•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 💫شهید احمدعلی نیری💫 #قسمت_سی_و_نهم ادامه قسمت قبل #شناخت 💠احمداقا به عنوان یک عارف ع
💚یا امیرالمومنین حیدر💚:
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
#رمان_عارفانه
💫شهید احمدعلی نیری💫
#قسمت_چهلم
#جمال
راوی:استاد محمدشاهی
💠برادرم جمال از دوستان نزدیک احمداقا بود.
تاثیر رفتار احمداقا در او بسیار زیاد بود.
همیشه به همراه هم در جلسات استاد حق شناس شرکت می کردند.
رفتار و اخلاق جمال بسیار به احمدآقا شبیه بود.
در آن دوران شرایط خانهی ما با آن ها کاملا متفاوت بود.
جمال از آن روز ها که در دبستان مشغول تحصیل بود در یک مغازه کار می کرد.
💠پدر ما یک کارگر ساده با چندین سر عایله بود.
جمال هرچه که به دست می آورد جمع می کرد و برای مخارج خانه تحویل پدر یا مادر می داد.
با آنکه شرایط خانهی ما از لحاظ مالی تعریفی نداشت اما بارها دیده بودم که جمال به فکر مشکلات مردم بود و سعی می کرد گرفتاری آن ها را برطرف کند
از دیگر ویژگی های جمال ارادت قلبی و عشق عجیب او به مولایش قمر بنی هاشم و امام زمان(عج)بود.
جمال با شروع جنگ راهی جبهه شد.
سال۱۳۶۲بود که پس از مدت ها به مرخصی آمد و از همهی رفقا خداحافظی کرد.
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
🔶 #ادامه_دارد... ↪️
#منتظرتونیم
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
➖🍃🌹🌹🌹🌹🌹🍃➖
@shohaday_gommnam
➖🍃🌹🌹🌹🌹🌹🍃➖
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت_چهلم
آمده بودمرخصی . خواهر پنج ماهه اش را بغل کرده بود. باهاش بازی می کرد. صدای خنده های شیرین کودک، مجیدرا سرکیف می آورد. وقتی از اتاق بیرون آمد، زمزمه هایش را می شنیدم. با خودش می گفت:(( تو نمی تونی منو به این دنیا وابسته کنی؛ شیرین کاری هات باعث نمیشه از جبهه دل بکنم.))
✍🏻نویسنده کتاب #لیلاموسوی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زینالدین #صلوات
#پایان
اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 ساعت نه صبح مادرم به دیدنم آمد. هنوز در اتاق تحت نظر بستری بو
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 نیم ساعتی خانه ما شب نشینی کرد.داخل حیاط موقع خداحافظی به حمید گفتم؛چون شب یلدا بابا افسر نگهبانه و خونه نیست،تو بیا پیش ما. ایام نامزدی خداحافظی های ما داخل حیاط خانه به اندازه یک ساعت طول می کشید.بعضی اوقات خداحافظی بیشتر از اصل آمدن و رفتن های حمید طول و تفسیر داشت.حتی دوستان من هم فهمیده بودند.هروقت زنگ می زدند،مادرم به آن ها می گفت:هنوز داره توی حیاط با نامزدش صحبت میکنه.نیم ساعت دیگه زنگ بزنید.نیم ساعت بعد تماس می گرفتند و ما هنوز توی حیاط مشغول صحبت بودیم.انگار خانه را از ما گرفته باشند. موقع خداحافظی حرف ها یادمان می افتاد.تازه از لحظه ای که جدا می شدیم،می رفتیم سروقت موبایل و پیامک دادن ها و تمای هایمان شروع می شد.حمید شروع کرده بود به شعر گفتن.من هم اشعاری از حافظ را برایش می فرستادم.بعد از کلی پیامک دادن،به حمید گفتم؛نمی دونم چرا دلم یهوو چیپس و ماست موسیر خواست.فردا خواستی بیای برام بگیر.جواب پیامک را نداد.حدس زدم از خستگی خوابش برده.پیام دادم؛خدایا به خواب عشق من آرامش ببخش. شب بخیر حمیدم. من خواب نداشتم .مشغول درسم شدم و نگاهی به جزوه های درسی انداختم. زمان زیادی نگذشته بود که حمید تماس گرفت.تعجب کردم.گوشی را که برداشتم،گفتم:فکر کردم خوابیدی حمید،جانم؟زنگ زدی کار داری؟گفت از موقعی که نامزد کردیم به دیر خوابیدن عادت کردم.یه دقیقه بیا دم در،من پایینم.گفتم:ما که خیلی وقته خداحافظی کردیم،تو اینجا چکار می کنی حمید؟ چادرم را سر کردم و پایین رفتم. کلی چیپس و تنقلات خریده بود؛آن هم با موتور در آن سرمای زمستان!ذوق زده گفتم:حمید جان!توی این سرمای زمستون راضی به زحمتت نبودم.می دونستم اینقدر زود می خری،چیزهای بیشتری سفارش می دادم.خندید .خوراکی هایی که خریده بود را به دستم داد و سوار موتور شد.گفتم:تا اینجا اومدی،چند دقیقه بیا بالا یک کم گرم شو.بعد برو.گفت:نه عزیزم ،دیر وقته.فقط اومدم این ها رو برسونم دستت و برم.لبخندی زدم و گفتم:واقعا شرمنده کردی حمید.حالا من چیپس بخورم یا خجالت بکشم؟ روز آخر پاییز:حوالی غروب با مادرم مشغول پختن شام بودیم که حمید پیام داد،خانم! اگه درس و امتحان نداری من زودتر بیام خونتون.هميشه همین کار را می کرد.وقتی می خواست به خانه ما بیاید از قبل پیام می داد.به شوخی جواب دادم :اجازه بدید ببینم وقت دارم.جواب داد؛لطفا به منشی بگید یه وقت ملاقات تنظیم کنن ما بیابم پیش شما.دلمون تنگ شده.گفتم:حمید آقا بفرمایید .ما مشتاق دیداریم.هروقت اومدی قدمت روی چشم. انگار سر کوچه به من پیام داده باشد،تا این را گفتم دو دقیقه نشد که زنگ خانه را زد.اولین شب یلدای زندگی مشترکمان بودشام را که خوردیم.بساط شب چله را پهن کردیم و هندوانه را گذاشتیم وسط.آبجی فاطمه رفته بود توی نخ فال گرفتن.دستم را گرفت و گفت:می خوام پیش حمید آقا فال زندگیتون رو بگیرم. من و حمید اعتقادی به فال گیری و این چیزها نداشتیم و فقط برای سرگرمی نشستیم ببینیم نتیجه چه می شود.هرچیزی که آبجی گفت برعکس درمی آمد.من هم چپ چپ حمید را نگاه می کردم.وقتی آبجی تمام خط و خطوط کف دستم را تفسیر و تعبیر کرد،دستم را تکان دادم و با خنده به حمید گفتم:دیدی تو منو دوست نداری.فالش هم دراومد.دست گلم درد نکنه با این انتخاب همسر!.هر دو زدیم زیر خنده.حمید به آبجی گفت:دختر دایی! ببینم می تونی زندگی ما رو خراب کنی و امشب یه دعوا درست کنی یا نه. تا نیمه های شب من و حمید گل گفتیم و گل شنیدیم .عادت کرده بودیم.معمولا هروقت می آمد تا دوازده،یک نصفه شب می نشستیم و صحبت می کردیم. ولی شب ها را نمی ماند. موقع خداحافظی سر پله های راهرو دوباره گرم صحبت شدیم.مادرم وقتی دید خداحافظی ما طولانی شده برایمان چای و هندوانه آورد. همان جا چای می خوردیم و صحبت می کردیم. اصلا حواسمان به سردی هوا و گذر زمان نبود.موقع خداحافظی،وقتی حمید در راهرو را باز کرد.متوجه شدیم کلی برف آمده است.سرتاسر حیاط و باغچه سفید پوش شده بود.حمید قدم زنان از روی برف ها رد شد.دستی تکان داد و رفت.جای قدم های حمید روی برف شبیه ردپایی که آدمی را برای رسیدن به مقصد دلگرم می کند تا مدت ها جلوی چشم هایم بود.حیف که آن شب تنهایی این مسیر را رفت و این ردپاهای روی برف خیلی کم تکرار شد!😔 فردای شب یلدا چادر مشکی ای که حمید برایم خریده بود را اندازه زدیم و دوختیم.آن زمان ها دوست داشتم چادرم را جلوتر بگیرم و حجاب بیشتری داشته باشم. این چادر بهانه ای شد تا از همان روز همین مدلی چادر سر کنم.دانشگاه که رفتم هم کلاسی هایم تعجب کردند.وقتی جویا شدند ،بهانه آوردم که دوخت مقنعه باز شده،اما کم کم این شکل چادر سر کردن برای همه عادی شد.اولین باری که حمید دید خیلی پسندید و گفت:اتفاقا این مدلی خیلی بیشتری بهت میاد!☺️#کتاب_یادت_باشد #قسمت_چهلم کانال شهدای گمنام 👇 @shohaday_gommnam ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═