eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🍃🕊 ای صاحب ایام بگو پس تو کجایی کی میشود ای دوست‌ کنی جلوه نمایی از هر که سراغ شب وصل تو گرفتم گفتند قرار است که یک بیایی 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
💠 قاسم از کودکی اهل اذان بود، وقت اذان که می شد هرجا بود، کوه و دشت و صحرا و خانه و شهر و جبهه، شروع به گفتن اذان می کرد، برای همین معروف بود به بلال... 💠۱۸ بار به جبهه اعزام شد، ولی شهید نشد.. یکبار وقتی به خانه آمد به بیماری سختی دچار شد. با ناله می گفت خدایا من این همه در جبهه جنگیدم و شهید نشدم، مرا در بستر بیماری از دنیا نبر! 💠 یکبار از کربلا که ظاهرا مخفیانه رفته بود، مقداری خاک تربت برای مادرش آورده بود. مادر مقداری از این خاک را به خانواده ای که صاحب فرزند نمی شدند داده بود که از برکت آن تربت صاحب فرزند شده بودند... سرانجام در کربلای ۴، بلال لشکر فجر، به آرزویش رسید. قاسم اولیایی(بلال) فارس 🌱🌷🌱🌷🌱🌷 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * هنوز سرگرم صحبت بودیم که تلفن قطع شد. کم کم به عید نزدیک میشدیم. جنب و جوش مردم در بازار، بهار را نوید می داد. عبدالرسول در تلفن به من گفته بود: انشاءالله عید در محل با هم خواهیم بود. یک هفته مانده به عید مرخصی گرفتم و به محل رفتم دو سه روزی نگذشته بود که عملیات در غرب کشور شروع شد. رادیو وضعیت یگانهای عملیاتی را تشریح میکرد. نام عملیات بیت المقدس سه بود. یقین پیدا کردم که عبدالرسول در عملیات شرکت خواهد کرد. یک روز به عید دوستان عبدالرسول که هم محلی هم بودند به مرخصی آمدند. حدود ساعت دو بعدازظهر مادرم به محض این که مطلع شـد دوسـتـان عـبـدالـرســول آمده اند، سراسیمه به خانه آنها رفت به محض این که فهمیدم آنها بدون عبدالرسول آمده اند. دلم شور افتاد! جرأت این که با دوستانش رو به رو بشوم را نداشتم. مادر خیلی زود گریه کنان به منزل برگشت و به من نهیب زد: - چرا نشسته ای؟ برادرت نیامده دلم شکست اما خودم را کنترل کردم پرسیدم - سروش چه گفت؟ - هیچی به محض این که با من رو در رو شد اشک در چشمش سرازیر شد. همه چیز برایم روشن شد. اشک از گونه هایم جاری شد. مادر وقتی گریه ام را دید، گفت: نه مادر میگویند مجروح شده! ، قبول نکردم. دقایقی بعد خواهر بزرگترم از راه رسید. او هم شیون و زاری در دل می کرد. کم کم همسایه ها و عموهایم جمع شدند. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
مهدوی_1_1.mp3
21.18M
🎙روایتگری برادرحاج قاسم مهدوی در خصوص کربلای ۴ ۳۰ آذرماه 🌱🌷🌱🌷🌱🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
⭐️یادی از سردار شهید عبدالعلی ناظم پور⭐️ 🌹 مقر لشکر در پادگان امام بود. محل بچه های تخریب، سالنی بود با چند اتاق. یک اتاق که اتاق فرماندهی و نگهداری اسناد و مدارک بود دارای کولر گازی و سایر اتاق ها هم کولر آبی داشت. یک اتاق استراحت پرسنل هم داشتیم که هیچ خنک کننده ای نداشت. روزی عبدالعلی به پادگان آمد، پس از صرف نهار و نماز بیرون رفت و نیامد. ما هم مشغول کار بودیم. بعد که دنبالش رفتم دیدم در گرمای 45 درجه اهواز زیر یک پنکه کوچک روی تخت خوابیده، با اینکه فرمانده ما بود و می توانست از کولر گازی که باد مطبوعی داشت استفاده کند به باد پنکه زورش به گرما و شرجی هوا نمی رسید پناه برده بود. این رفتار خاکی و ساده اش روی بچه ها هم اثر گذاشته بود و حاضر بودند در سخت ترین شرایط ممکن به فعالیت خود ادامه دهند. 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلم دیده نشده نبرد نفسگیر مدافعان حرم و داعشی‌ها در فاصله 10 متری 🔹تصاویری از شهدا و جانبازان این نبرد به فرماندهی شهید محمد حسین محمدخانی که حاج قاسم به او لقب عمار را داده بود. 🔹زخمی‌ها میگفتند ما رو خلاص کنید ولی نذارید دست داعشی‌ها بیوفتیم اما حاج عمار یه تنه زخمی رو میذاشت رو دوشش و برمی‌گشت عقب... 🌱🍃🌱🍃🌱🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz نشردهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 پیکر مطهر پاسدار شهید «سید کمال خالقی» اولین طلبه شهید مدرسه عالی شهید مطهری، تفحص و شناسایی شد. شهید سیدکمال خالقی از شهدای عملیات خیبر است که پیکرش از ۴۰ سال پیش تا کنون در جزیره مجنون جنوبی مانده بود که پیکرش در عمق بیش از ۳ متری از سطح زمین پیدا شد. 🌱🌷🌱🌷 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
🌷🕊🍃 این پل صراط نیست اما خیلی ها را به مقصد بینهایت رساند تا در صف محشر معطل نشوند🫀 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🔰یاد شهدای عملیات کربلای ۴ 💠بعد از ۱۱ماه عقد بلاخره عروسی ما سر گرفت. چهره اش نورانیتی عجیب داشت, گاه مدتها, خیره به صورتش می شدم. می گفت چرا اینقد به من نگاه می کنی؟ گفتم نگاه به صورت مؤمن عبادته! گفت مگه من مؤمنم! یک روز خانه را تمیز می کردم. از روی طاقچه کاغذی تا شده افتاد. بازش کردم. یخ کردم و نشستم. باورم نمی شد وصیت نامه اش بود! ان زندگی شیرین سه ماه بیشتر طول نکشید , رفت و نه سال بعد چند استخوان, یادگاری از او برگشت. 💠اتش روی اب زیاد بود. عراقی ها که گویی منتظر و اماده بودند با هر چه داشتند قایق ها را می زدند. بعضی از سکانی ها قایق ها را منحرف می کردندو می کشاندند به سمتی که اتش کمتر بود. در این اوضاع رحمان تمام قامت ایستاده بود و رجز می خواند. به سکانی می گفت: مبادا بترسی, به من میگن عبدالرحمان, نامم لرزه به پشت عراقی ها می ندازه... رجز خوان به دل دشمن زد و کربلایی شد. 🌱🌹🌱 عبدالرحمان رحمانیان 🌱🍃🌱🍃🌱🍃 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz نشردهید یاد شهدا زنده شود
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * خورشید در حال غروب بود و صدای زنگ گوسفندان که از کوه بر میگشتند شنیده می شد .پدر که چوپان گله بود یواش یواش در حالی که خستگی در صورتش نمایان بود از پله ها بالا آمد تفنگ ساچمه ای هم در دستش بود. به استقبال پدر رفتم، پرسید: - چه خبر است؟ فعلاً بيا استراحت کن _ _نه بگو چی شده؟ - بچه هایی که با عبدالرسول جبهه بودند همه آمده اند اما عبدالرسول نیامده . تفنگ در دستش شل شد. آن را از دستش گرفتم. دستهایش را بالا برد با یک دست کلاه بندی را از سرش در آورد و گفت: - خدایا! یک بار دیگه عبدالرسول را به من بده صدای شیون و گریه بلند شد .هیچ کس نبود که گریه نکند. اگر چه دلم شکسته بود اما احساس کردم که باید قوی تر از این حرفها باشم . به دلداری پدر و مادرم پرداختم. برادر کوچکم عباس بسیار عبدالرسول را دوست داشت مدام سراغش را میگرفت .از بس به او دروغ گفته بودم داشتم کلافه میشدم . نوروز فرا رسید همسایه های ما که سالهای قبل مراسم عید باستانی نوروز را به جای میآوردند و به دید و بازدید هم میرفتند؛ خانه نشین شدند و نگران از وضعیت پیش آمده بودند .بالاخره پدرم دو نفر از بستگان را مأمور کرد به شهر بروند و از وضعیت عبدالرسول کسب اطلاع کنند . دوستانش میگفتند که مجروح شده و از آن طرف اشک میریختند ما هم دوست نداشتیم به خود بقبولانیم که دروغ میگویند. علی رغم این که یقین داشتم عبدالرسول شهید شده ، باز هم دلم میخواست حرف همرزمانش را قبول کنم که مجروح شده است .همراه دو نفری که پدرم مأمور کرده بود به شهر بروند سوار یک موتور سیکلت شدم و به شهر رفتیم. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دلنوشته سردار حاج قاسم سلیمانی: اولین بار است که به این جمله اعتراف می‌کنم. هرگز نمیخواستم نظامی شوم. این راه را انتخاب نکردم که آدم بکشم. 🔹من قادر به دیدن بریدن سر مرغی هم نیستم. من اگر سلاح به دست گرفتم برای ایستادن در مقابل آدم‌کشان است نه برای آدم کشتن... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz نشردهید
⭐️یادی از سردار شهید عبدالعلی ناظم پور⭐️ 🌹 مدتی بود که لباس کهنه و پوسیده ای می پوشید. یک رو ز به او گیر دادم و گفتم، کاکاعلی، این لباس چیه که می پوشی، شما فرمانده تخریب هستید، این طرف و آنطرف می روید باید لباس مناسب تری بپوشی. گفت: این لباس لباس شهید ایرلو( فرمانده تخریب لشکر المهدی) است. جا خوردم، خدا بیامرز شهید ایرلو قد و هیکلی درشت داشت، اما کاکا علی جثه ای نحیف و کوچک. جریان را پرسیدم گفت: این لباس را دادم به بهترین خیاط های شهر تا آن را قد و قواره من کنند. نگاهی به شکاف روی آستين لباس انداختم و گفتم: این چیه، این را هم می دادی برایت بدوزد. نگاهی عاشقانه به آن پارگی انداخت و گفت: نه، این جای ترکشی است که به پیکر شهید ایرلو نشسته است. زمان هایی که ناآرامم و به آرامش نیاز دارم، سرم روی این درز می گذارم و آرام می شوم. 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
▪️بچه هاۍ تفحّص تلاش زیادۍ کردند،اما شهیدۍ پیدا نمی شد یکۍ از دوستان نوار مرثیه را گذاشت اشک همه جارۍ شد. 🔸آن روز ، رمز حرکت ما نام مقدس مادر رزمندگان بود مشغول جستجو بودیم که یک دفعه استخوان یک بند انگشت نظرم را جلب ڪرد.با سرنیزه مشغول کندن شدم یک تکه پیراهن از زیر خاک نمایان شد مطمئن شدم شهیدۍ در اینجاست با ذکر یا زهرا خاک ها را کنار زدیم متوجه شدیم شهید دیگری هم در کنارش قرار دارد به طوری که صورت هایشان رو به همدیگر بود. 🔸وقتی پیکر شهدا را خارج کردیم،با کمال تعجب مشاهده کردیم که پشت پیراهن هردو شهید نوشته شده: «می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم» 📚برگرفته از ڪتاب«مهرمادر». عج 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz نشردهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🍃 می‌گویند: روزی را صبـــحِ زود🌤 تقسیم می‌کنند .. هر جا که هستید سهمِ امـروزتان رزق سُفره‌ی شهــدا ... 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
💠نوشته بود من برنمیگردم مگر با زیارت حسین(ع) یا شهادت! خوابش را دیدم. با خنده گفت مادر دست چپم و دوتا از دندان هایم را در حرم امام حسین جا گذاشتم! روز بعد رفتم معراج شهدا. با اصرار پیکرش را دیدم، دست چپش قطع شده، زیر لبخند زیبایش هم جای دو دندان خالی بود! احمد اژدری شهادت : 🌱🌹🌱🌹🌱 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * . گاهی متوجه می شدم آن دو نفر تا از من فاصله میگیرند و یواشکی پچ پچ میکنند. پیش آنها رفتم. مقابل مسجد امام سجاد شهر نورآباد، زیر یک درخت کاج بودیم. گفتم: - شما را به خدا به من هم بگویید چه شده است؟ بهروز آهی کشید و گفت: _شما این جا باشید تا من برگردم از ما دور شد دوباره از ابراهیم خواهش و التماس کردم. او زیاد حرف در دلش جا نمی گرفت و گفت: _ای چه بگم؟ حقیقت این است که عبدالرسول شهید شده است. گفتم: _چه جوری؟ گفت: - شهید شده دیگه! همانجا نشستم و گریه کردم طولی نکشید که بهروز نزد ما برگشت. وقتی متوجه شد که من فهمیده ام مقداری دلداریم داد. معلوم شد که آنها از ماجرای شهادت برادرم باخبرند فقط آمده اند ببپرسند که شهید کی به شهرستان میرسد .به طرف محل حرکت کردیم. وقتی پدر و مادر مرا ،دیدند سراسیمه به استقبالم آمدند و وضعیت را جویا شدند ! خدایا چه بگویم؟ بگویم تمام شد؟ بگویم عبدالرسول فرزند بزرگ و امید خانواده شهید شد؟ از خدا کمک خواستم آمادگی لازم را در خودم به وجود آورده بودم گفتم: - مجروح شده.. پرسیدند: _کجاست؟! گفتم:تبریز دوست روزی به همین منوال گذشت.شب ها در جایی گریه می کردم .برای استراحت با فیروز پسرعمو به منزل عموحسین علی می رفتیم.آنجا نیز اشک و آه بود. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سالروز عملیات و پرکشیدن دست‌بسته‌ی 175 که زنده به گور شدند...😭 🇮🇷چه عزیزانی که برای حفظ این خاک پرپر شدند.... و چه قدر ماها قدر شهدا را دانستیم ....؟؟ 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
⭐️یادی از سردار شهید عبدالعلی ناظم پور⭐️ 🌹 سال 65، بارندگی شدیدی شد و سیل بیشتر روستا ها و جاده ها را پوشاند و خرابی های زیادی را ایجاد کرد. کاکا علی، به سرعت تعدادی چکمه و بادگیر تهیه کرد و گروهایی برای کمک به مردم تشکیل داد. گروهی افراد مسن و کودکان را جابه جا می کردند عده ای هم در جاده ها به یاری مردم می شتافتند. همین کار های کوچک دید خیلی از مردم را نسبت به بسیجی ها و حزب الهی ها عوض کرد. بعداً خودش می گفت، چه تمام اعمالم، چه آن روزی که به کمک مردم سیل زده رفتم. شاید علتش این بود که در آن بل بشو و آشوب، هر کس به فکر خودش بود جز کاکا علی که خود را فراموش کرده بود و فقــــــط مردم ناتوان و مستضعف را می دید که نیاز به کمک و یاری دارند. 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از شدت درد نمیتونه فریاد بزنه !😭 لعنت به صهیونیست و حامیانش ... لعنت به سکوت عرب لعنت به بی تفاوتی بعضی ها😭 🌱🌷🌱 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠علاقه شدیدی به امام حسین علیه السلام داشت و همیشه می گفت: دلم می خواد روز محشر مثل اربابم بی سر باشم. در آخر وصیتش هم نوشته بود این شعر را روی قبرم حک کنید: عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است تن بی سر عجب نیست، رود گر در خاک سر سرباز ره عشق به پیکر عجب است در عملیات کربلای ۴ شهید شد ، وقتی بعد از دو سه هفته، در عملیات کربلای ۵ پیکرش تفحص شد و برگشت، پیکرش همان طور که آرزو کرده بود، بی سر بود و این شعر زینت بخش سنگ قبر شد. 🌹 مجید لردان شهادت: 1365/10/4- شلمچه 🔶🔹🔶🔶🔹🔶🔶🔹🔶 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
🌷🕊🍃 🌤 يعني تو بخندي دلِ من باز شود پِلك بگشايي و از نو آغاز شود صبح 🌤يعني كه دلم غرق باشد آسمان، ، زمين باتو هم آواز شود 💔🥀 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🌹 💠آن شب تعداد زیادی نیرو به مقر آمده و پشه بند به اندازه کافی در مقر نبود. آقای اسلام نسب، پشه بند ها را بین نیروها تقسیم کرد و چند نفری بدون پشه بند ماندند. شب از نیمه گذشته بود که برای کاری از پشه بند بیرون آمدم. چند قدمی که رفتم، زیر نور مهتاب دیدم کسی در پشت یکی از خیمه ها در خودش جمع شده است. به او نزدیک شدم، دیدم آقای اسلام نسب است. اورکتش را دور خودش پیچید و کلاهش را روی سر کشیده و سرش را روی زانویش گذاشته بود. با تعجب کنارش رفتم و گفتم: آقای اسلام نسب چرا اینجا... بیا داخل پشه بند ما! - نه، تا یک نفر هم امشب بیرون از پشه بند بخوابد، وظیفه من است که با او بیرون بخوابم! اصرار فایده نداشت، محمد کسی نبود که بتوان او را از تصمیمی که گرفته است برگرداند، آن شب را تا صبح همراه با رزمندگانی که پشه بند نداشتند مهمان پشه ها بود. محمد اسلامی نسب 🌱🌷🌱🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz نشردهید