eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * توی دور دوم باز هم زمین گذاشتند ش. حلقه زدن دورش و صداها بیشتر شد. صدای کوفتن دست به سر و سینه،صدای ضجه و گریه! بیشتر کفش ها در دست چپ بود. زائران که نشسته بودند و قرآن می خواندند و نماز،با هلهله و آمدن جمعیت،قران ها را گوشه گذاشتند،زود سلام نماز ها را دادند و با فاصله،حلقه سیاه را می‌دیدند. بعضی یقه ها تا دکمه سوم هم باز بود،شاید از فشار جمعیت.آیا قطره های نامشهود گلاب می نشست بر سر و روی سینه هایی که سرخ و سرخ تر می شدند. مثل صوفیهای درسماع آمده،سرها به آهنگی که نبود به هر طرف می‌رفت و چشم ما بسته می‌شد و باز سینه می‌زدند. شرق شرق تند می شد و تند تر. «حسین حسین» بلند و تند و مکرر از لبها پرتاب می شد به هوا و پخش می‌شد در آینه های ریز ریز و دیوارها و سقف و باز،صداتون تر می شد و تنها چیزی مثل«س» می‌آمد از حسین های خشک و محکم و مکرر,و صدایی کوچکتر از «س»نیست و ذکر و هم خوانی باید تمام شود یا عوض شود. توی دور سوم کتاب بود را پایین آوردند و جیغ ها و ضجه ها بیشتر شد. یکی چسبیده به میله های مشبک ضریح خروشید بلند و بریده: «ای خُـ...ـ.د...ا، یا شاهچراغ .‌» «فرامرز» دست ها را به هوا می پرد انگار که از آینه کاری های سقف حرم چیزی به رقابت و بعد صدای گفتن کف دست به گودی پایین استخوان ترقوه می‌آمد که معبود در آن ضجه و زاری. یکباره گوی کمر است بشکند،هول می خورد روی تابوت و آرام تر می نالید.حلقه ی آدمهای دورش لحظه ای سکوت می کردند که بشنوند زبان گرفتنش را و بعد،از شنیدن از هی هی و زجر را زیاد کنند و زیادتر. تابوت روی شانه ها موج می خورد و دور مرقد می چرخیدند،همین هایی که روزهای بعد از جنگ،تا رزمنده از عواقب شیمیایی،در بیمارستان پر می کشید،تا تک و توکی در مأموریت‌ها شهید می‌شد،پیراهن های سیاه بر تن می کردند می‌آمدند خیابان،تشییع جنازه،جیغ می زدند سینه می‌زدند و گاه گوشه ای دور تر از جمعیت،دست به چانه پیش می آوردند سرزمین گذشته را و آهسته می گریستند. چند کت و شلواری هم جلوی جلو یا عقب عقب جمعیت،حوض آلود،دست می چسباندند به سینه،انتهای کف دست به قفسه سینه اهرم می‌کردند. با طمانینه گام می کشاندند و با قامت راست و خشک و چشمی که همه جا را می پاید همراه ضرب آهنگ نوحه،آهسته به سینه میزدند. فرامرز اما, در خیابان نبود. حالا در حرم چشمی به هوش نداشت که جایی را بپاید و قوت پایش نبود که قامت راست کند. هجاهای ناهنجاری از حنجره زخمی از بیرون می‌آمد. زیر ابرو های پرپشت شدن بالای گونه های متورم و سرخ،بال بال می زدند دو چرخ ریسک زخمی در خونشان. ادامه دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * لای موج آدمها ساعد به پیشانی می کشید و می سترد دانه های عرق را که بی شباهت نبودند به قطره های باران شتک خورده بر پنجره‌ای. میان صلوات ها و تکبیر ها جوانهایی یک دم می‌گرفتند با فرا نوحه خوانی پنجره ها خشک و خش دار..«عزا عزاست.... صاحب عزاست امروز..‌ بسیج بی برادر.‌‌.. منصور پیش رهبره....» و سیاه پوش ها و چشم قرمز ها انگار که منتظر شعار بعدی باشند تون جواب می دادند و هلهله راه می افتاد ‌ جمع دور حرم مثل عزاداری های مرسوم و گاه عادت شده عاشورا،طمانینه و قرار نداشتند،گوشه‌ی تپیده در هم به فاصله ای که تنها بشود دست را به زحمت بالا برد. ناهماهنگ و بی نظم . دست ها به هوا می رفت یا نمی رفت. هل خورد و نشست تابوت را چسبید.نیم حلقه کرد دور فلز سرد دستها را و یک ور صورت به قاعده بالایی گذاشت. صداها و ضجه ها کمتر شد. «آخی... حاج منصور کاکام ...رفیقات اومدن...» زار زدند و باز چشم و گوش به تابوت و فرامرز: «پاشو و محکم بگیر چون توی بغل..» محمد مهدی روی کوله یحیی دم در حرم بود.مات جمع باغمریزه ای ته چهره اش به آدم ها نگاه می کرد که با انگشت به هم نشانش می دادند و به تاثر سری می جنباندند. اما نمی گریست و نه می خندید.به رو به رو زل زده بود و گاه با تکان کوچکی که بالا و پایین میشد از لرزش شانه های یحیی سر را پایین می انداخت و از عمو،فقط موهای بور فرق سر را می‌دید و شاید بینی اش را. صدای ناله های فرامرز که می آمد،لابد پسرک بی تاب بیرون رفتن از این مهلکه بود،تا باز پدر بیاید و مثل ۷ روز قبل دستش را بگیرد و بعد از زیارت شاهچراغ و آستانه،سر قبر شهیدان بروند،و مات گریه های بی صدای پدر شود،و بعد در پارک بهانه بگیرد که هنوز مانده هوا تاریک شود. و لابد حالا یا ظهر شاید هم مثل بعضی وقتها هوا که تاریک شد،بعدش دوباره آفتاب که آمد،بابایی می‌آید و دوتا دست هاش را میگیرد و چند بار که دور خودش،توی هوا چرخش داد و بعد به هوا پرتابش کرد و گرفتش.سفت بغلش می کند و لب های او در انبوه ریشه های خرمایی باز و بسته می شود. ادامه دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * زیر بغل هایش را گرفته بودند و از حرم بیرونش می‌آوردند. از حال رفته بود آبی به صورتش زدند. سرش یله می شد هر طرف.گیجآویج دم در حرم روی کول یحیی محمدمهدی را شناخت. محو بود پشت لایه زلالی از اشک.ولی می دید یا حس می کرد دارد نگاهش می کند. زوری داد و رهاند خودش را از دست های دو طرفش است.تلو تلو خوران پیشرفت و روی سینه یحیی پاهای پسرک را گرفت در دستانش و سر گذاشت به مچ پاهایش. هق‌هق که زد سربالا کرد. سربالا تر کرده و لحنش واگشت. _«عامو ممّد.» محمدمهدی صورت سبزه اش را پیش تر دیده بود و لابد برافروختگی و سرخی حالایش او را ترساند که به گریه افتاد. فرامرز مویید. _شرمنده آقا یحیی دست خودم نیست. آقایحیی غریبانه سری تکان داد انگار که قبلا ندیده باشد ش و چرخید که محمد را بیرون ببرد و آرام کند. «تاپ» صدای افتادن ناگهانی چیزی بر زمین چرخید و فرامرز را دید ؛پهن کف حرم! چند نفر به طرفش می‌دویدند لیوان پلاستیکی قرمز ای به او تعارف شد آب خنک بود تا به حرف بیاید بلکه بیاید بیرون از این بهت رنج آور. فرامرز اما به بازی گرفته بود کاشی‌های حیاط حرم را. لیوان را دم دهان گرفت .دستش رعشه داشت.چند نفری که به هوشش آورده بودند نمی‌دانستند که او حالا در حاشیه کوچه های بهمن ماه ۶۹ تند و تند گام برمی‌دارد. منصور را می‌بیند آن طرف کوچه که همزمان با او سربالا کرده و یک لحظه نگاه در نگاه شده‌اند. فرامرز خودش هم می‌داند چقدر عوض شده منصور سرپایین دارد. برای لحظاتی انگار به لایه‌های زیرین مغز برگشته تا به خاطر آوردش. اما خودش بود با آن ریشهای بور و بلند و ریز خند محکم و نظامی.با این همه مثل روزهای جنگ که به آشنا و ناآشنا و گاه کسانی که نه اسمی از آنها می‌دانست و نه قیافه شان را درست و حسابی به خاطر می آورد_سلام می کرد_گرم سلام میکند. فرامرز به آن سوی خیابان بال در می آورد .پایش لبه جوی آب می‌خورد وکیف دستی سیاهش آسفالت می‌افتد. بی اعتنا میپرد در بغلش آنقدر عجول که دندانش به پیشانی او می خورد. بوی شانه های منصور بی هیچ تغییری را به سالهای قبل می برد. همچنان سفت و سخت می چلاندش. فرامرز می‌خواهد خود را رها کند که منصور همینطور که در آغوش دارد او را از زمین بلند می کند.انگار چیزی از او به تکان دو ،سه بار در هوا تکان تکانش می دهد و بعد پاهای فرامرز به زمین میرسد. _جوونم جوونای قدیم !خب چطوری پیرمرد؟! _چاکرم !انگار هنوز تو سپاه هستین !بابا دست بردارین دیگه. _سپاه دست بردار ما نیست! فرامرز غرق در لبخندهای لذت دیدار بعد از سالها. _نه خدا وکیلی این چه وضعی شماها درست کردین. خب بابا جنگ دیگه تموم شد. ملت بیچاره چه گناهی کردند که هی بهشون فشار میارین؟! _عجب!! راستی بسیجی بودی دیگه! ادامه دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _ها..نکنه هنوز ما را.... _چرا خوب میدونی چند سال پیش بود؟! حالا کجا هستی چه کار می کنی؟! _در خدمتیم فعلاً دارم تک و دو می کنم بلکه خدای محمد کرد دست ما هم به دهنمون رسید. هرچی میدوم نمیشه.پارتی میخواد همش همین خودشونیا می‌خورن. آشنا ندارین کار ما جور بشه!؟ نگاه منصور در امتداد گردن فرامرز به دوردست هاست. خنده ای در صورتش خشکیده.دو دندان بالایش روی لبه پایین چسبیده به همین نمی گزارد لبانش کشیده تر شود. _حالا من باید برم کار واجبی دارم ولی واجب شده حتماً بیای خونه باهات کار دارم. راستی ازدواج کردی! نکردی؟ _نه والا با این خرجا مگه ... قلاب آخر لیوان پلاستیکی قرمز را هم سر کشید و هن هن زد ‌. جماعت ایستاده در حیاط حرم ساکت بودند و نزدیکیهای تا بود کسی سخنرانی می‌کرد پرشور و هیجان. شخصیت های آشنا و مقامات لشکری و کشوری استان همراه با بقیه سرپا ایستاده بودند. صدای از بلندگو میخورد به دیواره ها و پژواک در حرف های بعدی محو می شد. «اما امروز هم مثل گذشته پشت سر... ‌ و به تمام بسیجیان عزیز تبریک و تسلیت....‌ شهادت در این کشور بسته نخواهد شد...‌ مجلسی از طرف دفتر...» عده برگ هایی را بین مردم تقسیم میکردند. باش تا برگ ها را می دادند و از او درد می شدند. به نشست ها در کنار سکو حیاط هم دادند. تصویری از منصور بود که چفیه دور گردنش محو شده بود. در سه تانک ردیف هم. زیر تانک ها نوشته بود. «برفرس تندرو هرکه تو را دید گفت برگ گل سرخ را باد کجا میبرد» لیوان را روی سکو گذاشت زانوها را ستون دو آرنج کردو پنجه به موهایش راند .صداها گریه ها عکس و اعلامیه‌ای مراسم. _حالا من نمیدونم کی به دردم میخوره. چه جوری باید باشه. ولی هرچی باهم سنی سالهای خودم نمیتونم. یعنی میدونی مطمعنم درکم نمیکنه. حداقل باید چند سال از خودم بزرگتر باشه.جای تعریف نباشه ها ولی خوب همیشه از سن خودم بیشتر فکر کردم.حداقل سعی کردم حالا یه دختر ۲۰ ساله چی ازم نمی فهمه که بخواد باهام زندگی کنه. _نه عزیزم این جوری هم که شما میگی نیست. همه چی که فلسفه و عرفان و سواد نیست. آدم جوان نیاز های دیگه ای هم داره. گیرم طرفت ۵ سال ۱۰ سال از خودت بزرگتر بود. من سال دیگه بهت پیش میاد یه سری از احساسات... _مگه حضرت محمد ص ۱۵ سال از حضرت خدیجه... _حالا شما همه چیز مثل حضرت محمد باشه ..بعدا.. راضیه خانم چای آماده ان ؟!بیام بیارم؟! _خلاصه منصورآقا خدا رحمت کنه اونایی که رفتن خوش به حالشون.اونای رفتن حالا به جا شون چه کسایی اومده سواد درست و حسابی...و نه یه...پریروزا تو خیابون داشتم با خانواده میرفتم چندتاشون اومد جلوم گرفتن. من که دیگه هیچ کدامشان اعتقاد ندارم. نه اینکه پشیمون باشم از این چهار پنج روزی که جبهه بود ما. نه! ولی خوباشون رفتن حالا یه مشت... دستتون درد نکنه من چای نمیخورم. ادامه دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _میوه که نخوردی .. لااقل چای.... نگاه کن جناب آقای مهندس! من صد بار دیگه هم به بچه هایی که از این حرف ها می زنند گفتم. شما نباید توقع داشته باشی آدمی که از اول جوانیش گذاشته رفته تو جبهه, حتماً متخصص باشه. سوادش بالا باشه. خوب اینها احتیاج به زمان داره. جنگ تازه دو سال تمام شده. حالا من نمیگم همه پسر پیغمبرند. بعضی ها هم یه سری مشکلات دارند. کارشون درست نیست ‌.ولی خوب ما که نباید چوب چلفته کاری بقیه را بخوریم. حالا یه بنده خدایی اشتباهی ازش سر میزنه،ما باید هی تو سر و پاکال هم بزنیم!!؟نه آخه توی کجای دنیا اگه همسایه آدم دزدی کرد،آدم با خانواده خودش بحثش میشه. ؟!مسئله از این حرف‌ها بالاتر ه.این حرفا مال بچه هایی که موقع جنگ داشتن یه قل دو قل و هفت سنگ بازی می کردند،نه مال من و تو. یادته؟حاج مجید سپاسی! یادته حاج شیر علی سلطانی! و بقیه بچه ها؟! پس خون این ها کجای دنیا می مونه؟! ها کجای دنیا؟! به همین راحتی پس زدیم؟! _آخه نه !من نمی تونم تحمل کنم. اعصابم به هم میریزه . تو بیست و چهار سالگی مثل پیرمردهای ۷۰ ساله سردرد میگیرم وقتی ای چیا رو میبینم. _بشین تو خلوت خودت گریه کن .سبک بشو. اصلاً فلسفه روضه برای امام حسین و اهل بیت همینه. آدم به یاد اونا به حال خودش گریه میکنه. احساساتش نمیمیره. خیلی از مشکلات روانیش رو حل می‌کنه. _چقدر گریه ؟!هشت سال صبح تا پسین تو ای مملکت گریه بوده .بس نیست؟! _خداوکیلی ما میگیم ملت نخندند؟! مخالفیم؟! ولی من و تو چی؟! من و تو بعد از «اسلامی نسب »بعد از «عبدالحمید حسینی» میتونیم گریه نکنیم؟! ببخشید من صدام بلند شدا.. چای سرد شد. راستی هنوزم به شعر علاقه داری؟! اشتباه که نمیکنم اون وقتا یه چیزی هم برام نوشتی؟! نه ؟! حالا بذار یه شعری بیارم برات بخونم ای دنیا هیچ ارزشی نداره! «یاس بوی مهربانی میدهد..‌ بوی ایام جوانی می دهد» دست و پات جمع کن یه دختر خوبی هم برات پیدا کنیم اینا همش مال مجردیه. پژواک صداها در حیاط تمام شد. باز به شانه‌ها برگشت. موج می خورد دست به دست می شد. یله می شد اما گم نمی شد . از شاه چراغ بیرون زدند .فرامرز هم مثل بقیه می دوید و تقلا می کرد دستی به جلوی تابوت برساند. همانجایی که عکسی را چسبانده بودند.گاه کف چهار انگشت را به زحمت می رساند به تکه فلزی تابوت که از پارچه رویش بیرون زده بود و سردی مور مور کننده تری داشت از هوای بیرون،نمی توانست بپذیرد که صاحب این عکس،در این جعبه فلزی پیچیده در پرچم سرخ و سفید و سبز،روانه بیرحمی خاک است. ادامه دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * پیاده ها آن طرف جویی می ایستادند دقایقی و از کناره‌های جمعیت نام صاحب تابوت را می‌پرسیدند و گاه ناباورانه مبهوت و گریان می پیوستند به جمعیت.یا به جنبش سری با «خدا رحمتش کنه »«معلومه آدم خوبی بوده »به راهشان ادامه می دادند.به میدان شاهزاده قاسم رسیده به و سینه زدن و بعد به دارالرحمه! زنها نمی توانستند داخل قبر را ببیند .چند تایی مواظب مادر و همسرش بودند و بقیه چشمی به لایه‌های حلقه دور قبر می انداختند و ناله می کردند. انگار رابطه ایست بین لحظه پایان مراسم تشییع و خاکسپاری عزیزی از دست رفته با آغاز واگویی خاطراتش که بسته به شخصیتش، تا روزها ،ماه ها و گاه سالها ادامه دارد. باد می آمد و هر یک پراکنده می شدند به سویی. هر چند نفرباهم میرفتند باز باد می آمد و باد. برگ چنار های دارالرحمه زرد میشد و سبز و باز ،زرد و باد می پیچید در آن ها و برگها را که انگار دستی با انگشتان جمع شده بودند در حاشیه ای روی هم می انباشت.غریبه‌ای تنها دست در جیب و سر زیر انداخته پا روی برگ های مچاله می گذاشت. «قرچ قرچ» از نظر دور می شد تا خاطرات او را با ثانیه های سیاهی که در راه بودند در میان بگذارد. «همین دیروز بود خاکت کردیم. حالا سه سال است سه سال!! دنیا همینطور می گذرد. آدم نمی فهمد رفتن یعنی چه! تا هست قدر هم را نمی داند. حالا محمد مهدی پنج سال شده. دیروز با آقایحیی دیدمش. حواسش نبود من هم هستم. دقیق شد به صورت آقا یحیی. گفت:« عمو شما چقدر به بابام شباهت دارین!»خبرش را دارم راضیه و مرضیه هم خوب درس می خوانند.شنیده ام اصرار دارند به خاطر محمدمهدی هم که شده فامیلشان را بگذارند خادم صادق! خیلی به او نزدیک اند. انگار نه اینکه فقط از مادر یکی هستند. های حاجی..! میدانستم خیلی دل حوصله نداری شهربازی بروی. این را از روحیاتت می خواندم.ولی به خاطر بچه ها و مادرشان که شادی آنها مهم‌ترین لذت برایش بود،میرفتی و طوری تظاهر میکردی که انگار به تو هم خیلی خوش می گذرد.و چقدر آفتاب که عصر آن روز از شیشه جلوی ماشین تو می آمد،لذتی را که درصورت میدرخشید خوب نشان می‌داد،وقتی یکی از دخترها بعد از ماهها زندگی بلاخره «بابا» صدایت کرد. یادم نرفته اندوه همیشگی چشمهایت را .وقتی عصر آن روز با بابا صدایت کردند ناگهان خاموش شد آن اندوه و گونه هایت از لذتی موهوم گل انداخت. افسوس که دیگر نمی آید آن غروب،که زیلوها را بیندازیم روی چمن های دروازه قرآن و سفره پهن کنیم رویش و اولین ستاره که در آسمان آمد،تو از پیراهنت ،مهری در آوری و روی چمن ها بگذاری،و روبه قبله بایستی .وقتی به سجده بروی و به رکوع،من متعجب که تو کی دست نماز گرفته ای؟! از حلقه های خانوادگی دورمان چند نفر چپ چپ نگاه کند و با هم پچ پچ کنند و من هم آن وقت در چشم هایشان می خواندم که دارند تو را به خاطر قسط های عقب افتاده یا بالا رفتن اجاره خانه شان و بعضی به خاطر نداشتن بیشتر از یک ماشین و یک خانه به پای میز محاکمه می کشند در ذهن ،و وقتی مهرت را به جیب پیراهنت برگرداندی و تنگ شربت را برداشتی به چند حلقه دور و برمان تعارف کردی،می‌دانستم بعضی شان باز هم تو را به پای محاکمه می کشانند و دوست داشتم بلند شوم یقه شان را بگیرم و داد بزنم ولی تو بارها به من گفتی در سکوت راز بزرگی خوابیده و گذشت زمان خیلی چیزها را به بشر می فهماند. ادامه دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * آنها هم مثل من نمی دانستند چرا اولین چیزی که از سفره برداشتی یک کله خرما بود،ولی من بعدها فهمیدم که تو رمضان و غیر رمضان نمی کنی. چقدر شاد بودی از بابا گفتن بچه ها و بی هیچ بهانه ای قاه قاهت هوا بود ‌. دوتا خواهری که ایراد گرفتند برویم سر قبر خواجو،باپای دردت نه نگفتی.دستشان را گرفتی و از همه پله های آنجا که پیچ میخوردند بالا رفتی و چه حظی می بردی برگشتنا که از تو پیش افتادند و زودتر خودشان را روی زیلو ها رساندند. تو کی بودی حاجی؟!کجاها سیر میکردی که چند روز قبل که همکارانت، برای درجه سرداری ات ،شیرینی آورده بودند. به مادر گفته بودی درجه ام را روزی می دهند که بچه ها با صدایم کنند. تازه بچه ها به بابا عادت کرده بودند. نباید میرفتی! میبینی آن‌طرف؟دارد می آید پهلویت بنشیند با تو درد دل کند. برای تو یا خودش نمی دانم ,سیر گریه کند. بیشتر عصر های پنجشنبه میبینمش. با آن هیکل بزرگ و اورکت سبزش، لابه لای آدم ها جیغ میزند. خودت میدانی ،هوا که رنگ تاریکی بگیرد. می آید که همه رفته باشند.لابد حالا هم میرود چهار زانو ،پایین قبرت می‌نشیند و دسته شمعی از جیب اورکت در می آورد . جیب هایش را می گردد و بعد می رود سر چند قبر آن طرف‌تر شمعها از شعله بالای سرش می گیرند و بر می‌گردد و چند قطره مذاب آنها را در دو طرف بالای سرت زیر عکس می چکاند و شمع ها را روی آنها می چسباند و باد ملایم می پیچد میان آلومینیوم های دارالرحمه ،که مثل سرباز ها از هم نظام گرفته‌اند و باد شعله شمع ها را می کشاند و کوچک  می شوند ولی خاموش نمی شوند و این مرد هیکل دار سبیلو هیچ حواسش به اینها نیست. خم شده سرش روی سنگ است .صدای گریه اش نمی آید ولی شانه هایش تکان می خورد. تو با او چه کرده ای؟! من هنوز نمی دانم چرا حوصله اش سر نمی رود. پنجشنبه به پنجشنبه اینهمه می آید و گریه میکند. برخلاف اولین و آخرین باری که در خانه ات او را دیدم, حالا از او خوشم می آید. حتماً او هم من را می‌شناسد و روی خودش نمی آورد.شاید رویش نمی‌شود از اینکه می‌داند روزی او را با آن وضعیت بغرنج و موهای ژولیده و لب های سیاه دیده ام.براستی نمی دانم چرا تو با او می گشتی و حرف میزدی و هنوز هم مانده ام یک آدم نظامی آن هم سپاهی با او چه حرفی می تواند داشته باشد! هنوز بعد از این همه وقت یکی یکی از آدم های عجیب و غریب می آیند پیش خانواده و چیزهایی می آورند و تشکر می کنند و برایت فاتحه می خوانند. حتماً تو بهتر از من دیدی هفته پیش آن مرد جوان که با زنش آمده بود دم مغازه پدرت و زنش که فقط عکس تو را دیده گریه می کرد و می گفت: زندگی ما از برکت دست خدا بیامرز حاجی است و حتماً اگر زیر این خاکها  دلی برایت مانده باشد ،می لرزد. ما تازه فهمیدیم برای چه رفتی به سر و روی خانه حاج مهدی ظل انوار دستی کشیدی و بچه ها را بردی آنجا.آن روزها نمی فهمیدیم خانه نیمه تمام را فروخته ای که به حج بروی و نمیفهمیدیم بقیه پولش کجا رفت و چطور شد. خانه حاج مهدی یادش بخیر.حالا چه خوب بود اگر می شد بلند شوی و دم دمای غروب قطره های روشن را بپاشی به صورتت. به دستهایت و به سر و پایت،و بعد مثل آن روز که آمده بودم در تعمیر آن خانه کمک کنم،من با صدای بلند اذان بگویم و صدایم بپیچد در خانه لخت،بخورد به کاشی های کف و دیوار و باز  گردد. و باز بپیچد و تو با پای نداشته ات،چابک از نردبان بپری روی پشت بام و پنجره گلخانه را ببندی،انگار که دو پایت سالم باشد..‌‌ ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ..‌انگار که دو پایت سالم باشد بپری پایین و از آن من که تمام شد جلو بایستی و من پشت سرت،و نماز است که تمام شد با آن صورت خندان و نورانی ات بگویی:«نماز قبول نیست.‌ اگه یه عضو هم قطع...» ولی من نمازم را ادا نکنم و بفهمم اگر حال باشد, محبت باشد, نماز اول وقت چه لذتی که نمی دهد, همه این نماز که این ظاهرش نیست مگر نه؟! جوابم بده بگو برایم بگو!! نگاه کن به موتور سواری که از کنار قبر ها می گذرد و تو را به یادم می آورد،وقتی که با پای مصنوعی سوار موتور می شدی و گازش را می گرفتی و پشت خاکریزها ناپدید می شدی براستی آن روزها هیچ گاه فکر نمی کردم چطور ترمز میگیری و وقتی میخواهی پیاده شوی کدام پایت را تکیه گاه می کنی ,چقدر عذاب میکشی. کم کم خیلی چیزها را به اسمت می کنند و تو میدانی که چقدر دلم تنگ است.پریروز ها تابلوی پایگاه مقاومتی را که با نام تو دیدم و چند نوجوان که جلوی آن ایستاده بودند و خوب می دانم که سهم اینها از تو, تنها چند عنوان و جمله تکراری است و اسمت که نصیب تابلوهای شان شده و اینها کجا می فهمند که همسرت بارها به تو گفته بوده: «اینقدر حق محمد مهدی ظلم نکن ناسلامتی او هم بچته.. همه هوش و حواست رفته به راضیه و مرضیه» من هستم دارم آنها نمی‌دانند راضیه و مرضیه از سالگرد تولدشان با هدیه ای که تو در کاغذی رنگی میپیچیدی و پشت سر می گرفتی و چشم‌هایشان را که باز می‌کردند،با لبخند دو دستی تقدیم شان می کردی با خبر می شدند. دلم تنگ شده! بگذار برگردم پیش مرد هیکل دار سبیلو..! هوای خانه رفتن ندارم. اینجا هرچه باشد باز بوی ماندن میدهد. بوی تو را برایم دارد. می روم و دست هم آن مرد سبیل و تا سر حرف را با او باز کنم. شاید نداند بچه فقیر های سهل آباد تو را یکبار دیدند, یکی‌شان عکست را در دارالرحمه دیده و شناخته. بگذار خون گریه کنم وقتی خواهرت گفته زمانی رفته ای محله سهل آباد به او کمک کنی در اسباب کشی منزل شان ,به لار ،و آن مرد سبیلو نمی‌داند با آن که آن روزها خواهرت با شوهرش برای مشکلات مادی می خواستند به لار بروند،تو اسباب بازیهای بچه هاشان و وسایل پلاستیکی را به بچه های پاپتی و آفتاب سوخته آنجا دادی.ما آنها نشستی خندیدی، غذا خوردی، کاری کردی که آنها بخندند و آخر کار که پشت ماشین نشستی آرام گاز می‌دادی که بچه‌های بیچاره که با وسایل پلاستیکی و اسباب بازی ها دنبال سرت می دوند دلگیر نشوند و چندین بار ماشین را نگه داشتی یکی یکی شان را بوسیدی و نوازش کردی و بعد رفتی و من فکر می‌کنم اگر در جنگ هم می‌خواست اینگونه باشی چه میشد.. شرکت خاک ایران وطنم و خیلی چیزهای دیگر. ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * بگذار خون گریه کنم بعد از تو. سه سال که سهل است ۳۰ سال هم که بگذرد خاکت برایم سرد نمی شود، وقتی بعد از مدتها در کوچه دیدمت و تو بغلم کردی و چلاندیم. گفتم این هم با این ریش های بلندش لابد مثل خیلی ها بعد از سلام و احوالپرسی سراغ ریش‌های نداشته ام می‌رود: «ریش هات رو باد برده ؟!این چه قیافه ایه برای خودت درست کردی؟! این لباس ها چیه پوشیدی؟!..» ولی انگار برایت این چیزها مهم نبود دنبال چیزهای دیگری بودی یا لااقل این طور وانمود کردی. گفتم از دست شما خسته ام و تو با من بحث نکردی،نخواستی خودت را با داد و بیداد و قهر برایم ترجمه کنی.خندیدی و گفتی که بیایم خانه ات و همان جا بود که مقدمات ازدواج مرا جور کردی و حالا پسر کوچکم هر وقت عکست را می بیند یا عصرهای پنجشنبه در راه دارالرحمه با آنکه تو را به یاد نمی آورد از بزرگ ترها یاد گرفته و می گوید: «برای شادی روح حاج منصور صلوات» دیدی حاجی حدسم درست بود! نگاه کن چطور سرش را روی سنگ مزارت یله کرده و شانه هایش که می لرزند،هیکل بزرگش به حرکت در می آید. اما دلم نمی آید بیرونش بیاورم از دنیایش. شعله شمع ها چقدر کشیده می شود و نمی دانم که چرا با این باد، خاموش نمی شود. سرش را بلند کرد. انگار فهمید کسی ایستاده بالای... _سلام از ما...... نه ولی از برادرم برام عزیزتر ه..‌ 🌿🌿🌿🌿🌿فصل دهم _اصلا آقا جون شما پنج نفر،همین پنج تا  بشقابو بخورین،اگه اضافه اومد منم می خورم. _ناسلامتی قراره بریم جایی که پشه‌ها هم تو حریم خدا آزادن! حالا این معده ما چه گناهی کرده که.. به احتیاط پیچاپیچ پله های مسافرخانه را رد می‌کرد که خورشت ‌قیمه از دستش نیفتد. بشقاب برنج در دست دیگرش بود.می دانست بازهم دو کودک سیاه بمبولی دستش را پس می زنند و به هم نگاه می‌کنند و می‌خندند و رج سفید دندان ها در صورتشان می درخشد. بعد به او چشم می دوزند و سر کج می کنند گویی که گرسنه شان باشد و خجالت شان شود.چند روز پیش از اول بار هم که دیده بود شان با زبان اشاره به ایشان فهمانده بود که دوستشان دارد. حتما دو کودک هم نمی‌دانستند این مرد با این موهای تراشیده شده و ریش های بلند اهل کجاست. از در مسافرخانه بیرون آمد. از پسرها خبری نبود، از پاهای لاغرشان که از زیر زانو لخت بود،از موهای فرفری شان که دایره دایره در هم تنیده شده بودند و برخلاف آنچه که می دید،وقتی چنگ در آنها رانده بود خیلی نرم و لطیف بودند،از دندان‌های جلو که موقع خجالت و سرک کشیدن و به هم نگاه کردن پیدا می‌شدند. میان آدم ها نیافتشان. در پیاده رو صدای خنده می آمد و می رفتند چند سبیلو و چند ریشو و گاهی شکم گنده با دشداشه و پارچه سفیدی بر سر،که حلقه سیاهی دارد و چند بند آویزان از آن. ماشین های مدل بالا، رنگارنگ ،ضرباهنگ موسیقی تندی که از آنها بیرون می زد و کار چند نفر که معلوم بود آن جایی نبودند. موهای بور شلوار جین و عینک دودی.. کنار در ورودی مسافرخانه بشقاب و کاسه در دو دست،تکیه داد روی یکی از پاهایش و منتظر پیدا شدن آن دو ماند. کم کم انگار یادش رفته بود که منتظر کسی است. لابد رهگذر های پیاده رو چند در میان، لحظه ای او را می‌دیدند و با آن ریش های انبوه و غذاهای در دستش هرکدام برداشتی از او داشتند. «این از این آدم های عجیب و غریب نزدیکی‌های ذی الحجه که می شود اینجا زیاد است...» ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * چشمش تنگ شده بود،انگار به چیزی فکر کند. «... ببین کجا آوردی ام! در خواب هم نمی دیدم. همه چیز دست توست. اینجا، آنجا، هر جای دنیا که باشم دست بر نمی دارم. باورم نمی شود.... هرچه صلاح توست. اصلاً برنامه ای نبود که من بیایم اینجا. یک دفعه دو تا فیش کسی دیگر جور شد.... شکرت..» ذره های روغن در کاسه می بست. زردی کم کم مشخص می شد. _... مرد عزیز! از دار دنیا ای خونه نیمه تموم داری.‌‌. اینم میخوای بفروشی که چی بشه؟! پس بچه هات چی میشن؟! _خونه اینجامو می فروشم که خونه اونجا رو بخرم. بچه هام خودشون بزرگ میشن، گردن کلفت میشن ،خونه میخرن‌. خدا کریمه بابا. ما هم هیچی نداشتیم. _.... شمو از طریق سپاه برو ‌مگه سهمیه ندارین؟! _نه ،حاجی خسرو! طول می کشه اگه بخوام به انتظار سپاه بشینم. شما لطف کن اسم ای دوتا فیش عوض کن. یکی به اسم خودم یکی ام به اسم بابام. _من سال اولم نیست که مدیر کاروانم ها! صلاحه به جای خودت مامانت بفرستی بره!مرد حسابی باباتون داره میره حیف نیست سر پیری باهم نرن؟! _آقوی چمن پرور. گوشاتون بیارین... احترام مامانم واجب ولی خب، اوشون سال دیگه م زنده ان خودشون میره مکه. من خودم مشکل دارم. من خودم مشکل دارم. خودم مشکل دارم...» «من خودم مشکل دارم. به خودت قسم،من خودم مشکل دارم. دیگر نمی توانم. این چند سال به همه جا کشاندیم. خسته شده ام. چرا من نه؟! چرا فقط دوستانم؟! چرا؟ فکر بچه ها و مادرشان عذابم می دهد. می آید سراغم و نگهم می دارد. نمی دانم،نمی گذارد بروم این فکر ها. خودت حواست به آنها باشد. همه چیز تویی. ولی من خسته ام. دیگر حالم به هم می خورد از ماندن. نمی‌توانم. به غربت زهرایت قسم نمی توانم... به یقین برسان و ببرم. مگر نگفتی یا ایها النفس المطمئنه.... الی ربک راضیه مرضیه..... راضیه و مرضیه را هم می سپارم به خودت. در حق شان که پدری نکردم. هر چه بود از تو بود. خدایا تنهایم به چه کسی درد دلم را بگویم که بفهمد....حالا نمی توانم شب ها را بیدار نمانم تا صبح در مسجد پیغمبرت. رحم کن. ببین، زانویم بس که پیاده آمده ام و رفته ام شبها در این راه، تاول زده،تکه تکه شده و نمی فهمم. محبتت اینها را از یادم برده. نگذار خون جگر بمانم.. به کی شکایت کنم؟ به کی....» بخارهای برنج،حلقه زده بودند و به هوا رفته بودند. توی این دو سه دقیقه، خورشت هم مثل برنج سرد شده و چسبیده بود به جداره های ظرف پلاستیکی یکبار مصرف. یکباره دو بمبولی را دید که نشسته‌اند در پناه سایه ماشینی کنار جوی آب و با حلبی ها چیزی می سازند. آنها را که دید، انگار با چشم،صدایشان کند، نگاهشان چرخید به طرفش. حلبی ها را رها کردند و دویدند. منصور خندید. در این که اهل یکی از کشورهای آفریقایی بودند، شکی نداشت. قبل‌تر،دست و پا شکسته عربی با آنها صحبت کرده بود و آنها به زبان دیگری،با اشاره جوابش داده بودند و هر دو با هم خندیده بودند. منصورهم ریز خندی زده بود. قیافه ها شان بیشتر اتیوپی را به یاد می آورد. شاید هم گینه،ساحل عاج..یا... دستش را پس نزدند. ولی رج سفید دندان ها در صورتشان درخشید. یکی‌شان که کوتاه تر بود،به زحمت دست کرد در جیب شلوارک خاکستری اش،حوالی جیبش از جای دست، مثل لکه های روغن،سیاه بود و بالاتر،کم کم، سیاهی محو می شد،و شکلاتی به منصور ،تعارف کرد. گرفت و بازش کرد. مشتش را پر آجیل کرد و در دست‌های هردوشان نصفانصف ریخت. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * آقای ریاضت از خرید آمده بود و می خواست وارد هتل شود که به خواهش منصور،دوربین را آماده کرد در دو طرف بغلشان کرد.آقای ریاضت که« آماده یک ،دو ،سه » می‌گفت منصور شکلات را زیر دندان چرخاند و ملچ ملچ کرد. _بگیر دیگه بابا چه کار می کنی؟! دستت درد نکنه... زودتر چاپش کن ببینم چه شکلی شدیم. سر پیش آورد و پیشانی شان را بوسید.ظرفها را از روی زمین برداشتند و برای منصور دست تکان دادند. منصور تا چند پله که بالا می رفت،سر می چرخاند و می خندید و باز پله بعد. با آقای ریاضت به اتاق رسیدند. _لابد رفته بودی پیش رک و رفیقات؟! _ها ..زبونشون هم نمیفهمم ها! ولی انگار ۲۰ ساله همدیگه رو میشناسیم. آرام خم شد و دست که به زمین گذاشت روی پای سالم تکیه کرد و پای دیگر را دراز کرد. «آخیش» پتوی زیر پایش را صاف کرد.شلوار را تا زانو بالا زد و شروع کرده پیچاندن پارچه دور پایش. پای مصنوعی را در آورد.گوشه اتاق پتوی انداخته بودند روی پتوهای کف و جایی برایش درست کرده بودند که پایش راحت دراز کند. سرید همانجا تا سری روی متکا بگذارد و غروبی بلند شود. بی تاب رفتن به مسجد النبی روز اول هم که کاروان ایرانیان از جده به مدینه رسیده بود،باروبندیل را انداخته بود توی اتاق و له له زده بود برای رفتن به مسجد النبی.همراه با پدر و دیگران پیاده راه افتاده بود چند خیابان از مسافر خانه تا مسجد را و نمی دید آپارتمان ها و ماشین های روز و مغازه ها را. دیواره های مسجد که به چشم می آمد،به شعاع کمی،که همراهان هم به صرافتش نمی‌افتادند،سر تکان می داد،انگار درویشی که گوشه ای نشسته باشد و گوش به آتش دف و نی سپرده باشد.حالت ابروهایش عوض می شد و چشمهایش شفافیتی ازلی می‌یافتند.از دور به سلام خم شده بود و از راهی رفته بود که بخش قدیمی مسجد راه داشت.بی آنکه به صرافت این بیفتد که کدام در استحباب بیشتری برای ورود دارد،از یکی از باب های بخش قدیمی داخل شده بود و بی درنگ با گریه سر ضریح حضرت رسول رسیده بود. بیخود از همه چیز،نیروی میخواست پرتش کند آن طرف نرده های توری مانند دور مقبره،قرآن ها را که ردیف آورده بودند بالا در دوطرف مقبره،بوسیده و نبوسیده کنار بگذارد،سر بگذارد بر سنگهای دورش و های های یا شاید آرام آرام دنیا را به هم بریزد. درد دل کند . و سبک شود با واگویه نهانی به زبانی که خود می‌دانست و او و نه کسی دیگر. اما افسوس که قوانین سعود اینها را بر نمی تابید.دستش را می‌گرفتند و هولش می‌دادند با باتوم می انداختندش آنطرف‌.نماز که خوانده شد در بخش جدید مسجد قدم زده بود و خیره به ستون های سنگی دمادم دست از سینه بر می داشت و به گونه می کشید و غوطه می خورد در تصوراتی مبهم. هرچی بود نه یاد مادر بود نه راضیه و مرضیه و محمد،و نه مادرشان و نه دیگری.. ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * حالا دیگر نمی‌توانست صبح ها یا عصرها، همین یک ساعتی که از ساعت شش صبح که در قبرستان بقیع را باز می گذارند،نیاید و بر قبر های ساده و غریب امام حسن، امام محمد باقر، امام سجاد و امام صادق ننگرد و برگشتنا سیری نگرید. و چه لذتی که نداشت گریه در آن هوا. نه مرثیه ای بود برای عزیزی از دست رفته که با گذشت روزها و سردی خاک خاموش شود،که گریه ای بود برخویش و ستایشی سترگ بر آن ها. _با اجازتون من یه چرتی بزنم. _بخواب بابا جون بخواب! شب تا صبح که خواب نداری. به کمر دراز کشید و پای راست را انداخت روی پای چپ و درپچاپچ آقای کلاهی با پدر، چشم هایش روی هم آمد. ساعد راست را گذاشت روی دو چشم. سبکی دل از فوران دردهای انباشته...رخوتی دلخواه می دوید در رگهایش و حتم، در رویای پیش از خواب، پیش رویش بود شیراز با تمام دلبستگی هایش. لابلای جرقه‌های سرخ و سفیدی که اول خواب می آیند و محو می شوند، به فکر افتاد نامه ای که به محض رسیدن به مدینه برای خانه نوشته بود رسیده یا نه. لحظه ای طرح دستخط ریزش را دید و بعد شادی بچه‌ها را. دیشب هم که مثل همه شب ها ساعت های یازده شب به وقت ایران، به خانه زنگ زده بود، بچه ها خمیازه کشان تا آن وقت شب بیدار بودند برای حرف زدن با پدر و گفته بودند نامه هنوز نرسیده.. بابا کی میای؟! اونجا مثل اینجا هوا گرمه؟! نه اون دوتا خوبن، فقط محمد بهونه میگیره! ...سایه های مدینه به سر حد کشیدگی می‌رسیدند که سراپا نشست و چشم مالید. _لا اله الا الله... حسابی هم خواب رفتیم ها. _نه بمیرم بسته زبان اصلا نخوابیدی ..وقت کردی یه کم بخواب! بر دیوار اتاق، تصویر سیاه و سفید نوجوانی حضرت رسول، مات دیده می‌شد. چند بار چشم فشرد و آنی خوب نگریست. و چشم چرخاند طرف پدر. _میگم آدم مدینه جلو باشه خیلی خوبه ها. هشت روز خودشو آماده میکنه برای مکه. ولی مدینه عقبی هم چیز دیگه است. آروم آروم آدم از محیط دور میشه نه یک دفعه ای. شب را با شعاع های نور چراغ ها و چلچراغ های حرم گذراند و تا دم دمای سپیده به سجده رفت و رکوع و بیرون آمد و به ستون‌های سنگی با نگاره های پیچ در پیچ شان تکیه داد و فکر کرد و فکر. اما فردا روز و دو روز دیگر باقی مانده از مدینه را به محل جنگ احزاب رفت و محل جنگ احد و مزار حضرت حمزه و مسجد قبا. یک شب مانده به حرکت به مکه، گوشه دنجی از جمعیت گیر آورد، زانوها را جمع کرد و ستون دست ها و دست ها را ستون سر و نم نم گوش داد به زمزمه دعای کمیل روضه خوان کاروان ایرانیان. «مدینه شهر پیغمبر..... الحقیر المسکین المستکین...‌ یارب یارب...» باروبندیل که می بست سایه ساختمان های بلند مدینه کشیده تر شده بودند. در خارج شدن از اتاق،بی اختیار نگاهش چرخید به نوجوانی حضرت رسول و از لبخند روی لبانش،لبانش کش آمد. اتوبوس ها به راه افتادند تا مسجد شجره یک فرسخی مدینه. دیواره های مسجد با سوسوی چراغ هایش به چشم می خورد. غروب بود که با دیگران لباس احرام پوشید،همه یک دست سفید سفید. نماز که خواندند،در تاریکنای شب به راه زدند «لبیک لبیک» گاه سری روی شانه کناری می افتاد و گاه زمزمه ای دسته جمعی در می گرفت. از همین زمزمه های رایج بعد از انقلاب بین بچه ها یا چیز دیگری به زبان عربی، و باز خاموش می شد و کم کم چند سر،خم می شد بر شانه بغلی یا بالای صندلی. اتوبوس همچنان شب را می شکافت تا سر وقت مقرر،صبح همراه اولین اشعه های آفتاب به مکه برسد. ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * ساعت های هفت صبح به محل اقامت خود در مکه رسیدند. دقایقی توقف کردند و باز، اتوبوس ها خیابانهای مکه را رد کردند و در فاصله پانصد متری مسجد الحرام ایستادند. انتظار برای نظم دادن مسئولین کاروان، برای منصور و خیلی ها سخت می نمود. به دریای سفید پوش ها پیوست و لنگان، دم مسجد رسید. نه تفتیش مأموران سعودی را حس کرد و نه کندن کفش هایش را. موج موج سفید و هلهله و حیرانی. از لابلای ستون ها،همه چیز سفید می‌نمود. میان موج های سفید،ستون به ستون می‌رفت تا سیاهی به چشم بیاید. موج می خورد و به پا فشار می‌آمد و دست ها را باز می‌کرد و باز هل می خورد و پشت ستونی می‌رفت. لحظه ای نقشه های ستون را دید و باز هل خورد. گردنش را کشیده کرد و روی پنجه پاهایش ایستاد تا بالاخره سیاه و آشنا در نظر آمد. پیر و جوان و زن و مرد و... همه را می دید و نمی دید. حسی به شکل خطی نامرئی از فرق سر تا به کمر دوید، با دیدن مکعب سیاه،و از دو نگاه دو قطره چکید. شاید روی پارچه ای سفید بر تن مسلمانی از کشورهای دور،چین، عراق ،پاکستان ،رومانی، آمریکا یا اندونزی. مکعب سیاه در پس پرده شفاف تکان تکان می خورد. موج خورد و به حلقه پیوست. کنار خط سیاه رنگ سنگی در امتداد حجرالاسود هفت دور باید می‌گشت و در ازدحام و هجوم این موج‌ها آنی اگر شانه چپ از کعبه وا نمی چرخید طواف مقبول می‌شد.... سبحان الله و الحمد.... ایمانا بک و تصدیقا... و سعیا مشکورا... صادقا و رزقا واسعا... طواف که تمام شد، از همه سفید پوش ها به زحمت کنار کشید تا نزدیکی‌های مقام ابراهیم و دوگانه ا‌ی در کنار آن گذارد. از حریم خانه بیرون آمد. با دیگر حجاج، کنار کوه صفا ایستاد. فاصله ۴۲۰ متری تا کوه مروه را هفت بار پیمود.سعودی‌ها این مسیر را به‌صورت راهرویی دوطبقه و سرپوشیده در آورده بودند. از طبقه اول می رفت این راه را. به روبه روی کعبه که می رسیدند،حدود هفتاد و پنج متر را به هروله می رفتند و بدن ها را پایین و بالا می بردند. سعی بین این دو کوه کوچک سنگی که تمام شد، هجده متری خانه کعبه، به زیرزمین صحن مسجد الحرام برگشت؛ سر چاه زمزم. از آب خنکش نوشید و به سر و صورت زد..‌. باز کردن بند قهوه‌ای رنگ دور پا روزی اگر نبود،نمی شد. عادت شده بود. جزو کارهای روزمره. اما نه بدین سان توی هتل، پیش چشم پدر و هم اتاقی های دیگر. جفت پلاستیک خشک را باز کند، پایین کاسه زانو، انتهای پا، همان جایی که بخیه های چند ساله محو شده اند، تاول تاول باشد و زرد رنگ و گوشه اش سرخی خونی لخته. پدر چندشش شد، دو تای دیگر هم. انگار آمدند چیزی بگویند و نگفتند. شاید منتظر بودند پدر بگوید که برای اعمالی که می شود نیابی انجام داد، منصور نیاید با این پاهاش.لابد یک حس انسان دوستانه یا تصور احساس ضعف منصور از ترحم آنها، بازداشتشان از این گفت. _منصور بابا جون خوب چرا با عصا راه نمی ری؟! با خنده فوت می کرد به سر کاسه زانو و دست ها را حلقه کرده بود بالاترش. _ببخشینا! حالا که فعلا از همه تون زودتر طواف کردم! هر کدومتون میگین تا باهاتون مسابقه دو بدم ..مگه چلاقم؟! لبخندی شیرین و راضی به لب ها آمد. هنوز فوت می کرد مثل کسی که مشغول کار مهمی باشد. فردا روز هم که از غار حرا برگشت هم همین طور بود تاول پاهاش ولی چندش آورتر. بعد از حج کوچک،لباس های سفید کنده شده بود. مصمم و مقتدر،پیاده به راه افتاد طرف غار حرا. سنگ های کوچک و بزرگ را پشت سر گذاشت.شعب ابی طالب، گرسنگی و زجر های سه ساله صدر اسلام را چشید. از روی« پل الحجون » به چشم انداز مزارها نگاه کرد. ابوطالب ،خدیجه کبری ،اجداد پیامبر و... ادامه دارد... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * این فاصله را بی فاتحه نگذراند. جاهایی از دامنه کوه به بالا که شیب زیاد تر می شد، از دست کمک می گرفت و گاه می ایستاد. به لباس احرام اندیشید و فلسفه سفیدی اش.«درست مثل کفن است، بین مرگ و حج چه رابطه‌ای می‌تواند وجود داشته باشد. حج که زندگی است .پس مرگ و زندگی چه تسلسل غریبانه ای دارند. انگار پس هر مرگی یک زندگی است و پس هر زندگی مرگی هست... چقدر آمدم این همه تا نزدیکی هست و پسم زدی... دم آتش که ندادم خودم را. تو هم نه،نخواستی نخواستی. و حالا کی می آید آن روز؟ کی می رسانی آن لحظه را؟! هن هن زد. ایستاد. باد آرام و گرمی چند نخ از موهایش را پایین خم کرد. خیال مرگ می کشاندش به آنی که آمده بود تا نزدیکی هاش و نرسیده بود. هلال کوچک ماه، نور کم رنگش که بر دشت گسترده، شناسایی مواضع عراقی‌ها سکوت و احتیاط گام برداشتن و چشم دواندن به آن طرف خاکریز. «ابراهیم مهربان» چشمی به منصور می‌سراند که بی احتیاط دارد می رود روی خاکریز. به اشاره دست به نجوایی می‌گوید: «آقو منصور! آقو منصور!» بیا  پایین لامصبا می زننت.» حتم، ابراهیم سفیدی دندان های منصور را در سایه روشن می بیند که چمباتمه زده روی خاکریز و از شانه به بالا ،بالای خاکریز است . _چه خبره بابا ؟! اگه قرار باشه بریم ، می ریم. اگه قرارم باشه که ... ت ت تق ..تق تق ..ت تق تق ..شعله ای دیده نمی شود ولی بر دهانه تفنگ ها. وینگ وینگ از کناره ها می گذرند. سر که می چرخاند طرف ابراهیم، گلوله رسامی پایین گوشش وینگه ای می دهد. «یا حسین» ابراهیم است که نعره اش را به احتیاط در گلو خفه می کند. دست منصور را می گیرد و هلش می دهد پایین خاکریز. _طوری نشد ؟! دست می‌کشد به ریش های بلندش. انتهایش جزغاله شده و حتم ابراهیم نمی‌بیند چند نخی که جمع شده یا دود شده از سرخی مرمی. _یک کمی ریشام سوخته .فکر می کنم رسام بوده از وسطش رد شده‌. _دیدین ؟! دیدین حالو..این لعنتی ها مورچه هم رو خاکریز بیاد می زنن چه برسه... _همین حالا هم رو حرفم هستم اگه قرار باشه بریم می ریم، اگه هم قرار نباشه که‌... _حاجی منصور کجویی مرد؟! سلام سجادی منش از بچه‌های جنگ بوده و حالا در سربالایی کوه نور، در انبوه آدم ها منصور را ناگهان پس از چهارسال دیده. _خیلی مخلصیم... الا که همین جاها همدیگر را ببینیم... منصور ،ولی بریده بریده بیشتر به اشاره و دست گذاشتن مدام بر سینه و اندک خم شدنی و لبخندی غمگین حرف می زد. کنجکاوی سجادی منش گل کرد. آن هم بیست ،سی گامی پایین‌تر از غار حرا. _خداوکیلی بگو ببینم چه جوری اومدی بالا؟! دستی تکان داد و به احترام و آرام آرام رو برگرداند. _ای بابا ..حال داری ها... مخلصیم .. ما رفتیم با اجازه تون. و سجادی منش ایستاد و به چابکی و لنگی ملیح و کمک گرفتن از دستانش در بالا رفتن خیره شد و بی شک چون قبل ها در جنگ، به روحیاتش واقف بود برخوردش را بیشتر به حساب چیزی مثل اخلاص یا حواس پرتی ناشی از پندارهای عرفانی گذاشت تا غرور و تحویل نگرفتن. «قدرت خدا نگاه کن» بالا رفت و لحظه‌ای در ازدحام آدم های دم در غار، پیراهن منصور را دید و لابد دوست داشت بداند او با این پایش، می تواند آیا از وسط جمعیت وارد شود و از سوراخ کوچک درون غار، کعبه را نگاه کند. غروب،اولین پرتوهای زردش را از آسمان عربستان، به دشت و کوه گسیل می کرد که به هتل برگشت. با دیدن تاول پاهایش، پدر که انگار خودش هم دیگر روی اصرار کردن نداشت که از او بخواهد از عصا یا ویلچر استفاده کند ، نگاهش کرد. تقاضای پدرانه جان گرفته بود در نگاهش. ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * گویی لحظاتی دیگر به زبان خواهد آورد. پسر  تنگ آب را برداشت  و یله کرد طرف لیوان. هوش و نگاهش به قطره های پیوسته بود و صورتش از شرمی خاص حرف زدن با پدر،پُر . _بابا جون! به کی قسم بخورم؟بالا همیشه اینجوریه! مگه حرف امروز و دیروزه. حالی به حالیه. بعضی وقتا بهم میسازه. یه فرض هم که راه میرم طوری نمیشه. بعضی وقتام ده قدم که برمی دارم اذیت می کنه. تا نیمه آب را هورت کشید و روی کرد به آقای رفاهیت ‌. _مگه نه حاج عباس؟! نیمه دیگر را هم بالا رفت. _حاج عباس آقو شاهده. جای تعریف نباشه ها. باهمی پاهام تو اهواز با حاج قاسم سلطان آبادی کشتی گرفتم. خوابوندمش همه بچه هام ... حاج عباس که با لبخند سر تکان می داد ،به تایید ،حرفش را قطع کرد. _نه حاج کاظم آقو ! راست می گه. همین اواخر جنگم تو تیم چمنی شهید سپاسی پا به پای بقیه بچه ها بازی می کرد... حالو حاج منصور! ... ای راستی هنوز نمیشه بهت بگیم حاجی... منصور آقو... به هر حال ما چون دوست می داریم برای خودت میگیم... نمی خواین برین نماز؟! کم کم اذونه ها. همه برخاستند برای تجدید وضو. در فرصت شش هفت روزه بعد از حج کوچک تا حج تمتع، همه شب را منصور مسجد الحرام رفت. شب ها می ماند آنجا. نزدیک به حجر اسماعیل می‌نشست و به یاد می‌آورد اقوام و دوستانی که از او خواسته بودند برایشان نماز بخواند. شب های آخر،دیگر به حافظه اش فشار می‌آورد که کسی را جا نیاندازد. یادش می آمد شب حرکتش از شیراز،روبروی حرم سید علاءالدین حسین، بدرقه مادر،راضیه و مرضیه و محمدمهدی و مادرشان، آقا یحیی و خیلی‌های دیگر، نوری که از بالای گنبد می تراوید، نور زرد چراغ ها، آخرین خداحافظی ها، گریه بچه ها و بزرگ ترها، التماس دعاها، دست تکان دادن بچه ها و مادرشان از پایین اتوبوس. دعا می کرد برای چند نفر و نماز می خواند. می‌ماند و نماز صبح را همان جا می خواند و ساعت های هشت صبح هتل برمی گشت و می نشست سر سفره صبحانه که هنوز پهن بود. این روزها هم کمی می خوابید  و فرصتی اگر دست می‌داد گشتی در مکه می زد. یک یک آشنایان را به ذهن می‌آورد و تا آنجا که در توانش بود ،برایشان چیزی می خرید ،قوم و خویش ،پادگان ،بچه های معاونت بسیج ،سربازها ، بچه های مسجد ،همسایه ها و .... تسبیح های جمع و جور و شیشه آبگیر آورد و تعداد زیادی خرید که بی سوغات نباشد در شیراز . با این همه ، تماسش با خانوا ه قطع نمی شد. اگر شده یکی دو دقیقه هم، تلفنی با بچه ها صحبت می کرد ‌لحنی کودکانه می گرفت و به تقاضاهایشان «چشم» می گفت . فرصت چند روزه در مکه به پایان رسید و بالاخره روز هشتم ذی الحجه شد. ساعت شش عصر، زمان حرکت به سوی «عرفات» بود. پافشاری منصور برای استفاده نکردن از عصا فایده نداشت. انتهای پای قطع شده اش، جای بخیه ها تکه تکه شده بود ،عفونت کرده بود. آب چرک ها چسبیده بودند به پلاستیک نرم بالای پای مصنوعی که با پاهایش تماس داشت و همان جا خشکیده بودند. عصا را زیر بغل گرفت و کیف وسایل شخصی و لباس احرام را در دست . _بزار من میارم آقو منصور! _نه ...مگه خودم دست ندارم! ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * اتوبوس های کاروان ایرانیان راه افتاد. در مسجدالحرام لباس احرام پوشیدند. «... لبیک لا شریک له..» باز هم خیلی چیزها حرام شد. نگاه به آینه، گرفتن ناخن ،دروغ گفتن، کشتن حیوان یا حشره و.... باز هم سفید،سفید یکدست. آنی و تنها آنی،در ازدحام، پیرزنی را دید که مو نمی زد با مادر. قبلا شنیده بود اگر حاجی، کسی را به شکل آشنایی یا دوستی در خانه خدا ببیند، او سال دیگر به مکه خواهد رفت. لحظه ای آقای چمن پرور به یادش آمد و اصرار او برای عوض کردن فیش به اسم مادر. صدای خوردن دست هایش بر میز آقای چمن پرور در گوشش پیچید: «مامانم سال دیگه زنده است خودش میره مکه ، من خودم مشکل...» هاله ای گنگ در هزارتوی ذهنش چرخید. اطمینانی سراپایش را گرفت. دقایقی بعد، کاروان به صحرای عرفات، ۲۵ کیلومتری کعبه رسید.خیمه ها برپا شد کنار کوه جبل الرحمة که به روایتی قبر حضرت آدم در آن جاست. به عمود خیمه تکیه داد. _کی خواب میره توی بیابون؟! _حالو باید دعا... صدای سوزناک مداح ایرانی، شب عرفات را پر کرده بود. منصور هم قطره ای بود از دریا. گوشه ای پاها را به بغل کشیده بود و گوش به صدا داشت و سر روی زانو. گاه سر بلند می‌کرد و در میان هم خوانی دعای اطرافیان، به ستاره ها زل می زد و به ماه. به خیمه ها که برگشتند، باز از خیمه بیرون زد. نیمه‌های شب بود. راه می رفت و با خودش حرف می زد. پدر و دیگران که دنبالش می گشتند، نمی‌دانستند او چرا بیرون زده و چه چیزهایی دارد می گوید و با که حرف می زند. نزدیکی های اذان صبح به خیمه که برمی‌گشت خیلی‌ها خواب بودند. فردا روز، آفتاب نهم ذی الحجه که عرفات را برشید ، باز دعا بود و سوز. سفید پوش های همه جای دنیا غروب که شد، صحرای عرفات را ترک می کردند تا شب را شش کیلومتر دورتر در مشعرالحرام بیتوته کنند. پدر جای خالی فرزند را حس کرد. هر چه گشت او را نیافت و با دیگران، نگران به مسئولین کاروان اطلاع دادند. مسئولین اطمینان دادند که پیدا می شود . نگرانی همراهان برطرف شد وقتی یکی از بچه ها گفت : منصور را دیده که چابک از پله های اتوبوس بالا رفته و روی سر اتوبوس نشسته. مشعر هر کسی جایی گیر می آورد و چرت می زد، توی اتوبوس، کنار وسایل ،کف زمین. بعد وقت جمع کردن سنگریزه بود . آدم بود پشت آدم که دنبال سنگریزه می گشت. خم می‌شد و به دقت، از زمین بر می داشت یکی یکی. منصور گوشه ای دراز کشیده بود.  «این همه سال ، این همه آدم ،یک صحرا هر چقدر هم که سنگریزه داشته باشد ،بالاخره تمام می شود ! پس راز این سنگریزه ها چیست؟! یعنی واقعاً با پرتاب کردن چند سنگریزه به نماد شیطان ، شیطان از نفس آدم می‌گریزد؟! اگر این گونه بود که هر که از این طرف می آمد حج، از آن طرف هم جواز بهشت را می‌گرفت... نه، رازی فراتر از این چیزهای صوری در آن خوابیده ، حدیث نفس اگر بگذارد ... » هنوز مانده بود به اذان صبح که پدر صدایش کرد. _پات چطوره؟! _الحمدالله... هرچی خدا بخواد. _من می خوام برم سنگریزه جمع کنم. چه کار می کنی؟! _پام خیلی درد میکنه . میخواید شما برید به جای منم جمع کنین. ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * صدای اذان های دور و نزدیک، شب را می‌شکست و بشارتی بود عید قربان را. در میان ازدحام صداها نماز صبح خوانده شد. با طلوع آفتاب همه به جایی رسیده بودند که مرز بین مشعر و منا بود تا موعدش که شد و مسئولان کاروان‌ها اجازه دادند، سیل آدم ها راه بیفتد به طرف منا. خروشی بود و جوشی، وقتی همه با هم روانه شدند، محشری پیش چشم و قیامتی قبل از وقوع واقعه. در منا، خیمه ها برپا بود. حجاج حرکت کردند برای« رمی جمره عقبه» هفت سنگریزه از چهل و نه سنگریزه ریخته در دامان ،باید پرتاب می‌شد به طرف یکی از سه نماد سنگی شیطان. قبل تر، اصرار همراهان برای نیامدن منصور بی فایده بود. سودی نکرده بود هرچند گفته بودند: «بگذار به جایت انجام می‌دهیم. واجب که نیست خودت بیای با این وضع» نرسیده به شیطان سنگی، پدر با همراهان و پسرش قرار گذاشت اگر از هم جدا شدند ساعت مشخصی روی پل جمع شوند. حلقه سفید دور شیطان زده شده بود. سنگریزه بود پشت سنگ ریزه در هوا. چندتایی می‌خورد و چندتایی از کنارش می‌گذشت یا نمی رسید به شیطان و می افتاد توی گودال بزرگ پایین شیطان. وقتی از تزاحم دست ها و بدن های کنار، دست هایش را رها کرد و بالا آورد و شیطان را نشانه گرفت و از ده، بیست تا سنگش،  هفت تا به هدف خورد و برگشت، نمی دانست پدر، هاج و واج، روی پل به این طرف و آن طرف می رود دنبالش و خسته که می شود از چشم سراندن به همهمه های سفید، راه خیمه را پیش می گیرد . پاهایش را دراز کرده بود هوایی بخورد. لیوان خاکشیر را بالا می رفت که با دیدن پدر به زحمت نیم خیز شد. _بیشین ، بیشین.. راحت باش..کجا رفته بودی بابا!!؟ _من اعمالم رو انجام دادم. هرچی وایسادم شما را پیدا نکردم دیگه خودم ول کردم اومدم. _اوووف! دردم داره؟! یه پمادی چیزی لااقل روش بمال. یکی از روحانی ها پرسید و متوجه شد اعمال منصور چون طبق دستور نبوده باید دوباره و صحیح انجام شود. این طرف و آن طرف دنبال ویلچر گشت تا بالاخره از یکی از جانبازان تهران گرفت. روی ویلچر نشست. پدر همراه آقای کلاهی او را بردند تا اعمال را دوباره انجام دهد. در راه منصور، رو برمی گرداند به طرف پدر که ویلچر را هل می داد . _ای شعرو چی چی بود که میخوندین...یاد تو کردم جوانی .‌‌.. _هر چند پیر و خسته دل و .. _یادم اومد یادم اومد...حالا حکایت ما شده . «هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم...هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم.» باز به شیطان رسیدند و باز هفت سنگریزه و منصور. ویلچر هل می خورد. خون آرام آرام صحرا را می گرفت. آفتاب می تابید و خون‌های لخته می رفتند در دل خاک. جای پاها روی خون ها می ماند و روی خاک. دست و پای گوسفند ،گرفته شد . به چشم های منصور هراسان زل زده بود و نگاهش بوی خواهش داشت؛ بوی زندگی. و مرگ، اولین چیزی بود که توی مردمک منصور درخشید.خون، فواره کرد روی لباس سفیدش. با ساعد موها را از پیشانی بالا راند و برخاست .حالا دست و پای گوسفند با فاصله کمتری باز و بسته می شد. همه جا را خون گرفته بود. گوسفندها به بغل افتاده بودند و سرشان کج شده بود. مگر جمعیت می‌گذاشت که به احتیاط گام بردارد و پای روی گوسفندها و خونهای گرم یا لخته شده نکشد. به خیمه رسید. سرتاپا خون بود وقتی نشست تا موهایش را تیغ بکشند. آقای موسوی به وسط سرش که رسید تیغ را زمین گذاشت و با دو سبابه  موهایش را کنار زد. از تماس انگشتان او، منصور هم برآمدگی سرش را حس کرد. _پس چرا نمی زنی ؟! _می ترسم بزنن بیرون!...اوف...عامو تو چی جوری زنده هستی با ای کله ت .. لبخندی سرد به لب های پدر آمد . _والا آقای موسوی.. یواش تر بکش ناکار نکنی بچه مو.. حواستون باشه این ترکشا اذیتش نکنند . منصور اما انگشت به بال لباس احرام می‌کشید .سرش پایین بود. کلام نکرد تا تمام سرش درخششی کم سابقه گرفت. با دیدن سر تراشیده چند نفر کنارش لبخند زدند. بلند شد و خورده موهای دور گردن و لباس را تکاند و راه افتاد طرف حمام های صحرایی. از اتاقک که بیرون آمد، لباس احرام را می چلاند. آفتاب غروب کرد و روزهای تشریق هم آمد و رفت. وقت پرواز منصور فرا رسیده بود. غصه سردی به دلش خزید وقتی روی صندلی هواپیما نشست و اوج گرفت و از پنجره، جده را تنها نقطه ای دید. در آسمان عربستان ، تصمیمی را که یک روز در مسجد الحرام گرفته بود در ذهن محکم تر کرد. با خود گفت اگر خدا خواست به شیراز که رسیدم و چند روزی آمد و رفت ها تمام شد، زن و بچه ها را برمی دارم و یک ماهی به مشهد می‌روم. دقایقی بعد در سالن انتظار فرودگاه شیراز، محمدمهدی در آغوشش بود... ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * برگ دوم حکم ماموریت را که امضا می کند، می دهد سرباز چشم زاغ تا ببرد ستاد و مهر و امضا کند .کف دست راست را از گوشه راست سر به چپ می‌راند و چون پیشتر حس نمی کند چیزی موهایش را. دو سه ماهی از بازگشت از مکه می‌گذرد . موهای تیغ کشیده تنجه زده اند . تیز شده اند و حالا کم کم به یک بر خوابیده اند .همین هم وامی دارد بی اختیار ، هر از چند دقیقه  ، کف دست به موها بماند تا به حالت قبلی شان برگردند. هنوز ۲۰ روزی نشده اینجا آمده که باید به ماموریت برود . بازدید از تانک ها و شرکت در همایش سراسری فرماندهان زرهی در ارومیه حال و هوای خود جنگ را هم که نداشته باشد ،تجدید خاطره ای هست . بچه ها هر کدام از استانی می آیند ،آشنا می شوند و ترکیب لباس های سبز چه خوب است . فلاح زاده و تقوایی و احتمالاً یکی دو نفر دیگر ،پایین برگ ،زیر قسمت همراهان نوشته شده اند. اگر چه هنوز درست و حسابی گرد حج و پشت بندش مشهد را نتکانده ، ولی سفر او را به خود می خواند ، انگار خانه که در دقایق آخر وقت اداری. تا همین بیست روز پیش که معاونت بسیج دستش بود ،ساعت که به دو بعد از ظهر نزدیک می شد ،ارباب رجوع های بسیجی را در بغل می فشرد و پر میزد تا دست های کوچک راضیه ، تا پیشانی مرضیه . و حالا چند روزی به اصرار سردار اسدی فرماندهی آموزش دانشکده زرهی را عهده‌دار شده بود . ۲۰ روز کمتر است که صبح ها از دروازه قرآن که رد می شود  ،فاصله ۳۴ کیلومتری تا دانشکده را از پشت شیشه ماشین زل میزند به سروها که کنار جاده و دورتر ها ، روی تپه های درهم رفته ،شاخ و برگ سان مثل چند عدد ۷ روی هم سوار شده است یا به تابلوهای کنار جاده که نوشته ها بعد از مدتی در مسیر تکراری و روزانه ،فراموش می‌شوند . دقیق می شود به بازیافت آب اول صبح پاییز و درخت های کنار جاده . پرتو زرد رنگی به شیشه ماشین می‌خورد . بعد سایه می شود و باز ،زود ،پرتو زردرنگ به همین طور تا به دانشکده می رسد .خیلی از نیروهای دانشکده همان بچه‌‌های لشکر هستند که حالا از اینجا سر در آورده اند . اما او به محل خدمت قبلی از تعلق خاطر دیگری دارد . به بچه هایی که بعد از سال ها گاه حتی یک دهه ،چهره هاشان را می دید و می بوسید شان . بسیجی هایی که طبق قانون ، به ازای هر ماه حضور در جبهه ،دو ماه از خدمت سربازی شان کسر می‌شد . و می‌آمدند معاونت بسیج برای همین . منصور را که می دیدند ،دقیقه ها و ساعت ها می نشستند و از اوضاع امروزشان برایش می گفتند و برگ کسر خدمت را می گرفتند و می رفتند و باز هم پیدایشان می شد تا معاونت بسیج همیشه ارباب رجوع زیادی داشته باشد . حالا دلتنگ است که از اینها جدا شده و بهانه ای نیست تا همایشی بگذارد و جمعشان کند و از هر کدام ، گوشه بنا به تخصصشان کار بگیرد و برنامه بریزد و به قول خودش زنده نگه شان دارد . روز اول هم به فرمانده لشکر سردار اسدی گفته بود :«سردار این آخر عمری ما را از بسیجی ها جدا نکن ..» سرباز چشم زاغ می آید پا می چسباند و دودستی برگه ای می دهد . _آی دستت درد نکنه جوون!» حرکت سه روز دیگر،  عصر جمعه سی و یکم مهر ماه ۷۲ است. برگه را که تا می‌کند و دکمه جیب پیراهنش را باز . پیش رو چشمی می سراند. کوه ها چه نزدیک اند اینجا ‌ آنقدر که نمی‌شود با آنها شکل های جور واجور ساخت و گاه ستبری سنگ را در شکل نرم و کودکانه ای که ساخته شد ، تماشا کرد . پیاده راه می‌افتد. نیم لنگ می رود و بر می خورد به حصار های مشبک فلزی . همین فنس هایی که پادگان های به هم چسبیده بالای دروازه قرآن را از هم جدا می‌کند . لنگان ،در امتداد فلزها می رود تا به روزنه ای می رسد که به پادگان کناری راه دارد . دولا ،  وارد گردان زرهی ۲۸ صفر می شود . ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * جابه جا در بیابان ، اتاق‌های متحرک با پوسته های فلزی گذاشته‌اند . هرکدام واحدی از گردان است . جلوتر که می آید ، تانک ها با آرایش مخصوصی چیده شده اند و روی هرکدام برزنتی زیتونی رنگ کشیده شده ، چند سرباز که انگار بهانه آورده اند و یکی دو ساعت مرخصی گرفته اند ، تند گام برمی دارند کلاه به دست و خندان . پشت سرشان چند نفر با لباس های سبز نزدیک می‌شوند . از دور دو تا شان را می شناسد . هم همه را ولی در آغوش می‌گیرد. همراهش می‌شوند تا پای تانک ها . غریبه‌ها نیم خند حیرت و کنجکاوی دارند . برزنت روی تانک ها پس زده می شود . چند نفر دیگر هم می آیند و باز هم چند نفر دیگر . یک یک  تانک ها را می شناسد . برایشان می گوید که کدام یک در کدام منطقه غنیمت گرفته شده و با کدام یک در کدام عملیات چه کارهایی کرده اند . بعضی تانک ها زخمی اند .قرآن پیش از اذان به گوش می آید همراه با دیگران به نمازخانه می‌رود . همه برمی خیزند . _قبول باشه زیارت. _ما که نرفته‌ هم به منصور آقا حاجی می گفتیم . _یاد فقیر فقرا کردین.. _الحمدالله دیگه همسایمون شدی حاجی! دور از حلقه از لباس‌های نظامی است . اصرار می کنند جلو بایستد .لب می گذرد و با ته خندی گلایه دار که در تمام صورتش پخش شده ،نه فقط در لبانش ،آونگ وار ، سر تکان می دهد چند بار . اصرار می کنند و نمی دانند بعضی ها  ، که به قطع عضوی  نمی شود اقتدا کرد . صف ها بسته می شود . سلام عصر را که می دهد سر می گرداند عقب و با دو دست ،باسه ، چهار نفر پشت سرش دست می‌دهد نرم و آهسته . بند دوم سبابه را آنی به لب و بعد ، نوک بینی و پیشانی می زند و کف دست را از پیشانی تا انتهای ریش می کشد . «..یصلون النبی یا ایها الذین ..‌‌»  ۱۱ بلند می‌شود و مهرها را در جایش می گذارند . کفش های سیاه نوک تیز بین پوتین های دم در مشخص است . نوک کفش راست تیز تر است .می‌پوشد و پوتینها هم پوشیده می شود . بیشتر سرباز ها اولین بار است که او را می بینند و نمی دانند زمانی فرمانده زرهی بوده است . ولی مثل همه ازدحام های بعد از نمازهای جماعت ، که گاه چند نفر گرد آشنا می ایستند و دیگران هم از کنجکاوی ، یک یک اضافه می‌شوند ، همراه بقیه بیرون نمازخانه گردش حلقه می‌زنند . شانه هایش یک شانه ها را لمس می کند . از همه حلالیت می طلبد ، پیشانی ها را می بوسند و با بدرقه چشمهای مشتاق ، از روزنه فنس ها به دانشکده بر می گردد تا حرکت کند و به سروهای کنار جاده خیره شود . نسیم خنکی از شیشه ماشین به تو می زند ،عصر میشود بعد از غروب و او در خانه پدر است . بابت ۱۰ هزار تومانی که از پدر قرض می‌کند ، چک می دهد .« نه نه ..‌ می خوام حسابم صاف باشه... حالا چه فرقی میکنه » از آنجا بیرون می زند به پادگان امام حسین می رسد . آقا یحیی مسئول شب پادگان است و دور و برش شلوغ ‌ صبر میکند خلوت شود و بعد یکی دو ساعت با او درد دل می کند . «.. نمی دونم هیچ کی از این خلایق برام هیچ چی... دیگه خسته ام ، نمی دونم از همه چی..‌» عکس هایش را از دیروز یکی یکی از پادگان جمع کرده و چند تاش هم از آقا یحیی می گیرد و به همسرش می دهد . چه جوان تر است در بعضی عکس ها . بیشترشان در جبهه گرفته شده . کنار تویوتا . روی خاکریز ، مجروح روی تخت بیمارستان ،غمگین و شاد . بعضی هایشان هم مربوط به زمان بازیش در تیم‌های فوتبال است . چهارشنبه و پنجشنبه به خانه بیشتر فامیل می‌رود برای خداحافظی . به مسجدها هم می رود و خداحافظی می‌کند از جوان‌ها و پیرها . عصر پنجشنبه دست محمد مهدی را می‌گیرد و به زیارت شاهچراغ و سید علاءالدین حسین می رود ، و بعد هم دارالرحمه . می نشیند سر قبر شهیدان . در برگشت ، کودک را در پارک هم تابی می دهد و به زبان خودش حرف‌های زیادی برایش می زند . باز به خانه پدر می رود . _... بذارید حالا که بچه است  بیاد یاد بگیره .شاید من فردا نبودم خودش راه زندگیش را بلد باشه ! _مادرجون این محیط ها برای بچه خوب نیست . از حالا دلش میگیره . _ای ننه خدا کنه اصلش درست باشه ، اینا حل میشه . به خانه بر می گردد . راضیه و مرضیه با هم می دوند و در را باز می کنند . _خوش گذشت داداش!؟ بابا چرا ما را نبردین ؟! مادر خانومش هم سر سفره شام است . اوهم می نشیند . دو ، سه لقمه ای می خورد . و اسباب و اثاثیه مسافرتش را بازبینی می کند که چیزی کم نباشد. ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** ** یادت می‌آید باید جایی می رفته. سید حمید که از راه می رسد منصرف می شود . _سلام حاجی! خیلی ممنون... راضی تو چطوری دایی؟!... نه ای آبنباتو دیگه مال مرضیه ن... دیروز همه آب نباتا رو تو خوردی دایی جون! به سیدحمید یکی دو ساعت سفارش بچه ها و مادرشان را می کند. _...خلاصه حواست بهشون باشه ..کمی ،کسری... مادر خانمش سیبی را نصف می‌کند به دندان که می‌کشد لحن شوخی دارد. _هو..مگه سفر قندهار میخوای بری ننه جون!؟ یه ماموریت یه هفته‌ای که دیگه ایقد سفارش نمی خواد . شمو خیالت جم باشه. من خودم حواسم بهشون هست. صحیح و سالم میدم تحویلتون. زیر سایه دلگیر دیوارهای عصر جمعه، دم در، توی کوچه، آقای فلاح زاده و تقوایی و مسلم اشکنانی توی تویوتا استیشن سفیدرنگ منتظرند. کف حیاط کیفش را زمین گذاشته. _دیوونم کردینا...سوهان قم هم میارم ..باشه بابا جون... خیلی خوب...  برای دختر خوبم هم یه روسری گل منگلی قشنگ میخرم. به خداحافظی و بوسه بچه ها خم شده ، قامت راست می کند. آهی می‌کشد سر که بالا می آورد خطوطی به چهره می‌آیند و چشم می چرخاند . _خب اجازه ما رو میدین حاج خانم؟! _خدا پشت و پناهتون. _حواستون به بچه ها باشه دیگه‌. بعد خدا سپردمشون دست شمو... اذیت مامان نکنین ها، خب...هوو...هی بوق بوق...نمیزارن آدم یه خداحافظی بکنه. ریز خندی به لب دارد .سرش به شانه چپ متمایل می شود. درست مثل محمدمهدی که بال چادر مادر را گرفته و غمگنانه چشم در چشم او دارد. پیش می‌رود. زانوی پای سالم را به زمین می زند. شانه های پسرک را محکم می فشارد.بینی را ببینی او می چسباند و به شادی سر می لرزاند. _قربون پسر بشم! سر را کمی عقب می برد. صورتش جمع می شود و می پرسد از همین سوال های بی جوابی که برای دلداری کودکان است . _چیه مردو؟! همه جوری میخوای مرد خونه باشی؟ ها!! ای پدر صلواتی! دست های استخوانی پسرک از بال چادر مادر جدا می‌شود و سفت حلقه می زند دور گردن پدر . یکباره و غیر منتظره. لب های سرخ و ظریفش ، سه بار میان ریش های زبر و بور باز و بسته می شود. چند زلال می‌افتد در انبوه ریش های بلند. چشم پدر و پیشانی او بسته می شود و بعد باز. _بابایی منم می خوام بیام. مادر دستش را می کشد و چشم غره می رود. _بازم لوس شدی مهدی؟ و تند لحنش وا می گردد. _عذاب بابا نده مامان جون! الانه برمیگرده. کیف را از حیاط برمی دارد. سینی قرآن و قند بر فراز دست های طاهره خانم است . از زیرش رد می‌شود و بر می‌گردد و باز، رد می شود . می چرخد. سینی پایین تر می آید. خم می شود و قرآن را می بوسد. قندی در دهان می گذارد و لیوان را تا ته سر می‌کشد. تکان تکان می دهد و چند قطره ته مانده کف حیاط می چکد . _پس چی چی بریزم پشت سرت؟! _آخی..از بس تشنم بود...بسم الله...خدایا به امیدتو ...برید کنار.. برید کنار دیگه.. باشه عزیزم حتما... ماشین که راه می‌افتد ، لابد زن لیوان خالی را بر می گرداند و تکان تکان می دهد انگار نداند چه کند. لحظاتی بدون حضور دردانه هایش، لیوان در دستش می خشکد، خشکش می زند و به آخرین اشعه‌های زردفام آفتاب، تابیده بر سطح آب حوض خیره می شود. آب پاشی کف کاشی های نقش دار حیاط، جارو کشیدن روی شیارهایشان که هنوز آب دارد، پهن کردن زیلو های قدیمی، اگر باشد یکی دو ظرف میوه، دلتنگی همیشگی و بی بهانه عصرهای جمعه را در طراوت خنکای نسیم، به فراموشی می سپارد. ولی حتم، او متوجه حضور بچه ها که می شود، بوسه ای بر گونه شان می کارد، دستشان را می‌گیرد و به چیزی مشغول شان می کند و خود، زاویه اتاق نشستن و ثانیه‌ای فکر کردن به هجران چند روزه عزیزش را به خنکای نسیم حیاط ترجیح می‌دهد . _شرمنده حسابی معطل شدین. مگه این بچه ها میزارن...ببخشید من جلو نشستم ها... ای چرا ایقدر صدا میده؟...خدا آخر و عاقبمون خیر کنه با این ماشین. در رد شدن از دروازه قرآن و طاووس گلی وسط میدان ، باور سفر زنده می شود . قرص تر می نشینند . ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * گاهی از هر دری سخن به میان می آید. صدای مزاحم موتور ماشین، صدایشان را بلندتر می کند. منصور، ساکت تر از بقیه، خیره است به سروها که تند و تند رد می شوند. به شاخه های درهم رفته که سبزی تابستانی شان را کم کم از دست داده‌اند و طرح پادگان های چسبیده به هم که تا اکبرآباد ادامه دارد. موقعیت شهید باقری... دانشکده زرهی ... گردان زرهی ۲۸ صفر.. و گاه ، سر می‌چرخاند عقب و جواب همراهان را می دهد. باز، برمی گردد. شیشه ماشین را ستون آرنج می کند. دست به چانه می گذارد و خیره به منازل که آرام آرام محو می‌شوند در غروب و بعد، تاریکی کشیده می‌شود به دشت های دور که در هاله ای خاکستری، از افق سرخ غروب می آیند و می روند، در دل تپه ها و دشت های روبروش... فاصله زمانی بین کربلای پنج  و کربلای هشت... جزیره مجنون زیر آتش سنگین دشمن بود. و چقدر تصرف جزیره برایشان حیاتی. آمد به جزیره. با «اُرزی» اختلاطی کرد. _میگم نمی دونی از ..‌ یا حسین ...یاحسین. طوریت نشد؟! ... گلوله تانک می زنند لامصبا! نه...؟ _ها.. ها ..منصور آقو نگاه کنین، حدودا  اون جا یه تپه دیده‌بانی به ارتفاع ۳۵ متر زدن. تانک‌هاشون اونجان.. از همونجا هم مستقیم شلیک می‌کنن. سر زیر انداخت و به تاثر تکان داد. _ای لامصبا با تانک دارند بچه‌ها را داغون می کنن... اون وقت ما.. فایده نداره... باید یه سکو بزنیم تانکامون رو ببریم روش. از اونجا تانک‌های اونا را مستقیم بزنیم... علی بگو موتور را روشن کنن، به منطقه واردی ، یه چرخی بزنیم تا بهت بگم. زانوی پای قطعش را با دست بلند کرد و انداخت آن طرف زین‌ موتور. زوری داد و پرید و نشست. غبار غلیظی از پشت چرخ ها بلند می‌شود و آرام آرام کمرنگ و بعد ، هیچ...بچه های مهندسی سکو زدند. خاک ها انبوه شد روی هم، و بعد تانکی رویش و صدای شلیک گلوله ها... خبری از گلوله‌های تانک روبرو نبود. آن دورها شعله ها ، حلقوی و سرخ سرخ می زاییدند و سیاهی دودی بر فرازشان محو می شد. انگشت های دست راست چسبیده به پیشانی اش و گاه می کشد روی آن. هر از چندی سر روی  شانه می افتد و با رد شدن از دست اندازها چشم ها باز می شود و سر بالا می‌آید و باز، سر  روی شانه. صحبت های گرم اولیه این سفر هم مثل همه سفرها کم رنگ شده. روی صندلی عقب، فلاح‌زاده و تقوایی با چشم های بسته، سر روی سر و شانه هم دارند. اشکنانی به پیچ ها که می رسد، بدنش همراه پیچ می چرخد. فرمان را می‌چرخاند و جاده که صاف شد، زیر چشمی به منصور نگاه می‌اندازد. منصور خواب است و بیدار . ماشین ها از روبرو می آیند و موقع گذشتن از کنارشان صدایی ایجاد می‌کنند و او خوب هوشش به این صداهاست و اینکه چرا این صدا همیشه فراموش است و چرا بعضی ماشین های روبرو چراغ خاموش می‌آیند و بعضی هاشان روشن. و تاریکی از کجا آغاز می شود و چرا برای بعضی ها حالا اول غروبی تاریک است و بعضی ها ترجیح می دهند چراغ خاموش بیایند و چه فرقی است بین سرخی گرگ و میش دم دمای غروب و سپیده صبح . _آقا مسلم ! قهوه خونه ای چیزی که رسیدیم نگهدار نمازمون رو بخونیم. من رانندگیم تو شب بد نیست. میخوای من بشینم تا صب بعد شما بیشین. آب حوض قهوه خانه های بین راه، سرد است. به صورت می زنند و دست ها.« اوفیش » پرده سفید ضخیم را پس می‌زنند و می‌روند در اتاقک و بعد بیرون می آیند و از پیرمرد خوش روی قهوه خانه آب جوش می گیرند و سوار می‌شود . _نه دیگه تعارف که نمی کنم...راحتم. شما استراحت کن دلیجان به بعد بشین... نه عادت دارم به بی خوابی شب. نیرو از زانو به پای مصنوعی و بعد به پدال می‌رسد. هنوز چند کیلومتر نرفته، صندلی عقب، دو سر روی شانه های هم می‌افتد و صندلی جلو، کنار دست راننده، سری ولو می شود روی سینه. سکوت می ماند و صدای رد شدن گاه گاه ماشین های روبرو و چراغ هایشان که حالا همگی روشن اند. راننده شب که ور دستش هم صحبتی نباشد، همین طور که جاده و علائم راهنمایی کنارش و ماشین های روبرو را چهار چشمی می پاید، ناخواسته تصاویر دیروز و نگره های فردا می آیند سراغش. فرمان می چرخاند و جای دیگری است. نشسته در سه کنج سنگر. بوی تند خاک و روغن ادوات جنگی در هم آمیخته. ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * بسیجی روبه‌رویش ادامه می‌دهد. _یه بیابون عجیب و غریبی بود. تا حالا همچین جایی ندیده بودم. یه چهارتا پرده سفید ساده از آسمون با هم افتادند پایین. خیلی رنگشون عجیب بود بگم مث چی ؟... یه ملافه بود چهار گوشه ش چسبیده بود به چهار تا بال پرده ها. باد می اومد، نه ای جور که خدا خوشش بیاد ها. ولی ملافه و پرده ها اصلا تکون نمی خوردن. مو های شما هم تکون نمی خورد. تا رفتین نشستین رو ملافه، پرده ها با ملافه انگار بال در بیارن، رفتن هوا. باد خوابید. هی داد می زدم، وحشت کرده بودم، جیغ می زدم. قاشق روی لبه یقلاوی است. وسط غذا دارد قطعه‌ای لیوان را می مکد. بال چفیه را زیر سبیلش، بالای لب های گوشتی می کشد و آهی بی صدا سر می‌دهد و چشم می سراند به خاکستری پتوی کف سنگر ... اصفهان ۵۵ کیلومتر ... پیچ خطرناک با دنده سنگین... تابلوها را می بیند. هرچه هست انگار همین الان چشم سرانده به خاکستری پتوی کف سنگر. لبش را می گزد و سری می جنباند بخنده و شاید به تاثر. _هرچی خدا بخواد همون پیش میاد... سرد می شه ها... از دهن می افته... یاعلی... _یاعلی ی ی .. با صدای ترمز، ناگهان سر ها، جلد، از روی شانه ها رها می شود و بدن ها به جلو هل می خورد. منصور کنار می‌گیرد و چراغ راهنمای چب را روشن می‌گذارد. _خواب رفته بودی حاجی! دست ها را روی فرمان گذاشته. سکوت ترس آلوده ای احاطه اش کرده. نور زرد چشمک زن لایه‌های شب را می شکافد. _حالا خدا را شکر به خیر گذشت... حرکت کنیم بریم دیگه. _تیکه پاره شد... آخه... _هه...هه... می برنش بیمارستان غصه نخورین! راستی راستی انگار خوابین ها حاجی ! چی چی تیکه پاره شد؟! چهره‌اش درهم رفته. گوشه چشم هاش ،چند خط ،پوستش را شکسته . _نمی دونم چی چی بود!... فکر کنم روباه... شایدم.. حواسم نبود بهش. بی هوا اومد تو جاده. _همچی گفتین که گفتم بلا نسبت جوان هیجده ساله بود. گازش را بگیرین بریم... کجا میخواین پیاده شین. ول کن عامو بریم سر بدبختیمون. قول میدم فردا صبح با آسفالتا یکی شده. چراغ راهنما خاموش می شود و سر ها روی هم نمی‌افتد. تا اصفهان بی‌خوابی به کله ها می‌زند و گپ های شبانه گل می کند. همین که چراغ های شهر به چشم می‌آیند تعارف می‌کنند. _ حاجی ! می‌خواین از اصفهان من بشینم ؟! _نه عزیزم ! راحت راحتم. فقط یه چای بریز دستت درد نکنه... از کمربندی می اندازد برای جاده تهران. چراغ های حومه شهر گم می شوند و بعد، همه جا تاریک است. _چیش شیطون کور، یه چرتی بزنیم. حاجی ! خداوکیلی حواست فقط به حیوانات توی جاده باشه... افتاده اند در جاده کفه... چراغ های اصفهان پشت سر سوسو می زنند. منصور می‌ماند و فکرهای شبانگاه. دنده چهار، گاز می دهد و راضیه و مرضیه و محمدمهدی و مادرشان و حتم چندتایی دیگر پیش چشمش می آیند و می روند . ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * گاه، چشم به جلو، به احتیاط خم می شود و نیم استکانی چای می ریزد.کعبه، مسجدالحرام رهایش نمی کنند. نور زردی که شب ها  از چراغ های آن جا می تراوید و هر کدامشان یک خط می شدند و می چسبیدند به خط زرد چراغ بعدی. یک بار هم دقیق شده بود در امتداد این خط های زرد و سخت گریسته بود. «ای خدا ! حقیقت کجاس ؟ ماها بعد جنگ چی میشیم؟ به کجا می رویم؟ عاقبتمون...آی مکه یادت بخیر! با تو باز یک کم آروم شدم. ولی چه فایده. به کی بگم؟ کِیف دنیا تو چیه؟ بهم بفهمون ..اللهم ال...بجودک...» اشکنانی سرپا می‌نشیند و چشم می مالد. به راننده نگاهی می اندازد و چشمش روی هم می آید. منصور دست انداخته روی فرمان. جاده صاف است و خسته کننده. نه پیچی که دوبار سر بچرخاند و گردنی که شش دانگ هوشش به جاده رود. ‌دلیجان ۱۵ کیلومتر... _آقو مسلم... پاشو عزیزم ده دقیقه دیگه باید بشینی پشت ماشین...پاشو خواب از چیشت بپره... در گستره افق سیاه روبرو، سرخی کمرنگی از پشت تکه‌های کوچک ابر، بیرون می‌زند که ماشین در پلیس راه دلیجان می ایستد. صندلی عقب انگار که به صدای مزاحم موتور عادت کرده باشند، چشم وا می کنند و سربلند می کنند. _دلیجانیم؟! _ها پاشین یه چیکه آب بزنین رو صورتتون... دو دقیقه می گذرد. هوایی عوض کرده اند. مسلم پشت فرمان جا می‌گیرد و لابد به افق سیاه روبرو و سرخی کمرنگ پشت تکه‌های کوچک ابر توجهی ندارد ، وقتی ماشین را به دنده سه می برد، گاز می دهد. سرعت که بیشتر شد کلاچ را می گیرد و دست می برد طرف دنده. ماشین در سرازیری است. کامیونی هم که از روبرو می آید در سرازیری است. جاده به سان دره ای است که دو ماشین از دو طرف به قعرش  سرازیرند. مسلم، در مسیر خودش نیست. سمت راستش ماشین دیگری است. شانه های خاکی کنار جاده کوچکند. نمی‌شود دست را داد طرف آن ها. انگار می‌خواهد دستش را به طرف چپ بدهد اما باز هول می شود. فکر می کند کامیون هم دستش را می دهد همان طرف. کامیون چراغ بالا می زند. فاصله شان خیلی کم شده. همه دسته جلویشان را سفت می چسبند. اراده تصمیم ها قفل شده. در واحد خیلی کوچکی از زمان، هول و هراس، راننده‌ها و سرنشینان را قبل از هر واکنشی به تماشای اتفاق نیافتاده کشانده.‌ فرصت بوق زدن هم نیست... حالا تو که یازده فصل همراه ما بوده ای دوست داری حکایت را به کجا کشانی؟ گیریم از حالا به بعد همه چیز به تو سپرده شود، حرکت ماشین ها، فرمان دادن، بزرگ تر کردن جاده و حتی رد شدن ماشین ها از هم بی هیچ تصادفی، به سان موجودی فرازمینی مثل روح. چه خواهی کرد با ادامه این داستان اگر فرض که قضا و قدری هم نباشد؟! می آیی با دو سبابه ات روی همین کاغذ عرض جاده را طویل تر می کنی؟ به لب های هرکدام یا ابوالفضلی می کاری و معجزه آسا دو ماشین از کنار هم می‌گذرند بی هیچ حادثه ای؟ به مسلم خونسردی بی‌سابقه‌ای می بخشی تا با یک ترمز حساب شده و چرخش فرمان حساب شده تر، از میان دو ماشین بگذرد و خود و سرنشینان را از این مهلکه چند ثانیه ای برهاند ؟ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * یا نه هول در دلت می‌افتد و از این راه ناگزیر، کنجکاوی ات را خفه می کنی و نقطه پایان داستان را با اقتداری لجوج همین جا می گذاری و ادامه داستان را به خواننده می سپاری؟! هر کدام از این ها را که بخواهی، لابد، مسلم، ماشین را که رد کرد، کنار می گیرد و با همراهان سر می‌چرخاند عقب و همینطور که قلب هایشان تاپ تاپ می زند، نگاه می‌کنند به کامیون که آن طرف جاده آرام آرام توقف می‌کند و راننده طلبکارانه از دور داد می‌زند و مثل همه اتفاق‌های سالم جاده بحثی باید در بگیرد و مسلم پیاده شود که با او بحث کند و منصور با صلواتی او را به آرامش دعوت کند و قضیه به خوبی و خوشی تمام شود و به راهشان ادامه دهند و مأموریت که تمام شد، منصور با بقیه به سلامت برگردد به خانه و دیار پیش راضیه و مرضیه و محمد مهدی و روزها را یکی یکی بگذراند و حالا همراه تو به خواندن این سطرها مشغول باشد... یا اینکه تصمیمی از این دست نمی گیری. دوست داری پایان این داستان هم مثل خیلی های دیگر، مرگ، حرف آخر را بزند و ناخودآگاه خواننده را برگشت دهی به روز تولد شخصیت داستانت. حتم، عرض جاده دست‌نخورده باقی می‌ماند. فرمان، آن گونه که دلخواه مسلم است نمی چرخد. منصور زیر لب چیزی دارد. در گستره افق خاکستری روبرو، سرخی غلیظی در آسمان صاف، جان می گیرد. پیچی از گوشه چپ ماشین در آن سرعت به یکی از پیچ های گوشه راست کامیون می‌گیرد. صدای کشیده ترمز و برخورد دو پیکره فلزی، سکوت صبح کاذب بیابان را می شکند. کوشش مسلم برای حفظ تعادل ماشین سودی نمی بخشد. ماشین چند بار معلق می زند و بعد، سقف کشیده می شود روی آسفالت. حاج منصور از ماشین به بیرون پرت می‌شود، اما سرعت ماشین را با خود دارد. کف آسفالت جاده می افتد و کشیده می شود با سرعت ماشین تا با سر، به دیوار سنگ چین باغ کنار جاده بخورد و همان جا بیفتد. یک تکه از سرش می رود. خون فواره می زند روی تخته سنگ و اطراف. پایین دیوار سنگ چین است و بالاتر از آجرهای اخرایی رنگ. بی نظم و بانظم. به اندازه طرح نامنظم پیکر یک آدم، آجرهای دیوار فرو می ریزد. هرچه چشم می گردد از مسلم خبری نیست. راننده کامیون گیج و ویج جنازه منصور را نگاه می کند. لابد ظهر که یحیی و بچه‌‌های لشکر با آمبولانس از شیراز می‌رسند لابلای درختان باغ را باید بگردند و بالاخره از صدای زوزه های میان شاخ و برگ درختان باغ، مسلم را با استخوان های شکسته و رنگ و روی پریده، بیرون بکشند و تا نزدیکی های اصفهان هم رمقی داشته باشد و توی جاده خلاص کند. و حتم یحیی باید مقتدرانه، مثل یک مرد، بالای سر منصور توی آمبولانس بنشیند و اشک هایش را نگه دارد برای فردا که با دیگر اعضای خانواده، در مراسم رویت و خداحافظی شرکت می‌کند. دست مادرش را بگیرند و نگذارند جنازه را ببیند. ضعف و غش و بیهوشی ...و خون که مانده روی تخته سنگ و اطراف...دورتر اما پای مصنوعی که با جوراب قهوه‌ای بلند و کفش سیاه رویش به فاصله از تخته سنگ، آن طرف جاده افتاده، یک لکه خون هم به خود ندارد... به هر حال پایان داستان با توست و هرگونه که بخواهی. اما اگر گذارت به دلیجان افتاد، دو سه کیلومتری که به طرف تهران حرکت کردی، کنار بگیر و دوباره نگاه کن به سرخی کمرنگ عقد خون روی تخته سنگ کنار دیوار باغ آنجا که با بارش سال ها باران آفتاب، هنوز هم به چشم می‌آید... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🥀⃟🌧 شہادٺ‌‌همان‌‌پیچك🌱‌‌سبزے‌ست..‌ کھ‌جوانھ‌‌مے‌زند‌‌بر‌‌دل‌های ِ‌عاشق!❤️ همان‌‌دل‌هایۍ‌‌کھ‌‌عاشق‌ِ‌خدا‌شده‌اند✨ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz