eitaa logo
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
67 فایل
کپی مطالب≡صلوات به نیت ظهور امام زمان ارتباط با ما↯ @Shahidgomnam_s کانال دوم↯ @BeainolHarameain ڪانـاݪ‌روضـہ‌امـون↯ @madahenab ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/16670756367677
مشاهده در ایتا
دانلود
اعمال قبل از خواب :) شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃 کانال شهدای گمنام 👇 @shohaday_gommnam ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═
کانال شهدای گمنام 👇 @shohaday_gommnam ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللّٰھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج
اللّٰھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۳۸ شرکت در ختم قرآن برای فرج اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @shohaday_gommnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ 🌸مهدیا منتظرانت همه درتاب و تبند 🦋همه‌ی اهل جهان، جمله گرفتار شبند 🌸چو بیایی غم و ظلمت برود از عالم 🦋شاد گردد دل آنان که گرفتارِ غمند @shohaday_gommnam
📗الظَّفَرُ بِالْحَزْمِ، وَ الْحَزْمُ بِإِجَالَةِ الرَّأْيِ 🟠 پيروزى در دورانديشى، و دور انديشى در به كار گيرى صحيح انديشه ✍حَزْم» که به معناى دوراندیشى و مطالعه عواقبِ کار است، یکى از مهم ترین عوامل پیروزى است، زیرا افراد سطحى نگر که گرفتار روزمرّگى هستند در برابر حوادث پیش بینى نشده به زودى به زانو در مى آیند و رشته کار از دستشان بیرون مى رود و شکست مى خورند. «اجالة» به معناى جولان دادن و «رأى» به معناى فکر است و منظور از جولان دادن فکر این است که انسان همچون اسب سوارى که در تمام اطراف میدان نبرد، قبل از شروع گردش مى کند تا از نقاط ضعف و قوت با خبر شود، باید در مسائل مهم نیز چنین کند و تمام جوانب یک مسئله را از خوب و بد بدون اغماض بررسى کند تا بتواند تصمیم صحیح بگیرد. 📘 @shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_‌زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه - چهلم عراق با یک پاتک سنگین تپه را از دست بچه ها گرفت. از همان جا کلی آتش می ریخت روی سرمان . اوضاع بدی بود. خود آقا مهدی آمد ایستاد کنار خمپاره ۶۰ گرا گرفت واز پایین تپه گلوله ریخت روی سر دشمن. طولی نکشید که آتش خوابید. عراقی ها یا کشته شده بودند یا مجروح. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @shohaday_gommnam ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎧 " " "خاطرات خودنوشت اثر علی اکبری مزدآبادی 📗 🔸در ابتدای کتاب یک زندگینامه خودنوشت از سردار سلیمانی وجود دارد که به بخشی از فعالیت‌های او در دوران ابتدایی جنگ اشاره می‌کند. اما در بخش‌های دیگر این کتاب بیشتر از سخنرانی‌ها و خاطرات سردار مرتبط با سه عملیات بزرگ والفجر ۸، کربلاي ۴ و کربلاي ۵ استفاده شده است تا از دل این سخنرانی‌ها، خاطراتی را از سردار سلیمانی و سایر همرزمانش نقل کند و به این وسیله شخصیت او را به مخاطب این کتاب معرفی کند. 🔸یکی دیگر از ویژگی‌های شاخص این اثر، ترجمه و ارائه یکی از مقالات خارجی در ارتباط با سردار سلیمانی است که توسط یکی از پژوهشکده‌های سیاسی آمریکا منتشر شده و نشان‌دهنده نگاه پُر از هراس و البته احترام غربی‌ها، به شخصیت این سردار شهید مبارز ایران و اسلام است. تهیه شده در @shohaday_gommnam
🌟رفیق مثل رسول 🌟۵۱ در آخرین روز ماموریتمان محرم شهید شد.بنا بر شرایط موجود خبر شهادت و محل شهادت محرم جزبه خانواده و تعداد محدودی از دوستان اعلام نشد و به قول قدیمی ترها آستین بر دهان گذاشتیم و آرام گریه کردیم تا این خبر به گوش نااهلان نرسد. روز مراسم محرم من به واسطه حسین با محمد آشنا شدم. محمد شاگرد اول دوره ها بود،سعی میکرد ،نشان بدهد که خیلی راغب به آشنایی و دوستی با کسی نیست.بعدها محمد گفت؛(توی رفاقت چون خیلی مشتی پایه هستی،من خیلی دوست داشتم باهات رفاقت کنم). جزوه محرم تنها یادگاری روزهای سخت و غریبانه حضور ما در سوریه،دست من امانت ماند.هروقت دل تنگ محرم میشدم،سرمزارش میرفتم و به خاطر نشانه ای که به من امانت داده بود،از او تشکر میکردم.یک بار وقتی با حاج محمد برای زیارت مزار محرم رفتیم،از حاج محمد خواستم اگر من شهید شدم،بالای سر محرم که یک جای خالی وجود داشت،به خاک بسپارند. به شوخی به حاج محمد گفتم؛اینجا خوش نقشه است و دسترسی به پارکینگ هم راحته،حاج محمد خندید و گفت:اگه هم من شهید شدم،تو برای من همین کار را انجام بده. بعداز شهادت محرم تصمیم گرفتم دوره های آموزشم را با بالاترین درجه طی کنم.هم دوره و هم سرویسی حامد شدم.سر کلاس های غواصی عمق و تاکتیک بیشتر به چشم اساتید آمدم و این را از تعریف های حامد فهمیدم. حس میکردم مدیریت نظامی،یعنی تسلط کامل داشتن روی مباحث علمی،عملی و این تسلط با تحقیق و تمرین امکان پذیر بود.بین کارهایم برنامه ریزی کردم و به کلاس تراشکاری رفتم.حامد از وقتی باخبر شد تا اولین نمونه کار تراشکاری ام را دید،هزار بار تاکید میکرد،رسول مراقب خودت باش.گاهی به حرفش گوش میکردم و گاهی هم کار خودم را میکردم. محل کار از هرفرصتی استفاده میکردم تا از حامد کار یاد بگیرم. من و حامد از بچگی به واسطه همکاربودن پدرهامان باهم دوست بودیم،اما همکار شدن خود ما باهم و هم سرویس شدنمان به تحکیم این دوستی و تبدیلش به رفاقت بیشتر کمک کرد.من و حامد چند ماموریت داخلی باهم بودیم.گاهی خیلی ظریف و به قول بچه ها زیر پوستی درس اخلاق می داد. 🌟رفیق مثل رسول 🌟۵۲ مسیر برگشت یکی از همین ماموریت ها اصطلاحا از بالا شهر به پایین شهر آمدیم.حامد بین راه شروع کرد به طرح موضوع. از امکانات آدم های مرفه تا سختی های قشر ضعیف جامعه حرف زد.آخرش هم گفت:فردای قیامت اگه ناشکری کرده باشیم، خدا همین بچه های مرفه و بی درد را میبره بهشت،چون تکلیفی نداشتند.من و تو هم باید بمونیم توی صف.کمی با هم حرف زدیم تا به مقر اصلی رسیدیم.وقت ناهار گذشته بود.من و حامد یک سفره کوچک جلوی تلویزیون پهن کردیم و شروع کردیم به ناهار خوردن.برنامه ورزشی در حال پخش بود.قهرمان یکی از رشته های ورزشی را نشان می‌داد.یکی از بچه ها گفت:این بنده خدا تو رفاه کامل زندگی میکنه ...)به حامد گفتم؛من حاضرم به خاطر این برم تو صف بهشت،بنده خدا از استیلش مشخصه حوصله توی صف بودن را نداره.حامد نگاهی به کرد و گفت:رسول شوخی کردم.همان طور که به صورتش نگاه کردم،خندیدم و گفتم:حامد تنها راهی که نباید توی صف بمونیم و بتونیم سریع رد بشیم، شهادته،شهادت.💚 همیشه سعی می‌کردم حرمت رفاقتم را حفظ کنم.در مورد ماموریت های خارج از کشور نه من سوال میکردم و نه حامد توضیح می‌داد تا اینکه هماهنگی های لازم برای رفتن من همراه با گروه حامد به سوریه انجام شد.کلا ده یا دوازده نفر بودیم و این فرصت حضور و جهاد آن هم در ماه مبارک رمضان،برایم خیلی باارزش بود.نزدیک به شب های قدر بودیم که تاریخ اعزام ما را مشخص کردند.یکی دو روز فرصت داشتم که مقدمات سفر را آماده کنم.فقط بحث مطرح کردن ماموریتم با خانواده می ماند.از طرفی به ما تاکید کرده بودند که در این مورد صحبتی نکنیم،سفرهای قبل، من در خانه نکرده بودم و فقط گفته بودم جایی برای زیارت و کار میروم.از طرفی به خاطر موقعیت قبلی کار روح الله و آشنایی اش با سیستم، این بحث در خانه ما حل شده بود و خانواده خیلی اهل سوال کردن و پیگیری نبودند.گاهی که به جای جواب دادن در مورد کارم سکوت میکردم،مامان به خوبی می دانست که امکان توضیح دادنش را ندارم.با لبخندی می گفت:به سلامتی،ان شاءالله که خیر باشه. 🌟رفیق مثل رسول 🌟۵۳ شب که رسیدم خانه با روح الله صحبت کردم و قرار شد برای مطرح کردنش به من کمک کند،چون فرصت کم بود ،تصمیم گرفتیم سر سفره سحری مطرحش کنیم. سفره سحری که پهن شد،به بهانه کمک کردن به آشپزخانه رفتم. مامان گفت:تمام شب بیدار بودی،مگه صبح سر کار نمیری؟ _مرخصی دارم،باید یکم کارهای عقب افتاده را انجام بدم. سر سفره روح الله گفت؛اگر پوتین یا لباس با دوخت خوب میخوای،یه سر به مغازه مهدی بزن.مامان نگاهی به من کرد و گفت:قراره بری ماموریت؟قبل از اینکه جوابی دهم،روح الله نگاهی به من و مامان کرد و گفت:بله،قراره بره مأموریت. بابا لیوان آب را زمین گذاشت و گفت:دسته ساکت را دادم تعمیر کنند.امروز میرم ب
بینم اگه آماده شده بگیرم بیارم،کی راهی میشی؟ همین امروز و فردا.اگه هم آماده نبود ،مشکلی نیست .کوله روح الله را میبرم. روح الله با خنده گفت:اگه سالم بیاریش که دیگه اصلا مشکلی نیست.مسیر حرف با همین شوخی روح الله عوض شد.خیالم راحت شد که بحث رفتن را مطرح کردم و چیزی هم در مورد کجا و چطور رفتنش نگفتم. صبح با حسین تماس گرفتم .قرار گذاشتیم به فروشگاهی که روح الله معرفی کرده بود،سری بزنیم.قصه رفاقت من و حسین از دوره آموزشی دانشگاه ادامه پیدا کرد و حالا به جای همکار باهم رفیق بودیم.از همه چیز زندگی هم خبر داشتیم.مشکلاتی بود که تمام تلاشمان را میکردیم تا به یکدیگر کمک کنیم.هرجایی که می‌توانستیم کنار هم بودیم.گاهی من میرفتم شهر ری،حسین ،امیر ،هادی و محمد را می دیدم. آن روز با موتور رفتیم گمرک برای خرید و بعد کلی چرخ زدیم و برای هم درد و دل کردیم.وقتی رسیدم خانه ،دیدم مامان تمام وسایلی که لازم داشتم کنار کوله روح الله گذاشته است. آن شب با رضا،صابر و مهدی و امین رفتیم مجلس آقای مجتهدی.،وقتی برگشتیم یک سر رفتیم مقبره شهدا.من باید حتما از شهدا که وساطت این کار و کردند تشکر میکردم. بعد از نماز صبح آماده شدم،مامان که سینی آب و قرآن را در دست گرفت،نگاهم به صورتش افتاد مثل همیشه برق مهربانی در چشمهایش نشست.بغض در گلویش را پشت یک لبخند کم رنگ پنهان کرد و گفت:در پناه خدا.رفتی حرم التماس دعا.😭 فکر کنم این یک قانون کلی در تمام دنیاست که هیچ وقت نمی‌شود چیزی را از مادرها پنهان کرد.انگار از همه چیز خبر ندارند ،ولی همیشه از نگاه و از کارهای بچه هایشان همه چیز را می فهمند.بابام کوله ام را تا چلوی آسانسور آورد،وقتی دستش را برای خداحافظی در دستم گرفتم،خدا را هزار مرتبه شکر کردم که حلال ترین لقمه های دنیا از خط همین چین و چروک دست هایش به سر سفره ما آورده است. روح الله موقع خداحافظی، صورتش که به صورتم نزدیک شد ،کنار گوشم گفت:مراقب خودت باش🙏
ک استراحت دو مرتبه برگردیم و با این قرار،دلمان آرام شد.نیروی جایگزین ما در خانه مستقر شد و دو روز آخر را به مقر اصلی مان آمدیم.
🌟رفیق مثل رسول 🌟۵۴ فصل هشتم:ابوحسنا دفترم را بستم و کناری گذاشتم، سعی کردم بیشتر چیزهایی که یادم آمد را بنویسم و این نوشتن در این روزهای سخت،به من کمک کرد تا تمام کسانی که واقعا از ته دل دوستشان دارم را در ذهنم مرور کنم و با همین بهانه از دل تنگی های اینجا گذر کردم. غربت،سختی کار،پیچیده بودن سیستم جنگ شهری،دیدن زن و بچه های آواره در خیابان ها و آتش جنگی که از طرف اسرائیل و آمریکا به دامن اعتقادات این مردم افتاده است،خیلی تلخ بود.اواخر شهریور بود و هوا رو به خنکی میرفت ،با حامد برای رفتن به حرم هماهنگ کردم،یک ساعتی وقت داشتم تا خودم را به ماشین های سرویس حرم برسانم. به حامد نگاهی کردم و گفتم:حامد یک اسم جهادی برای خودت انتخاب کن.حامد خندید و گفت :اسم جهادی برای چی؟همین خوبه.نگاهی به او کردم و گفتم:یک چیزی که اینجا بچه ها صدات بزنند.میدونی حامد،من حسنا را خیلی دوست دارم،اسمت را بذار ابوحسنا.حامد سری تکان داد و گفت:از دست تو،باشه،هرچی تو بگی ابوحسنا. از جا بلند شدم .رو به حامد و محسن دستی تکان دادم و گفتم :من رفتم ابوحسنا،تماس اول را من میگیرم.از خیابان که رد شدم ،روبروی ساختمان خودمان مکث کوتاهی کردم، می‌دانستم الان در تیررس نگاه حامد هستم،کمی جلوتر رفتم و زنگ زدم حامد،گوشی را برداشت و گفت:همه چیز خوبه؟من هم گفتم :ابوحسنا همه چیز ردیفه.پیش خودم گفتم :چه اسم قشنگی انتخاب کردم.باهر بار صدازدن،تصویر صورت زیبای حسنا،دختر حامد جلوی چشمهایم می‌آید. به ایستگاه که رسیدم ،تعدادی زن و بچه منتظر ایستاده بودند.به بچه هایی که دست در دست مادرهایشان داده بودند،نگاه کردم. خنده این بچه ها الان باید همه فضا را پر میکرد،ترس ،اضطراب،گرد غبار ناشی از جنگ داخلی،تنها رنگی بود که به صورت معصوم این بچه ها نشسته بود.شهر به لحاظ امنیت در نقطه صفر بود.گروه های مخالف دولت مرکزی،مسلح در شهر حضور داشتند. پرچم سیاه داعش و سبز ارتش آزاد (احرار شام)بالای خیلی از ساختمان ها زا سردرآن ها اعم از دولتی،غیر دولتی و حتی خانه ها زده شده بود.نوع بافت مذهبی و تبلیغ گسترده مخالفین باعث شده بود،.اوایل مردم این گروه‌ها را تایید و گاهی همراهی کنند،اما با ورودشان به شهر دمشق به عنوان مرکز قدرت و جنایاتی که انجام دادند،برای خیلی ها این رویا رنگ باخت.اهل تسنن،علوی ها،ارامنه و دروزی ها تا قبل از این بحران کنار هم زندگی راحتی داشتند.اما این روزها تشخیص دشمن از دوست خیلی سخت شده و عمق فاجعه وقتی مشخص میشه که این جنگ به اسم اسلام و مسلمان ها در حال معرفی در دنياست. 😔 🌟رفیق مثل رسول 🌟۵۵ گوشی ام زنگ خورد ،قبل از اینکه فرصت جواب دادن داشته باشم،صدای انفجار بلند شد.صدای جیغ و فریاد زن ها و بچه هایی که داخل ماشین بودند،بلند شد.همه می‌خواستند از ماشین پیدا شوند.من به کمک مرد دیگری که داخل ماشین بود،از آن ها خواستیم که نترسند و برای پیاده شدن عجله نکنند ،اما کسی گوش نمی‌داد.از لرزش گوشی در دستم متوجه شدم که بچه ها دو مرتبه تماس گرفتند.گوشی را جواب دادم و گفتم:یک ماشین نزدیک ما منفجر شد.از ماشین پیاده شدم و گفتم :خوبم،جای نگرانی نیست. هنوز حرفم با محسن تمام نشده بود که دیدم یک بچه حدودا پنج ساله محکم پای من را گرفته،خم شدم و بغلش کردم.قلبش مثل گنجشکی که ترسیده باشد،به تندی میزد.محکم بغلش کردم و به سینه خودم چسباندمش و نوازشش کردم..آرام در گوشش گفتم:نترس همه چیز تموم میشه.حالا تپش قلبش منظم تر شده بود.زنی سراسیمه و گریه کنان به سمت ما آمد. مشخص بود مادر این پسربچه باشد.خودش را به بچه رساند و محکم در بغل گرفت.راننده سوار ماشین شد،من هم به همراه بقیه مسافرها سوار شدیم.راننده همینطور که زیر لب غر میزد،باقیمانده مسیر را سریع تر رفت.پیاده که شدم ،اول به بچه ها خبر دادم و بعد به سمت حرم حضرت زینب س راه افتادم وارد که شدم.بعد. سلام به بی بی جانم گفتم:قربان صلابت و صبرتان خانم جان، شما به دل اهل کاروان آرامش دادید و پناه بچه ها بودید.حال و هوای چشم های من حسابی بارانی شد.به برکت همین توسل،قبل از ورود به حرم آرامش پیدا کردم.در حال و هوای خودم بودم که حس کردم کسی سرشانه ام میزند،سرم را بالا آوردم، چشم های ریز سیدعلی را از پشت قاب درشت عینکش دیدم.سیدعلی خندید و گفت:به به سلام،رسیدن به خیر،خوبیه حرم عمه جانم اینه که آدم اشناهاش را پیدا میکنه.سرم را تکان دادم و گفتم:خوبی؟تو اینجا چی کار میکنی.؟کنارم نشست و. گفت:اومدم زیارت.از او خواستم برایم روضه بخواند.چقدر آن روز روضه به دلم نشست.با سیدعلی خداحافظی کردم و به خانه برگشتم. شکر خدا نزدیک به دوماه و نیم وظیفه حفظ امنیت را به خوبی انجام دادیم.به ما پایان ماموریت را اعلام کردند. حس عجیبی داشتم ،ذوق برگشتن به خانه و دیدن خانواده و دوستانم از یک طرف و بغض دور شدن از حرم،آن هم در شرایط سخت و حساس نیز از یک طرف😔.با ابوحسنا قرار گذاشتیم که بعد از ی
ک استراحت دو مرتبه برگردیم و با این قرار،دلمان آرام شد.نیروی جایگزین ما در خانه مستقر شد و دو روز آخر را به مقر اصلی مان آمدیم.
🔲 السلام علیک یا روح الله 🔲 ⬛️🏴⬛️🏴⬛️🏴⬛️ یارب قوام راه خمینی مدام باد  جاوید رهبر ره و خط قیام باد هجر امام؛ جان ودل از مومنین شکست  بر جان آن شکسته دلان صد سلام باد 🏴 سالروز رحلت جانسوز امام خمینی (ره) تسلیت باد. 🏴