eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * وصیت نامه عاشورایی بسمه تعالی با اعتراف به یگانگی خداوند کریم و با استفاده از نور پیامبر آخر از زمان حضرت محمد صلی الله علیه و آله و با داشتن چراغ هدایت مولا امیرالمومنین علی علیه السلام و یازده فرزند معصومش ،با این که راه نجات و بازگشت به آنجا که آمدیم و عمل به منظور خلقت بوده است در حد توان،تنها در ایمان به خداوند و بندگان خالق کریم است. خواستنی ها را از او بخواهیم و داشته‌ها را از او بدانیم. و اینکه او خالق است و ما مخلوق صداقت و یقین اعتراف به این که اللهم انت ربی و انا عبدک. و بعد اینکه از خداوند به همه شما مومنین و خصوصاً خانواده عزیز و همسنگرانم و دوستان طلب بخشش می‌کنم و از همه التماس دعا دارم. اگر کسی چیزی طلب دارد از خانه بگیرد وگرنه به بزرگی خداوند ببخشد.برادران تخریبچی هم شما که استادان من بودید و همیشه دوستتان داشتم،اگر قصوری بوده است از همه شما پوزش می طلبم بعد از همه توان انتظار دعا دارم عبدالعلی ناظم پور پنجشنبه ۴ مهر ماه ۱۳۶۴ مصادف با دهم محرم ۱۴۰۶ 🌿🌿🌿🌿 در گردان مهندسی رزمی لشکر ۳۳ المهدی،آفتاب طلوع کرده بود و حسین ناظم پور با مسعود حاجیانی بیرون چادر قدم می‌زدند که یکی از بچه‌ها آمد و مسعود را صدا زد و گفت بیا کارت دارم ‌ حسین شک کرد که نکند برای علی اتفاقی افتاده باشد.مسعود رفت صحبت‌هایشان که تمام شد مسعود سرش را انداخت پایین و از حسین دور تر شد. شبی که حسین بیشتر شد تندی به سمت مسعود رفت و شانه اش را گرفت و گفت چی شده عزیزم شهید شده؟! مسعود با تعجب گفت از کجا فهمیدی؟! حسین گفت نمی دونم به دلم افتاد.مسعود چشمان پر از اشک شد را به او دوخت دست هایش را باز کرد و گفت تسلیت عرض می کنم. و حسین را در آغوش گرفت و با هم گریه کردند.با هم رفتند معراج شهدا و حسین جنازه را که دید سلام کرد و نشست روی زمین. می خواست ببوسدش اما سر نداشت. داشت فکر میکرد که چند روز است علی را ندیده؟! یادش آمد که روز اول یا دوم عملیات کربلای ۵ یعنی نوزدهم یا بیستم دی ماه او را دیده است دو هفته ای می شد که او را ندیده بود بعد از دو هفته هم که دیده بودش اینطور تکه پاره بی سر.. با پهلوی دریده...!! نتوانست بیشتر ازین جلوی مسعود خودش را کنترل کند داغ دیدن برادر سخت است.حس میکرد به عاشورا نزدیک شده معنای شکستن کمر امام حسین را بالای سر ابوالفضل کرد لمس کرد. تقدیر این بود که او اولین کسی باشد که علی را در آرام ترین روز زندگی جدیدش ببیند دیگر از آن هیاهو و جنب و جوش ها خبری نبود انگار پاسخ همه سوال های دوره جوانی و نوجوانی اش را پیدا کرده بود که این طور آرام در گوشه معراج شهدا دراز کشیده بود. خداراشکر مسعود بود که زیر بازوی را بگیرد بودنش به حسین گرما می داد یاد تنهایی امام حسین بیشتر آزارش می‌داد ترجیح داد برای امام حسین گریه کند و همانطور که علی می‌خواست روضه می خواند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷مسـؤل تسلیحـات بود. یک شـب براے دیدنـش رفتم. گفـت: بریم سـری به اسلحه خانه بزنیم, چنـد روز دیگـه بچه ها نیاز دارند. فاصله سنگـرش تا انجا مـسافت نسبتا طولانے بود. پیـاده حرکت کرد... گفتم خسـته می شی! گفت اولا این همه رزمنده دارن این مسیر را پیــاده می رن, ما هم مثل همه, بعـد ماشــین اینجا ممکنه نیاز بشه! رفتیـم و برگشـتیم... یک جعبـه مهـمات گوشـه سنگرش بود. بازش ڪرد,وسـایل شخصـے اش در ان بود. یڪ نخ و سوزن در آورد و شروع کرد به وصلــه زدن شلوارش.. چند جای وصـله دیگر هم روی شلوار بود. گفـتم این چه کاریه, بیا بریم تدارکات, یه شلوار نو بگیر! گفت:نه, برای رزمنده های دیگه ممکنه نیاز بشه! گفتم:انقدر شلوار زیاد هست, که یکی شما بگیری اتفاقی نمی افته! گفت :وقتـے این شلوار من هنوز میشه ازش استفـاده کرد و من یه شـلوار نو بگـیرم فـردا قیامـت جواب خدا رو چـی بدم؟ 🌷🌾🌷 شهادت:ﻭاﻟﻔﺠﺮ 8 معاون گردان امام حسین(ع)-لشکر ۱۹ فجر 🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷با سید آمــدیم مرخصی... خانواده من در یکی از روستاهای اطراف بهبهــان بود. وقتــی رسیــدیم, دیــدم دخترم مریض اســت با هم بردیمش بیمارستانی در بهبهان... انجا شــنیدیم عــده ای بیرون از بیمارســتان در حال شعار دادن علیه انقلاب هستند. سید سـریع دوید و رفت داخل انها. وقتی برگشت پیراهنش پاره و ساعتش شکستــه بود. شهربانی همه را جمع کرد و برد کلانــتری. ما هم رفتیم.پدر ومادر کسی که سید را زده بود امدند برای گرفتن رضایت. سید رضایت داد. انها هم با قسم ما را بردند خانه خودشان. پـدر ضارب سریع برای سید یک لباس و یک ساعت خرید. سید قبول نکرد و به جای ان یک نخ ســوزن خواست. لباسش را همانجا دوخت و برگشــت... بعد از سید بود. از همان مـحله رد می شدم. دیدم روی دیوار نوشتــه بود سید عبدالحـسین ولے پور! 🌷🌷 سیدعبدالحسـین ولی پور 🍃🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌷 با تبسم هـاے گرمت صبح من آغاز شد صبح آمد خندہ ات جاریست  لبخندت بہ خیر 🤚 🍃 🌷🌿 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ما در چند روزی بود که دلشوره عجیبی پیدا کرده بود هم حسین جبهه بود و هم علی. شب حسن آقا آمد دنبالش که باید بیایی برویم بیمارستان که زن داداش می‌خواهد فارغ شود. پا شد بقچه اش را برداشت و راهی بیمارستان شد ‌.در بیمارستان مرتب صدام را نفرین می کرد و می گفت این زن میخواد بچش به دنیا بیاد اما شوهرش جبهه ست جلوی توپ و تانک» نشستهای های به گریه کردن نمی‌دانست دلیل دلشوره از چیست. به نوزاد کوچکی که تازه به دنیا آمده بود نگاه کرد و گفت: «تورو خدا نگاه کنید این بچه اندازه پوتین رزمنده‌ها هم نیست ما بچه هامون را با هزار سختی و بدبختی بزرگ می کنیم اونوقت صدام لعنتی تیکه تیکش اون میکنه خدا لعنتش کنه! اذان صبح بچه حسین آقا به دنیا آمده است با حسن آقا و خانمش بچه و مادر را آوردند خانه. فردا حسین آقا گرد و خاکی و خسته از جبهه برگشت که کم‌کم خانواده را برای خبر شهادت علی آماده کند‌ مادر خوشحال شد و بوسیدش.او فکر می کرد حسین به خاطر دنیا آمدن بچه اش است که برگشته این بود که گفت: خبر شدی که بچه به دنیا آمده ,آمدی؟! حسین آقا با زور لبخندی زد و گفت:بله مادر خدا را شکر زحمت شد برای شما. حسین داداش حسن را کشید کنار و گفت: موتورت را بردار بریم بیرون کارت دارم. بیرون که آمدند گفت :برو خانه داداش رسول که اتفاق بزرگی افتاده. حسن ترمز زد و ایستاد و با دلهره گفت چی شده؟! حسین مکثی کرد ناخودآگاه اشک درآمد و گفت علی شهید شده! حسن دستپاچه گفت چی میگی داداش مطمئنی به خبرها نمیشه اطمینان کرد. حسین گفت خودم رفتم دیدمش هر دو ازموتور پیاده شده. و سر به شانه هم های های گریستند. بعد هم خبر را به آقا رسول رسانده و نشستند به شور و مشورت. قرار شد تا جایی که امکان دارد به مادر خبر را دیرتر بگویند.برگشتند خانه . در خانه را زدند . مادر رفت در را باز کند احمد کارگر بود با یک نفر دیگر.احوالپرسی کرد گفتند با حسین آقا کار داریم مادر گفت حسین تازه آمده رفته حمام. احمد سقلمه ای به پهلوی دوستش زد و یواش گفت: مادرشه چیزی نگی ها! ته دل مادر خالی شد آمد چیزی بگوید اما نگفتن آنها خداحافظی کرده و رفتند.شب دوباره آمدند گفتند با حسین کار داریم رادیو اش را میخواهیم. قرار ببریم تعمیرش کنیم. حسین آقا را برداشتن همراه خودشان بردند فردا مادر به حسین گفت حسین جان بیا منو ببر خونه خودمون، اینجا دلم نمیگیره. حسین گفت: فردا ظهر میام میبرمت. فردا سن آقا تلفن زد گفت ما در نهار بخور آماده باش دارم میام مادر خیلی نتوانست غذا بخورد. به خانه که رسید سرکوچه زنهای همسایه آمدند استقبال. ما در احوالپرسی گرمی به آنها کرد و گفت نه مگه زیارت بودم چرا امدین استقبال.؟! گفتن دلمان تنگ شده بود.حسین همراه مادر قدم به خانه گذاشت و خانه با تمام خاطره های علی دور سرش چرخید.مانده بود به زن داداش چه بگوید به مادر چه بگوید خیلی سخت را نگه داشته بود. این دو روز با بزرگترهای فامیل مشورت کرده و قرار بود روز قبل از تشییع مادر و خانم علی خبر را بفهمند. خانم علی از دیدن مادر و حسین آقا خوشحال شد مادر را بوسید و و با حسین آقا احوالپرسی کرد و قدم نورسیده را تبریک گفت. و بعد هم احوال علی را پرسید.حسین آقا به خودش مثل شد و گفت حال علی خوب بود انشاالله به زودی برمی گردد. معصومه خانم نفس راحتی کشید ازدیشب تاحالا دل توی دلش نبود .بعد از خوابی که دیده بود..‌ ادامه دارد... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷روز دوم عملـیات والفجر ۸بود, در نخلستان های فاو. عراق که شک شــدیدی از عملیــات ایران خورده بود با چـنگ و دنـدان مے خواسـت نیروهای ایرانے را پـس بزند. غروب بود, بعد از نماز مغرب, که سر و کله هواپیمای عراقی پیدا شد. بمب مے انداخت اما انفــجاری نداشـت, ناگهـان بوےبدی فضا را پر کرد. سید فریاد می زد شیمــیایی, شیمیایی. ماسک بزنید. یکی از بسیــجی ها ماسک نداشت. سید ماسـک خودش را به او داد. چند قدم دیگر رفت و فریـاد زد ماسک بزنید. افتاد روی زمین. ایستاد چند قدم رفـت و افتاد. رفتـم کنارش. نفســش بالا نمـی امد. با هر جان کندنی بود کشیــدمش عقــب و در یک قایق گذاشتــم. نه روز تهــران بســتری بود و ذره ذره اب شــد تا شهــید شد. 🌷 سیدعبدالحسین ولی پور فارس 🌹🍃🌹🍃 شهدای شیراز http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔴هرچه می‌گفتی چیزی دیگر جواب می‌داد. .. غیر ممکن بود مثل هــمه صریح و ساده و همـــه فهم حرف بزند. 😇 بعد از عملیات بود، ســراغ یکی از دوستان را از او گــرفتم چون احتمال می‌دادم که مجروح شده باشد، گفتم: «راستی فلانی کجاســت؟» گفت بردنــش «هوالشافی.».. 🧐 شستم خبــردار شد که چیزیش شده و بردنش بیمارســتان.🚑 بعد پرسیــدم: «حال و روزش چــطوره؟» گفــت: «هوالباقی.»😔 می‌خواست بگوید که وضعش خیلی وخیم است و مانده بودم بخنــدم یا گریه کــنم.😥🙄 حمید امانی* فارس والفجر ٨ 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌼☘ فقط حوالی شماسٺ کھ هواهسٺ ٺا وقتی سیمِ دلمان به شما وصل باشد نفــــــــــس میکشیم خدانکند لحظھ اے از شما جدا شویـم کھ دیگرے هوایی برای نفس کشیدن نیسٺ... 🤚 🍃 🌼☘ @shohadaye_shiraz
علی اکبر در عمليات والفجر 2 در منطقه حاج عمران فرمانده گردان بود که به علت اصابت کاليبر در رانش بشدت زخمي شد. آتش دشمن زياد بود و تعدادي از بچه ها شهيد شدند و جاده بسته شده بود و هيچ وسيله اي که بتواند مجروحين رانجات دهند نبود خون زيادي از علی اکبر ميرفت و خدا مي خواست در آن عمليات اين سردار عزیز زنده بماند. هلیکوپتری آمد و فورا دوستانی که حال وخیمی داشتند از جمله علی اکبر را در برانکارد گذاشته و هنگامی که میخواستیم وارد هلیکوپتر شویم مقاومت میکرد و مدام می گفت مرا نبرید . به او گفتم مگر مرا نمي شناسي که اينطور اعتراض مي کني؟ گفت: بله مي شناسم ولي ديگران هستند ... » * 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید