بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه۳۶
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
سلام امام زمانم
السَّلامُ عَلَیکَ أیُّها الإمامُ المُرتَجیٰ لِإزالَهِ الجَورِ وَالعُدوانِ ...
سلام بر تو ای مولایی که همه مظلومان تاریخ به ظهور تو چشم دوخته اند ...
سلام بر تو و بر روزی که درخت ستم و دشمنی را از ریشه خواهی خشکاند ...
مولای من !
تو کیستی که زِ دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
زِ چشم گرم تو خورشید ، نور میگیرد
چو مِهرِ روی تو بر شام تار میریزد
به زیر پای تو ، ای یاس گلشن یاسین
نسیم عشق ، گل انتظار میریزد ...
اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ
#او_منتظر_است
کانال شهدای گمنام 👇
@shohaday_gommnam
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═
#زیارتنامه_شهدا #عهدباشهدا
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ،
🌷 اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ،
🌷 بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم
#شهیدحمیدرضاالداغی
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
🪐پرهیز از دوستی با احمق
📗#نهج_البلاغه
📿يَا بُنَيَّ إِيَّاکَ وَمُصَادَقَةَ الاَْحْمَقِ فَإِنَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَنْفَعَکَ فَيَضُرَّکَ
🟤 فرزندم از دوستى با احمق برحذر باش؛ چراكه او مى خواهد به تو منفعت رساند؛ ولى زيان مى رساند
✍انسان، موجودى اجتماعى است، نه تنها به اين دليل كه مدنى بالطبع است وعشق به اجتماعى بودن در نهاد او نهفته شده، بلكه به دليل نيازهاى فراوان ومتنوعى كه دارد و نمى تواند بدون كمك گرفتن از ديگران به آن برسد. البته «مائق» به معناى كسى است كه حماقت او شديد باشد. چنين كسى از كارهاى احمقانه خود لذت مى برد و سعى مى كند آن را زينت دهد و جالب معرفى كند و اصرار دارد ديگران هم مانند او باشند. از آنجا كه در انسان چيزى به نام روحيه محاكات نهفته شده كه مى خواهد خود را شبيه ديگران كند چه بسا همنشينى با احمق تأثير خود را بگذارد و به تدريج به سوى او گرايش پيدا كند به خصوص اگر او كارهاى احمقانه خود را تبليغ و تزئين كند.
📘#حکمت_293
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین کتاب ستارگان حرم کریمه #
🍃🌸🍃
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت- سی وهشتم
لیلاچند ماهه بود.ازدستم گرفتش وگفت((خودم حمامش می کنم.)) هرچی اصرار کردم نیازی نیست، فایده نکرد.گفت((می خوام یاد بگیرم.)) در حمام را که بست، صدای گریه بچه بلند شد.آوردمش بیرون یک ریز گریه می کرد.مجیدکه آمد، لیلا را داد دستش وبه شوخی گفت (( مجید ، ما اصلاً این بچه رو نمی خوایم، باشه مال تو.)) شامپو زیاد زده بود.
✍🏻نویسنده کتاب #مهدی_قربانی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_نماهنگ
راه #آرمانعزیز و #روحاللهعجمیان همچنان ادامه داره...
دفاع از دخترِ ایران
#حمیدرضا_الداغی #شهید_غیرت
#شب_جمعه_یاد_شهدا
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
🍁پنجشنبه
یادآورِنداشته هاست؛
آدمهایی که نیستند😔
خاطراتی که جایشان هنوز دردمیکند💔
وآرزوهایی که محقق نخواهند شد
پنجشنبه گاهی خیلی سردمیشود😢
حتی اگر پاییزنباشد🍁
🌾با ذکرِ فاتحه و صلوات
🥀روحِ عزیزان سفرکرده را شاد کنیم.
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
6⃣3⃣ روز انتظار تا عیدبزرگ#غدیرخم
💫پرتوییاز#فضایلامیرمومنانعلی علیهالسلام
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
من ادواردو نیستم 8.mp3
12.98M
#کتاب_صوتی 🎧
📙من_ادواردو_نیستم
قسمت 8⃣
#شهیدمهدیآنیلی
#اللهمعجللولیکالفرج
┈┄┅═✾◄🌹►✾═┅┄┈
قسمت7 👇🏻
https://eitaa.com/shohaday_gommnam/20731
من ادواردو نیستم 9.mp3
23.24M
#کتاب_صوتی 🎧
📙من_ادواردو_نیستم
قسمت 9⃣
#شهیدمهدیآنیلی
#اللهمعجللولیکالفرج
┈┄┅═✾◄🌹►✾═┅┄┈
@shohaday_gommnam
🌟رفیق مثل رسول 🌟۳۹
مترو دروازه دولت نزدیک ترین آدرس به مدرسه بود.پشت مترو باهم قرار گذاشتیم. بچه های دانشگاه شریف متصدی کار بودند.
کارهایشان با اینکه خیلی تلاش کرده بودند،نظم خوبی نداشت.بعد از کلی معطلی سوار اتوبوس شدیم.بیشتر مسیر را خواب بودیم.
وضعیت اسکان و بهداشت در پایین ترین حد خودش بود.رفتیم مسجد خرمشهر،آب برای وضو گرفتن نبود.صابر هم شروع کرد به عکس گرفتن.به صابر نگاه کردم و گفتم:الان چی برات جالبه تلق تلق عکس میندازی؟
صابر هم جواب داد:قیافه و استیل تو.رسول یکم بخند .خیالت راحت آب پیدا میشه،عکاس خوش اخلاق مثل من پیدا نمیشه.خوبی بی نظم بودن کاروان این بود که من،رضا و صابر فرصت کردیم یک چرخی در شهرهای اطراف بزنیم.یک روز رفتیم شوش،یک روز هم به شرهانی رفتیم. منطقه ای که تازه کار تفحص شهدا شروع شده بود،خاک دست نخورده ای که سال ها در دل خودش مردان بی ادعایی را داشت که برترین مدالی که به سینه داشتند،گمنامی بود.این قصه که حضرت زهرا س برای تک تک آن ها مادری میکنند،به نظرم نقطه اوج عاقبت به خیری آن ها بود.بچه های تفحص با حساسیت زیادی کار میکردند،یک گروه چهارتا پنج نفره که طلوع صبح با سلام و صلوات کار خودشان را شروع میکردند.وقتی از دور به کار آن ها نگاه میکردیم ،به یقین میرسیدیم که به دنبال اجزائ گنج باارزشی به اسم غیرت هستند. آن قدر دوروبرشان گشتم تا توانستم با پسری که از همه شوخ تر بود و لهجه یزدی اش شوخی هایش را دل چسب تر میکرد،آشنا شوم.محمد حسین محمدخانی (عمار حلب)بچه تهران.مادروپدرش ساکن شهرک محلاتی بودند.دانشگاه آزاد یزد درس میخواند.با خنده میگفت:اومدیم چندتا عکس یادگاری بگیریم و بریم.دست رفاقت که با محمدحسین دادم،ازاو خواستم من را هم به جمع خودشان راه بدهد.با یکی دونفر از مسئولین و بچه های گروه حرف زد.
گفت:رسول داداش بیا،بچه ها قبول کردند که با ما می آی پای کار.کلی ذوق کردم .بچه ها میخواستند برگردند تهران،من به رضا و صابر گفتم که علاوه بر سال تحویل، چندروزی از تعطیلات میخواهم اینجا باشم. هردو با دلخوری خداحافظی کردند و به تهران برگشتند.ساک لباسم را دادم به صابر که با خودش به تهران ببرد.من ماندم با یک دست لباس و یک جفت دم پایی و از همه مهم تر کلی شوق برای کار تفحص☺️
🌟رفیق مثل رسول 🌟۴۰
روز اول قبل از شروع کار،محمدحسین یکی دو نکته مهم را خیلی خلاصه و مفید برایم توضیح داد.محمد حسین که صورتش کمی آفتاب سوخته شده بود،با ترکه ای که دستش بود،روی خاک را خط خطی میکرد و گفت:رسول جان کار را گروهی پیش میبریم، معبری که توش قدم برمیداریم، پاک سازی شده.پشت سر هم و جا پای هم قدم برمیداریم.یه نقشه برای کار داریم،از روی نشونه هایی که دادند و حدودی که مشخص کردند،تفحص را انجام میدیم.
اما رسول حواست به دلت باشه. آدرس و نشانی اصلی دست خود شهداست.خودشون بخوان ما میتونیم کار رو پیش ببریم.
نگاهی به او کردم و گفتم:خیالت راحت،حواسم هست.
محمدحسين دستش را به سمت من آورد و گفت:پس داداش خوش اومدی،بسم الله.
نماز صبح را با بچه های تفحص خواندیم و وارد معبر شدیم.محمد حسین گفت:یکی دو روزی هست که دست خالی برمیگردیم.بچه ها صلوات خاصه حضرت زهرا س را بفرستیم .امروز بی بی جان نظری به ما داشته باشند.زمزمه صلوات حضرت کم کم با بغض همراه شد.رگه اشک روی صورتمان راه خودش را باز کرد.پیرمردی که حاجی صدایش میکردند و سر ستون راه میرفت،اشاره کرد و گفت:بیایید اینجا.برای چند لحظه نفسم سنگین شد.شروع کردیم به پس زدن خاک.حاجی زانو زد و با دست شروع کرد به کنار زدن خاک.بعداز چند دقیقه یک گودال درست شد،من و محمدحسين و یکی از بچه ها کنار حاجی زانو زدیم.فقط از شهدا خواستم که اگر این رفاقت را قبول دارند،رد و نشانه ای به من نشان بدهند.
صدای صلوات که بلند شد،در دست حاجی یک تکه استخوان بود،😭حاجی استخوان را نزدیک صورتش آورد و بوسید.خیالمان راحت شد که نشانی را درست آمده ایم،یکی دو ساعتی طول کشید تا از همان محل،پیکر دو شهید تفحص شد.تا آخر تعطیلات در شرهانی ماندم.حال دلم خیلی خوب بود.به مادرهای شهدایی فکر میکردم که این روزها به جای مزار شهدای گمنام، سر مزار بچه های خودشان سفره دل باز میکنند.محمدحسین مداح هم بود.گاهی روضه یا شعری میخواند.
روز آخر قبل از خداحافظی با محمدحسين یک قرار گذاشتیم، اگر شب جمعه ای ساکن و زائر حرم ارباب شدیم.رفاقت زمینی مان را به یاد داشته باشیم.😔😭
🌟رفیق مثل رسول 🌟۴۱
موفق طی کردن مراحل گزینش دانشگاه امام حسین ع خبر قبول شدن و ثبت نامم بهترین اتفاقی بود که برگ های مشوق های من بودند که با شنیدن خبر پذیرشم خیلی خوشحال شدند.یک دوره کوتاه آموزش عمومی داشتیم. یک گروه سی نفره که بین آن ها با میثم کهن دل،ابوالفضل راه چمنی ،خلیل عقیل زاد،حسین براتی و.....زودتر آشنا شدم.
برنامه هماهنگ به همه ما داده بودند که صبح زود برای اعزام در محل شروع دوره،داخل محو
طه دانشکده باید حاضر باشیم.هنوز هیچ شناختی از یکدیگر نداشتیم،.اولین صف و ستون که بسته شد،بچه ها خودشان را معرفی کردند.با تذکر مسئول ارشد باید اسامی و محل ایستادن نفرات قبل و بعد خودمان را یاد میگرفتیم تا همیشه جای ثابت داشته باشیم.قرار شد با اتوبوس به محل آموزش برویم.داخل اتوبوس بی حال نشسته بودم که حسین آمد کنار دستم نشست و شروع کرد به معرفی خودش،من هم خیلی سرسری جواب دادم.حسین به من گفت:رسول چرا اون روز این قدر استیل بچه های حفاظت را گرفته بودی؟اون روز خیلی خورد توی ذوقم.از بس برخوردت سردو یخ بود.
خندیدم و گفتم:آخه روز اول چی میگفتم؟
کلاس ها و دوره های ما داخل دانشگاه امام حسین ع شروع شده بود.کلی کلاس تئوری و عملی که از صبح تا غروب،تمام وقت مارا پر میکرد.دوماه از مرخصی خبری نبود.سخت تر از این دوری،فشاری بود که زمان کار عملی روی ما بود.غروب که میشد، قیافه هایمان دیدنی بود،یکی پاهایش را ماساژ میداد،یکی به زخم ها و تاول های دست و پایش پماد میزد.گاهی بچه ها بعد نماز از فرصت استفاده میکردند و گوشه نمازخانه یک چرتی میزدند.کم کم من با حسین و عقیل بیشتر آشنا شدم.َحسین و عقیل بیشتر آشنا شدم. علاقه زیادی به گرافیک داشت.روحیه هنری اش برایم جالب بود و با این روحیه وارد کار نظامی شده بود،
🌟رفیق مثل رسول 🌟۴۲
ترم تهیه یا آموزش عمومی که تمام شد، برای مراسم افتتاحیه آمادهدشدیم،هم زمان بود با مراسم اختتامیه بچه های دوره قبل.محمودرضا بیضایی، مرتضی مسیب زاده،حسن غفاری و محمد قریب از بچه های دوره قبل بودند که باهم آشنا شدیم.شیرینی لهجه آذری محمودرضا و مرتضی از آن طعمهایی بود که به دل مینشست.
راپل یکی از برنامه های مراسم بود.من هم رفتم ثبت نام کردم.
تمام محوطه صبحگاه نیروها ایستاده بودند و منتظر اجرای برنامه بودند. گره ها که بسته شد و روی طناب جاگیر شدم،با استیل هلی برد پایین آمدم، سریع وارونه شدم.سرم به سمت زمین بود،دست هایم را باز کردم و به یاد آموزش های آقا مرتضی مثل یک فرشته به سمت پایین می آمدم.جمله آخر آقا مرتضی بهترین چیزی بود که به ذهنم می آمد .
(گاهی برای پرواز و اوج گرفتن باید برای انجام کار خیر یا گرفتن دستی خیلی پایین بیایید)
حدود نیم متری با زمین فاصله داشتم.با محکم کردن طنابی که در دستم داشتم،ترمز کردم.پاهایم که به زمین رسید ،قرص و محکم با کمترین لرزش سرجای خودم ایستادم.محمد قریب که بیشتر از همه برای آمدن من پای کار مخالفت کرد،از اولین کسانی بود که جلو آمد و گفت:(گل کاشتی پسر عالی بود).
آخر هفته یکی دو روز مرخصی داشتیم که فرصت خوبی برای دیدن خانواده و دوستان بود.اتفاق خوبی که افتاد،بحث جابجایی خانه و آمدن ما به شهرک محلاتی بود.
باید میرفتیم داخل یک آپارتمان، آن هم طبقه چهارم.گاهی به شوخی میگفتم (رسما اومدیم تو بغل خدا).
🌟رفیق مثل رسول 🌟۴۳
به واسطه صابر و رضا کم کم با بچه های بیشتری آشنا شدم. یخ دوستی بین من و امین با شوخی های امین باز شد.این اخلاقش را دوست داشتم،اگر هم کسی با او شوخی میکرد، ناراحت نمیشد.
دوره تخصصی تخریب را دانشگاه تازه تمام کرده بودم.احمد به عنوان مسئول عملیات حوزه به من پیشنهادداد که بیا به عنوان مربی تخریب اصول اولیه و عمومی، این تخصص را داخل پایگاه بسیج آموزش بده.آموزش راپل را خودم پیشنهاد دادم.بالای شهرک محلاتی پارک جنگلی بود ،ارتفاع این منبع از سطح زمین بهترین محل برای آموزش راپل بود.همین آموزش راپل اولین بهانه برای شروع دوستی با مهدی بود.با احمد،رضا، امین و مهدی برای آموزش قرار گذاشته بودیم.
کوتاهترین زمانی که برای مرخصی یا استراحت داشتم،حتما خودم را به جمع دوستان میرساندم.ما برای تحکیم این رفاقت و ادامه پیداکردنش باهم یک قرار گذاشتیم و آن اینکه در جمع از چیزهایی که به اعتقادات یا رابطه مان صدمه میزند،واقعا پرهیز کنیم.
روی بحث نامحرم،به صفر و حداقل رساندن غیبت،رعایت حریم شخصی و خانوادگی بچه ها اصول ساده ای بود که رعایتش حتی خیال خانواده را راحت کرده بود.
همه ما مجرد بودیم. پدرومادر هرکدام از ما که به سفر میرفت،همگی به خانه شان میرفتیم.برای خودمان یک کد درست کرده بودیم،میگفتیم خانه فلانی چال شده.و البته آخرین روز خانه را تمیز و مرتب تحویل مادرها میدادیم. مادر خرج این دورهمی ها امین و رضا بودند.آشپزخانه هم کامل به امین سپرده می شد. یک پک کامل از فیلم های اکشن،جنگلی و گاهی وحشتناک هم داشتیم که به روز کردن این فیلم ها به عهده من و یکی از بچه ها بود.خرید تنقلات و میوه هم نسبت بودجه ای که داشتیم به یکی از بچه ها سپرده میشد .جالب بود ،گاهی برای یک عصرانه ساده، هرکدام چیزی تهیه میکردیم،یک نفر تخم مرغ،نفربعدی گوجه فرنگی یا سوسیس و یک نفر هم نان میخرید.
صمیمیت و رفاقت بین ما با سفرهایی که رفتیم،بیشتر شد.اولین بار باهم قرار گذاشتیم به شهرکرد برویم.هماهنگی محل اسکان بستگی به موقعیت پدرها داشت.جا که مشخص شد ،راهی شدیم.
به سمت خانه ای که گرفته بودیم ،رفتیم.همه خستگی مأموریت، رانندگی و طولانی شدن راه با خوردن شام برطرف شد.امین روی هیزم برای ما استانبولی درست کرده بود.عطر و طعم خوبی داشت.درب پشتی به زاینده رود باز میشد.واقعا موقعیت خانه جای خیلی قشنگی بود.برای وعده ناهار ماهی خریدیم.قرار شد من و امین ماهی ها را داخل آب رودخانه پاک کنیم. خنده های از ته دل ما بیشتر از ماهی خوردن برای ما لذت داشت.رضا هم از هر فرصتی برای عکاسی استفاده میکرد.نگاه به آن عکسها همیشه منحنی خنده را روی صورت همه ما نقاشی میکند.
🌟رفیق مثل رسول 🌟۴۴
سه روز در شهرکرد بودیم.مسیر برگشت یک توقف کوتاه اصفهان داشتیم.سرظهر رسیدیم.هوا خیلی گرم بود.برای خوردن ناهار و سوغاتی خریدن به میدان نقش جهان رفتیم.برای رفع خستگی و فرار از گرما،گوشه ای زیر سایه آفتاب گیر مغازه ها نشستیم.نگاهم به بچه هایی افتاد که برای آب بازی داخل حوض بزرگ وسط میدان رفته بودند.به امین گفتم:یک راه حل برای خنک شدن پیدا کردم بریم؟پنج شش نفری رفتیم داخل حوض وسط میدان نقش جهان.بچه ها از دیدن ما سر ذوق آمده بودند و بیشتر مشغول آب بازی شدند.چند توریستی که از کنار ما رد شدند هم شروع کردند به عکاسی.
اولین سفر ما با یک زیارت شیرین و پابوسی کریمه ا
هل بیت،حضرت معصومه س تمام شد.نصیحت مامان درست بود.دوستی ها در سفر محک میخورد. همراهی ،معرفت و خلق خوش بهترین سوغاتی بود که از بچه ها داشتم.این سوغات گره رفاقت را بین ما محکم تر کرد و من شاکر به درگاه خدا بودم.
تعدادی از بچه های دوره قبل برای گذراندن دوره تخصصی زبان عربی و تکمیل دوره مربی گری به دانشگاه امام حسین ع آمده بودند و این فرصت خوبی بود که از آن ها فوت و فن کار را یاد بگیرم.شروع دوره های مربی گری یکی از بهترین دوره ها برای من بود.محمودرضا بیضایی و حسن غفاری دوره مربی گری سلاح را داشتند و تمام ریزه کاری ها را با سخاوت آموزش دادند.اکبر شهریاری دوره مربی گری تاکتیک را داشت.بهترین نکات را در مورد استتار،اختفاء و آشنایی با عوارض زمین،کار با قطب نما و....در کنار دست شهریاری یاد گرفتم.
آشنایی با حسین به من کمک میکرد طرح های بهتری را کار کنم .کارم وقتی به چشم آمد که حامد از ما خواست یک جزوه طرح درس برای ورودی های جدید تهیه کنیم.
تحولات مختلف سیاسی،قد علم کردن جناح های سیاسی،آخرین روزهای سال را با کلی تحلیل و تفکر چپ و راست،به سال جدید سپرد. سال جدید با پیام نوروزی رهبری و صحبت های روز اول فروردین ایشان در حرم مطهر امام رضا ع برای همه ما مسیر و نقشه راهی را مشخص کرد که باید با بصیرت داخل آن قدم میگذاشتیم. امسال را باید به قول بزرگ ترها با حواس جمع پیش می بردیم.بالا بردن سطح بینش و آگاهی،یکی از مهم ترین وظایف ما بود.
#متنبند۶۳استغفار
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
۶۳-اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ اسْتَخْفَيْتُ لَهُ ضَوْءَ النَّهَارِ مِنْ عِبَادِكَ وَ بَارَزْتُ بِهِ فِي ظُلْمَةِ اللَّيْلِ جُرْأَةً مِنِّي عَلَيْكَ عَلَى أَنِّي أَعْلَمُ أَنَّ السِّرَّ عِنْدَكَ عَلَانِيَةٌ وَ أَنَّ الْخَفِيَّةَ عِنْدَكَ بَارِزَةٌ وَ أَنَّهُ لَنْ يَمْنَعَنِي مِنْكَ مَانِعٌ وَ لَا يَنْفَعُنِي عِنْدَكَ نَافِعٌ مِنْ مَالٍ وَ بَنِينٍ إِلَّا أَنْ أَتَيْتُكَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
بند ۶۳: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر
گناهی که در روشنایی روز، خود را از دید بندگانت پنهان کردم و در تاریکی شب، با جسارت در پیشگاهت آشکارا مرتکب آن شدم، با آنکه میدانستم سرّ پیش تو آشکار است و پنهان، نزد تو هویداست و اینکه هیچ مانعی از تو باز نمیدارد و چیزی از مال و اولاد پیش تو به من سودی نمیبخشد مگر این که با قلب سلیم نزد تو آیم، پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam