eitaa logo
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
4.6هزار ویدیو
69 فایل
کپی مطالب≡صلوات به نیت ظهور امام زمان ارتباط با ما↯ @Shahidgomnam_s کانال دوم↯ @BeainolHarameain ڪانـاݪ‌روضـہ‌امـون↯ @madahenab ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17408745376925
مشاهده در ایتا
دانلود
⏪ قسمت_پانزدهم راوی« امیر حسن پور» سلام نماز عشا را داد، تعقیبات را خواند، بلند شد و رفت نگاهم دنبالش بود. توی محوطه شروع کرد به راه رفتن. یک هفته ای می شد رفته بودم توی کوکش. برایم سوال شده بود که کجا می رود؟ یعنی همینطور می رفت برای خودش پیاده روی؟! نگاه کردم به بغل دستی ام . می دانستم با عمو جور است. گفتم:« تو میدانی عمو هرشب کجا می‌ره؟» همانطور که تسبیح را توی دستش می چرخاند گفت:« خب پیاده روی میره دیگه.» گفتم:« یعنی چه؟ برای چی؟» بدون اینکه نگاهم کنه گفت:« مگه نمیدونی تو؟ یه پسر مریض داره اسمش اصغره‌.فلجه.پدر و پسر خیلی به هم وابسته اند وعمو دلتنگشه. این جوری خودش را آروم می‌کنه.» یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه_شهید_سید_اکبر_صادقی #خاطرات_شهید ⏪ قسمت_پانزدهم راوی« امیر حسن پور» سلام نماز عشا را
به نقل از «محمدرضا فاطمی نیا» بعد از چند ماه تازه می خواست برود مرخصی . اگر بهانه و دلتنگی علی اصغر نبود؛ شاید این دو سه روز را هم توی جبهه می ماند. خودش برایم تعریف کرد؛ وقتی چمباتمه زده بود و نشسته بود یک گوشه، اصرارش کردم که چرا تو فکری ،گفت:« اون روز که می خواستم برم مرخصی یادته ؟» یادم بود. آن قدر مانده بود و کار های گردان را سامان داده بود که به شب خورده بود. گفته بودم حالا چطوری می روی؟ گفته بود خدا بزرگ است. گفتم:« یادمه عمو. گفت :« مسیر رو تکه تکه با ماشین های توی راه رفتم تا الیگودرز وبعد چمن سلطان. چمن سلطان دیگه نصفه شب بود. گفتم خدا بزرگه. بالاخره ما روکه نمی گذاره توی این غربت، نصف شبی ، تنها. کنار جاده ایستاده بودم که یه پیر مردی اومد گفت آقا سید ، بیا امشب رو بریم منزل ما. اون موقع نفهمیدم ، صبح که از خونه اش زدم بیرون، دوزاری ام افتاد که این بابا از کجا میدونست من سیدم ؟» گفتم:«سید جون ما صاحب داریما ، امام زمان (عجل الله)...» شدت گریه اش بیشتر شد ولی اخم هایش را کشید توی هم و گفت:« دیگه این جوری نگی ها. این حرفا به من نمی‌چسبه.» یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
قسمت_شانزدهم به نقل از ناصر بابایی هرکس هر مشکل و دردی داشت ، فقط یکجا را سراغ داشت: سنگر عمو صادقی. شده بود سنگ صبور همه. با یک دنیا درد می رفتیم پیشش ، خالی می شدیم و بر می گشتیم. هیچ وقت فکر نمی کردیم خودش پیش کی درد دل می کند . اصلاً دردی دارد یانه ؟ اگر می دانستیم با آن همه دغدغه، یک بچه معلول هم دارد، شاید هیچ وقت پیشش زبان باز نمی کردیم. یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه_شهید_سید_اکبر_صادقی قسمت_شانزدهم #خاطرات_شهید به نقل از ناصر بابایی هرکس هر مشکل و در
به نقل از سید کاظم صادقی برادر شهید توی چشم های مادرم یک چیزی بود از جنس وحشت نمی دانم یا ترس . اشک هم بود ، بغض هم داشت . دستش توی تشت بود . رنگ آب به سرخی می زد. جوراب های اکبر را که آمده بود مرخصی بی هوا برداشته بود بشورد. گفت :« ننه ، نمی دانم دستم که رفت روی خون دلمه شده چه حال شدم. دلم از حال رفت، آشوب شدم.» و بعد پقی زد زیر گریه. نگو پای اکبر تیر خورده بود و چیزی نگفته. یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
⏪ قسمت هفدهم راوی برادر شهید سید کاظم صادقی صندلی را آرام کشیدم جلو و خودم را رویش ول کردم. سر باند پیچی شده اکبر نمی گذاشت چشم هایم را ببندم و خستگی راه را از تن در کنم. آرام روی تخت خوابیده بود و قفسه سینه اش بالا و پایین می شد. دکتر گفته بود خطر از بیخ گوشش رد شده. چشم هایم سنگین شده بود که صدای اکبر را شنیدم :« دستم را ول کن!» چرتم پاره شد. نگاه کردم به دستم . روی لبه تخت بود. گفتم:« داداش دستت را نگرفتم .» دوباره آه و ناله ای کرد و گفت :« میگم دستم رو ول کن !» ماتم برده بود. منظورش را نمی‌ فهمیدم . فکر کردم نکند هذیان می گوید. دستم را بلند کردم و ناخودآگاه گذاشتم روی دستش . محکم گرفتمش تا بشیند. بعد پاهایش را یکی یکی از تخت آویزان کرد ، گرم بود و عرق کرده . سفت گرفتمش تا بتواند راه برود . سمت در اتاق رفت و گفت :«ببندش.» دیگر داشتم شاخ در می آوردم در که بسته بود . همین طور نگاهش کردم . دوباره با آه و ناله گفت :«ببندش دیگه.» دستم رفت طرف در و بازش کردم . از اتاق رفت بیرون و من هم به دنبالش . تازه فهمیدم چه خبر شده. زدم زیر خنده . از شدت موج انفجار، قاطی کرده بود و همه چیز را برعکس می گفت. با شیطنت گفتم :« درو باز کنم دیگه؟» و آرام بستمش . پتوی پایین تخت را برداشتم و پهن کردم کف اتاق. نگاه کردم به عقربه های شب نمای ساعت مچی ام. از یک نصفه شب رد شده بود. کمرم را گذاشتم روی زمین . خستگی راه مانده بود توی تنم . از پادگان قم آمده بودم اینجا و فردا هم باید خودم را معرفی می کردم پادگان اهواز. پلک هایم روی هم بود و صدای اکبر توی گوشم . نمی فهمیدم خوابم یا بیدار . آخ می گفت و ناله می کرد ، وسطش هم یک حرف هایی می زد . صدایش ضعیف بود . دستم را گرفتم به لبه تخت و بلند شدم . گوشم را بردم نزدیک دهانش ، می گفت:«پام...یکی به دادم برسه .» تا صبح پا هایش را می مالیدم بلکه پلک هایش برود روی هم و کمی آرام بگیرد. خستگی خودم یادم رفته بود. یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه_شهید_سید_اکبر_صادقی ⏪ قسمت هفدهم #خاطرات_شهید راوی برادر شهید سید کاظم صادقی صندلی ر
⏪ قسمت_هجدهم به روایتی از « سادات صادقی » همسر شهید در خانه باز بود . دسته دسته آدم می آمد ملاقاتش. آدم های مختلف از جاهای مختلف. خانه پرو خالی می شد. بار پنجمی می شد که مجروح شده بود و توی خانه بستری بود. هربار همینطور بود. من و مادر شوهرم هم انگشت به دهان که اکبر این همه دوست و رفیق از کجا داشته ؟ این همه آدم برای چی فوج فوج می آیند اینجا ؟ دیگه خبر نداشتیم که سید اکبر فرمانده است! یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
⏪ قسمت_نوزدهم به نقل از امیر حسن پور دور تا دور اتاق نشسته بودیم و عمو جلوی مان روی تشک دراز کشیده بود. چند هفته ای بود که مجروح شده بود و برگشته بود عقب . ما هم با تعدادی از نیروها رفته بودیم عبادتش . دورتادور سرش باند سفید بسته بودند، مثل عمامه . با خنده گفتم :« عمو شما که سیدی، چرا عمامه سفید بستی؟ باید بری مشکی اش کنی.» خنده نشست روی لب هایش. یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه_شهید_سید_اکبر_صادقی ⏪ قسمت_نوزدهم #خاطرات_شهید به نقل از امیر حسن پور دور تا دور اتا
به نقل از سید حسن صادقی (برادر) رنگ به صورتش نمانده بود. چهره اش را در هم می کشید و ملحفه تخت را توی دست هایش مچاله می کرد . همان وقتی بود که به سرش ترکش خورده بود. وسط آه و ناله یک چیزهایی هم می گفت. هی می گفت فلانی چطوره؟ بهمانی الان کجاست ؟ با دستمال عرق روی پیشانی اش را پاک کردم و گفتم:« داداش، تو این وضع و اوضاع باید به فکر خودت باشی. اینا کی اند هی ازشون اسم می بری؟» با همان صدای ضعیفش نالید :« بچه های گردان هستن. تو خبر نداری ازشون؟ بیا برو به این دکتر بگو منو مرخص کنه برم پیش بچه ها . تنها هستن ، دلواپسم.» چشم هایش رفت که بسته شود ، لای پلک هایش باز شد . لب هایش جنبید و چیزی گفت . سرم را بردم نزدیک تر . آب می خواست . پشتش را گرفتم و نیم خیزش کردم . لیوان آب را گرفتم جلویش و گفتم :« راستی حاج حسین خرازی زنگ زده بود حالت رو بپرسه . دیدم خوابی بیدارت نکردم .» یک دفعه شروع کرد به سرفه . آب پریده بود توی گلویش . از چشم هایش فهمیدم شاکی است. سرفه اش که قطع شد ، با ناراحتی گفت :« می خواستم سفارش بچه ها رو بهش بکنم. چرا بیدار نکردی ؟»و از حال رفت. یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه_شهید_سید_اکبر_صادقی #خاطرات_شهید به نقل از سید حسن صادقی (برادر) رنگ به صورتش نمانده
⏪ قسمت_بیستم به نقل از :« جواد احمدی» عسل فروشی غلغله بود. همه مان چپیده بودیم جلوی ویترین مغازه و هر کس چیزی سفارش می داد. خیلی ها هم بیرون ایستاده بودند و عسل نمی خواستند. از خانه عمو صادقی که آمدیم، آدرس اینجا را بهمان داد تا سوغاتی بخریم. مجروح بود و برای عیادتش آمده بودیم . یکی یکی شیشه های عسل را گرفتیم دستمان و ایستادیم جلوی صندوق . فروشنده از هیچ کس پول نگرفت. گفت عمو صادقی همه را حساب کرده! ما خوشحال و خندان بودیم و آن هایی که خرید نکرده بودند پشیمان و ناراحت. یادشهداباصوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
🟤 خاکریز خاطرات ❗️وسط مهمونی پاشد و رفت... متن خاطره : یه شب توی مهمونی فامیلی همگی دور هم جمع بودیم. وسطِ شب نشینی و صحبت، یهو دیدم سعید بلند شد و رفت. کنار دربِ پذیرایی که رسید، گفت: ما امشب پلو خوردیم، گوشتش رو نخواستیم. من متوجه منظورش نشدم. تا اینکه فـردای اون روز یکی از بستگان گفت: منظور سعید از گوشت؛ غیبتی بود که توی صحبت‌مون داشت رخ می‌داد. چون خدا توی سوره حجرات آیه ۱۲ غیبت رو تشبیه کرده به خوردنِ گوشتِ برادرِ مُرده... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید سعید حسنی‌تنها 📚منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران زنجان به‌نقل از مادرشهید شادی ارواح طیبه شهدا صلوات الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فرَجَهُمْ الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَـــرَج @shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه_شهید_سید_اکبر_صادقی ⏪ قسمت_بیستم #خاطرات_شهید به نقل از :« جواد احمدی» عسل فروشی غلغ
⏪ قسمت_بیست‌ویک به نقل از « سید حسن صادقی» برادر شهید جمعیت ولوله می زد. صدا به صدا نمی رسید. خنده از روی لب ها محو نمی شد. همه خوشحال بودند. سپاه محمد رسول الله (ﷺ) از همه شهرستان ها فراخوانده شده بود توی پادگان پانزده خرداد اصفهان. گوش تا گوش سالن پر شده بود. بلندگو بوق کشید. سید اکبر ایستاد پشت میکروفون و با همان صدای گرمش گفت:« بسم الله الرحمن الرحیم» جمعیت آرام شد . انگار نه انگار کسی توی سالن به آن بزرگی است. فقط صدای پنکه های سقفی می آمد. سید حرف می زد و صدای گریه ی جمعیت بلند بود. بغل دستی ام شانه هایش می لرزید و به پهنای صورت اشک می ریخت . سید داشت می گفت :« من تکلیف دارم به شما بگم. اختیار با خودتان جنگ، جنگ هم شوخی بردار نیست. ما نیروی رزمنده نیاز داریم. نیروی اسلحه به دست. اینجا الان تاریکه. من کسی را تشخیص نمی دم . هر کس نمی تونه بیاد، به هر دلیلی ، همین الان از این در بره بیرون. خجالت هم نکشه.» یاد شب عاشورا افتادم و شانه هایم شروع کرد به لرزیدن. یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
🔹فیزیکدان و دانشمند هسته ای 🌹شهید دکتر مجید شهریاری یادشهداباصلوات اللهم_عجل_لولیك_الفرج @shohaday_gommnam