگی؟ از همان بچگی خیلی روی ارتباطم با نامحرم حساس بودم.حالا هم که بزرگتر شدم،حساسیتم بیشتر شده،همیشه از خدا میخواهم،کمک کند که این اخلاقم را حفظ کنم. 🌟رفیق مثل رسول 🌟۲۲ شهید محمد حسن خلیلی یکی دو روز بعد بابا یک جزوه کامل در مورد شناخت و کار سلاح ژ_سه و کلاش آورد.باذوق به فرید زنگ زدم. شب بعداز نماز رفتیم پایگاه بسیج.فرید هم یک سری کامل عکس و مطلب جمع آوری کرده بود.رضا یکی از بچه های پایگاه،وقتی آن همه اطلاعات را دید پرسید:اینارو از کجا آوردین؟فرید هم جواب داد:پدر و برادر هردوی ما سپاهی هستند.به خاطر علاقه زیادی که من و فرید به مباحث نظامی به خصوص شناخت سلاح های روز دنیا و تجهیزات انفجاری مثل بمب و مین داشتیم،یک مجموعه شامل(عکسهای نظامی از نیروها و تجهیزات نظامی ارتش دنیا،جزوه های کاربردی برای رده سنی خودمان،یک دفترچه کد و رمز که دو نفری نوشته بودیم و علائم یا اعدادش را فقط خودمان متوجه میشدیم،یک دفترچه فرمول موادی که با ترکیب آن ها می‌توانستیم چاشنی های ضعیف درست کنیم برای آزمایشگاه شیمی که در زیرزمین خانه دوست مشترکمان اتابک داشتیم و از همه مهم و سری تر جعبه ای بود که داخل آن پوکه فشنگ ،خرج های ضعیف تله هایی که خودمان درست میکردیم و برای آزمودنش به کوه های اطراف باغستان (کرج)میرفتیم).
✨﷽✨ 💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی.... 💠 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜ 💠(عج)💠 ⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜ @shohaday_gommnam
اعمال قبل از خواب :) شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃 کانال شهدای گمنام 👇 @shohaday_gommnam ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═
کانال شهدای گمنام 👇 @shohaday_gommnam ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۳۳ شرکت در ختم قرآن برای فرج @shohaday_gommnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام زمانم السَّلامُ عَلَيْكَ يا غَوْثَ الْمُسْتَغيثينَ ... سلام بر تو ای مولایی که دستگیر درماندگانی ... بشتاب ای پناه عالم که زمین و زمان درمانده شده ... مولای من ! چه شود که نازنینا ، رُخ خود به ما نمایی به تبسّمی ، نگاهی ، گرهی ز دل گشایی به کدام واژه جویم صفت لطیف عشقت که تو پاک تر از آنی که درون واژه آیی اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ
📗 وَ أَحْمَدُ اللّهَ وَ أَسْتَعِينُهُ عَلَى مَدَاحِرِ الشَّيْطَانِ وَ مَزَاجِرِهِ وَالاِعْتِصَامِ مِنْ حَبَائِلِهِ وَ مَخَاتِلِهِ 🤲🏻 خداى را ستايش مى کنم و از او براى کارهايى که موجب طرد و منع شيطان است کمک مى جويم و براى مصون ماندن از گرفتار شدن در دام ها و فريب هاى شيطان يارى مى طلبم ✍امام عليه السلام در اين دو جمله از خداوند، توفيق اطاعت و عبادت و پرهيز از گناه و معصيت مى طلبد; زيرا «مداحر» و «مزاجر» شيطان و به تعبير ديگر، امورى که او را از انسان دور مى سازد، چيزى جز اطاعت فرمان خدا نيست و «حبائل» و «مخاتل» (دام ها و فريب هاى) شيطان چيزى جز گناهان و معاصى نيست و به يقين بدون يارى خداوند و امدادهاى الهى نه اطاعت ممکن است و نه پرهيز از گناه; چرا که راه اين دو بسيار سخت است و پر پيچ و خم. 📘 @shohaday_gommnam
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه - سی و سوم باکارکردنم بیرون از خانه مشکلی نداشت؛ اما انقلاب فرهنگی که به دانشگاه ها رسید، گفت(( اول درست رو ادامه بده ، بعداگر خواستی شروع به کارکن .طوری هم برنامه بریز که کار کردنت به خانواده لطمه نزنه . این تشخیصش با خودته ، من دخالتی نمی کنم.)) - سی و چهارم رفتیم سوریه ، وضعیت بدِحجاب ، بچه ها را ناراحت کرد؛ مهدی را از همه بیشتر. - این طور نمیشه ، من باید یه کاری بکنم .این کشور مثلاً اسلامیه؟ - آخه چکار می تونی بکنی؟ - یه نامه می نویسم برای مسئولین سوری. بی معطلی ، با آیات قرآن و احادیث ائمه (علیهم السلام) یک نامه سه چهار صفحه ای نوشت ، روز حرکت توی فرودگاه ، دادش دست یکی از مامورین امنیتی وگفت ((بدید مسئولین حتماً بخونندش.)) ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @shohaday_gommnam ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
◈🌹◈ ✦ همیشه به ما سفارش میکرد؛ می‌گفت: اگه میخواید قیامت، جلوی سلام‌الله‌علیها روسفید باشین، نبـــاید گوش به حرف دیگران بدید و روی مُـــد رفتار کنین، نباید بگید عُرف جامعه فلان‌ حرف رو میگه یا فلان چیز رو میخواد، باید نگاه کنین به آیات قرآن و زندگی حضرت زهرا سلام‌الله‌عليها، ببینین اونها چی میگن، همون کار رو بکنین. ✍🏻به روایت مادر ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄ @shohaday_gommnam
9⃣3⃣ روز انتظار تا عید‌بزرگ‌ 💫پرتویی‌از علیه‌السلام @shohaday_gommnam
🏽«...نشست پشت تویوتا. خسته بود. به ساعتش نگاه کرد. یک ساعتی تا جلسه‌ی قرارگاه مانده بود. آرام پیاده شد و نگاهی به چادر انداخت. همه خواب بودند. آرام و بی‌صدا ظرف‌ها را جمع کرد و برد کنار منبع. شست، دسته کرد و گذاشت توی چادر. لباس‌های کثیف گوشه‌ی چادر را هم جمع کرد و ریخت توی تشت و برد کنار منبع؛ شست و آویزان کرد روی بند. وضویش را هم گرفت و رفت جلسه‌ی قرارگاه. 🍂وقتی شب برگشت، بچه‌ها از خجالت سرشان پایین بود و رویشان نمی‌شد توی چشمهای محمدرضا نگاه کنند...» 📕 برگرفته از کتاب ارزشمند و خواندنی «»، صفحه‌ی ۲۸۶ با تخلیص و اختصار. @shohaday_gommnam
🌟رفیق مثل رسول 🌟۲۳ شب پنجشنبه مراسم افطار در مسجد بود.من،فرید و پوریا زودتر رفتیم تا در آماده کردن وسایل پذیرایی و پهن کردن سفره افطار کمک کنیم.به قول مادر پوریا ما خادم هیئت بودیم.حیاط مسجد آن روز خیلی قشنگ شده بود. یک گوشه بخار دیگ آش بلند شده بود و گوشه دیگر تعدادی از مردها مشغول بسته بندی میوه بودند.داخل شبستان سفره بزرگی پهن بود چندنفر از خانم‌هادورش نشسته بودند پنیر،خرما و سبزی خوردن را داخل ظرف های یک نفره می‌چیدند. بعداز نماز سریع سفره ها پهن شد و روحانی مسجد دعای افطار را خواند.ما سه نفر کنارهم گرم حرف زدن بودیم که آقا مرتضی خرما تعارف کرد، (بسم الله ) مراسم افطار که تمام شد،دوباره همه به یکدیگر کمک کردند،همه جا را تمیز و مرتب تحویل خادم مسجد دادند. صبح روز عید،نماز عیدفطر را در مسجد جامع محل خواندیم .بعداز نماز آقای ساسانی صدایم کرد و گفت:برای ایام دهه فجر پایگاه یک سری برنامه ها مثل کوه پیمایی و راپل مشخص کرده ،هماهنگی با بچه های رده سنی خودتون با شماست. _چشم،من با بچه ها هماهنگ می کنم. 🌟رفیق مثل رسول 🌟۲۴ علاقه زیادی به این دو رشته به خصوص راپل داشتم .از سالی که وارد بسیج شده بودم،راپل را زیر نظر آقا مرتضی یاد گرفته بودم.غلبه به ترس از ارتفاع، بزرگترین حسن آموزش راپل بود و من این مهارت را دوست داشتم. آن روز وقتی رسیدم خانه،به اتاقم رفتم و یک لیست از بچه ها نوشتم،اول لیست هم اسم خودم،فرید و پوریا را نوشتم.کار نوشتن لیست بچه ها که تمام شد برنامه مرور درس ها را چک کردم،امروز باید انشاء هم می نوشتم،آلبوم بچگی ام را آوردم گذاشتم کنار دفتر انشاء، حتما میشد از بین این عکس ها چیزی پیدا کرد. بعد از چندروز هوا آفتابی شده بود،پرده اتاقم را کنار زدم.چند برگه برای چک نویس برداشتم.شروع کردم به ورق زدن آلبوم،همان صفحه های اول یک عکس از روح الله بود با یک ماشین بزرگ،منم توی بغل مامان بودم. از جا بلند شدم،آلبوم را برداشتم از اتاق بیرون آمدم.مامان داخل آشپزخانه مشغول آماده کردن ناهار بود.به مامان گفتم قصه این عکس چیه؟ _رفتی سر آلبوم؟این عکس روزیه که تو را از بیمارستان آوردیم.ما به روح الله گفته بودیم داداشت این ماشین و برات خریده. برام این کار جالب بود.پرسیدم راستی روز تولا من بابا جبهه بود یا پیش شما؟ ماه آخر از بابا خواستم که تهران بمونه،برای همین زمان تولدت همین جا بود.من اون خونه و خیلی دوست داشتم.روح الله و تو،همونجا به دنیا اومدید. آلبوم را بستم، نگاهی به مامان کردم، گفتم بابا که دائم جبهه بود ،بزرگ کردن ما سخت نبود؟ _اوایل ازدواج خونه دوست بابا که اسمش فکر کنم آقای عرب لو بود،مستاجر بودیم.بعد به خانه سازمانی کیان شهر رفتیم.وقتی بابا نبود همه کارها را خودم انجام میدادم،از همه سخت تر کپسول های گاز بود که وقتی خالی میشد باید چهارطبقه می‌آوردم پایین.وقتی هم پر میشد چهارطبقه می‌بردم بالا.خدارو شکر شما بچه های خوبی بودید. _خرید،دکتر و کارهای بیرون از خونه و چه طور انجام می دادید؟ مامان گفت:کیان شهر پنجشنبه بازار داشت.تمام وسایلی که نیاز داشتم را از این بازارچه میخریدم. با خنده گفت:کنار این بازارچه چرخ و فلکی بود یک پول اضافی هم به صاحبش میدادم سفارش میکردم چند دور اضافه تر بچه های من را بچرخان.این طوری هم به شما خوش می‌گذشت، هم من خرید میکردم😍 🌟رفیق مثل رسول 🌟۲۵ شهید مدافع حرم محمد حسن خلیلی نویسنده:شهلا پناهی لادانی انتشارات شهید کاظمی 🌸 بین تعریف های مامان یادم افتاد،وقتی چهار یا پنج سالم بود.دوچرخه کوچکی داشتم که از طبقه چهارم به زور باخودم میکشیدم، آلبوم را برداشتم آمدم به اتاقم،یک نگاه دیگر به عکس ها انداختم،لباس سرهمی خلبانی که مامان تعریف کرد برای روح الله دوخته بود را درچندتا از عکس ها دیدم .درست چندصفحه بعد همان لباس با یک اختلاف زمانی تن من بود.اولین عکس آلبوم را از همه بیشتر دوست داشتم.عکس را از داخل آلبوم بیرون آوردم .پشت عکس را نگاه کردم برام جالب بود .روح الله پشت این عکس متن کوتاهی نوشته بود،اما تاریخ امضا مربوط می‌شد به همین یکی دوسال پیش.یک جمله کوتاه بود که خیلی به دلم نشست. روز تولدت را دوست دارم ،نه به خاطر ماشینی که مامان و بابا گفتند :تو برام خریدی.دلیل دوست داشتن آن روز،آمدن یه داداش کوچولو با چشم های براق و سیاه بود.برق چشمانت از همه چیز قشنگ تر بود و من از همان روز شدم برادر بزرگ تر تو و این حس را دوست دارم.رسول برای همیشه دوستت دارم😍 یک دنیا حس خوب در این نوشته روح الله بود.بارها پشت این عکس را خواندم و با هربار خواندنش بیشتر دل تنگ شدم😔
🌟رفیق مثل رسول 🌟۲۶ رابطه بین ما خیلی عاطفی نیست،شاید این گاهی خیلی بد بوده و هست که احساسم را به برادرم نگفتم. اما این بزرگ تر بودن برای خود من خاص و دوست داشتنی بود.همیشه سعی می‌کردم به حرف ها و نصیحت ها گوش کنم،گاهی که از شیطنت های من سردر می‌آورد، باهمان لحن بزرگ تری به من تذکر میداد.😍داشتم بقیه عکس ها را نگاه میکردم که صدای زنگ درخانه آمد. سریع وسایلی که کف اتاق ریخته بودم را جمع کردم.برای استقبال از خانواده خاله حشمت به سمت حیاط رفتم.خاله حشمت مثل همیشه پراز انرژی بود.یک جعبه شیرینی دستم داد. _رسول جون،نماز ،روزه ها قبول باشه. بعدازناهار بزرگ ترها مشغول نقل و بحث شدند.من و صابر آمدیم داخل اتاق خودم.به قول خاله حشمت:من و صابر همیشه کلی حرف برای تعریف کردن داریم ‌.همیشه صابر در کنار تعریف از فعالیت‌های مدرسه و بسیج، از دوستان خوبی که داشت تعریف میکرد.میدانست که من برای رفاقت ارزش زیادی قائل هستم. درسالهایی که آمدیم باغستان،من نیز دوستان خوبی پیدا کردم.من صبح ها قرآن سرصف را می‌خواندم.هرروز که تمام میشد،وقتی می آمدم داخل صف،سیامک کلی ذوق می کرد،میگفت:محمدحسن خیلی خوب خوندی. گفتم تو خونه منو رسول صدا می‌کنند دوست داری رسول صدام کن. یادم می‌آید یک بار سیامک از من دلخور شد، گفت:محمدحسن من کلی تعریف تورا پیش مادرم کردم.خیلی تو خونه ازت حرف زدم. _خب. _پس چرا تو خیابون دیدمت سریع سلام کردی و رفتی،حتی به مامانم سلام هم نکردی.خندیدم گفتم ببخشید. دیدم هنوز ناراحت است گفتم سیامک بیا ی کاری کنیم. قرار بذاریم مراقب دوتا چیز توی دوستی باشیم. _مراقب چی؟؟ _یکی نماز، بخصوص نماز صبح،یکی هم نگاه به نامحرم.بعدش هم مجدد به خاطر سلام نکردن به مادرش ازش معذرت خواهی کردم. من و سیامک بعدازاین قول و قرار بهترین دوست برای هم شدیم.باهم کلی سفر رفتیم دل چسب ترینش سفرقم و راهیان نور بود. دوستان من هم مثل دوستان صابر دریک چیز مشترک بودند،نقطه اشتراک همه ما شغل پدر یا برادرهایمان است و این وجه اشتراک باعث شده روحیات نزدیک به هم داشته باشیم. ماه مبارک با تمام شیرینی هایش تمام شد. بزرگترین آرزویم را از خدا خواسته بودم،جایی برای خودم این آرزو را نوشتم: (ای کاش لباس تک سایزی که شهید آوینی بهش اشاره دارند،اندازه من بشه) اما می‌دانستم برای رسیدن به این آرزو باید خیلی تلاش میکردم😔 🌟رفیق مثل رسول🌟۲۷ شنبه با اینکه روز اول هفته است،اما من همیشه دوست دارم یکی دو روز دیرتر شنبه شود،جمعه مثل یک قطره سرب داغ که بیفتد وسط یک ظرف پراز یخ زود دست و پای خودش را جمع می‌کند و تمام می‌شود.اما وای از شنبه،مثل آدامسی که چسبیده کف کفش،کش می‌آید. کلا من شنبه ها از سر صبح خسته هستم. به موقع رسیدم مدرسه.روز شلوغی بود ،معلم ها تا یکی دوروز پیش به خاطر ماه رمضان رعایت حال بچه ها را میکردند،امروز کلی درس دادند.برنامه امتحانات راهم مشخص کردند.چشمم به ساعت بود تا زنگ آخر بخورد .با فرید قرار گذاشته بودیم. مدرسه که تعطیل شد، از فلافل فروشی معراج دو تا ساندویچ فلافل خریدم. فرید زودتر از من رسیده بود. با اینکه با شال گردن حسابی صورت خودش را پوشانده بود اما نوک بینی و گونه هایش حسابی قرمز شده بود. گفت:رسول، میشه یک بار سروقت بیایی؟یخ زدم. جدی نگاهش کردم و گفتم:بذار یکم فکر کنم. باخنده گفتم ؛فکرهامو کردم ،نه نمیشه😁 فرید یک گلوله برف زد بهم گفت:باشه. فرید آدرس یک مغازه را گرفته بود که وسایل و مواد اولیه آزمایش های خاصمان را بخریم. باژست شاگردهای ممتاز وارد مغازه شدیم،پیرمرد فروشنده نگاهی به ما کرد و گفت؛چه می‌خواهید.؟ لیست وسایلی که لازم داشتیم را به او دادیم.اینارو براچی میخواید؟ _برای درس آزمایشگاه مدرسه. پیرمرد از پشت پیشخوان مغازه اش بلند شد. پرسید:مدرسه شما مگه میدون جنگه؟ بعدش در مغازه و باز کرد و بااحترام گفت: بیاید برید بیرون،یک دوز کوچیک اگه اینا رو اشتباهی باهم قاتی کنید،امکان داره یه انفجار اتفاق بیفته. من و فرید سریع از مغازه بیرون آمدیم.به محض فاصله گرفتن از مغازه زدیم زیر خنده. تا جلوی در خانه اتابک خندیدیم.بعداز اینکه درب باز شد،رفتیم سمت زیرزمین.البته زیرزمین که نه باید گفت:آزمایشگاه من و فرید.جزوه ها را گذاشتیم وسط،شروع کردیم به خواندن مطالب و چک کردن عکس ها. سر کلاس کار با سلاح وقتی من و فرید سریع و درست به همه سوالها جواب دادیم توانستیم در کمترین زمان سلاح را باز و بسته کنیم.تحسین آقا مرتضی بهترین و شیرین ترین نتیجه ای بود که از کارو تلاشمان گرفته بودیم. شب بعداز مسجد که رسیدم خانه،نشستم انشاء خودم را با موضوع (شرح حال یا زندگی نامه) نوشتم.