*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_شصت_و_چهارم*
در هر عملیات به هر گردان چند تخریبچی مامور می شود تا هر جا که به میدان مین رسیدند معبر باز کنند.کاکا علی به آنها گفته بود که وظیفه شما این است که در گردان کاری که وظیفه تخریب چی هست انجام بدهید اگر طوری شد که هیچکاری نداشتید طبق نظر فرمانده گردان به کمک آنها بروید.
در عملیات والفجر ۸ عمو جلال تخریبچی گردان ابوذر شد و بالاخره رسید آن لحظهای که باید به کمک بچه های گردان میرفت.اطراف روستای بود و مسجد مناره بلندی داشت و اسمش را روستای زیر مناره گذاشته بودند که مقرر یکی از تیمهای عراق بود.
عراقیها از بالای مناره بچه ها را میزدند و بچهها از نخلستان تندتند خودشان را به سمت مناره می کشاندند.
تیربار به جان بچه ها افتاده بود و همه را درو می کرد. شعبانعلی کریمی و جمشید ناسک و خیلی از بچههای دیگر هم اینجا تیر خوردند.فاصله تا عراقیها ۳۰ متر بود سرعت نفوذ گردان ابوذر به حدی بود که عراقیها دست و پایشان را گم کرده بودند.
عمو جلال پشت نخلی پناه گرفته بود.تیر به تنهایی نقا می خورد و تکه های آن به اطراف میافتاد حاج داوود فرمانده گردان ابوذر داد زد: مناره را بزنید هل من ناصر ینصرنی آیا کسی هست که امام حسین را یاری بده بچه ها یک لبیک حسینی بگید و باهم حمله کنید»
چند تا از بچه ها از پشت نقاب بیرون آمده و به سمت مناره دوید اما چند نفرشان تیر خورد ند.
عمو جلال به هادی رحمانیان نگاه کرد که پشت نخل دیگری بود و گفت: باید بگیم فکر کن روز عاشورا است. بیا خودمون امتحان کنیم.
دوباره صدای هل من ناصر حاج داوود بلند شد و هادی و موج الله لبیک گویان از پشت نخل بیرون پریدند. اما تیر به شکمشان خورده افتادن زمین.
از شکم هادی خون بیرون می زد و زخمش سخت تر بود و عمو جلال. تیر کنار فانوس قرص خورده بود و عمیق نبود.بچه های گردان ابوذر تیربارچی عراق را زدند و از بالای مناره افتاد پایین.اما جلال دست گذاشت روی زخمش و خودش را کشید عقب کاکاعلی سر راهش سبز شد و گفت: چی شده اما جلال میلنگی؟!
گفت.تیر خوردم کاکا خورده این جای شکم و کمرم در رفته.
عمو جلال با دست فانوسقه را باز کرد و پیراهنش را بالا زد .
کاکا خندید گفت: بیا برو به کارت برس مرد حسابی .اینم تیر که خوردی.؟هر وقت تیر خوردی و از جات بلند نشدی بگو تیر خوردم .خجالت بکشی این هم تیره؟!
بعد از کوله پشتی باندی آورد. دور کمر جلال پیچید و گفت:با ما اینجا نیرو کم داریم تو هم خودتو به مجروحیت زدی که بری بیمارستان کمپوت بخوری..؟!
از این خبرا نیست کاکا اگر نیرو به جات اومد میتونی بری.
عمو جلال حس کرد دست کاکا علی شفاست .دردها یادش رفت و لنگان همراه هم برگشتند وسط معرکه جنگ.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #کتاب_پایی_از_این_دست_تماشا*
* #قسمت_شصت_و_چهارم*
گاهی از هر دری سخن به میان می آید. صدای مزاحم موتور ماشین، صدایشان را بلندتر می کند. منصور، ساکت تر از بقیه، خیره است به سروها که تند و تند رد می شوند. به شاخه های درهم رفته که سبزی تابستانی شان را کم کم از دست دادهاند و طرح پادگان های چسبیده به هم که تا اکبرآباد ادامه دارد. موقعیت شهید باقری... دانشکده زرهی ... گردان زرهی ۲۸ صفر.. و گاه ، سر میچرخاند عقب و جواب همراهان را می دهد. باز، برمی گردد. شیشه ماشین را ستون آرنج می کند. دست به چانه می گذارد و خیره به منازل که آرام آرام محو میشوند در غروب و بعد، تاریکی کشیده میشود به دشت های دور که در هاله ای خاکستری، از افق سرخ غروب می آیند و می روند، در دل تپه ها و دشت های روبروش... فاصله زمانی بین کربلای پنج و کربلای هشت... جزیره مجنون زیر آتش سنگین دشمن بود. و چقدر تصرف جزیره برایشان حیاتی. آمد به جزیره. با «اُرزی» اختلاطی کرد.
_میگم نمی دونی از .. یا حسین ...یاحسین. طوریت نشد؟! ... گلوله تانک می زنند لامصبا! نه...؟
_ها.. ها ..منصور آقو نگاه کنین، حدودا اون جا یه تپه دیدهبانی به ارتفاع ۳۵ متر زدن. تانکهاشون اونجان.. از همونجا هم مستقیم شلیک میکنن.
سر زیر انداخت و به تاثر تکان داد.
_ای لامصبا با تانک دارند بچهها را داغون می کنن... اون وقت ما.. فایده نداره... باید یه سکو بزنیم تانکامون رو ببریم روش. از اونجا تانکهای اونا را مستقیم بزنیم... علی بگو موتور را روشن کنن، به منطقه واردی ، یه چرخی بزنیم تا بهت بگم.
زانوی پای قطعش را با دست بلند کرد و انداخت آن طرف زین موتور. زوری داد و پرید و نشست. غبار غلیظی از پشت چرخ ها بلند میشود و آرام آرام کمرنگ و بعد ، هیچ...بچه های مهندسی سکو زدند. خاک ها انبوه شد روی هم، و بعد تانکی رویش و صدای شلیک گلوله ها... خبری از گلولههای تانک روبرو نبود. آن دورها شعله ها ، حلقوی و سرخ سرخ می زاییدند و سیاهی دودی بر فرازشان محو می شد.
انگشت های دست راست چسبیده به پیشانی اش و گاه می کشد روی آن. هر از چندی سر روی شانه می افتد و با رد شدن از دست اندازها چشم ها باز می شود و سر بالا میآید و باز، سر روی شانه. صحبت های گرم اولیه این سفر هم مثل همه سفرها کم رنگ شده. روی صندلی عقب، فلاحزاده و تقوایی با چشم های بسته، سر روی سر و شانه هم دارند. اشکنانی به پیچ ها که می رسد، بدنش همراه پیچ می چرخد. فرمان را میچرخاند و جاده که صاف شد، زیر چشمی به منصور نگاه میاندازد. منصور خواب است و بیدار . ماشین ها از روبرو می آیند و موقع گذشتن از کنارشان صدایی ایجاد میکنند و او خوب هوشش به این صداهاست و اینکه چرا این صدا همیشه فراموش است و چرا بعضی ماشین های روبرو چراغ خاموش میآیند و بعضی هاشان روشن. و تاریکی از کجا آغاز می شود و چرا برای بعضی ها حالا اول غروبی تاریک است و بعضی ها ترجیح می دهند چراغ خاموش بیایند و چه فرقی است بین سرخی گرگ و میش دم دمای غروب و سپیده صبح .
_آقا مسلم ! قهوه خونه ای چیزی که رسیدیم نگهدار نمازمون رو بخونیم. من رانندگیم تو شب بد نیست. میخوای من بشینم تا صب بعد شما بیشین.
آب حوض قهوه خانه های بین راه، سرد است. به صورت می زنند و دست ها.« اوفیش » پرده سفید ضخیم را پس میزنند و میروند در اتاقک و بعد بیرون می آیند و از پیرمرد خوش روی قهوه خانه آب جوش می گیرند و سوار میشود .
_نه دیگه تعارف که نمی کنم...راحتم. شما استراحت کن دلیجان به بعد بشین... نه عادت دارم به بی خوابی شب.
نیرو از زانو به پای مصنوعی و بعد به پدال میرسد. هنوز چند کیلومتر نرفته، صندلی عقب، دو سر روی شانه های هم میافتد و صندلی جلو، کنار دست راننده، سری ولو می شود روی سینه. سکوت می ماند و صدای رد شدن گاه گاه ماشین های روبرو و چراغ هایشان که حالا همگی روشن اند. راننده شب که ور دستش هم صحبتی نباشد، همین طور که جاده و علائم راهنمایی کنارش و ماشین های روبرو را چهار چشمی می پاید، ناخواسته تصاویر دیروز و نگره های فردا می آیند سراغش. فرمان می چرخاند و جای دیگری است. نشسته در سه کنج سنگر. بوی تند خاک و روغن ادوات جنگی در هم آمیخته.
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿