eitaa logo
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
4.4هزار ویدیو
67 فایل
کپی مطالب≡صلوات به نیت ظهور امام زمان ارتباط با ما↯ @Shahidgomnam_s کانال دوم↯ @BeainolHarameain ڪانـاݪ‌روضـہ‌امـون↯ @madahenab ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/16670756367677
مشاهده در ایتا
دانلود
⏪ قسمت_سیزدهم به نقل از فرخنده سادات صادقی آفتاب نزده بود که از بوی نان تازه بیدار شدم. پا هایم هنوز درد می کرد. توی زانو هایم زق زق می کرد از خستگی. تاریک روشن صبح بود. شستم خبر دار شد اکبربه مرخصی آمده. قلبم قوت گرفت. گفتم :« اومدی مادر؟» هر طور بود بلند شدم رفتم بالا سرش ، دیدم دستمال به سر نشسته کنار تنور، مثل همیشه. وقت های که جبهه نبود کمک حال من بود. یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه_شهید_سید_اکبر_صادقی ⏪ قسمت_سیزدهم #خاطرات_شهید به نقل از فرخنده سادات صادقی آفتاب نز
به نقل از محمد رضا فاطمی نیا صدای های های گریه بود و هق هق و آدم‌هایی که دورش کرده بودند. انگار کسی مرده باشد. دور عمو صادقی را گرفته بودند و می‌گفتند نرو! پاسداری آن طرف مسئولین استان ،ایستاده بود،سرش را برد نزدیک گوش فرماندار و پچ پچ کرد. رنگ صورتش به سفیدی می‌زد. فرماندار با یکی دوتا از مسئولین سپاه جلو آمدند. بچه‌ها را یکی یکی کنار زدند تا به عمو رسیدند. فرماندار دستش را بالا آورد و بلند، طوری که همه بشنوند، گفت:« ساکت. برادرا ساکت. حرف مهمی دارم.» صدا از کسی در نمی‌آمد. یک مشت چشم خیس زل زده بودند به چشم‌های فرماندار. عمو صادقی اینجا می‌مونه. با این وضعی که شماها درست کردین، سید فرمانده سپاه خوانسار می‌مونه. اگر هم می خواد بره جبهه، بره. ولی فرماندهی باید به اسم خودش باشه. صدای تکبیر بلند شد.پاسدارها دوتا دوتا همدیگر را بغل کردند. چهره عمو صادقی توی هم رفت. حتما داشت با خودش می گفت هرچه ریسیدیم پنبه شد. حق داشت این قدر ناراحت شود. خیلی جاها رفته بود، به خیلی ها رو انداخته بود تا برش دارند حتی پیش آقا محسن رضایی،وقتی آمده بود لشکر امام حسین علیه السلام هم رفت. می‌گفت من نمی‌خواهم،نمی‌توانم هم گردان یا زهرا سلام الله باشم،هم سپاه خوانسار. دومی را ازم بگیرید. آقا محسن ولی قبول نکرده بود. می‌دانست سید نفوذ دارد بین مردم،بین رزمنده‌ها و بین مسئولین. این آخری‌ها ولی اینقدر اصرار کرد تا قبول کردند جایگزین بگذارند. حالا هم که با این قیل و قال بچه‌ها،همه چیز خراب شده بود. عمو حق داشت اینطور برود توی هم. یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه_شهید_سید_اکبر_صادقی #خاطرات_شهید به نقل از محمد رضا فاطمی نیا صدای های های گریه بود و
«مجتبی قشونی» دنبال سوئیچ ماشین می‌گشت. گفت :«اگه ماشینت رو لازم نداری ، بده من برم بیرون کار دارم.» گفتم:« ماشین خرابه ؟ می خوای ببری تعمیرگاه؟ می خوای اصلا خودم یک نگاه بهش بندازم؟» چشم هایش را گرد کرد و گفت: کدوم ماشین؟! من ماشین ندارم.» نگاهی به پاترول توی حیاط انداختم و گفتم: «این ماشین منه لابد! پس با چی از منطقه اومدی؟» انگار تازه منظورم را فهمیده باشد، خنده ای کرد و گفت:« اونو می گی؟بابا اون که ماشین من نیست. ماله سپاه. یه سری مجروح باهاش آوردم تهران.» بعد چشمش را انداخت توی چشم‌های من و گفت: «یعنی شما میگی من با ماشین سپاه برم کار شخصی انجام بدم؟» یادم افتاد به روزی که خانمش می‌گفت با ماشین سپاه می‌رود ماموریت،تا هر کجا که مسیرش باشد ما را هم سوار می‌کند. دیگر جلوتر نه، کوچه پس کوچه نه. باید پیاده می‌رفتیم. آب دهانم را قورت دادم و سوئیچ را گذاشتم کف دستش. یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
⏪ قسمت_چهاردهم امیر حسن پور شاید خیلی از فرماندهان این کار را نمی کردند اما برای عمو مهم بود. اصلاً از اولویت هایش بود که همان نیروی ساده ای هم که قرار است توی عملیات باشد،شرح عملیات را بداند . بداند از کجا باید عبور کند ، محور عملیات کجاست و از نظر جغرافیایی منطقه چگونه است . خودش هم توضیح می داد، ساده و روان . بعد هم تمام کادر فرماندهی را می آورد، از فرمانده گروهان بگیر تا فرمانده دسته، همه را معرفی می کرد. می گفت نیرو، حالا ساده هم که باشد باید با آگاهی وارد عملیات شود و توجیه باشد. یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه_شهید_سید_اکبر_صادقی ⏪ قسمت_چهاردهم #خاطرات_شهید امیر حسن پور شاید خیلی از فرماندهان ا
روایتی از «علی اکبر بخشی» کز کرده بودیم پشت خاکریز و ریز ریز می خندیدیم. مانوری بود برای آمادگی نیروها. من بودم و تولایی و غضنفری. تولایی همان طور که خنده اش را قورت می داد گفت:« دیگه دشمنمون نکرده بودند که کردند.» گفتیم:« دشمن فرضی جناب ، واقعی که نیستیم. بعدم شما کله ات را بدزد لو نریم. چه می دونند کی اینجا پشت خاکریزه.» غضنفری گفت :« اصلاً چرا عمو صادقی ما رو فرستاد اینجا؟ هیشکی دیگه نبود؟» بعد انگار که خودش جواب سوالش را فهمیده باشد ادامه داد:« خب ما نیروهای کادریم بالاخره.» و رو کرد به من :« تو که بی سیم چی عمو صادقی هستی ، تو چند تا رزم شبانه و مانور، دشمن فرضی بودی؟» حواسم به صدای تیر و تفنگ بود که از جلو نمی آمدند. گفتم:« هیس! بذار ببینم صدا از کدوم ور میاد» و گوش تیز کردم. شستم خبرداد شد. رگ شیطنت عمو صادقی گل کرده بود. تا آمدم زبان باز کنم بگویم چه شده لوله اسلحه را پشت سرم فشار داد. دست هایم را بردم بالا. اسممان را لو داده بودند و حالا که ما مثلاً دشمن فرضی بودیم اسیر شدیم! خوب از خجالتمان در آمدند. مسلمان نشنود کافر نبیند! یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
⏪ قسمت_پانزدهم راوی« امیر حسن پور» سلام نماز عشا را داد، تعقیبات را خواند، بلند شد و رفت نگاهم دنبالش بود. توی محوطه شروع کرد به راه رفتن. یک هفته ای می شد رفته بودم توی کوکش. برایم سوال شده بود که کجا می رود؟ یعنی همینطور می رفت برای خودش پیاده روی؟! نگاه کردم به بغل دستی ام . می دانستم با عمو جور است. گفتم:« تو میدانی عمو هرشب کجا می‌ره؟» همانطور که تسبیح را توی دستش می چرخاند گفت:« خب پیاده روی میره دیگه.» گفتم:« یعنی چه؟ برای چی؟» بدون اینکه نگاهم کنه گفت:« مگه نمیدونی تو؟ یه پسر مریض داره اسمش اصغره‌.فلجه.پدر و پسر خیلی به هم وابسته اند وعمو دلتنگشه. این جوری خودش را آروم می‌کنه.» یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه_شهید_سید_اکبر_صادقی #خاطرات_شهید ⏪ قسمت_پانزدهم راوی« امیر حسن پور» سلام نماز عشا را
به نقل از «محمدرضا فاطمی نیا» بعد از چند ماه تازه می خواست برود مرخصی . اگر بهانه و دلتنگی علی اصغر نبود؛ شاید این دو سه روز را هم توی جبهه می ماند. خودش برایم تعریف کرد؛ وقتی چمباتمه زده بود و نشسته بود یک گوشه، اصرارش کردم که چرا تو فکری ،گفت:« اون روز که می خواستم برم مرخصی یادته ؟» یادم بود. آن قدر مانده بود و کار های گردان را سامان داده بود که به شب خورده بود. گفته بودم حالا چطوری می روی؟ گفته بود خدا بزرگ است. گفتم:« یادمه عمو. گفت :« مسیر رو تکه تکه با ماشین های توی راه رفتم تا الیگودرز وبعد چمن سلطان. چمن سلطان دیگه نصفه شب بود. گفتم خدا بزرگه. بالاخره ما روکه نمی گذاره توی این غربت، نصف شبی ، تنها. کنار جاده ایستاده بودم که یه پیر مردی اومد گفت آقا سید ، بیا امشب رو بریم منزل ما. اون موقع نفهمیدم ، صبح که از خونه اش زدم بیرون، دوزاری ام افتاد که این بابا از کجا میدونست من سیدم ؟» گفتم:«سید جون ما صاحب داریما ، امام زمان (عجل الله)...» شدت گریه اش بیشتر شد ولی اخم هایش را کشید توی هم و گفت:« دیگه این جوری نگی ها. این حرفا به من نمی‌چسبه.» یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
قسمت_شانزدهم به نقل از ناصر بابایی هرکس هر مشکل و دردی داشت ، فقط یکجا را سراغ داشت: سنگر عمو صادقی. شده بود سنگ صبور همه. با یک دنیا درد می رفتیم پیشش ، خالی می شدیم و بر می گشتیم. هیچ وقت فکر نمی کردیم خودش پیش کی درد دل می کند . اصلاً دردی دارد یانه ؟ اگر می دانستیم با آن همه دغدغه، یک بچه معلول هم دارد، شاید هیچ وقت پیشش زبان باز نمی کردیم. یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه_شهید_سید_اکبر_صادقی قسمت_شانزدهم #خاطرات_شهید به نقل از ناصر بابایی هرکس هر مشکل و در
به نقل از سید کاظم صادقی برادر شهید توی چشم های مادرم یک چیزی بود از جنس وحشت نمی دانم یا ترس . اشک هم بود ، بغض هم داشت . دستش توی تشت بود . رنگ آب به سرخی می زد. جوراب های اکبر را که آمده بود مرخصی بی هوا برداشته بود بشورد. گفت :« ننه ، نمی دانم دستم که رفت روی خون دلمه شده چه حال شدم. دلم از حال رفت، آشوب شدم.» و بعد پقی زد زیر گریه. نگو پای اکبر تیر خورده بود و چیزی نگفته. یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
⏪ قسمت هفدهم راوی برادر شهید سید کاظم صادقی صندلی را آرام کشیدم جلو و خودم را رویش ول کردم. سر باند پیچی شده اکبر نمی گذاشت چشم هایم را ببندم و خستگی راه را از تن در کنم. آرام روی تخت خوابیده بود و قفسه سینه اش بالا و پایین می شد. دکتر گفته بود خطر از بیخ گوشش رد شده. چشم هایم سنگین شده بود که صدای اکبر را شنیدم :« دستم را ول کن!» چرتم پاره شد. نگاه کردم به دستم . روی لبه تخت بود. گفتم:« داداش دستت را نگرفتم .» دوباره آه و ناله ای کرد و گفت :« میگم دستم رو ول کن !» ماتم برده بود. منظورش را نمی‌ فهمیدم . فکر کردم نکند هذیان می گوید. دستم را بلند کردم و ناخودآگاه گذاشتم روی دستش . محکم گرفتمش تا بشیند. بعد پاهایش را یکی یکی از تخت آویزان کرد ، گرم بود و عرق کرده . سفت گرفتمش تا بتواند راه برود . سمت در اتاق رفت و گفت :«ببندش.» دیگر داشتم شاخ در می آوردم در که بسته بود . همین طور نگاهش کردم . دوباره با آه و ناله گفت :«ببندش دیگه.» دستم رفت طرف در و بازش کردم . از اتاق رفت بیرون و من هم به دنبالش . تازه فهمیدم چه خبر شده. زدم زیر خنده . از شدت موج انفجار، قاطی کرده بود و همه چیز را برعکس می گفت. با شیطنت گفتم :« درو باز کنم دیگه؟» و آرام بستمش . پتوی پایین تخت را برداشتم و پهن کردم کف اتاق. نگاه کردم به عقربه های شب نمای ساعت مچی ام. از یک نصفه شب رد شده بود. کمرم را گذاشتم روی زمین . خستگی راه مانده بود توی تنم . از پادگان قم آمده بودم اینجا و فردا هم باید خودم را معرفی می کردم پادگان اهواز. پلک هایم روی هم بود و صدای اکبر توی گوشم . نمی فهمیدم خوابم یا بیدار . آخ می گفت و ناله می کرد ، وسطش هم یک حرف هایی می زد . صدایش ضعیف بود . دستم را گرفتم به لبه تخت و بلند شدم . گوشم را بردم نزدیک دهانش ، می گفت:«پام...یکی به دادم برسه .» تا صبح پا هایش را می مالیدم بلکه پلک هایش برود روی هم و کمی آرام بگیرد. خستگی خودم یادم رفته بود. یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
#زندگینامه_شهید_سید_اکبر_صادقی ⏪ قسمت هفدهم #خاطرات_شهید راوی برادر شهید سید کاظم صادقی صندلی ر
⏪ قسمت_هجدهم به روایتی از « سادات صادقی » همسر شهید در خانه باز بود . دسته دسته آدم می آمد ملاقاتش. آدم های مختلف از جاهای مختلف. خانه پرو خالی می شد. بار پنجمی می شد که مجروح شده بود و توی خانه بستری بود. هربار همینطور بود. من و مادر شوهرم هم انگشت به دهان که اکبر این همه دوست و رفیق از کجا داشته ؟ این همه آدم برای چی فوج فوج می آیند اینجا ؟ دیگه خبر نداشتیم که سید اکبر فرمانده است! یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
⏪ قسمت_نوزدهم به نقل از امیر حسن پور دور تا دور اتاق نشسته بودیم و عمو جلوی مان روی تشک دراز کشیده بود. چند هفته ای بود که مجروح شده بود و برگشته بود عقب . ما هم با تعدادی از نیروها رفته بودیم عبادتش . دورتادور سرش باند سفید بسته بودند، مثل عمامه . با خنده گفتم :« عمو شما که سیدی، چرا عمامه سفید بستی؟ باید بری مشکی اش کنی.» خنده نشست روی لب هایش. یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam