eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌷 تو با خندہ دوا ڪردی تمـام درد هـایم را ڪدام اڪسیر جاویدی درون خنـدہ ات پیـداست . . . 🤚 🍃 هاشم اعتمادی http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌹🦋🌹🦋🌹🦋
😭 حاج جواد ســرسجاده بود... لقمه شــام روکه توی کیفش گذاشتم. آخرین باری که اسمم روبه زبون اورد کنارش او رو به قبله بود.. حرفاش بوی وصیت میداد. گفــــت: عزیزمن، همیـشه نیمـه پرلیوان رو ببیـن مثبـت نگـرو دور اندیـش باش!! وقتے یه مـرد بالاےسـر زن و بچه اش هسـت خدا بواسـطه او خانواده شــو ارتزاق میکنه..✅ *اما وقتی این مرد برای خدا میره دیگه خدا مستقــیم به این خانـواده رزق و روزی میده* 👌 🔰حالا اگـه این زن فڪر ڪنه مسائل عاطفیمون، مسائل مالیمون چی میـشه؟بچـه هام؟ آیندمـون بی حضــورمرد خونــمون؟ این زن نمیتــونه مشکـلات زندگیش روحل کنه ودرمونده میشــه. *امــا اگه اینطــور فڪر ڪنه خدایے ڪه شوهــرم به خاطــرش رفــته از او مهربونتر،داراتر، نزدیکتر ، داناتر ، غنےتر ... هسـت تحمــل سختیها براش آسونتر میشه* و قــدرت حل مســائل زندگیــش و پیدا میکنـــه..... 🔰عــزیز من زیاد بخــون، تو از همکلامےزیاد با هر کسےخســته میشے، حتے من ڪہ شوهــرتم... اما وقتے قــرآن میخونے خدایے با تــو حرف میزنه که از رگ گردن به تو نزدیکتــره...👌 محمدجواد روزیطلب ۵ 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * علاوه بر پادگان امام خمینی اردوگاه ۳۵ در فاصله ۳۵ کیلومتری اهواز یکی از مقرهای لشکر المهدی بود و بچه‌های تخریبچی هم برای خودشان بونی داشتند و کار آموزش نیروهای جدید را در اینجا دنبال می‌کردند. اردوگاه ۳۵ بنه تخریب ،جای استراحت نیروهایی که از خط بر می گشتند و محل نگهداری مهمات و مواد منفجره و زمین مورد نیاز هم بود. فرمانده تخریب باید به همه مقرهای تخریب سر بزند و اوضاع را کنترل کند و همین خاطر کاکاعلی به منزله برگشتن از مرخصی یا ماموریت به نیروهای زیردست در این مقرها سر می‌زد و مشکلاتشان را حل می‌کرد. آن روز با چند جعبه شیرینی وارد اردوگاه شد تا بچه ها با شیرینی ازدواج فرمانده دهنشان را شیرین کنند.بچه ها که مدتی بود فرمانده را ندیده بودند سر و صورتش را بوسیدند و شیرینی ها را هم پخش کردند و خوردند. فردا صبح عبدالمحمد مهدی پناه را صدا زد و گفت: «کاکا تویوتا را روشن کن بریم اهواز کار داریم» از بچه ها خداحافظی کرد و راهی اهواز شدن به ورودی اهواز کرد از سمت جاده خرمشهر که رسیدن ابتدا از محله فقیر نشین از عبدالمحمد خواست که چند دقیقه هم آنجا بایستد از ماشین پیاده شد و وارد یکی از کوچه ها شد.اینبار چندان بود که عبدالمحمد را سر کوچه کاشته بود و چند دقیقه بعد برگشت بود. کاکا علی از پیچ کوچه خرابات لاقی پیچید و عبدالمحمد هم طاقت نیاورد و در تویوتا را پس افتاد پشت سرش. از دور دید که جلوی خانه ایستاد و در زد و در و پیرمرد عربی آمد دم در و با کاکاعلی دست داد و سر و صورتش را بوسید.کاکا علی هم دست در جیبش و چیزی به پیرمرد داد و رفت چند خانه آن طرف تر که پیرزنی جلوی در نشسته بود.تا کاکاعلی مشغول بود عبدالمحمد سریع برگشتم تویوتا و منتظر شد تا برگردد. کاکائو تا برگشت سوار شد و گفت راه بیفت بریم.عبدالمحمد در ماشین را سمت خیابان اصلی قرار داد و سر صحبت را باز کرد و گفت :کاکاعلی یک چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟! گفت بپرس چرا ناراحت بشم؟! عبدالمحمد در حالی که ماشین را گاز میداد گفت :ببخشید من طاقت نیاوردم و پشت سرت اومدم ببینم کجا میری. کاکا لبخندی زد و گفت: خسته نباشی. عبدالمحمد گفت :هر دفعه نمی‌آمدم اما این بار نشد ببخشید. میگم مگه شما تازه ازدواج نکردی؟مگه خرجت بیشتر نشده؟مبل مجرد بودی مسئله اش فرق می کرد اما حالا قصه چیز دیگری است متاهل شدی و خرج داری. کاکا علی با تعجب نگاهم کرد و گفت خوب این ها به هم چه ربطی داره؟ عبدالمحمد سکوت کرده و ادامه نداد اما کاکاعلی ادامه داد و آدمیزاد اگر از مالش گذشت می تواند از جانش هم بگذرد. 🌿🌿🌿🌿 از جبهه برای همسر و مادرش نامه می نوشت معلوم بود به خانواده خیلی علاقه دارد اما یک چیزی بود که مجبور می‌کرد کار و دلش بگذارد و در جبهه بماند آن هم تکلیف شرعی. حرف امام و غیرتش برای حفظ دین و کشور و ناموس بود. تا فرصتی پیش می آمد و کارها سوار نشدم مرخصی می‌گرفت و می آمد خانه. سعی می‌کرد تمیز و مرتب به خانه بیاید باید دومی بود که به مرخصی می آمد خانمش گفت: یک خواهشی دارم ازت.. علی با لبخند گفت: بفرما حتما برات انجام میدم. معصومه خانم با لحن پر از التماسی گفت :اگه میشه وقتی برمیگردی با همون گرد و خاک های جبهه بیا خونه .با همان سر و وضعی که رفتی توی میدان مین .من اونجوری بیشتر دوست دارم. چشمهای علی پر از اشک شد معصومه خانم ادامه داد: یه خواهش دیگه هم دارم کمی خاک جبهه برام بیاری. چشمهای علی دیگر طاقت نیاورد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
(س) و بیستمــین 👇👇 با مداحے: حاج سید عباس انجوے یکشنبه ۲۸ دیمــاه از نماز 🍃🍃🍃🍃 دارالرحمــه شیراز/ قطعه شهداے گمنام ✨✨✨✨ هییت شهدای گمنام شیراز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🔻مصاحبه قدیمی با سردار دلها حاج قاسم سلیمانی؛ 🔹در شب عملیات ما اونجا خودمون شاهد بودیم فریاد یازهرا بچه های ما ،بیش از صدای کلاشینکف و تیربار و آرپیجی بود و همین بر دل دشمن لرزه می انداخت... 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰برای سـید محمد کفـش نو خریدم. با تردیـد نگاهےبه کفــش ها انداخت، بےمعطلـے جفت ڪفش ها را برد و زیر آب گرفت..😳 از این رفتار عجیبـش عصبانی شدم.😡 گفــتم: «پسـر! این چـه ڪاریه می کنی؟کفـش خراب مےشه» گفـت: *«پدر دوسـتم تازه فوت کرده، نمےخوام با دیدن کفـش های نو من احسـاس بی پدری بکـنه.* 😔 🔰اوایل گشـایش سـپاه در شیراز، سید محمد برای نام نویسی مراجعه کرد. جزو اولین پاسدارهای شیراز بود. هر چه من و سایر خانواده به او اصرار کردیم ڪه وارد سپــاه نشود،قبول نکرد. می گفـت:«من این شغل را دوست دارم.» به سید محمد گفتم: «تمام مخارج سفر و هزینه اقامتت در آمریکا را می دهم برو آن جا ادامه تحصیل بده.» گفت:«نه آن جا فساد زیاد است. غذایش حرام اســت. من یک ایرانےام و ایران را دوسـت دارم. گفتـم:مـا از این جاغـذا برایت می فرستیم، باز هـم ، قبول نڪرد و از سپاه بیرون نیامد. سید محمد کدخدا :کربلاے۵ 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🛑 🛑 قرارماهیانه/ذبح_قربانے و ﺷﻬﺪا ع ➖🔻➖🔻➖ ﺑﻪ ﺣﻤﺪاﻟﻠﻪ و ﺑﺎ ﻋﻨـﺎﻳﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا(س) , امــروز(جمعه) ﺩﺭ ﺭﻭﺯ اﻭﻝ ﻣـﺎﻩ جمادے الثانے ﺗﻌﺪاﺩ ۲ ﺭاﺱ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺫﺑﺢ و ﺑﻴﻦ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻫﺎﻱ۴۴ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨــﺪ در حال توزیع است ... انشاءالله خداوند از بانیان خیــر قبول کند و ظهور منجی موعود امامـ زمان عج را برساند شادے روح امام و شهدا و اموات بانیان خیر 🌷▫️🌷▫️
💫🕊 شیرین تراز شعر تبسمت هیچ نیافته ام... لبخند بزن ‌و بگذار خنده عاشقانه ات کام دلم را قند نماید... 🤚 🍃 💫🕊 @shohadaye_shiraz
🔰اولین نمـاز جماعتی که به او اقتدا کردم، در مـسجدڪشن نماز مغـرب وعـشا بود. بعد ازنمـاز مغـرب و آغاز نماز عشاء بوسیله یک گروه ناآگاه چند سنگ از بیرون مسجد داخل نماز جماعت«جهت بر هم زدن نماز جماعت و آسیب رسـاندن به امام جماعت» پرتاب کردند. سر و صدا از بیرون جهت حمله به داخل مسجد بلند شد. صــف جمــاعت به قصــد برخورد با آنها به هــم ریخت،او هــمه را به آرامـش و دعـوت کرد. بعد از نماز نحوه برخورد با آنها را توضیح داد، همه از سخـنان دلنشینش آرام گرفتند. 🔰هـیچ وقـت خشمگیـن نمی شد و همیشــه با سخــن رسا با مردم صحبت می کرد، بی ریا و مهـربان بود. اســم را می آورد چشمش اشکبار میشد.🌹 نادر هندیجانی فرد کربلای ۵ 🌹🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f7 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * چند روز بعد معصوم خانم آرزویی را که دلش مانده بود بر زبان آورد و گفت: علی آقا من اگر یک چیزی ازت بخوام نمیگی نه؟ ولی خوشحال شده گفت :مطمئن باش اگه بتونم انجامش میدم و نه نمیگم. معصومه خانم با سرعت بیشتری گفت :دلم میخواد لباس سپاهی ترابیاری و بپوشید تا باهات عکس بگیرم. علی خنده اش گرفت و معصومه خانم گفت: باورت نمیشه اما من خیلی لباس سپاه و دوست دارم نمیدونم چرا نمی پوشی؟! علی گفت: مسئولیتش سنگینه. اما باشه چشم حتما به خاطر تو این کار رو می کنم. علی آقا عادت داشت وقتی به مرخصی هم می آمد خودش را به سپاه معرفی می‌کرد و اگر کاری هست انجام بدهد. فردا از سپاه که بر می‌گشت نایلونی هم توی دستش بود لباس سبز و مرتب. همسرش لباس را بوسید و گفت: «به به چه بوی خوبی میده میپوشیش؟!» عبدالعلی لباس را پوشید با ذوق گفت :چقدر بهت میاد ماشالله! و دوید و مادر را خبر کرد.مادر هم با خوشحالی آمد و هزار بار قربان قد بلند و رشید پسرش رفت و بوسیدش و دور چرخید. بعد از عکس گرفتن عبدالعلی می‌خواست لباس را در بیاورد که همسرش مانع شد و گفت یکم صبر کن مهمون داریم دلم میخواد اونا هم تو رو با این لباس ببینم بزار کمی تماشات کنیم. نمیدونی چقدر دوست دارم با این لباس ببینمت نمیدونم چرا نمیپوشیش. علیرضا لباس کشید و گفت این لباس لباس شهدا ضمن دیابت پوشیدنش روندارم لباس حسینی ایرلو ..لباس حاج محمود ستوده ..من کجا آنها کجا.. انگار یادآوری اسم حسین خاطراتش را زنده کرده بود و با همان لباس نشست کنار دیوار و دست گذاشت روی پیشانی. دلم برای حسین تنگ شده دلم برای سید‌حمید تنگ شده. شرمنده‌ام که اونا رفتند و من ماندم. کمرم بعد از آنها شکسته» همسرش نشست کنارش و سعی کرد دلداریش بدهد عبدالعلی ادامه داد: «میدونی این دنیا برام مثل قفس اینجا دل من میگیره دلم میخواد منم مثل امام حسین سر نداشته باشم اگر روزی منم رفتم ناراحت نشو انشاالله کربلا پیش امام حسین همدیگرو میبینیم» نشانه های شروع کرد به تکان خوردن و صدایش بلند شد .خانه گوشه آرامی بود برای خالی کردن عقده هایی که در گلویش مانده بود حالا شریکی هم برای گریه هایش پیدا کرده بود و تنها نبود. زهره محرمانه آن‌ها را مهمان مادر علی بودند هر دو تا خانواده و همه برادر خواهر ها دعوت بودند.دیدن عربی با لباس سبز سپاه و چشمگیری سفید برای همه جالب بود. سفره پهن شده عطر برنج دستپخت مادربزرگ همه جا پیچید.بچه‌ها در حیاط بازی می‌کردند و همه منتظر بودند که علی آقا تشریف بیاورند سر سفره. برای وارد اتاق شد آستین بالا بود و آب وضو از دستش می چکید. _ علی جونی همه منتظر تو هستم بیا سر سفره. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🔰محمد, او و چندتن از فــرماندهان تیپ در حال حمام ڪردن بوده‌اند و همه از زیر دوش بیرون آمدند ولے محمد همچنان زیر دوش حمام بود... بهش گفتیم: محمــد زودباش چقدر طول می‌دهی‼️ محمدگفت: دارم می‌كنم ڪه خدا دلش نیـاید مرا نكند ....😳😇 🔰زیارتنانه حضرت زهرا (س) خواند و تو جیبش گذاشت .... چند ساعت بعد تیــر خورد به آن جیبش که زیارتــنامه بود .... قــلبش همـراه با زیارتــنامه ســوراخ شدند .... روز شهــادت سال ۶۵ در عملیاتے با رمــز حــضرت زهرا(س) شــهید شد 😭 محمد غیبی :کربلای ۵ 🍃🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
(س) و بیستمــین 👇👇 با مداحے: حاج سید عباس انجوے یکشنبه ۲۸ دیمــاه از نماز 🍃🍃🍃🍃 دارالرحمــه شیراز/ قطعه شهداے گمنام ✨✨✨✨ هییت شهدای گمنام شیراز
برخـیز و باز مـادری ات را شـروع کُـن فـضه حـریفِ گـریه طـفلان نمی‌شـود... 🥀 🌷 @shohadaye_shiraz
ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺳﺎﺯﻱ ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ 👇👇👇 ﺟﻬﺖ ﻣﺮاﺳﻢ ﻇﻬﺮ ﺭﻭﺯ,ﺷﻬﺎﺩﺕ اﻣﺮﻭﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﻇﻬﺮ 🏴🏴🏴🏴🏴 ﺭﻭﺿﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺎ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺻﻔﺎ ﺩاﺭﻩ 😭 🌹🍃🌹🍃 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * علی آستینش را داد پایین لبخندی زد و گفت:«چشم !نمازم را بخوانم چشم» مادر بزرگ نگاهی به قد و بالای علی انداخت و گفت :«اول ناهار بخور مادر نمازت را بعدا وقت حالا همه منتظرند.» علی خنده تحویل مادربزرگ داد و گفت:بی بی جون اول همه باهم نماز میخونیم بعد همه با هم ناهار میخوریم .اینجوری خدا بیشتر راضیه! تا من از تو میگم همه وضو بگیرند» 🌿🌿🌿🌿🌿 به علت کار زیاد و انس و الفتی که بین بچه‌های تخریب چی بود مدت زمان ماندن بچه‌ها در جبهه خیلی طولانی می‌شد و باز دور آنها را به مرخصی می فرستادند. اوایل کار خود کاکاعلی ۶ ماه و ۹ ماه هم می‌ماند اما بعداً بچه ها را مجبور کرد که برای سرکشی به خانواده حتماً به مرخصی بروند.در مورد افراد متاهل حاج محمد بلاغی مأمور شد که برنامه‌ریزی کند تا آنها بیشتر مرخصی بروند و کنار خانواده باشند. کاکاعلی گفت :رسیدگی به امور خانواده خیلی مهم است خانواده را فراموش نکنید به جبهه اهمیت بدهید به خانواده هم اهمیت بدهید. بلاغی برنامه ریزی کرد و جدولی نوشته ماه پایانی سال ۱۳۶۴ بود و عملیات والفجر ۸ هم در پیش داشتند.اما زمان دقیق معلوم نبود بلاغی به جدولش مراجعه کرد و دید کاکاعلی مدت زیادی است که مرخصی نرفته آمد و گفت: کاکا نوبت شماست که بری مرخصی. سرش را خاراند و گفت: بوی عملیات میاد بزار تکلیف عملیات روشن بشه. بلاغی دستش را به هم گفت با خنده گفت :این خود تصویب کردیم مرد و قولش یا علی ساکت را بردار و برو .برو جهرم ما اینجا هستیم نگران نباش. خیلی محترمانه کاکاعلی را بدرقه کرد. زمان دقیق عملیات معلوم نبود .چند روز قبل از عملیات فرمانده لشکر از بلاغی احوال کاکاعلی را گرفت و هم قضیه مرخصی متأهلی را گفت. حاج اسدی خندید و گفت: باریکلا به بچه‌های تخریب! عجب برنامه خوبی !شما مواظب هر دو جبهه هستید. شب عملیات کاکاعلی مثل عقاب رسید و کارها را در دست گرفت .لشکر المهدی در جناح عملیات بود.یعنی آخرین لشکر چیده شده درخت و آن طرف خلیج فارس بود. سخت ترین جای اروند را به لشکر المهدی داده بودند .جایی که اروند و به دریا بود و به نمایش از همه جا بیشتر می‌شد.غواص ها باید ۱۲۰۰ متر شنا می کردند تا به ساحل عراق برسند. وظیفه تخریبچی ها برداشتن موانع بود که دشمن جلویشان کاشته بود.سیم کاردار نبشی آهن خورشیدی و هرچیزی که مانع ورود قایق به ساحل می شد. تخریبچی ها با لباس غواصی به آب زده و خودشان را به صاحب رساندند و چند ساعت طول کشید تا موانع را برداشتند. عملیات شروع شد و گردان فجر و کمی نتوانستند از اروند وحشی با آن سرعت زیاد و جزر و مد های وحشتناک مطرح شده و خط را بشکنند و دنیا را انگشت به دندان کنند. پشت سر آنها بقیه گردانها هم به خط زدند.کار تخریبچی ها تمام شده و گوش به فرمان بودند تا هر جا کار گیر کرد کاکائویی آنها را بفرستد تا گره را باز کنند. از همان روز اول عملیات پیشروی به سمت فوق و سایت‌های رادار شروع شد.انفجار تویوتای پر از مین و شهادت چند تا از بچه‌ها از حوادث عملیات والفجر ۸ بود ‌. تیری به کف دست سیدعبدالله بیژنی خورد اما هر کار کردند و برنگشت. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💠 برشے از وصیت هدف آفرینــش هـمان صعود الی الله اســت. یعنی اینکه انســان به "قرب الهی" برسد که هــمان هدف است. *دنیا مســـیر و گذرگاهی است که انســان اهداف خود را در این دنیا زمینه سازی می کند و سپس جهت به ثمر رساندن هــدف آماده می شود که همان لحــظه،لحظه ی مرگ در دنیا است و شهادت وســیله ای است که انســان را به هــدف بسیار نزدیــک می کــند🌹 سيد محمد حسين انجوي امــيري : ولادت حضرت فاطمــه(س) : شهادت حضرت فاطمه(س) :کربلای ۵ :یازهرا (س) 🍃🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 درشام شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) به یاد همه‌ی رزمنده‌هایی که پشت لباس‌هاشون نوشتند: ◾️میرویم تا انتقام زهرا (س) بگیریم.... (س) 🏴🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🏴 لوح | فَاطِمَةُ بَضْعَةٌ مِنِّی ‏فَمَنْ آذَاهَا فَقَدْ آذَانِی ◾️ سپهبد سلیمانی: اگر این جمله معروف پیامبر (ص) را مبنا قرار بدهیم، میتوانیم این نتیجه را بگیریم که هر کس به (س) سیلی زد💥به پیامبر(ص) سیلی زده است 🖤 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫🍁 راهیست راه عشق، ڪہ ڪناره نیست آنجا جز آنڪہ جان بسپارند چاره نیست... 🤚 🍃 🍁💫 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * در هر عملیات به هر گردان چند تخریبچی مامور می شود تا هر جا که به میدان می‌ن رسیدند معبر باز کنند.کاکا علی به آنها گفته بود که وظیفه شما این است که در گردان کاری که وظیفه تخریب چی هست انجام بدهید اگر طوری شد که هیچکاری نداشتید طبق نظر فرمانده گردان به کمک آنها بروید. در عملیات والفجر ۸ عمو جلال تخریبچی گردان ابوذر شد و بالاخره رسید آن لحظه‌ای که باید به کمک بچه های گردان می‌رفت.اطراف روستای بود و مسجد مناره بلندی داشت و اسمش را روستای زیر مناره گذاشته بودند که مقرر یکی از تیم‌های عراق بود. عراقی‌ها از بالای مناره بچه ها را می‌زدند و بچه‌ها از نخلستان تندتند خودشان را به سمت مناره می کشاندند. تیربار به جان بچه ها افتاده بود و همه را درو می کرد. شعبانعلی کریمی و جمشید ناسک و خیلی از بچه‌های دیگر هم اینجا تیر خوردند.فاصله تا عراقی‌ها ۳۰ متر بود سرعت نفوذ گردان ابوذر به حدی بود که عراقی‌ها دست و پایشان را گم کرده بودند. عمو جلال پشت نخلی پناه گرفته بود.تیر به تنهایی نقا می خورد و تکه های آن به اطراف می‌افتاد حاج داوود فرمانده گردان ابوذر داد زد: مناره را بزنید هل من ناصر ینصرنی آیا کسی هست که امام حسین را یاری بده بچه ها یک لبیک حسینی بگید و باهم حمله کنید» چند تا از بچه ها از پشت نقاب بیرون آمده و به سمت مناره دوید اما چند نفرشان تیر خورد ند. عمو جلال به هادی رحمانیان نگاه کرد که پشت نخل دیگری بود و گفت: باید بگیم فکر کن روز عاشورا است. بیا خودمون امتحان کنیم. دوباره صدای هل من ناصر حاج داوود بلند شد و هادی و موج الله لبیک گویان از پشت نخل بیرون پریدند. اما تیر به شکمشان خورده افتادن زمین. از شکم هادی خون بیرون می زد و زخمش سخت تر بود و عمو جلال. تیر کنار فانوس قرص خورده بود و عمیق نبود.بچه های گردان ابوذر تیربارچی عراق را زدند و از بالای مناره افتاد پایین.اما جلال دست گذاشت روی زخمش و خودش را کشید عقب کاکاعلی سر راهش سبز شد و گفت: چی شده اما جلال میلنگی؟! گفت.تیر خوردم کاکا خورده این جای شکم و کمرم در رفته. عمو جلال با دست فانوسقه را باز کرد و پیراهنش را بالا زد . کاکا خندید گفت: بیا برو به کارت برس مرد حسابی .اینم تیر که خوردی.؟هر وقت تیر خوردی و از جات بلند نشدی بگو تیر خوردم .خجالت بکشی این هم تیره؟! بعد از کوله پشتی باندی آورد. دور کمر جلال پیچید و گفت:با ما اینجا نیرو کم داریم تو هم خودتو به مجروحیت زدی که بری بیمارستان کمپوت بخوری..؟! از این خبرا نیست کاکا اگر نیرو به جات اومد میتونی بری. عمو جلال حس کرد دست کاکا علی شفاست .دردها یادش رفت و لنگان همراه هم برگشتند وسط معرکه جنگ. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🔰یه برادر بسیجـےاومـده بود پیش چند تا از رفـقا روحانے و سـؤال کرد ادم باید چطـور باشـه تا شهـید بشـه؟ همگے حوالـش دادن به آشیخ صمد که تو حال خودش نشسته بود! آمد و سؤالــش رو پرسید. .. آشیخ صمـد یه نگاه بهـش ڪرد و گفـت:برو بعـدأ بهـت میـگم! برادر بسـیجے چند قدمـی ڪه دور شـدیه خمـپاره زمیـن خورد و شیـخ دوسـت داشتے غـرق خـون روی خاڪ گرم شلمـچه افتـاد و تقریبـأ نصف سرش رفــت! یکے از رفقـاے طـلبه صـداے آن برادر بسیجـی ڪه مےگفت آدم باید چطور باشه تا شهـید بشـه زد گفت برادر بیا.... و اشـاره به آ شیــخ صمد کرد و گفت آدم باید اینجورے باشـه تا بشه!🌹 صمد مرادی 🍃🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔸گفتیم حالا که درجه سرداری گرفته لابئ با لباس و درجه می رود محل کار .فقط درجه زد روی لباس با اصرار لباس را پوشاندیم به تنش و با موبایل عکس گرفتیم همان شد تنها عکسش با درجه سرداری . به حاج قاسم هم گفته بود این درجه را نمیزند با لباس بسیجی امدم پیش شما تا اخر هم با همین لباس با شما می مانم لباس بسیجی را بیشتر دوست دارم. 🎐 🍃🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰دنــبال عباس بودم. (شهــید)هاشم اعتمادی گفـت: آشپزخانه اسـت. رفتـم, دیـدم هـمه ظـرف های کثـیف پادگان را گذاشــتن جلـویش, در حال شستــن است! گفتم مهـندس این چه ڪاریه! گفـت:آخرش مـنو جهنمی می کنی , خوب بیڪاریم ظرف می شـوریم! محیط زیـست و منـابع طبیعـی فارس بـود, به عنوان آمـده بود جبهــه. بعدم رفتـه بود آشپــرخانه مقـر, گفته بود منو فرسـتادن اینــجا ظرف بشــورم! در وصیتـش نوشـته بود: خدایا به بزرگـے ات قـسم، در مقـابل خجالت می کـشم.... فقط دلـم مے خواهــد به مـن هم فرصـت بدهـے این جان ناقابـل را در راه تو بدهـم. هــر چند که لایق نیستم و از بارگاه عــرش تو بعید نیــست که به این بنــده نیز نظرے بکنــی.. عباس بهجــت حقیقــی :کربلای ۵ 🍃🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید