#ﺷﻬﺪﺷﻬﺎﺩﺕ🌷
تیر بازویش را خراشیده بود.
گفتم داداش ڪاش تیره یڪ ڪم این طرفتر رد شده بود و به تو نمیخورد!😞
با ناراحتی با انگشت به سینه اش اشاره ڪرد و گفت : *اگه خدا مرا دوست داشت باید از اینجا رد میشد!* 💔
دو سال بعد شهید شد. رفتم بالای سرش. خدا خیلی دوستش داشت، تیر درست از جایی ڪه آن روز اشاره ڪرد، رد شده بود.😇
#شهید محمد کشتکار*
#شهدای_فارس*
🌹🌹🌷🌹🌹
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC799
🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گوشههایی از نوحه آهنگران در وصف شهید حاج قاسم در مراسم آغاز هفته دفاع مقدس در حضور رهبر انقلاب
☘🌹🌹☘
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﺧﻮاﻫﺮ....
میخوای شهید شی؟
این دو کار رو بکن...✌️
⁉️‼️
#شهید_محمد_بلباسی
🌹🌷🌹🌷
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC799
🌸🌱
☀️خورشید
بزرگتریڹ مؤذڹ ،صبـح است
وشـــــــهید،والاتریڹ مڪبر آزادگے
#سلـام🤚
#صبحتـون_شهـدایی🍃
🌸🌱
@shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سوم*
دروازه اصفهان شلوغی خودش را دارد. مادر علیرضا با حوصله ماهی های مد نظرش را پیدا می کند. این وضع اعصابم را بیشتر به هم میریزد.تصویر تابوت و چهره علیرضا مثل مهر نماز جلوی چشمم بازی میکند.هرچه تلاش می کنم این تصویر را پاک کنم نمی توانم .دستی شانه ام را لمس میکند. یکه میخورم و پشت سرم را نگاه می کنم .چشمم که به برادرم حاج داوود میافتد. اول هول برمیدارد و بعد از شوق نفس میکشم .مادر علیرضا حواسش به ما نیست. میپرسم: تعجب اینجا چه می کنی؟!
نگاهشبه انتهای خیابان کشیده شده و خستگی از چهره می بارد.میگوید: می خوام برم ترمینال!ننه خسرو نذاشت بمونم .باید برم جبهه دنبالش. ننه اش داره دق میکنه به خدا. عباس مطمئنم که خسرو این بار شهید میشه!
_زبونتو گاز بگیر حاجی!
. به ذهنم می رسد:«با حاج داوود به اهواز بروم. هم خسرو را پیدا میکنیم هم علیرضا را..
_خب منم میام!
صدا میزنم: ننه ی علی!
مادر علیرضا چشمش که به حاج داوود می افتد، خنده پخش می شود روی صورتش. می آید طرف ما. احوالپرسی اش تمام نشده میگویم :تا تو ماهی پیدا کنی ما دو تا بلیط بگیریم و برگردیم.
_کجا به امید خدا؟
حاج داوود برایش موضوع را میگوید .مادر علیرضا با خنده میگوید: خوبه برید همه سری به خونه کاکاتون حسین بزنید،
هم بچه هامون را ببینید!
مثل همیشه به حالش غبطه میخورم آرزو می کنم کاش مثل او آرامش داشتم.
بلیت را گرفتیم و در راه برگشت داوود گفت :حالا ببینم تو این وضعیت حمل همیشه بچهها را پیدا کرد یا نه؟
_کار سختیه، اما دیگه راهی نداریم .شاید تا ما برسیم حمله تمام شده باشه!
_زبونت خیر باشه..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دشمن عصبانی تر از همیشه همه جا را میکوبد. غیبپرور دوباره و برای چندمین بار به مقر فرماندهی عراقی ها نگاه می کند. تند تند تانکها و نفربرهای را که از آنجا حفاظت میکنند می شمارد .افرادشان را از دور می بیند که با هم یکی به دنبال میکنند.
۲۴ تانک نفربر را شمرده .می داند که غیر از آن تعدادی است که پشت خاکریز ها آماده هستند. غیر از آنهایی است که توی دود استتاری که خودشان به پا کرده اند دیده نمیشود.
_حاج غلام حسین؟
غیب پرور به مجید نگاه میکند. کاسه چشمان سیاه درشت مجید دریای اضطراب است .دستش را میگذارد روی شانه غیب پرور و میگوید :«حاج غلامحسین .ایجوری فایده نداره!ما که میدونیم از روبه رو نمیشه زد به اون مقر .هم میدون مین هست هم دنیایی از موانع! از دو جناح هم که نمیشه. فقط یک راه مونده..»
_از پشت سر چطوره؟!
_آفرین حاجی!! می بینید که عملیات توی همین مقر، قفل کرده. باید قبل از اونی که عراقیها سازماندهی شون رو تکمیل کنند کار را تمام کنیم!
_فکر خوبیه .فقط باید با دو گردان بزنیم و کار رو یکسره کنیم.
_خوبه! پس شما اینجا کل آتش توپخانه را متمرکز کنید رو سرشون. منم از پشت سر دو گردان رو میزنم به مقر و کار را تمام می کنیم!
علیرضا می گوید :و اگه نتونیم کربلای ۴ تکرار میشه!
غیب پرور با سر حرف علیرضا را تایید میکند. نگاهش را از چهره مجید میگیرد و این بار تیزتر منطقه را زیر نظر می گیرد. تا چشم می بیند موانع است. سیم های خاردار ،هشتپری و خورشیدی ،میدان مین...
_انشاالله که کربلای ۴ تکرار نمیشه!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
در ایتا
@golzarshohadashiraz
ادامه دارد ...
💠 #سیـره_شهدا*
🔰 با خلیل تو سنگر عراقی ها میچرخیدیم ڪه یڪ تسبیح گران قیمت پیدا ڪردم.
گفتم: خلیل این برای من‼️
گفت : *چون غیمتیه باید خمسش را بدی*‼️
خمسش را به نماینده امام دادم
گفت: *دنبال غنیمت نباش، فرداکه جنگ تمام شد میگن اینا برای مال و اموال میجنگیدن😢 ڪسی ڪه برای شهادت آمده باید این ظرافتها را هم رعایت ڪنه!*
#شهید خلیل مطهر نیا
#شهدای فارس
🌷🌷🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
-🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | #کلیپ
🔻 اینجا بالا شهرِ
🎙 به روایت: حاج حسین یکتا
#شب_های_پرستاره⭐️
👌ﺧﻴﻠﻲ ﺯﻳﺒﺎ ....
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
#ﻳﺎﺩﻱﺷﻬﺪاﻱ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
🌷 همیشه وقت خواب می دیدم دست راستش را به حالت ادب روی سینه می گذارد و به خواب می رود. یک روز گفتم رضا, چرا موقع خواب دستت روی سینه ات هست؟
گفت قبل از خواب به اقا اباعبدالله سلام می دم, تا خوابم ببره!
وقتی بعد از یک هفته جنازه اش امد, درب تابوت را که برداشتن دیدم با ادب دست روی سینه به حالت سلام گذاشته و شهید شده.
توی وصیتش هم نوشته بود, چه خوش است وقت رفتن, سر در دامن مولا گذاشتن و رفتن...
📚 منبع و خاطرات بیشتر:مقیم کوی رضا(جلد هشتم از مجموعه شمع صراط)
تهیه کتاب: http://ketabefars.ir/product-12
🌹🌷
#شهید رضا پورخسروانی
#شهدای_فارس
🌹🌷🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹
کــودک ولــے براے همیــشه به خواب رفت
وقتــے کــہ دیــد قصہ بابا بــه «ســر» رســـید...
🏴 🌹 شــهادت مظلــومانه دردانه سيدالشهـــدا (ع) حضــرت رقــیه ســـلام الله علــیها تسلــیت بــاد 🏴🌹
🏴🏴🏴
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
#کانال رسمے هییت شهداے گمنام شیراز
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩🎥فارس دیار دلاوران
🔹️نقش استان فارس در دوران دفاع مقدس
#ما_قوی_هستیم
#ﻣﻠﺖ_اﻣﺎﻡ_ﺣﺴﻴﻦ ع
🔸️مناسب استوری، وضعیت و IGTV
🌹ﻳﺎﺩﺷﻬﺪاﻱ ﺳﺮاﻓﺮاﺯ ﺷﻬﺪاﻱ ﻓﺎﺭﺱ #ﺻﻠﻮاﺕ🌹
☘🌹☘🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ واتسـاپ:
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🕊🌸
اے شـــهید
#تُ ڪه باشے
صبح هایم خودبہ خودبخیر
مےشوند آخردراین دنیا
چه چیزے جز #تُ
بهتریڹ بهانه براے خوب بودڹ
لحظه هایم دردنیاسٺ...
#سـلام🤚
#صبحـتون_شهدایی🍃
🕊🌸
@shohadaye_shiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دق کردن دختر شهید مدافع حرم از خبر نحوه شهادت پدر 😔
🏴 بمیرم برات رقیه جان....
۵ صفر سالروز شهادت دردانه امام حسین (ع)
#پیشنهاد_دانلود👆
🏴🏴
#ﻳﺎﺭﻗﻴﻪ( س)
#ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﻬﺪاﻳﻴﻢ...
🏴🏴🏴🏴🏴
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻣﺮاﺳﻢﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ
و ﻏﺒﺎﺭﺭﻭﺑﻲ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا
🌷ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ 🌷
◀️ﺑﺎ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﭘﺮﻭﺗﻜﻞ ﻫﺎﻱ ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ
🔻🔻🔻🔻
ﻣﺪاﺡ : ﺑﺮاﺩﺭ ﻛﺮﺑﻼﻳﻲ ﻛﺮﻳﻢ اﻓﺴﺮ
🔻🔻🔻🔻
#ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ 3ﻣﻬﺮ/ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 17
🔸🔸🔸🔸
ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ/ ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ
⚫️⚫️⚫️⚫️
*ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ*
👆👆
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﭘﻮﺳﺘﺮ و اﻃﻼﻉ ﺭﺳﺎﻧﻲ, ﺩﺭ ﺑﺮﮔﺰاﺭﻱ ﻣﺮاﺳﻢ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهارم*
این را غیب پرور میگوید و رو به علیرضا ادامه میدهد :«علیرضا تو باید سریع همه مقرهای توپخونه و ادوات لشکر را برام به گوش کنی»
علیرضا که انگار کاسه صبرش لبریز شده باشد میگوید:« باشه فقط باید هرچه داریم رو کنیم که فرصت خیلی کمه» مجید هم میگوید :«خب منم راهی میشم .فقط به بریدگی پشت آن جا که رسیدیم ،شما مقر را بکنید جهنم, که نتونن جمب بخورن!»
مجید راه میافتد. علیرضا با توپخانه صحبت میکند. زود صحبتش را تمام میکند و گوشی را میدهد به غیب پرور. مجید رسیده پای خاکریز که علیرضا صدایش می زند:« حاجمجید وایسا من بیام !»
صدای علیرضا در صدای آن همه تیر و انفجار گم میشود .رو به غیب پرور میگوید:« با اجازه »و راه میافتد.
غیب پرور پشت بادگیر علیرضا را میگیرد
_کجو ؟! کاکو تو باید وایسی کمکم کنی! سریع که وقت نداریما!
علیرضا سر تکان می دهد .خم می شود و با بیسیم «پی آر سی» ور میرود.
_این آماده است.
غیب پرور گوشی را از دستش می گیرد تا با مرکز هدایت آتش توپخانه صحبت کند.
_سریع همه آتیشباراتو بگو آماده باشن. یادت باشه از این لحظه خودم دیده بانم.
و پشت سرش با فرماندهی ادوات لشکر صحبت میکند و او را در جریان قرار میدهد.
_بذار یه بیسیم دیگه هم راه بندازیم که یکدفعه لنگ نشیم.
و به طرف کانال میرود. غیب پرور میگوید :«حواست باشه که سنگرا هنوز پاکسازی نشدن»
علیرضا یک دست را بلند می کند یعنی حواسش جمع است .داد و فریاد اسدالله رشته افکارش را پاره میکند.
_آقوی غیبپرور !!سنگر اینجا پر از عراقیه!!
_چه خبره دنیا را گذاشتی رو سر !؟خوب پاکسازیش کن دیگه!
_خودم پاکسازی کنم؟!
_ها دیگه !! ای که داد و فریاد نمی خواد!
اسدالله سریع نارنجکی را از کمرش باز میکند و پا ترس، پاترس به طرف کانال میرود.غیب پرور دوربین را بر چشم می گذارد و از نو آن مقر را دید میزند. حالا پشت یکی از خاکریزها ستون گردان های خودی را میبیند که به طرف آن مقر می روند. دوباره اضطراب همه وجودش را فرا میگیرد .میداند این آخرین تیری است که در کمان گذاشته .که اگر به هدف نخورد باید یک بار دیگر طعم تلخ ناکامی دیگری را بچشند .
همه جا غرق در آتش و انفجار استون های دود، تل و تپه همه جا را گرفته است.علیرضا از راه میرسد. بی سیم اصل سون غنیمتی را زمین میگذارد.
_حاجی بگو باریکلا, به دست گل زمانی!!
غیب پرور نگاهش میکند .علیرضا ستون عظیم دود را نشان میدهد.
_چیکار کرد این آدم!؟
خنده ای پخش می شود توی صورت علیرضا.
_نارنجک انداخت عراقیها را بکشه ، پتو ها آتش گرفتن!
_نمیشد خاموشش کرد؟
_نه کل دیوارهای سنگرهای عراقی را با پتو پوشاندن ، چه جوری میشه آتش خاموش کرد؟!
_الان همین ستون دود را عراقی ها می کنند شاخص ، و هرچی آتیش دارن میریزن رو سرمون!!
اسدالله از راه میرسد. غیب پرور داد میزند:« این چه گندی بود زدی آخه؟! مرد حسابی اینجا سنگر پاکسازی می کنن؟!
_چه میدونستم آتیش میگیره!
غیب پرور هم میداند که اسدالله بیگناه است.
_حسین ..حسین ..مجید!
_«حسین ..به گوشم»
_ما اول شهریم. پذیرایی را شروع کنید!
_باشه .باشه ..خدا قوت!
در یک چشم به هم زدن مقر عراقیها میشود خرمنی از آتش! همه آتش متمرکز است در یک مساحت ۲۰۰۰ متری و غیبپرور مرتب از پشت بیسیم میگوید: «باریکلا توپخونه... باریکلا ادوات»
همچنان گوشش به بیسیم و نگاهش به آن مقرر است. آتش به قدری آنجا سنگین است که چیزی به چشم نمیآید. علیرضا خم میشود که آن یکی بی سیم را هم راه بیندازد.
غیب پرور حالا یک چشمش به ستون دود است که چند قدم آن طرفتر مثل یک درخت چنار بالا رفته و یک چشمش هم به مقر عراقی ها ست. می داند که در آنجا چه جدالی در گرفته. انگار دیدهبان عراقی ها هم همین لحظه ، گرا را داده است به مقر ادواتشان ! یک مرتبه وضع از آن چیزی که هست بدتر میشود. توی همین لحظه ها هم مجید سپاسی تماس میگیرد.
_حاجی! سمت راست تالار بیشتر پذیرایی بشه!
غیب پرور میخواهد همین را به توپخانه و ادوات بگوید که با موج انفجار از جا کنده میشود.احساس میکند صاعقه به کمرش خورده و از وسط دو نیمش کرده. علیرضا دستش را میگیرد و از زمین بلندش میکند بیسیم اسلسون را می گذارد مقابلش.
_اون یکی بیسیم داغون شد!
غیب پرور زل میزند تو چشمهای عسلی علیرضا..نگاه بی سیم می کند. ترکشی شکم آن را دریده است. انگار دیدهبان عراقی می دانست که همه شرها زیر سر آن بیسیم «پی ار سی» است.
اما این را خبر نداشت که از حالا با بیسیم خودشان پیغام مخابره می شود.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
💠 #سیره_شهدا
🍃پدرش سالخورده بود و «محمدرضا» همیشه او را به حمام می برد،
گاهی می دیدم خیلی طول می ڪشد تا از حمام برگردد. یڪ روز پرسیدم: «مادر جان چرا این قدر طول می دهے؟»
جواب داد: «حاج آقا در حمام خوابش می برد، صبر می ڪنم تا بیدار شود بعد حمامش بدهم.😴🥱
گفتم: «خوب بیدارش ڪن. گفت: نه مادر، بهتر است صبر ڪنم تا خودش از خواب بیدار شود».😇
#شهید محمدرضا نظافت
#شهدای_فارس
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
-🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
با(شهید )حــاج خســرو ﺁﺯاﺩے نگهبـــان بودیــم.
باران تــیر و ترکــش بر ســر مــا بود امــا از آن سهمے نمیــبردیم تا بـه آرزویمان( #شــهادت)برسیــم!😞
حاج خــسرو شــروع کرد به خوانـدن #روضــہ حضــرت رقــیه!😭
یــڪ دل سیر اشـــڪ ریختیـــم و از خداطلــب #شــهادت کردیم...
صبح هر دو خـــواب #مژده_شهادت دیدیم!
ﺭاﻭﻱ: ﺷﻬﻴﺪ ﺳﻠﻂﺎﻧﻲ
پ.ن: و چہ زیبا به آرزویش رسید، سردارے که خودش برای خود قبری بے سر در کتابخانه مسجدالمهدی شیراز ساخت و در وصیتش از آرزوی شهادت مثل اربابش گفت...
🌹🌷🌹🌷
#شهیدبی_سرحاج_شیرعلی_سلطانی
#شهداےفارس
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥لحظه وداع شهید مدافع حرم با دخترش💔
😭فقط همین صحنه برای یک عمر شرمندگے پیش شهدا کافیہ
#سهساله
#دختران شهدا
🌹🌷🌹🌷
@golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰🎥 فارس دیار دلاوران
🔸 آشنایی با ستاره های شهید فارس در دوران دفاع مقدس
#ما_قوی_هستیم
◾️◾️◾️◾️◾️
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ واتسـاپ:
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷🍃
سخت اسـت امّــا ...
گذشتنــد از هر آنچہ ڪہ
#قلبــشان را وصل زمیــڹ میڪـرد !
#این_قانــون_پـــرواز_اسٺ
گذشتـــڹ براے رهــا شـدڹ ...
#سـلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌷🍃
@shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_پنجم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
غیب پرور با بیسیم صحبت می کند و همزمان هم چشمش به حاج اسکندر اسکندری است که لب اسکله قایق ها ایستاده است .می بیند که چه آتشی روی اسکله ریخته می شود. تا بخواهد صحبت را تمام کند و به حاج اسکندر چیزی بگوید، گلوله توپ فرانسوی یکی دو قدمی حاج اسکندر منفجر می شود. گوشی از دست غیب پرور میافتد. با چشم های خودش میبیند که حاج اسکندر همراه با تکه های پل خیبری می رود به آسمان و تکه تکه توی آب ریخته می شود. علیرضا به طرف محل انفجار میدود تا تکه های گوشت حاج اسکندر را جمع کند.
_بومب ..بومب...
یک سر دژ دود است و انفجارهای پی در پی که روشنایی را از مقابل چشم غیبپرور می تاراند. آن سو هم که اسکله است دو آبگرفتگی . خمپاره ها یکی یکی با کله به آب می زنند و فواره های آب و گل و گوشت و تکه های پل بالا می رود.
پشنگه های خون و آب می پاشد به سر و صورتش. همه جا در نظرش تیره و تار می نماید .طوری که نه علیرضا را میبیند و نه مقر عراقیها را. با هر انفجاری انگار صائقه به ساق پایش می خورد و تا پشت گردنش بالا می رود. به ستون های دود چشم دوخته و پلک می زند. دستها را بالا می گیرد و دعا می کند :«خدا نکنه باز هم این بچه ها ناامید بشن»
گوشی را می گیرد یک طرف صورت و مجید را صدا میزند
_مجید به گوشم!
حاجی یه خبر خوش! همین حالا یکی از بچه های آذربایجان «رشاش» رو به درک فرستاد.
غیب پرور میداند رشاش همان فرمانده عراقی است که بارها از صدام مدال افتخار گرفته .چنان نفسی میکشد که ریه هایش از دود و بوی باروت پر می شود. باورش سخت است که این اتفاقات ۴ ساعت طول کشیده .یک آن که به خود می آید هول دنبال علیرضا میگردد .همه دور و اطراف را دید می زند از او خبری نیست.
🌹🌹🌹🌹🌹
چشم به راه اتوبوسیم. چندین بار همینجا علیرضا را بدرقه کردهام .بار آخر همین دو ماه پیش ،یعنی روزهای آخر آبان بود که با مادر علیرضا چیزی حدود یک ساعت روی همین چمنها انتظار اتوبوس را کشیدیم.تا علیرضا را بدرقه کنیم.
محو جایی هستم که دو ماه پیش علیرضا نشسته بود. انگار او را می بینم که مرتب می گفت:« بابا ..ننه.. شما را به خدا برای پیروزی ما دعا کنید»
_علیرضا عزیزم مگه تو نمیخوای زن بگیری؟
_بابا به نظرت توی این بلبشویِ جنگ بشه زن گرفت؟!
به جای من مادر جواب داد :ها ببم !چرا نمیشه! مگه خودت تا حالا توی عروسی خیلی از همکارات نرفتی و آش عروسیشون رو نخوردی؟ نه به خدا ما هم دل داریم!
_ننه. الهی قربون قلب پاکت برم .به خدا خیلی گرفتارم. آخه تو این وضعیت دختر مردم بیاریم خونه و خودمون بریم جبهه. اونم مثل شما هر روز بمیره و زنده بشه که چی؟! ننه شما دعا کنید تا جنگ زود تموم بشه .دعا کنید تا امسال پیروز باشیم قلب امام ملت و شاد کنیم .چه وقت عروسی کردنه! شما دعا کن که شرمنده شهدا نشیم..
در عمق نگاهش اضطراب عجیبی بود. مثل همین حالای خودم. گویی موضوعی ذهنش را درگیر کرده بود .این وضعیت را از سر دو روز قبلش که به دارالرحمه رفته بودیم هم در کلامش دیده بودم. وقتی که از فاتحهخوانی برمی گشتیم .مادرش دیده بود که علیرضا ایستاده و با حیرت آن طرف جوی آب را نگاه می کند .هرچه رد نگاهش را گرفته بود چیزی ندیده بود.
_چیزی گم کردی؟
برگشته و نگاه مادر کرده بود. خنده ای ناقص روی صورتش بود. چیزی بین اخم و لبخند.
_به نظرت این جا برای یه قبر کافی باشه؟
_قبر؟!؟ پناه بر خدا !!!چیکارش داری؟!
_هیچی خواستم ببینم اگه من از دنیا برم اینجا میشه قبر دست و پا کرد؟!
_حالا منو آوردی اینجا که این حرف ها را بهم بزنی!! علیرضا ننه تورو خدا اذیتم نکن.
علیرضا خندیده بود اما نه از آن خنده های همیشگی. مادر ادامه داده بود:
_امیدم پیش خداست که عروسیتو ببینم و بچه تو بغل کنم.
_حتماً نوه هام رو هم...
_و نوه ها تو !!مگه بابا ننه ها اگه به عشق این چیا نباشند نفس میکشن؟
بحث و جدلشان بود که از راه رسیدم .دستم را گرفتم به شانه علیرضا و گفتم :حرف از چی میزنین؟!
_هیچی یه شوخی با این ننه کردم یهو آتیش گرفت!
_از بس تو گوشش خواندی که پنه حوصله زیاد داره حالا هم اذیتم میکنه!
_چه اذیتی؟!
_حالا دیگه هیچی!
سماجت کردم .خود علیرضا برایم موضوع را گفت و باز بهت زده نگاه به آن طرف جوی کرد .هولش دادم و گفتم: راه بیفت بریم .انگاری ۹۰ سال عمر کرده!
پشت سرشان رفته بودم توی فکر و اشک هایم را پاک می کردم. کاری که عادت همیشگیم بود .زودرنج بودم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
#ﻣﺮاﺳﻢﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ
و ﻏﺒﺎﺭﺭﻭﺑﻲ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا
🌷ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ 🌷
◀️ﺑﺎ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﭘﺮﻭﺗﻜﻞ ﻫﺎﻱ ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ
🔻🔻🔻🔻
ﻣﺪاﺡ : ﺑﺮاﺩﺭ ﻛﺮﺑﻼﻳﻲ ﻛﺮﻳﻢ اﻓﺴﺮ
🔻🔻🔻🔻
#ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ 3ﻣﻬﺮ/ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 17
🔸🔸🔸🔸
ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ/ ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ
⚫️⚫️⚫️⚫️
*ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ*
👆👆
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﭘﻮﺳﺘﺮ و اﻃﻼﻉ ﺭﺳﺎﻧﻲ, ﺩﺭ ﺑﺮﮔﺰاﺭﻱ ﻣﺮاﺳﻢ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
اﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ
ﺗﺎ ﺩﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻣﺠﺎﺯﻱ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
🍁🌳🍁🌳🍁🌳🍁
🌷ای #شهدا....!
🍃شنیده ام #شب 🌙جمعه،
#زانو به زانو می نشینید؛
🌷مادر می آید
🍃و خودش برایتان
روضه #گودال می خواند... .
🌷هرگاه شب 🌟جمعه #شهدارا
🍃یادکردید، آنها شما را نزد#سیدالشهدا(ع) یاد میکنند.
#ﻳﺎﺩﻫﻤﻪ_ﺷﻬﺪا #صلوات 🌸🍁
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
◾️همه گفتند #حسین و جگرم گفت #حسن
◾️سینه و دست و سر و چشم ترم گفت #حسن....
◾️گوشم از بدو تولد به شما عادت کرد
◾️مادرم گفت حسین و پدرم گفت حسن...
◾️زائرى در وسط صحن غریب الغربا
◾️دید تا گنبد زیبای حرم، گفت حسن...
◾️قاسمت راهی میدان شد و دیدند همه
◾️خواهری موی پریشان ز حرم گفت حسن
🏴🏴🏴🏴
#شهادت امام حسن مجتبی علیهالسلام تسلیت باد🏴
◾️◾️◾️◾️◾️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍂🍂
اے شــــهید...!
#صبح و طلوع هر چه
ڪه خوبے براے #ٺــو
ما را هميڹ بس اسٺ
ڪه #دݪ بسته ٺـوئیم ...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🍂🍂
@shohadaye_shiraz