شهدای غریب شیراز
🌷 محله ما هنوز جاده کشی نشده بود.
ورفت وامد ماشین هادر آن خیلی کم بود.
یک شب بخاطر سردرد در خانه افتاده بودم.
علی به خانه آمد، حال مرا که دید،تا سر خیابان مرا به دوش کشید که ماشین بگیرد وبه دکتر برویم.
وقتی برگشتیم چشمم به یک ماشین سپاه افتاد که جلوی در بود.
گفتم این مال کیه؟
گفت: من با این ماشین داشتم به ماموریت می رفتم،گفتم حالی هم از شما بپرسم.
گفتم: مادر،چرا با این مرا نبردی دکتر و انقدر تو زحمت افتادی؟
گفت: اگر شما را سوار این ماشین می کردم آن دنیا باید جواب پس می دادم چون این ماشین بیت الماله!
🌸هدیه به شهیدعلی حسن پور صلوات🌸
....................
@shohadaye_shiraz
.......................
🗓 دوم تیر سالروز شهادت
رزمنده تیپ۳۳ المهدی شیراز
در دفاع مقدس، از مهندسین سپاه
و فرمانده مدافعان حـرم در سوریه
تله انفجاری/ حماء ۱۳۹۳
#رزمنده_دیروز_مدافع_امروز
#شهیدسردار_دادالله_شیبانی
#ﻣﺪﻓﻦ:ﮔﻠﺰاﺭﺷﻬﺪاﻱﺷﻴﺮاﺯ
ﻗﻂﻌﻪ 7 ﺧﻴﺒﺮ. ﺭﺩﻳﻒ اﻭﻝ
صبحانه اگر هست
از آن خوانِ بهشتی
یڪ لقمه به مـا
اهلِ زمین هم بچشانید ...
#صبحتون_شهدایی🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
شهدای غریب شیراز
⤵️خاطرات رزمندگان فارس
↩️ به روایت حاج یدالله فهندژ
⬅️ نامه برگشتی!
◀️... من و حسن هم محلی و هم سن و سال بودیم .
با [شهید] سید محمد تقوا هم پای ثابت گروه سرود مسجد جامع سعدی بودیم.
پانزده سال نداشتیم که پایمان به جبهه باز شده بود. عید سال 62 بود که به مرخصی آمدم.
سری هم به خانه حسن زدم. مادر حسن که نگران حسن بود، خواست تا نامه ای برای حسن ببرم. نامه را گرفتم و به جبهه برگشتم.
لشکر برای عملیات والفجر یک آماده می شد.
هر چه دنبال حسن گشتم و سراغش را گرفتم پیدایش نکردم. رسیدیم به شب عملیات.
من در واحد تبلیغات لشکر بودم. یک ضبط صوت با کش روی دوش خودم بستم که مارش عملیات و سرودهای مذهبی پخش می کرد.
خودمم با شعار هایی که می دادم رزمندگان را برای رفتن تشویق می کردم.
همراه با یکی از گردان های عمل کننده به سمت خط مقدم حرکت کردم.
در تاریکی شب به پشت میدان مین رسیدیم.
کم کم آتش دشمن روی سر بچه ها شروع شد. میدان مین معبر نداشت. فرمانده گردان جلو ایستاد و گفت: تخریب چی ... تخریب چی...
هفت نفر از میان گردان بلند شدند و به سمت فرمانده دویدند. در کور سوی نوری که روی سر گردان می تابید.
یک لحظه چهره حسن را دیدم. سریع از جا کنده شدم و به سمتش دویدم و صدا زدم حسن... حسن...
تا من را دید ایستاد.
او را در آغوش کشیدم. گفتم : مگه تو رفتی توی تخریب!
-آره رفتم آموزش تخریب دیدم.
دست کردم توی جیب و نامه مادرش را در آوردم و گفتم: حسن مادرت برات نامه داد!
دستم را پس زد و گفت: الان وقت نامه و مادر نیست... نمی بینی گردان به خاطر ما معطلعه!
سریع از من جدا شد و به سمت میدان مین رفت.
- نیم ساعت بیشتر وقت نداریم، عجله کنید.
هفت تخریب چی سریع سر نیزه ها را کشیدند و پا مرغی وارد میدان مین شدند.
گردان هم چشم انتظار پشت میدان بی صدا نشستند.
ناگهان وسط میدان مین جرقه ای زد و لحظه ای بعد انفجاری شدید میدان مین را روشن کرد.
انفجار مین والمری بود.
هر هفت نفر روی زمین افتادند.
از آن سمت آتش عراق هم روی میدان مین و گردان شروع شد.
سر و صدای بی سیم هم بلند شد...
- سریع بکشید عقب...
فرمانده محکم فریاد می زد برید عقب... برید عقب.
ظاهراً جناح های دیگر هم موفق نبودند.
نیروها شروع به عقب رفتن کردند.
چشمم به میدان مین بود.
طاقت نیاوردم و به سمت میدان مین دویدم.
از راهی که باز شده بود به سمت تخریب چی ها رفتم.
حسن را پیدا کردم. از سینه به پائین بدنش چاک چاک شده بود.
کنارش نشستم و گفتم: حسن من هستم!
- من را ببر عقب!
- نگران نباش،خودت را محکم نگه دار.
سریع حسن را روی دوشم گذاشتم و دو دستم را زیر ران هایش گرفتم.
توی گوشم فقط صدای یا حسین حسن می پیچید.
احساس می کردم خون گرم از بدن حسن توی کف دستم جمع می شود و قطره قطره از بین انگشت هایم می چکد.
یک نفس حسن را به جایی آوردم که آمبولانسی ایستاده بود.
پشت آمبولانس پر بود از مجروح و شهید که روی هم انداخته بودند.
حسن هنوز آرام نفس می کشید.
او را هم روی مجروحین گذاشتم.
دلم نیامد تنهایش بگذارم.
پشت آمبولانس جای دست نداشت. به سختی با سر انگشتانم لبه پشتی درب آمبولانس را گرفتم. نوک کفشم را هم به لبه سپر گیر دادم.
آمبولانس با سرعت حرکت کرد و من محکم خودم را به در آمبولانس چسبانده بودم که در حرکت های آمبولانس و دست انداز ها نیافتم.
بلاخره با هر سختی بود به محل بهداری رسیدیم و آمبولانس ایستاد.
تمام بدنم کوفته شده بود.
امداد گر ها شروع به تخلیه مجروحین کردند.
دو نفر هم حسن را روی برانکاردی گذاشتند تا به اورژانس ببرند.
دنبالشان راه افتادم.
نرسیده به اورژانس پزشکی گفت صبر کنید.
چراغ قوه اش را در آورد چشم های حسن را باز کرد و نور را توی مردمک چشم حسن انداخت
و گفت: معراج شهدا!
تنم یخ کرد،زانوهایم سست شد.
آرام دنبال امدادگر ها رفتم.
چند متر آن طرف تر گودالی بود.
داخل گودال رفتند.
و پیکر حسن را کنار سایر شهدا گذاشتند.
هنوز پانزده سالش تمام نشده بود، اما مردی شده بود برای خودش.
به شیراز که برگشتم، به خانه آنها رفتم.
نامه را به مادرش پس دادم و گفتم شرمنده، نشد نامه را به حسن برسانم.
مراسم تشییع حسن تمام نشده، برادر کوچکش عباس پایش را توی یک کفش کرد که می خواهم بروم اسلحه برادرم را بردارم.
به منطقه آمد و پنج ماه بعد از برادرش شهید شد.
⏸ هدیه به شهیدان محمد حسن و عباس ملایمی صلوات..
...................
@shohadaye_shiraz
..................
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍اگر مےخواهید ڪارتان برڪت پیدا ڪندبہ خـــانواده شـهدا سر بزنید ، زندگینامہ شـهدا را بخوانید سعے ڪنید در روحیہ خــود شـهادت طلبے را پـرورش دهید ...
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
▶️ درحال آموزش تجهیزات وارتباطات مخابراتے به نیروهای جدیدبودیم که حاج محمد فرمانده مخابرات آمد
وگفت: بگذاریدیک ارتباط راهم من بگویم !!
گفتم : کدام ارتباط!؟
باخنده زیبایش گفت: ارتباط با خدا
گفت: اگر واجباتتان راانجام دادید،نمازتان را سروقت خواندید،محرمات را ترک کردیددر عملیات ها پیروزیدوگرنه بیسیم و ارتباطات و... کشکه دل خوشکه 🌸
⏸هدیه به شهیدحاج محمدابراهیمی صلوات...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیـد حاج محمد ابراهیمے 🌸🍃
4ﺗﻴﺮﻣﺎﻩ
#سالگـرد_شهـادت_شهید
مزارشهید: ﻗﻂﻌﻪ 5 ﻓﺘﺢ اﻟﻤﺒﻴﻦ ﺭﺩﻳﻒ 10
........
@shohadaye_shiraz
.................
❁✨﷽✨❁
شعر یعنے
کہ ســــرِ صبــح
ڪسے مثــــڸ شمـا
باعـــــثِــ روشنــےِ
حضـــــرتــ خورشیـد شود ...
#شهیدﻣﺮاﺩﻧﺠﺎﺗﻲ
#صبحتون_معطر_به_عطر_شهید
🍀🍀🍀🍀
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
شهدای غریب شیراز
🌷|بِسْمِ اللهِ الَذِی هُوَ مُدَبِرَالاُمُور|🌷
👇 به مناسبت سالگرد شهادت حاج محمدابراهیمی..
🌷تانک های عراقی با هیبتی عجیب می امدند.
حالت دشتبانی داشتند که وقتی نگاه می کردی به پهنای دشت تانک بود و پشتش نیروی پیاده.
حاج محمد گفت:
من هم باید شریک بشم.
تا بخواهم جلوشو بگیرم یه آر پی جی برداشت و رفت لبه خاکریز و از آن سمت رفت پایین .
درون یک گودی روبروی دشمن ایستاد و شلیک کرد.
موشک را دنبال کردم، رفت خورد به برجک یک تانک و کمانه کرد.
حاج محمد برگشت وگفت: سید ترسیدم!
گفتم: یعنی چی؟؟
گفت: یعنی ترس تو دلم اومد.
گفتم: تو که رفتی رو در رو جلو گلوله، تانک،دیگه ترس چی؟؟؟
گفت: ترسیدم که جلوتر نرفتم باید انقدر برم جلو که موشک را مستقیم توی تانک شلیک کنم. باید با هر گلوله یک تانک بزنیم نه هدر بدیم.
دوباره ارپی جی را مسلح کرد و رفت لبه خاکریزاز انجا هم رفت پایین و چند متر جلوتر از جای قبلی ایستاد و شلیک کرد.
این بار گلوله خورد شنی تانک و کمانه کرد و خورد زیر لوله!!!
باز برگشت و مسلح کرد و دوباره رفت جلو و جلوتر...
این بار تانک با شلیک حاج محمد منفجر شد...
و باز و باز...
🌸هدیه به شهید حاج محمد ابراهیمی صلوات..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مینویسم تایادم نرود
تمام اقتدارمیهنم رااز شما دارم
این روزها بیشترازهمیشه
شرمنده نگاه منتظرتان هستیم
نگاهی که گویا فریاد میزند
خونمان رابا سازش
به دشمن نفروشید.
🍃
#ﺻﺒﺤﺘﻮﻥ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ و ﺧﻨﺪﻩ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺩ🌷
🌸 مجـذوبــ خنـده هاے این و آن گشتیمــــ
🌺 آن خنده هاے بے ریـا یادمان رفتــــ..
#صبحتون_مزیین_به_لبخند_شهدا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز
@shohadaye_shiraz
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانند ماهے هاے
دور افتاده از دریـــــا
وقتے نمیبینم
#ﺷﻤﺎ را
حال بدے دارم..
🍀🍀🍀
(ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ)
🍀🍀🍀
#صبحتون_شهدایی🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
شهدای غریب شیراز
﷽
#ﻃﺮﺡ_ﺁﻣﺎﺩﮔﻲﺑﺮاﻱ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ_ﺷﻬﺪا
اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ #ﻗﺮاﻋﺖ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﻲ ﺫﻛﺮ:
#ﺻﻠﻮاﺕ ﺑﺎ (ﻭ ﻋﺠﻞ ﻓﺮﺟﻬﻢ)
#ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ اﻫﻞ ﺑﻴﺖ اﻃﻬﺎﺭ(ع) و اﻣﺎﻡ ﺭاﺣﻞ(ﺭﻩ ) و ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ و
ﺑﺨﺼﻮﺹ #ﺷﻬﺪاﻱ ﻣﺨﺎﺑﺮاﺕ و #ﺷﻬﻴﺪﻣﺤﻤﺪاﺑﺮاﻫﻴﻤﻲ و
اﻣﻮاﺕ و ﮔﺬﺷﺘﮕﺎﻥ و...
ﻫﺮﻛﺲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺗﻌﺪاﺩ ﺑﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺩﺭ ﺧﺘﻢ اﻳﻦ ﺫﻛﺮﺷﺮﻛﺖ ﻛﻨﻨﺪ
👆👆👆
عجب حڪایتی دارد این سردار شهید....
در ۷تیر متولد میشود
در ۷تیر اسمش برای حج در می آید
در ۷تیر عازم جبهه میشود
در ۷تیر ازدواج میکند
در ۷تیر تنها دخترش بدنیا می آید
در ۷تیربه شهادت میرسد
#سردارشهیداحمداللهیاری
#سالروز_شهادت
#یادش_باصلوات
می آید از دیار گل و سبزه و نسیم
مردی به رنگ و بوی خدا از تبار عشق
همچون سپیدهٔ سحر از راه می رسد
لبخند اوست معجزهٔ آشکار عشق
#اﻟﻠﻬﻢ_ﻋﺠﻞ_ﻟﻮﻟﻴﻚ_اﻟﻔﺮﺝ
🌹🌹🌹🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
🌷با سلام به مهدی موعود(عج) آقا و سرور و مولایم،آنکه هدیه سربازش را قبول کرد،آن¬که پذیرفت پرقیمت ترین چیزی را که حقیر به آن علاقه داشتم،یعنی قرآنی را که خیلی دوست داشتم به او هدیه کردم و قبول کرد. مهدی جان گریه¬ها کردم، مرا نپذیرفتی، مهدی جان ممکن است لایق نبودم ولی این¬که هدیه را از من پذیرفتی شاید به خاطر بزرگی هدیه بود و از آن شرمت شد که هدیه را قبول نکنی و این را می¬گویم که باور کنید امام زمان(عج) در جبهه هاست
امیدوارم که از این سرباز عقب مانده از لشکرت راضی شوی و مرا ببخش اگر گنهکارم، مرا ببخش اگر خطا کارم. مهدی جان در قدمگاه¬هایت که محل خانواده شهدا بود می¬رفتم و متوسل می¬شدم. آخر درِ ورود به درگاه خدا از آن¬جا می-گذرد.کجا را غیر از این راه می¬توانستم پیدا کنم. مهدی جان شاید در اوایل نمی¬دانستم ولی بعداً فهمیدم که درِ ورود به پیشگاه خدا از کنار بازماندگان شهدا می¬گذرد.درِ راه¬یابی به تو و اجدادت، از خانه¬ی شهدا نورش سوسو می¬زند.مهدی جان سلام مرا بپذیر. مگر امکان دارد فرمانده، سلام سرباز خطاکارش را جواب ندهد. در اسلام که تو می¬دانی جواب سلام واجب است.
#شهیدخانمیرزا_استواری
#شهدای_فارس