بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه۳۴
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
سلام امام زمانم
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ ...
سلام بر تو ای نور خداوند که هدایت یافتگان به مدد آن ، راه را از بیراهه می شناسند و مومنان به یمن آن نجات می یابند ...
مولای من !
مهرِ تو را خدا به گِل و جانمان سرشت
دنیای در کنار تو یعنی خود بهشت
باید زبانزد همه دنیا کنم تو را
باید که مشق نام تو را تا ابد نوشت ...
اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ
#او_منتظر_است
#زیارتنامه_شهدا #عهدباشهدا
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ،
🌹 اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ،
🌹بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم
#سردار_شهید_علی_ماهانی
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #
🍃🌸🍃
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت- سی و پنجم
لشکر ، سد دز بود وما همراه آقامهدی رفته بودیم غرب کشور شناسایی . بعدبیست روز، راه افتادیم سمت لشکر. قرار شد آقامهدی سری به خانواده اش بزند، بعد بیاید. سه راهی سد دز که رسیدیم گفت((بین عقل و دلم دعواست .دلم می گه برم اهواز پیش زن و بچه م ، اما عقلم می گه اول برم لشکر ، رزمنده ها رو ببینم.)) قرآنش را باز کرد و استخاره گرفت. مضمونش این بود که اگر شما کار خدا را بگذارید در اولویت ، خدا هم کار دنیای شمارا درست می کند. معطل نکرد ، پیچید سمت سد دز .
#قسمت-سی و ششم
کم می آمد، خیلی کم هم می ماند. شاید چند ساعت . اما همین که می آمد برایم خیلی مهم بود. فرمانده بود و شهید و مجروح شدن نیروها حتماً رویش تاثیر می گذاشت. وقتی قرار بود بیاید می گفتم الان ناراحت است و از شهادت نیروهایش می گوید وسختی عملیات ؛ ولی توی اوج ناراحتی ، خنده از لبش نمی رفت . غصه و ناراحتی هایش را می گذاشت پشت در خانه.
✍🏻نویسنده کتاب #مهدی_قربانی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
☀️اهميّت حسن عاقبت
📗#نهج_البلاغه
لِكُلِّ امْرِئ عَاقِبَةٌ، حُلْوَةٌ أَوْ مُرَّةٌ
💠 براى هر كس سرانجامى است، شيرين يا تلخ
✍يعنى انسان نبايد امروز خود را در نظر بگيرد، بايد مراقب عاقبت خويش باشد. «ابن الوقت» بودن و به نتيجه اعمال خود نينديشيدن و عاقبت كار را نديدن مايه بدبختى است. مسئله تدبر و تدبير كه از صفات برجسته انسان شمرده مى شود به همين معناست كه انسان عاقبت انديش باشد نه ابن الوقت. به يقين غفلت از عاقبت كارها و عاقبت زندگى انسان مشكلات عظيمى براى او در دنيا و آخرت به بار مى آورد. افراد موفق و پيروز عاقبت انديش اند و سعى مى كنند از عاقبت «مُرّة» (تلخ) بپرهيزند و به عاقبت «حُلوة» (شيرين) روى آورند.
📘#حکمت_151
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#درمحضرشهدا
🎙#شهیدخرازی
❤️ با قلبمان به عملیات میرویم
#سردارشهیدحاجحسینخرازی
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
من ادواردو نیستم 4.mp3
19.4M
#کتاب_صوتی 🎧
📙من_ادواردو_نیستم
قسمت 4⃣
#شهیدمهدیآنیلی
#اللهمعجللولیکالفرج
┈┄┅═✾◄🌹►✾═┅┄┈
قسمت3 👇🏻
https://eitaa.com/shohaday_gommnam/20667
من ادواردو نیستم 5.mp3
9.16M
#کتاب_صوتی 🎧
📙من_ادواردو_نیستم
قسمت 5⃣
#شهیدمهدیآنیلی
#اللهمعجللولیکالفرج
┈┄┅═✾◄🌹►✾═┅┄┈
@shohaday_gommnam
|🌿°•🦋|
💌پیامشہیدابراهیمهادۍوتمامشہدا:
لطفادرمیان نگاههاۍمختلفۍڪہ
بہخودجلبمۍڪنید
مراقبچشمانگریان
امامزمانعج و شہدا باشید💔..
چہخانمهستیدوچہآقا
پاروۍهواۍنفستان بگذاریدتنہابراۍ
رضاۍخدا ڪارڪنیدنہبراۍجلبتوجہو
معروفیتیاهرچیزدیگرۍڪہبشہازشنامبرد🥀.
دقتڪنیدرفتارهاوڪردارهاۍشمازیر
ذرهبینامامزمانعجوشہداقراردارد.
انشاءاللهخطاواشتباهۍازشماسرنزندڪہ
شرمندهۍامامزمانعجوشہداشوید😓..
|💔| #آقاشرمندهایم
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
هدایت شده از شــهـیـد نــوروزے
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اطلاع رسانی کنید 🌷🕊
🌟رفیق مثل رسول 🌟۲۹
با فرید رفتیم پایگاه بسیج. تمام مدت جلسه بسیج منتظر بودم زودتر تمام شود و من فرصت کنم اتفاقی که افتاده بود را برای آقامرتضی تعریف کنم،هرچند که خودش متوجه شده بود که حرفی برای زدن دارم.
قبل از تمام شدن جلسه سرش را نزدیک گوش من آورد،گفت:آقا رسول چی شده؟اینجا نیستی.
مثل هرشب من و فرید باآقا مرتضی از مسجد راه افتادیم،تمام مسیر آقا مرتضی به من فرصت داد حرفم رابزنم.وقتی که تمام شد ،نگاهی کرد و گفت:رسول ،معلمت فهمیده تو نبودی،برای همین از دستت ناراحت نیست.از این بابت خیالت راحت باشه، اما امروز یه تمرین بزرگی را انجام دادی.
نگاهی به آقا مرتضی کردم و با تعجب گفتم:من آقا؟.بله،برو به این حرفم فکرکن.من فقط یه راهنمایی میکنم.
آخر شب تمام اتفاق های روز و حرف هایی که ردوبدل شده بود را مرور کردم،مثل همه لحظات زندگی ام این جریان راهم در بسته توکل به خدا پیچیدم و به دست آسمان سپردم. 🌟روزها مثل صابون آب خورده لیز میخوردند.محاسنی که حالا هرروز ردیف بیشتری را روی صورتم پر میکرد،این طی شدن روزها را به رخم میکشید.
مدرسه اعلام کرد تعطیلات نوروز اولین گروه دانش آموزی را به اردوی راهیان نور میفرستند.نتوانستم با بچه ها راهی شوم.دوربین زنیت جدیدم را به یکی از بچه ها دادم تابرایم کلی عکس یادگاری به عنوان سوغات بیاورد.
حالا نشستم سرساک،دارم لباس هایم را تا میکنم،چون قرار شده به همراه مامان و بابا به این سفر بروم. خدارو شکر میکنم که بالاخره قرعه به اسم من دیوانه زدند.
قرار شد با کاروانی از دوستان بابا به این سفر برویم.
اتوبوس که راه افتاد ،خیالم راحت شد که شهدا دعوتم کردند، هر پیچی که رد میشدیم باخیال راحت تری به صندلی ام لم میدادم.خیلی حال و حوصله حرف زدن با کسی و نداشتم.دلم میخواست الان فرید،حسین یا پوریا بودند تا می توانستم کمی کل کل کنم.
باید اعتراف کنم برای شروع یک رابطه سخت میگیرم،ولی وقتی دوستی را انتخاب کردم ،پای این دوستی و رفاقت هستم،به قول یکی از بچه ها که میگفت:اول آشنایی وقتی دیدم نه اهل فوتبال و بازی های گروهی هستی،نه اهل شیطنت و شوخی ،به حسین گفتم:این چقدر خشک و عصا قورت داده است،اما حالا این رفاقتی که بین ما هست رو خیلی دوست دارم.
🌟رفیق مثل رسول 🌟۳۰
کمی سردم شد،خودم را محکم بغل کردم و چشم هایم را روی هم گذاشتم. برای یک لحظه خواب دیدم.وقتی بیدار شدم،متوجه شدم کمتر از پنج دقیقه خوابم برده بود،اما تصویر این بود،بالای یک تپه که چندتا درخت کوتاه بود،یک دفعه صدای انفجار آمد و یک سیب سرخ از آن بالا غلت خورد به سمت پایین.به جاده نگاه کردم.تصور میکردم زمان جنگ،چند شهید درست از همین مسیر به جبهه اعزام می شدند.نگاهی به هم سفرها کردم،یا خواب بودند یا مشغول حرف زدن.
جیب پیراهنم را چک کردم.یک تکه کاغذ پیدا کردم. از مادرم خودکار گرفتم و بالای کاغذ نوشتم:یکی از برنامه هایم بعداز برگشت ازسفر،مطالعه زندگی شهید دین شعاری باید باشد.باخودم گفتم:حتما لحظه ای که خوابش را میبینم، لحظه شهادت این شهیده.
مامان صدا کرد و یک مشت پسته و تخمه کف دستم ریخت.وقتی نگاه به صورت مامان کردم،تو ذهنم آمد،اگر روزی شهادت قسمت من بشود،برای یکی از چیزهایی که حتی در بهشت نیز دل تنگش میشوم،نگاه صورت خانواده ام است.
خنده ام گرفت و گفتم:حتما جو راهیان منو گرفته،جنگ کجا،من کجا،شهادت کجا.
چندروزی که جنوب بودیم راویان مختلفی می آمدند و برای ما از شرایط و وضعیت آن زمان، تعریف میکردند، ایثار،شجاعت،صداقت،....
هرخاطره یک دنیا حرف در دل خود داشت،دنیایی که اگر خوب به آن نگاه نکنیم،شاید سالهای آینده کم رنگ شوند و بین ما،دفاع و فرهنگ شهادت فاصله بیفتد.
خون شهدا قداستی به ذره ذره این خاک بخشیده بود که برای پا گذاشتن روی آن خیلی جاها تابلو زده بودند که با وضو وارد شوید،اینجا فقط به خاطر خاک نبود که باید وضو میگرفتیم،برای عشقی که جا خوش کرده بود باید تطهیر میشدیم..
شهدا در یک چیز مشترک بودند و آن عشق واقعی بود.یک جنسی از عشق که قابل گفتن نیست.فقط باید برای رسیدن به آن تلاش کرد و حتما چاشنی دیگر لازم داشت:مثل حجب و حیا،رعایت لقمه،گذشت..
دو رکعت نماز خواندم و به سجده رفتم ،مطمئن شدم خاکی که این همه عاشق را در دل خودش به امانت نگه داشته قابلیت سجاده شدن را دارد.
بعد از سفر راهیان سعی کردم بیشتر روی خودم کار کنم .بیشتر مراقب اخلاق و رفتارم بودم،برای خودم یک سرمشق نوشتم که چند بند خاص داشت؛مثل این حرف شهید حسین خرازی(گاهی یک نگاه حرام شهادت را برای کسی که لیاقت شهادت دارد،سال ها عقب میاندازد ).
🌟رفیق مثل رسول 🌟۳۱
درسم را پیگیر بودم،راستش برای برنامه های بسیج و تحقیقی که در مورد مباحث نظامی داشتم،بیشتر وقت میگذاشتم و همین گاهی نمره های من را مثل سیگنال های صوت بالا و پایین میبرد.یک روز جمعه پایگاه بسیج برنامه کوه پیمایی داشتیم.از پنجشنبه که رسیدم خانه تمام کاره
ای درسی ام را انجام دادم.خاص بودن آن روز برای من بیشتر ازهمه بود،چون روح الله به خانه آمده بود.وقتی که خبردار شد قرار کوه پیمایی و راپل داریم،گفت:همراه ما می آید.
سابقه ورود روح الله به بسیج و ارتباطش با مسئولین و مربی ها خیلی بیشتر از من بود و از همه مهمتر آقا مرتضی با روح الله خیلی صمیمی تر از من بود.
تا نمازصبح یک ساعتی وقت داشتیم که روح الله من را بیدار کرد. روح الله کاملا برعکس من بود ،خیلی مرتب و سعی میکرد هرکاری راسر ساعت خودش انجام دهد.همیشه هم به من تذکر میداد که (رسول یکم مرتب باش).
منم همیشه با خنده میگفتم:باشه، باشه.
قبل از اینکه از خانه بیرون بیاییم ،نگاهی به من کرد و گفت :مگه امروز راپل کار نمیکنیم؟سرم را برای تایید حرفش تکان دادم. از داخل کوله اش یک بسته بیرون آورد به من داد،گفت :بیا اینو برای تو خریدم.
بسته را باز کردم، یک جفت دستکش برزنتی مخصوص راپل برای فرود بود،سریع دستم کردم.خیلی شیک و خوش فرم بود.
فرید با برادر بزرگترش فرزاد سرکوچه منتظر ما بودند،به فرید گفتم روح الله برایم دستکش خریده است.فرید گفت:مبارکه.این جوری موقع فرود،کف دستت اذیت نمیشه.
گرم حرف زدن با فرید بودم که روح الله صدایم کرد .دوتا کیسه کوچک به ما دادوگفت:با فرید وسایل کوله ها را مرتب کنید.وسایل راپل را داخل این کیسه های کوچک بریزید،وقتی رسیدید پای کار معطل نشید.کوله ها را خالی کردیم .به فرید گفتم بیا چک کنیم .من میگم،تو ببین هست؟
_طناب چه _هست .....
_یومار و دستکش. _بله قربان همه چیز هست
نگاهی به فرید کردم،از حرفش خنده ام گرفته بود،خیلی جدی گفت:چیه تو قربانی دیگه. من مطمئنم که یک روزی تو آدم نظامی موفقی در یک رده خاصی میشی که نیروهای تحت امرت بهت بله قربان میگن.
باخنده گفتم:من یک روز قربانی میشم،آن هم فقط برای حضرت زهرا س
اسم حضرت زهرا س که آمد، انگار به دل هردومان چنگی زده باشند،فرید گفت:انشالله دوتایی..😔تو دلم گفتم :من زودتر.
🌟رفیق مثل رسول 🌟۳۲
بعداز نماز صبح راه افتادیم،اطراف باغستان
پر بود از ارتفاعات کوتاه و بلند که با بچه های بسیج رفته بودیم.
بین راه فرید با مجید شروع کردند به خاطره گفتن؛آن قدر پیاز داغ یک بار کوه رفتنمان را زیاد کردند که من خنده ام گرفته بود.خاطره ای که مجید و فرید تعریف میکردند،مربوط میشد به روستای سرهه که شمال کرج قرار گرفته بود.ما وسایلی مثل چادر،کیسه خواب
و تجهیزات مورد نیاز را همراه با نصف نقشه راه داشتیم، نصف دیگر راهم باید صبر میکردیم آقا مرتضی به ما میداد که تصمیم گرفتیم خودمان برویم.
مجید گفت:من یک اعتراف بکنم؟بااینکه من و احسان شاید یک سال کوچک تر یا بزرگ تر از شما دونفر بودیم اما آن یکی دو روز واقعا حرف شما برایم حجت بود.پیش خودم میگفتم ببین چقدر برنامه ریزیشون درست و دقیقه.در واقع من و رسول داشتیم فکر میکردیم حالا چی کار کنیم؟
شب اول را داخل چادر خوابیدیم ،من خودم تاصبح با اینکه داخل کیسه خواب بودم،،لرزیدم.مجید گفت؛رسول جان اضافه کن،زیرانداز،آب ،غذای کافی و دارو هم نداشتیم.صدای خنده مان در صف پیاده روی پیچید.آقا مرتضی که سر ستون بود،آمد کنار ما و هم قدم با ماشد،فرید قدمهایش را تندتر کرد،وقتی کتار ما رسید،گفت؛آقا ما با حداقل تجهیزات راه افتادیم،شب اول رسیدیم دوران شام خوردیم و توی چادر خوابیدیم ،صبح که شد از آقایی به اسم حاج عباس آدرس پرسیدیم ،بنده خدا گفت:،همین مسیر خاکی رو مستقیم برید،یکی دوساعت بعد میرسید به روستای سرهه....
🌟رفیق مثل رسول 🌟۳۳
ما بعدازظهر راه افتادیم ،فکر کردیم تا شب میرسیم،اما حدود ساعت دو یا سه نصف شب رسیدیم.فرید گفت:وقتی رسیدیم بالا،دیدیم به جای دوراهی که حاج عباس گفته بود ما رسیدیم به یه سه راهی.برای انتخاب راه، من و رسول باهم مشورت کردیم،رسول خیلی قرص و محکم گفت:از این راه میریم،آخه میدونید، آقا شما نباشی فرمانده ما رسوله.
سرخ شدم و گفتم؛فرمانده چیه؟آقا راستش هوا داشت تاریک میشد حسابی ترسیده بودیم،اما نمیخواستیم مجید و احسان بفهمند. مثلا ما سرگروه بودیم.
فرید قمقمه آب را بیرون اورد،آب خورو و گفت:نیمه های شب قرار شد یکجا بخوابیم،درختی نبود که بخوایم چادر و بهش ببندیم برای همین شب دوم زیرانداز داشتیم چادر نداشتیم. فکر کنید بالای ارتفاع،
رسول گفت:مجید و احسان بین ما بخوابند که مراقبشون باشیم.اون شب از رطوبت و سرما به سختی تونستیم بخوابیم ،موقع نمازصبح رسول باتمام انرژی بیدار شده بود ،عکس ها هم هست.واقعا ما دلمون میخواست بخوابیم ولی بااجبار رسول بیدار شدیم.واقعا بهشت به اجبار بود دیگه.اون موقع صبح رسول سرحال ایستاده بود و از همه چیز عکس میگرفت.
آقا مرتضی تشویقمان کرد و به همه ی ما گفت:اینکه تو شرایط سخت باهم متحد باشید،اطاعت کنید، همراه باشید،خیلی مهمه،اینطوری به قواعد کار گروهی عادت میکنید.اقای ساسانی از وسط های ستون شروع کرد به مداحی،شعری که میخواند درمورد حرم امام رضا ع بود.دقیقا ساعت هشت صبح بود.تقارن ساعت هشت و مداحی برای امام رضا ع از خوش سلیقگی آقای ساسانی بود.چشم هایم را بستم .یک درد و دل خودمانی با آقاجانم داشتم،قبل آن فرج حضرت صاحب الامر عج را خواستم تل دعای من بیشتر به استجابت نزدیک شود.
🌟رفیق مثل رسول 🌟۳۴
حدود ساعت نه رسیدیم به نقطه ای که مشخص شده بود.آقای فلاحيان برای ما چند دقیقه ای صحبت کردند و بعد هم صبحانه و استراحت.بعد صبحانه ذوق و شوق ما بیشتر بود.وقتی رسیدیم آقا مرتضی همه چیز راکامل چک کرد ،مثل همیشه کلی هم توصیه کرد.گاهی با روح الله که حرف می زدیم ،بهم میگفت :برای راپل خیالم راحته،چون مربی خوبی بالای سرت بوده.
نوبت من شد.وقتی آماده شدم،دستکش های جدیدم را با ذوق دستم کردم.قبل از پریدن نگاهی به روح الله کردم و برایش دست تکان دادم. طناب هایم را تنظیم کردم.خودم را به سمت پایین پرت کردم.یاد حرف آقا مرتضی افتادم که زیباترین حالت در این لحظه، حالت فرشته است.حالتی مثل وارونه شدن گرفتم. پاهایم را به سمت بالای طناب کشیدم،دور طناب پاهایم را محکم قفل کردم و سرم به سمت پایین بود.دو تا دستم را دوطرف خودم باز کردم.در آن لحظه اصلا حس فرود نداشتم،بیشتر حس میکردم دارم پرواز میکنم،درست مثل یک فرشته.
تصویر لبخند ناصر را دیدم ،فهمیدم این همان اتفاق خوبی بود که من باید به آن میرسیدم و گاهی برای اوج گرفتن،باید پایین آمد، کمک کرد،دستی را گرفت،آبرویی را خرید و دلی را شاد کرد و این یکی از درس های رشد بود که ما کنار مربی مان یاد گرفتیم.
آن روز برایم خیلی شیرین بود. مطمئن تر از قبل شدم که خدا در تمام لحظات به من،از هرکس و هرچیزی نزدیک تر است.
بعداز ظهر بچه ها گروه گروه کنار هم نشسته بودند و گپ میزدند.نگاه کردم دیدم دوروبر آقا مرتضی خلوت شده،دستی به موهایم کشیدم و رفتم کنارش نشستم. باهم حرف زدیم،در مورد خیلی از چیزهایی که میتوانست به رشد اخلاقی آدم ها کمک کند،حرف زدیم،اما هی
چ کدامش مثل ایثار به این رشد سرعت نمیداد.(ایمان به خدا و اهل بیت علیهم السلام مهم هست،اما تکمیل کننده این مسیر از خود گذشتن و ایثار است که باید یاد میگرفتم و تمرین میکردم.اینکه جایی بتوانیم با همه علاقه و نیازی که داریم،انتخاب کنیم،بگذریم و نه بگوییم،خیلی نقش مهمی دارد.
8⃣3⃣ روز انتظار تا عیدبزرگ#غدیرخم
💫پرتوییاز#فضایلامیرمومنانعلی علیهالسلام
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam