eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰منطقه حساسی بود. به خصوص موقعیت شهید عقیقی. دقیقه ای نبود که خمپاره 60 یا نارنجک تفنگی دشمن به خاک آنجا بوسه نزند. فرمانده محور هم شهید سپاسی بود. یک روز حاج مجید آمد و گفت: «باید در این منطقه سنگر محکمی برای نیرو ها ساخته شود.» واقعاً کار سختی بود، برای اینکه جان پناهی بسازی باید از جان خود می گذشتی. قبل از اینکه کسی برای این کار داوطلب شود، سید جلیل بلند شد و این کار را پذیرفت. 🔰اوایل جنگ بود، که سید جلیل را دیدم. آن زمان ها خیلی بحث شهید و شهادت بود. به سید گفتم: «سید تو دوست نداری شهید بشی؟» سید گفت: «دوست دارم شهید شوم، اما استادم فرموده اند، از خداوند درخواست شهادت نکن، تا بتوانی به اسلام و مسلمین بیشتر خدمت کنی.» این ماجرا گذشت تا اواخر جنگ که بار دیگر سید را روی تخت بیمارستان دیدم. در عملیات بیت المقدس 7 به شدت مجرح شده و در بیمارستانی در مشهد بستری بود. حالش را که پرسیدم، گفت: «می دانم که این بار رفتنی هستم.» چند روز بعد، شربت شهادت را در جوار آقا علی بن موسی الرضا(ع) سر کشید. 🌱🌷🌱 حجت الاسلام سید جلیل موسوی ري‌شهری 🌱🌷🌱🌷 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
🔹امر به معروف صحیح! 🔰حاج منصور فرمانده بسیج شیراز بود. به هر پایگاه مقدار رنگ و برس داد و گفت روی دیوارهای محلات شعارهایی در مورد حجاب بنویسید. هفته بعد همه مسئول پایگاه ها را خواست. حاجی با عصبانیت شروع کرد به گلایه . گفت: من به شما رنگ دادم که مثبت بنویسید، نه اینکه مردم توهین کنید و بد بنویسید! با تعجب گفتیم: حاجی مگر چی شده! با ناراحتی ادامه داد: دیدم فلان پایگاه، با کلیشه روی دیوار نوشته اند بی حجابی زن از بی غیرتی مرد است! بی حجابی دختر از بی عفتی مادر است! سرهایمان را زیر سنگینی نگاه حاجی پایین انداختیم. ادامه داد: این چه طرز امر به معروف است، این چه نحوه شعار نویسی است، چرا به مردم توهین می کنید. حداقل یه شعار در تشویق با حجاب ها می نوشتید! 🌷🌱 حاج منصور خادم صادق 🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💠بمناسبت یادواره سردارشهید رحیم فعال امروز در 🔰در بهمن ماه یکی از سال ها که توفیق زیارت کربلا نصیبم شد، قبل از سفر با سردار فعال تماس گرفتم و از سردار حلالیت خواستم. سردار تا اسم کربلا و امام حسین (ع) را شنید، بغض چندین ساله اش در گلو شکست و به گریه افتاد. وی از زبان سردار فعال ادامه داده است: 'زیارت امام حسین (ع) زیارت عشق است؛ هرگاه نام کربلا و امام حسین (ع) به میان می آید از خود بی خود می شوم. تو را به خدا از آقا امام حسین (ع) بخواه که این بنده گناهکار را نیز بطلبد و مرگ مرا شهادت در راهش قرار دهد.' رحیم فعال 🌱🌷🌱🌷🌱🌷 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
🔹آن شب من مسئول خط بودم، آقا منصور آمد سرکشی. گفت: وضعیت خط چطوره؟ - خوبه! - اسکله رفتی؟ - آره دیشب رفتم. - پاشو امشب هم بریم! - آقا منصور، آنجا شب ها تیربار کار می کنه ها! - خوب اون بزنه، ما هم می ریم! ما روی اسکله 8 آبادان هیچ خاکریز و جان پناهی نداشتیم. فاصله ما هم با عراقی ها حدود 500 تا 700 متر بود، سر تیربار عراقی هم درست روی اسکله بود. حاج منصور پا روی اسکله گذاشت و شروع کرد با طمأنینه روی آن راه رفتن. من هم با ترس و لرز کنارش بودم. گفتم: آقا منصور، تیرباری که سمت چپ جزیره مینو هست، روی ما دید داره، الانِ که شروع کنه به زدن. برای اینکه توی دلش را خالی کنم با هیجان ادامه دادم: تیربار چی خوبیه، میلی متری هم می زنِ ها! گوشش بدهکار این حرف ها نبود. حرفم تمام نشده تیربارچی شروع کرد روی ما آتش ریختن. یک تیرش هم از میان ریش های بلند منصور رد شد. با ترس و لرز گفتم: حاجی دیدی جدیه، بیا برگردیم. - بله معلومه، خیلی جدیه! باز به رفتنش ادامه داد. عراقی هم که دید ما کوتاه نمی آییم، کوتاه نیامد و یه نفس تیر بود که روی اسکله می ریخت. کم کم از حاجی فاصله گرفتم، که یه تیر از داخل بادگیرم رد شد. دیگر طاقت نیاوردم و پریدم توی کانال حاشیه اسکله. اما منصور عین خیالش نبود با آرامش عجیبی کارش خودش را کرد و تا انتهای اسکله رفت و همه جا را کنترل کرد و برگشت. عراقی ها هم که کفری شده بودند شروع کردن به ریختن رگبارِ تیر و خمپاره و ... . اما آرامش در صورت خندان منصور موج می زد. 🌷🍃🌷 حاج منصور خادم صادق 🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💠چند شبانه روز بود که آتش سنگين دشمن نگذاشته بود چند دقيقه يک خواب راحت بکنيم. با آقا منصور داخل سنگر نشسته بوديم. گفتم: آقای خادم صادق الان چه آرزويي داري؟ سؤال را از خودم پرسيد. آنچه در دلم بود را به زبان آوردم و گفتم: آرزو دارم 24 ساعت استراحت کنم، فقط بخوابم! باز سؤالم را از ایشان پرسيدم و گفتم آرزوی شما چیه؟ با خنده گفت: آرزوي من اين است که اين جنگ به نفع اسلام تمام شود، همه با هم خارج از جبهه ها تربيت و پرورش ها را شروع کنيم! اين آرزويش هم تحقق پيدا کرد. بعد از جنگ تمام وقتش را صرف تربيت جواناني کرد که يا از محيط جبهه و جنگ وارد شهر شده بودند، يا اينکه از جنگ چيزي نمي دانستند. حاج منصور خادم صادق 🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 : https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠در دوان حضور در قرارگاه مدینه مقر ما در یک بیمارستان صحرایی و زیر خروارها خاک و سازه های بتونی قرار داشت. برخی شب ها می دیدم که وقتی همه به خواب می روند حاج رسول از محل استراحت بیرون می زنند و به نقطه ای می روند. برایم سوال پیش آمده بود که حاج رسول کجا می روند؛ یک شب کنجکاو شدم و با چشمانم مسیرش را کاویدم و دیدم که به سمت سرویس های بهداشتی می رود. از جایم بلند شدم و بدون این که متوجه شود دنبالش رفتم ؛ دیدم وارد سرویس های بهداشتی شد ؛ آستین ها را تا کرد و پاچه های شلوارش را تا زانو بالا کشید و شروع کرد به شستن سرویس های بهداشتی. رفتم جلو و گفتم : حاجی شما فرمانده قرارگاه هستید ؛ اجازه بدهید من این کار را بکنم. حاج رسول نگاهی پرجذبه کرد و گفت: برو بیرون و بگذار کارم را انجام بدهم. گفتم: حداقل اجازه بدهید کمک تان کنم اما حاجی گفت: این کار خودم است و خودم هم انجام می دهم. هر چه اصرار کردم حتی نگذاشت ذره ای کمکش کنم و به تنهایی مشغول شستن شد چند بار دیگر هم به دنبالش رفتم اما هرگز اجازه نداد حتی ذره ای کمکش کنم. 🌹🌱🌷🌱🌹 حاج رسول استوار https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
💢یادشهدای عملیات کربلای۴ 💠بچه ها سخت مشغول آموزش شنا و غواصي بودند، عمليات كربلاي چهار در پيش بود. حاج مهدي درخواست ۴۸ساعت مرخصي كرد. مخالفت كردم. مخالفت شديد مرا که ديد، مجبور شد علت مرخصي را بگويد، گفت: «من يقين دارم از اين عمليات بر نمي‌گردم. من آماده‌ام و بايد خانواده‌ام را نيز آماده كنم. آنها را به شيراز ببرم و بچه‌ها را در مدرسه ثبت‌نام كنم و با خيالي آسوده برگردم.» ديگر نتوانستم مخالفت كنم. در عرض دو روز و نيم تمام كار هايش را انجام داد و برگشت. حاج مهدی زارع 🌷🌱🌷🌱🌷 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
🌹 💠آن شب تعداد زیادی نیرو به مقر آمده و پشه بند به اندازه کافی در مقر نبود. آقای اسلام نسب، پشه بند ها را بین نیروها تقسیم کرد و چند نفری بدون پشه بند ماندند. شب از نیمه گذشته بود که برای کاری از پشه بند بیرون آمدم. چند قدمی که رفتم، زیر نور مهتاب دیدم کسی در پشت یکی از خیمه ها در خودش جمع شده است. به او نزدیک شدم، دیدم آقای اسلام نسب است. اورکتش را دور خودش پیچید و کلاهش را روی سر کشیده و سرش را روی زانویش گذاشته بود. با تعجب کنارش رفتم و گفتم: آقای اسلام نسب چرا اینجا... بیا داخل پشه بند ما! - نه، تا یک نفر هم امشب بیرون از پشه بند بخوابد، وظیفه من است که با او بیرون بخوابم! اصرار فایده نداشت، محمد کسی نبود که بتوان او را از تصمیمی که گرفته است برگرداند، آن شب را تا صبح همراه با رزمندگانی که پشه بند نداشتند مهمان پشه ها بود. محمد اسلامی نسب 🌱🌷🌱🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz نشردهید
🌹تیر بازویش را خراشیده بود. گفتم داداش کاش تیره یکم این طرفتر رد شده بود و به تو نمیخورد! با ناراحتی با انگشت به سینه اش اشاره کرد و گفت اگه خدا مرا دوست داشت باید از اینجا رد میشد! دو سال بعد شهید شد. رفتم بالای سرش. خدا خیلی دوستش داشت، تیر درست از جایی که آن روز اشاره کرد، رد شده بود. محمد کشتکار "کربلای ۴ 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
شب جمــعه بعـد از عملیــات کربلاي ۴ بود. در نمــازخانه گــردان، دعاے کمــیل به پا بــود. دعــا ڪه شــروع شــد صداي هق هق و ناله عبــدالقادر همــه حواســها را به خود کـشید. ناز و نیازش با خدا بیش از فرازهاي دعاي کمیل دل را مےلرزاند...😭 - خدایا چــرا من از غافله دوستــانم جا ماندم.... - چرا دوســتانم را پذیرفتے اما مــن را نـه... - فرداے قیامــت من چه ڪنم... اشڪ بود ڪه مثــل ڪودڪی مــادر از دسـت داده، از دو دیده عبدالـقادر روي صورتش جاري بود. نگاهش که میـکردید چنین اشک مےریزد، باور نمےکردید این هـمان فرمانده اے اسـت ڪه در میــدان جنگ جلو هـیچ تیر و خمپاره اے قد خـم نکرده است. چند روز بعد در کربلاے ۵ به یاران شهیـدش پیوست ... عبدالقادر سلیمانی 🌹🍃🌹🍃 کانال شهدای شیراز https://eitaa.com/shohadaye_shiraz نشردهید
💠انتخابات نمایندگان شیراز به دور دوم کشیده شده بود.همان زمان شهید سید رسول سجادیان از جبهه به مرخصی آماده بود. اسامی را که شنید گفت این کاندید وابسطه به کانون های قدرت و ثروت شیراز است، آن یکی پیرو خط امام و انقلاب است که باید کمک کنیم به مجلس برود. تمام وقت شروع به تبلیغ کاندید مورد نظرش کرد. یک شبش احیا بود. پیرهای مسجد گفتند، امشب شب قدر است، بنشینید پای قرآن و دعا‌ وقت تبلیغ نیست. سید رسول به بچه ها گفت وضو بگیرید، نیت قرب الی الله کنید، امشب احیا ما این است که نگذاریم یک کاندید نامناسب وارد مجلس شود‌! سید عبدالرسول سجادیان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz نشردهید
🎙همسر شهيد: 💢مبارزه كار هميشه يوسف رضا بود، او فقط مي‌خواست به هر صورت از حريم مرزي و اخلاقي كشورش دفاع كند. 💢 يكبار در جريان مبارزه با قاچاقچيان استان فارس از ناحيه پا مجروح شد. وقتي به بيمارستان رفتم، نتوانستم آرامش خود را حفظ كنم، و با ناراحتي به او اعتراض كردم. اما او در جواب بي‌تابي من گفت: «مشقتهاي كار من، زندگي راحت را از شما گرفته. دختر عمو! من را حلال كن. اما خودت را زياد ناراحت نكن، و از خدا صبر بخواه . ما مي‌توانستيم مانند بعضي از انسانها بي‌درد زندگي كنيم، مي‌توانستيم . اما نخواستيم.» از شرم صورتم را از او پنهان كردم، ولي ابوالفتحي با خنده گفت: «اين دردها همه اش خدائيه، زياد غضه نخور.» روز بعد پرستاري از يوسف رضا را شخصا به عهده گرفتم ، تا شايد گوشه‌اي از زحمات او را جبران كنم.🌹 یوسف رضا ابوالفتحی فرمانده نیروی انتظامی استان فارس 🌱🌹🌱🌹🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠آب گرفتگی شلمچه، یک مانع مصنوعی بسیار پیچیده بود که از یک طرف پوشیده از انواع موانع از سیم خاردار، هشت پری و انواع مین ها بود، از طرف دیگر متوسط عمق آب 40 سانتی متر بود، یعنی عمقی که نه می شد در آن غواصی کرد، نه قایق رانی. مشکل اصلی ما حمل نیروها با قایق از این آب گرفتگی بود. قبل از کربلای ۴، من و برادرم "شــهید مجتبی شیخی" هر شب یک نوع قایق توی این آب گرفتگی می بردیم و آزمایش می کردیم. هر قایق باید هشت نفر را حمل می کرد. شهید حاج مجید سپاسی و حاج رسول استوار هم برای کمک می آمدند، ما بقی وزن را هم با ریختن سنگ در قایق پر می کردیم. شاید هشت نه مدل قایق را آزمایش کردیم و هیچ کدام جواب نداد و موتور همه با سنگین شدن، در گل و لای گیر می کرد. به این ترتیب عملاً امکان ترابری نیروها با قایق در این آب گرفتگی ممکن نبود. یک روز ظهر در پادگان شهید دستغیب اهواز بودم. برادرم مجتبی پیش من آمد و گفت: من مشکل را حل کردم! به سمت مقر یگان دریایی رفتیم. دیدم پاشنه قایق را با جوشکاری بالا آورده است و موتور را از جای معمول خود بالا تر نصب کرده است، به نحوی که به راحتی در عمق کم پروانه بدون گیر کردن به گل و لای حرکت می کرد. شب قایق را در آب گرفتگی شلمچه آزمایش کردیم خیلی خوب جواب داد. حالا مشکل این بود که ما برای شب عملیات 75 قایق نیاز داشتیم. خود مجتبی تیمی از بچه ها را جمع کرد و شبانه روز مشغول جوشکاری و اصلاح ساختار قایق ها شدند تا برای شب عملیات آماده شدند. مجتبی شیخی 🌱🍃🌱🍃🌱🍃 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
💠خیلی ها در کارهای توجیه عملیاتی خیلی سخت می گرفتند و خودشان را به زحمت می انداختند. اما مجید این جور نبود، تا وارد جلسه طرح عملیات می شد، خنده و شادی هم با او وارد می شد. محال بود در جلسه ای مجید باشد و آخرش هم به خنده و شوخی نرسد، آن هم جلسه توجیه عملیات با آن اهمیت. می آمد دو سه تا پیشنهاد ساده می داد، مشکل را حل می کرد و می رفت. درست مثل نسیمی که شادی و نعمت با خود همراه می آورد. برخلاف دیگران که با خودکار و آنتن روی نقشه مسیر ها را نشان می دادند با دست و انگشت روی نقشه می رفت، طرح را می کشید و والسلام. حاج مجید سپاسی 🌱🌷🌱🌷🌱 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz نشردهید یاد شهدا زنده شود
🌷خانمیرزا در عملیات والفجر1 به شدت مجروح شده و به تهران منتقل شده بود. یکی از همراهانش نقل میکرد: به اتفاق جمعی از مجروحین جنگ به دیدار حضرت امام(ره) رفتیم. خانمیرزا به علت شدت جراحتش، با ویلچر خدمت امام رسید. یکی یکی در صف ایستاده و خدمت امام(ره) میرفتیم و دست امام را میبوسیدیم و امام هم صورت بچه ها را می-بوسیدند. نوبت به خانمیرزا که رسید، تا سرش را به سمت دست امام کشید تا دست امام را ببوسد، امام دستشان را کشیدند تا لبهای خانمیرزا به آن نرسد! خانمیرزا جا خورد و گفت: «اماما، حتماً لایق بوسیدن دست شما نیستم!» امام فرمودند: «نه، شما مقامت بالاتر از این است که دست من را ببوسید!» اشک از چشمهای خانمیرزا جاری شد و خودش را از ویلچر روی پای امام انداخت، دمپائی امام را بیرون کشید و شروع کرد به بوسیدن پای امام. امام ایشان را بلند کردند. چند دقیقه آرام با هم صحبت کردند که ما چیزی از صحبتهای رد و بدل شده نشنیدیم. بعد امام دست در جیب کرده و کوچکی را که در جیب داشتند به ایشان هدیه کردند. خانمیرزا این قرآن را خیلی دوست داشت که خود سرگذشت عجیبی دارد. بعد از این دیدار بود که به همه میگفت، به جای خانمیرزا او را "روح الله" صدا بزنند و روح الله بدانند. خانمیرزا( روح الله) استواری 🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz نشر مطلب با شما
💠به مناسبت روز شهدای ورزشکار 🔹مسابقات دو میدانی 10 هزار متر کشوری در ورزشگاه آزادی تهران بود. خانمیرزا 200، 300 متر از نفر دوم جلوتر بود. دور آخر بود که نفر دوم خود را به خانمیرزا رساند و از عقب شورت ورزشی خانمیرزا را کشید. ناگهان خانمیرزا سرعتش را کم کرد و باقیمانده‌ی مسیر را با حالت راه رفتن ادامه داد. هر چه مربی‌ها و تماشاگران فریاد زدند که بدو، بدو اهمیت نداد. 😳 همین کم شدن سرعت به نفر دوم اجازه عبور داد و او هم با شادی چند متر آخر را از خان‌میرزا جلو افتاد و اول شد، خانمیرزا هم بعد او دوم. بعد از مسابقه با خانمیرزا مصاحبه کردند، درباره‌ی علت این کارش گفت: «برای من اول و دوم شدن در این مسابقه ارزش نداشت. ارزش ان هست که یک ورزشکار مرد باشه، که متأسفانه من اینجا چنین چیزی ندیدم!» 🔹بعد از این مسابقه، خانمیرزا به اردوی تیم ملی دومیدانی دعوت شد تا جهت مسابقات آسیایی اعزام شود، اما بخاطر جو اردوهای مختلط ورزشی که پیش از این دیده بود، این دعوت را رد کرد و نرفت. دکتر خانمیرزا استواری 🌿🌷🌿🌷 : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔹 💠با عبدالقادر رفتیم عین خوش، بچه ها هدایای مردمی را باز می کردند. یک بسته زعفران با نامه هم نصیب عبدالقادر شد، نامه را بلند خواند: سلام فرزندان گلم. من پیرزنی از یکی از روستاهاي استهبان هستم. موقعی که پسرم به جبهه رفت، با خودش تعدادی بسته زعفران که خودش کاشته بود را برای رزمندگان برد، حتماً این بسته زعفران را وقت نکرده بود که پخش کند. وقتی دیدم مردم براي کمک به جبهه صف کشیده اند، خیلی دلم گرفت. به خانه رفتم و این بسته زعفران که پسرم با دست خودش آنها را چیده و هنگام شهادت هم با خودش بوده داخل پاکت گذاشتم و با این نامه براي شما فرستادم. از اینکه کم است من را ببخشید...😔 تمام صورت عبدالقادر شده بود اشک. روي زمین نشست، بسته زعفران را نشان ما داد و با بغض گفت: می دونید کجاش بیشتر دردناکه، این که نه آدرسی نوشته و نه اسمی از فرزند شهیدش!😭 اسم این بسته زعفران را گذاشته بود زعفران شهادت، پیش هر کدام از بچه ها می ماند شهید میشد، آخرین نفری که زعفران شهادت را با خود برد، هاشم اعتمادی بود... عبدالقادر سلیمانی 🌱🌷🌱 : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠شب عمليات قدس سه بود. هاشم به من گفت: يكي از گردان ها دچار مشكل شده، هنوز بر نگشتن، سريع كاري بكنيد. گفتم: چه كار كنيم، ‌كاري از دست واحد تبليغات ساخته نيست. نگاهي متعجبانه به من انداخت و گفت: يعني تو كه در تبليغات بودي نمي داني در اين شرايط بايد چه كار كني؟ متعجب تر از او گفتم نه! مگه چه كار بايد بكنيم؟ با اطمينان از حرف خود ادامه داد: در اين مواقع بايد دعاي توسل راه بندازي!دو سه تا از بچه ها جمع شدند دعاي توسل راه انداختيم. مدت زيادي از اتمام دعا نگذشته بود كه بچه هاي گم شده با تعدادی اسير رسیدند. هاشم اعتمادی 🌹🍃🌹🍃 : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠سردار زنده یاد حاج‌منوچهر رنجبر در مورد سردار شهید حسن حق نگهدار می‌گفت: آبان ماه ۱۳۵۹ ، با چند نفر از بچه های سپاه شیراز مأمور شدیم تا به سوسنگرد برویم و سرپرستی اولین گروه بسیجی های اعزامی از شیراز به عهده بگیریم. رفتن ما همزمان شد با هجوم تانک های دشمن برای تسخیر سوسنگرد... سلاح ما ام یک بود که در برابر تانک اثری نداشت. تیربارچی ما، شهید جمشید غنی هم همان دقایق اول خورد و آسملنی شد. سردارشهید سید محمد کدخدا برای حفظ نیروها آنها را به کنار رودخانه برد، به من و حسن حق نگهدار گفت مهمات را منفجر کنید و بیائید. با حسن چند نارنجك انداختيم اما باعث انفجار بقيه نشدند. حسن من را عقب فرستاد و جلوتر رفت و با نارنجكى كه روى مهمات ها انداخت ، انفجار شديدى ايجاد شد ، بعثی ها حسن را زير آتش شديد گرفتند. حسن نتوانست به كانال بر گردد و با فرياد به من گفت: شما برو به بچه ها برس... حسن با سرعت مى دويد و تيربارچى دشمن با گلوله او را دنبال مى كرد. خدا او را از آن آتش نجات داد و به سوسنگرد رساند تا حماسه ساز بی بدیل شکست حصر سوسنگرد شود. حسن حق نگهدار 🌱🍃🌷🌱🍃🌷 @shohadaye_shiraz نشر دهید
💠سال 64، درگیر ساخت منزل مسکونی‌ام در شیراز بودم که خیلی فکرم را درگیر خودش کرده بود. یک روز توی همین فکر‌ها بودم که حاج‌محمـد رسید. گفت: چیه حاجی، تو فکری؟ گفتم: والله تو کار ساخت خانه‌ام ماندم، دیگه پول برام نمانده، کارها رو زمین‌مانده. گفت: همین. نگران نباش، ان شاالله خدا می‌رسونه. چند روز بعد گفت: حاجی من برم شیراز یه کاردارم برگردم. گفتم: بفرما. رفت. یکی دو روز بعد زنگ زدم شیراز با همسرم صحبت کنم. همسرم گفت: راستی پول‌ها رسید! - کدام پول؟ - همان‌که دادی حاج‌محمـد آورد، پول را داد، گفت حاجی این را داد برای کارهای ساخت خانه! اشک توی چشمم پیچید. همسرم بعد از دیدن حاج‌محمـد می‌گفت: به نظرم این آقای ابراهیمی یه روز شهید می‌شه، نور از صورتش می‌بارید! حاج محمد ابراهیمی 🌱🍃🌷🌱🍃 : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💢بمناسبت یادواره شهید شیبانی امروز در گلزار شهدای شیراز 💠در رسیدگی به امور معیشتی و خانوادگی نیروهای تحت امر از هیچ کوششی دریغ نمی کرد و آنچه در توان شخصی خود داشت، در طبق اخلاص می گذاشت. 💠در برپائی مراسمات و مجالس شادی یا سوگواری اهل بیت علیهم السلام و یا مراسمات مذهبی همیشه اهتمام جدی داشت وحتی به قیمت مقروض شدن ، افطاری تولد امام حسن مجتبی (ع) درنیمه ماه مبارک رمضان، دهه محرم وشهادت امام رضا (ع) و ... درسطح وسیعی برگزار می کرد. دادالله شیبانی 🍃🍃🌷🌱🍃 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
💠ادامه عملیات کربلای 5 بود. حاج‌محمـد دنبال من آمد و گفت: بیا بریم گتوند کار دارم. من رانندگی می‌کردم. حاج‌محمـد خسته از روزهای سخت عملیات، حرفی نمی‌زد و به مسیر جلو خیره شده بود. انگار به چیزی فکر می‌کرد. من هم چیزی نمی‌گفتم. آمدیم اهواز، از میدان چهار شیر که رد شدیم. حاج‌محمـد سکوتش را شکست و بی‌مقدمه گفت: عبدالله من دو تا آرزو از خدا دارم، دعا کن که خدا بهم بده! گفتم: چیا؟ گفت: دوست دارم سال دیگه باز برم حج واجب و خانه خدا را زیارت کنم، بعدش بیام و شهید بشم! با خودم گفتم تو چه فکر‌هایی است حاج‌محمـد. گفتم: ان‌شاالله که هر چی خیر است پیش میاد! وقتی سال بعد برای بار دوم به حج واجب رفت، گفتم این از آرزوی اولش. وقتی هم سال بعدش در آخرین روزهای جنگ شهید شد، با خودم گفتم: این هم اجابت آرزوی دومش! محمد ابراهیمی 🌱🌷🍃 : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠انتخابات نمایندگان شیراز به دور دوم کشیده شده بود.همان زمان شهید سید رسول سجادیان از جبهه به مرخصی آماده بود. اسامی را که شنید گفت این کاندید وابسطه به کانون های قدرت و ثروت شیراز است، آن یکی پیرو خط امام و انقلاب است که باید کمک کنیم به مجلس برود. تمام وقت شروع به تبلیغ کاندید مورد نظرش کرد. یک شبش احیا بود. پیرهای مسجد گفتند، امشب شب قدر است، بنشینید پای قرآن و دعا‌ وقت تبلیغ نیست. سید رسول به بچه ها گفت وضو بگیرید، نیت قرب الی الله کنید، امشب احیا ما این است که نگذاریم یک کاندید نامناسب وارد مجلس شود‌! 💠سال ۶۰ ،زمانی که آقای بنی‌صدر عزل شد و آقای رجائی کاندید ریاست‌جمهوری شدند، سید رسول به‌شدت برای شهید رجائی تبلیغ می‌کرد و می‌گفت ایشان یک انسان مکتبی و سالم است و وظیفه ما است ایشان را تبلیغ کنیم. به‌اتفاق سید رسول و [شهید] مجید مرادی تا آخر شب در گلزار شهدا، برای آقای رجایی تبلیغ می‌کردیم. وقتی هم به محل برگشتیم، با اینکه ساعت تبلیغات تمام شده بود، سید ‌دست بر نداشت و با رنگ و قلم‌مو روی یکی از دیوارهای محل نوشت: ◀️ ما به یک رئیس‌جمهور انقلابی در خط اسلام رأی می‌دهیم! شعاری که تا سال‌ها روی همان دیوار به یادگار از سید رسول باقی‌مانده بود. سید عبدالرسول سجادیان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz نشردهید
🔰منطقه حساسی بود. به خصوص موقعیت شهید عقیقی. دقیقه ای نبود که خمپاره 60 یا نارنجک تفنگی دشمن به خاک آنجا بوسه نزند. فرمانده محور هم شهید سپاسی بود. یک روز حاج مجید آمد و گفت: «باید در این منطقه سنگر محکمی برای نیرو ها ساخته شود.» واقعاً کار سختی بود، برای اینکه جان پناهی بسازی باید از جان خود می گذشتی. قبل از اینکه کسی برای این کار داوطلب شود، سید جلیل بلند شد و این کار را پذیرفت. 🔰اوایل جنگ بود، که سید جلیل را دیدم. آن زمان ها خیلی بحث شهید و شهادت بود. به سید گفتم: «سید تو دوست نداری شهید بشی؟» سید گفت: «دوست دارم شهید شوم، اما استادم فرموده اند، از خداوند درخواست شهادت نکن، تا بتوانی به اسلام و مسلمین بیشتر خدمت کنی.» این ماجرا گذشت تا اواخر جنگ که بار دیگر سید را روی تخت بیمارستان دیدم. در عملیات بیت المقدس 7 به شدت مجرح شده و در بیمارستانی در مشهد بستری بود. حالش را که پرسیدم، گفت: «می دانم که این بار رفتنی هستم.» چند روز بعد، شربت شهادت را در جوار آقا علی بن موسی الرضا(ع) سر کشید. 🌱🌷🌱 حجت الاسلام سید جلیل موسوی ري‌شهری 🌱🌷🌱🌷 نشردهیدhttps://eitaa.com/shohadaye_shiraz
💠بچه ها سخت مشغول آموزش شنا و غواصي بودند، عمليات كربلاي چهار در پيش بود. حاج مهدي درخواست 48 ساعت مرخصي كرد. مخالفت كردم. مخالفت شديد مرا که ديد، مجبور شد علت مرخصي را بگويد، گفت: «من يقين دارم از اين عمليات بر نمي‌گردم. من آماده‌ام و بايد خانواده‌ام را نيز آماده كنم. آنها را به شيراز ببرم و بچه‌ها را در مدرسه ثبت‌نام كنم و با خيالي آسوده برگردم.» ديگر نتوانستم مخالفت كنم. در عرض دو روز و نيم تمام كار هايش را انجام داد و برگشت. حاج مهدی زارع 🌱🍃🌷🌱🍃 @shohadaye_shiraz نشردهید⬆️⬆️