#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
علی اکبر در عمليات والفجر 2 در منطقه حاج عمران فرمانده گردان بود که به علت اصابت کاليبر در رانش بشدت زخمي شد. آتش دشمن زياد بود و تعدادي از بچه ها شهيد شدند و جاده بسته شده بود و هيچ وسيله اي که بتواند مجروحين رانجات دهند نبود خون زيادي از علی اکبر ميرفت و خدا مي خواست در آن عمليات اين سردار عزیز زنده بماند.
هلیکوپتری آمد و فورا دوستانی که حال وخیمی داشتند از جمله علی اکبر را در برانکارد گذاشته و هنگامی که میخواستیم وارد هلیکوپتر شویم مقاومت میکرد و مدام می گفت مرا نبرید . به او گفتم مگر مرا نمي شناسي که اينطور اعتراض مي کني؟ گفت: بله مي شناسم ولي ديگران #واجبتر هستند ... »
#ﺷﻬﻴﺪﻋﻠﻲ_اﻛﺒﺮﺣﺒﺸﻲ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ*
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
در روزهای اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهیم گفتم: برادر هادی ، حقوق شما آماده است هر وقت صلاح می دانی بیا وبگیر.
در جواب خیلی آهسته گفت: شما کی میری تهران؟
گفتم: آخر هفته. بعد گفت: سه تا آدرس رو مینویسم. تهران رفتی حقوقم رو دراین خونه ها بده! من هم این کار را انجام دادم. بعد ها فهمیدم هر سه، از خانواده های مستحق و آبرودار بودند.
#ﺷﻬﻴﺪاﺑﺮاﻫﻴﻢ_ﻫﺎﺩﻱ
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
#ﻛﻤﻚ ﺑﻪ ﻓﻘﺮا
🎊سالروزتولد🎊
🌷🌹
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
دهه اول محرم بود.سربازهای آموزشی را برای راهپیمایی شب به بیرون از پادگان بردیم.
مهدی که فرمانده پادگان بود حال عجیبی داشت. پوتینش را در اورده, دور گردنش انداخته بود و پیشاپیش ستون ها روی سنگ و خارها حرکت می کرد, گویی روی زمین نبود و در اسمان ها سیر می کرد, نمی دانستم این کارش برای چیست.
در دامنه کوهی دستور ایستاد داد, همه روبرویش نشستند. مهدی با صدایی بغض الود از سختی های پیش رو در جبهه گفت, تا حرفش را به امام حسین(ع) و کربلا رساند. کلام اخرش این بود...
-این یک دستور نظامی نیست. هر کس دوست دارد به یاد غربت و غریبی اهل بیت امام حسین(ع), امشب پوتینش را در بیاورد و این ارتفاع را با پای برهنه طی کند!
بعد هم با پای برهنه شروع کرد به بالا رفتن. چند دقیقه نگذشته بود که ۱۲۰۰ سرباز و مربی و ... پوتین ها را به گردن انداخته و جا پای فرمانده گذاشته و به یاد غریبی حضرت زینب(س) و اهل بیت امام (ع) از ارتفاع بالا می رفتند...
#شهید_محمدمهدی_علیمحمدی
#شهدای_فارس
🌹🍃🌹🍃🌹
#ڪانـال_ﺷﻬـــﺪاے_غریــب_ﺷﻴــﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
#ﺳــﻴﺮﻩ_ﺷﻬــﺪا
🌷 بـیست اســیر عراقے گـرفته بودیم همه تشنه لب...
هــمه یڪ صــدا مےگفتند :
العطش العطــش...
مــن گــفتم:
هــوا گـرم اســت، آب ما هـــم کم، آب را برای خودمـــان نگه داریــم!
احمد گــفت: پس فرق ما با لشکر یزید در برابر امام حسین(ع) چیه؟
پس این ادعایے که مے گوییم شیعــه علے (ع)هســتیم دروغہ، بیایـید هر ڪدام چند ســر قمقمــه آب به آنــها بدهیـــم...
همه تســـلیم حرف صـحیح احمد شدیم و اندک آبمـــان را با اســـرا تقســیم ڪردیم!
#شهیداحمد_محمدپور
#شهـــدای_فارس
🌹🌷🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا🌷
یک روز بارانی دور تا دور یکدیگر در خانه نشسته بودیم که مجتبی هم از راه رسید.
رو به من کرد و گفت: « بابا، از روی سند ازدواج به من یک فرش دادهاند، برویم آن را بیاوریم.»
گفتم: «امروز که بارانی است، باشد برای فردا.»
گفت: « نه، امروز حتماً باید آن را بیاوریم.»
همه با هم رفتیم و فرش را آوردیم. وقتی فرش را در خانه پهن کردیم، گفتم مبارکت باشد.
گفت: «مبارک صاحبش باشد.»
من که سر درنیاوردم، خنده نمکینی کرد و به سراغ تلفن رفت.
بایکی از بسیجیهای گردانش تماس گرفت.
به اوگفت: « من قالیات را گرفته ام، بیا و آن را ببر.»
بسیجی گفته بود:« امروز بارانی است، باشد برای فردا.»
مجتبی گفت: « نه! همین امروز باید بیایی و آن را ببری.»
نیم ساعت بعد، آن بنده خدا آمد و فرش را برد، بی آنکه مجتبی پولی از آن بسیجی بگیرد. بعد از آن با لبخند رضایت، روی فرش کهنه اتاقش کنار همسرش نشست.
#شهید مجتبی قطبی
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯتولد🌷
سمت: فرمانده گردان حضرت فاطمه(س)
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
🌷🌱🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
یکی از همرزمان شهید کدخدا می گﻓﺖ: در مقر لشكر با يكي از برادران بسيجي كنار ماشين گردان ايستاده بوديم و صحبت مي كرديم.
سيد محمد هم به جمع ما پيوست.
ميان صحبت ها، سيد محمد بدون جلب توجه سرش را پايين آورد و بي مقدمه دست بسيجي را كه به شيشه ي ماشين تكيه داده بود،بوسيد.
دوست ما خيلي ناراحت شد.
با ناراحتي گفت: «سيد چرا اين كار را كردي؟»سيد خنديد و گفت: «وقتي امام مي گويد: «من دست بسيجي ها را مي بوسم، ما هم بايد اين كار را بكنيم،ما بايد پاي شما را ببوسيم.
#ﺷﻬﻴﺪﺳﻴﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﻛﺪﺧﺪا
#ﺷﻬﺪاﻱ ﻓﺎﺭﺱ
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺗﻮﻟﺪ 🌸
🌹🌱🌹🌱
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
ماه صفر سال ۶۵ ، در پادگان شهید دستغیب اهواز بودیم.
محمد سرگشته و حیران بود. گفتم: چی شده محمد؟
گفت: یه جای خلوت و دنج می خوام، با خودم خلوت کنم، کسی مزاحمم نشه!
دیگر ندیدمش تا فردا که ۲۸ صفر، سالروز رحلت حضرت ﺭﺳﻮﻝ(ص) بود. محمد را دیدم. یک رادیو روی زمین بین دو پایش گذاشته بود. رادیو روضه می خواند و شانه های محمد از گریه تکان می خورد. تا اذان ظهر بی آنکه سرش را بلند کند، اشک می ریخت.
وقت نماز شد. نمازش را که خواند دوباره سرش را روی زانو گذاشت و شروع به گریه کردن کرد. دیدم حال خوشی دارد مزاحمش نشدم. غروب حال و احوالش سر جا آمده بود. گفتم: محمد چی شده، امروز خیلی بیتابی کردی؟
گفت: امروز اتفاق بزرگی افتاده، پیامبر اسلام رحلت کرده و از دنیای ما به دنیای دیگه رفته. این غم واقعاً برام سخت و سنگین بود.
چند قدم که راه رفتیم گفت: ولک، کسی از حال امروز من با خبر نشه!
#شهیدمحمددریساوی
👈تولد:۲۸ صفر ۱۳۴۸
👈شهادت : ۲۸ صفر۱۳۶۲
👈کشف پیکر و تشییع: ۲۸ صفر ۱۳۷۶
#شهدای_فارس
🏴🏴🏴🏴
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
🔰برای دیدن مسلم به منطقه رفته بودم. به من گفت دوست داری از خط دیدن کنی!👌
با خوشحالی تأئید کردم. به اتفاق مسلم به خط رفتیم. ✅
به آخرین دژبانی که رسیدیم، دژبان از او اجازه ورود خاص. سرباز تازه وارد بود و مسلم را نمی شناخت، من هم اطلاعی از مسئولیت مسلم نداشتم. سرباز مانع ورود مسلم شد. ⛔️😳 در همین موقع فرمانده آن سرباز که مسلم را می شناخت به سمت ما دوید و ما را به خط برد.😇
روزی مسلم را به یاد آن سرباز انداختم. خندید و گفت به خاطر اینکه وظیفه اش را درست انجام داد، یک هفته به او مرخصی تشویقی دادم!😊
🌹🍃🌷🌱🌹🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
🔰عملیات کربلای پنج بود .آن روز روز وحشتناکی بود.
کمتر زمانی را دیده بودم که اینقدر گوله توپ و خمپاره به زمین ببارد.زمین شلمچه آرام و قرار نداشت و هر لحظه تکه ای از آن مثل آتشفشان از جا کنده میشد و به زمین میریخت.یک کلاه فلزی عراقی پیدا کردم و روی سرم گذاشتم.
در ماشین کنار آقا منصور نشستم .از ترس صدای انفجار ها و ترکش های سرگردان خودم را به منصور نزدیک کردم و همچون طفلی که به مادر میچسبد به حاجی چسبیدم .
برخلاف من حاج منصور آرام آرام بود جویی جز صدای ذکری که برلب داست چیز دیگری نمیشنید..
گفت: چیه میترسی؟
گفتم : آره..
خیلی با اطمینان گفت: خب ذکر بگو آرام میشی..یاد خدا ،دل رو آروم میکنه
#سردارشهیدحاج_منصورخادم_صادق
#ﺷﻬﺪاﻱﻏﺮﻳﺐﻓﺎﺭﺱ
#سالروز_ﺷﻬﺎﺩﺕ
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
🔰همرزمانش نقل میکنند: در جبهه، همیشه عکس کوچکی از امام خمینی(ره) را به همراه داشت و با عشق و علاقه خاصی آن را تماشا میکرد. واقعآً عاشق امام بود و به همسنگرانش سفارش میکرد: برادران اگر من شهید شدم از شما میخواهم که دست از امام و انقلاب بر ندارید و امام را تنها نگذارید که درآخرت اجر عظیمی به شما خواهند داد.🌸
🔰دلش کربلایی بود و ورد زبانش «یا لیتنا کنا معکم». از غیر او گذشته بود و دل را برای ابتلا به بلای کربلا مهیا نموده بود. میخواست با تن خونین و سر شکافته، گفتارش را به عمل برساند.بالاخره آن شد که میخواست. و تپه ۱۷۵ شرهانی میعادگاه او با معبود شد.🌸
*شهید خداداد خسروی*
*شهدای فارس*
*سالروز شهادت*
🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
🔰سال 1359 مدرسهها چندان جدي گرفته نميشد. مواد درسي با توجه به تحولات سياسي اجتماعي مورد توجه معلمان نبود.
در اين ميان سيد ناصر سعادت در كلاس درس حاضر ميشد و به ما درس نهجالبلاغه ميداد. اعتقاد عجيبي به سخنان مولا علي (ع) داشت و همواره كلمات قصار و خطبههاي نهج البلاغه را برايمان تفسير ميكرد. با آن همه حركت كه در كلام مولا نهفته بود و آن حس و حالي كه خود داشت، جوششی در ما ميافكند. معلم ما، سيد ناصر سعادت، مردي كه شولايي از سكوت بر تن داشت و جز به ضرورت سخن نميگفت.
🔰يكي از محبوبترين معلمان بود و از نظر رفتار و اخلاق، الگو بود. بعد از اتمام كلاس، آستينها را بالا ميزد و در سيمانكاري حياط مدرسه حاجيپور و درختكاري دور تا دور مدرسه، كمك ميكرد .
🔰در زمان استراحت با همان تبسم هميشگي خود، بين بچهها روي سكوها مينشست و سخن ميگفت.
#شهیدسیدناصرسعادت
#شهدای_فارس
#سالروزشهادت
🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
دهه اول محرم بود.سربازهای آموزشی را برای راهپیمایی شب به بیرون از پادگان بردیم.
مهدی که فرمانده پادگان بود حال عجیبی داشت. پوتینش را در اورده, دور گردنش انداخته بود و پیشاپیش ستون ها روی سنگ و خارها حرکت می کرد, گویی روی زمین نبود و در اسمان ها سیر می کرد, نمی دانستم این کارش برای چیست.
در دامنه کوهی دستور ایستاد داد, همه روبرویش نشستند. مهدی با صدایی بغض الود از سختی های پیش رو در جبهه گفت, تا حرفش را به امام حسین(ع) و کربلا رساند. کلام اخرش این بود...
-این یک دستور نظامی نیست. هر کس دوست دارد به یاد غربت و غریبی اهل بیت امام حسین(ع), امشب پوتینش را در بیاورد و این ارتفاع را با پای برهنه طی کند!
بعد هم با پای برهنه شروع کرد به بالا رفتن. چند دقیقه نگذشته بود که ۱۲۰۰ سرباز و مربی و ... پوتین ها را به گردن انداخته و جا پای فرمانده گذاشته و به یاد غریبی حضرت زینب(س) و اهل بیت امام (ع) از ارتفاع بالا می رفتند...
#شهید_محمدمهدی_علیمحمدی
#شهدای_فارس
🌹🍃🌹🍃🌹
#ڪانـال_ﺷﻬـــﺪاے_غریــب_ﺷﻴــﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا🌷
یک روز بارانی دور تا دور یکدیگر در خانه نشسته بودیم که مجتبی هم از راه رسید.
رو به من کرد و گفت: « بابا، از روی سند ازدواج به من یک فرش دادهاند، برویم آن را بیاوریم.»
گفتم: «امروز که بارانی است، باشد برای فردا.»
گفت: « نه، امروز حتماً باید آن را بیاوریم.»
همه با هم رفتیم و فرش را آوردیم. وقتی فرش را در خانه پهن کردیم، گفتم مبارکت باشد.
گفت: «مبارک صاحبش باشد.»
من که سر درنیاوردم، خنده نمکینی کرد و به سراغ تلفن رفت.
بایکی از بسیجیهای گردانش تماس گرفت.
به اوگفت: « من قالیات را گرفته ام، بیا و آن را ببر.»
بسیجی گفته بود:« امروز بارانی است، باشد برای فردا.»
مجتبی گفت: « نه! همین امروز باید بیایی و آن را ببری.»
نیم ساعت بعد، آن بنده خدا آمد و فرش را برد، بی آنکه مجتبی پولی از آن بسیجی بگیرد. بعد از آن با لبخند رضایت، روی فرش کهنه اتاقش کنار همسرش نشست.
#شهید مجتبی قطبی
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯتولد🌷
سمت: فرمانده گردان حضرت فاطمه(س)
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
🌷🌱🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
یکی از همرزمان شهید کدخدا می گﻓﺖ: در مقر لشكر با يكي از برادران بسيجي كنار ماشين گردان ايستاده بوديم و صحبت مي كرديم.
سيد محمد هم به جمع ما پيوست.
ميان صحبت ها، سيد محمد بدون جلب توجه سرش را پايين آورد و بي مقدمه دست بسيجي را كه به شيشه ي ماشين تكيه داده بود،بوسيد.
دوست ما خيلي ناراحت شد.
با ناراحتي گفت: «سيد چرا اين كار را كردي؟»
سيد خنديد و گفت:
«وقتي امام مي گويد:
«من دست بسيجي ها را مي بوسم، ما هم بايد اين كار را بكنيم،ما بايد پاي شما را ببوسيم."
🌹
#ﺷﻬﻴﺪﺳﻴﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﻛﺪﺧﺪا
#ﺷﻬﺪاﻱ ﻓﺎﺭﺱ
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺗﻮﻟﺪ 🌸
🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود
🔹به مناسبت سالروز شهادت اسوه عرفان و اخلاق 🌹
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
🔰عملیات کربلای پنج بود .آن روز روز وحشتناکی بود.
کمتر زمانی را دیده بودم که اینقدر گوله توپ و خمپاره به زمین ببارد.زمین شلمچه آرام و قرار نداشت و هر لحظه تکه ای از آن مثل آتشفشان از جا کنده میشد و به زمین میریخت.یک کلاه فلزی عراقی پیدا کردم و روی سرم گذاشتم.
در ماشین کنار آقا منصور نشستم .از ترس صدای انفجار ها و ترکش های سرگردان خودم را به منصور نزدیک کردم و همچون طفلی که به مادر میچسبد به حاجی چسبیدم .
برخلاف من حاج منصور آرام آرام بود جویی جز صدای ذکری که برلب داست چیز دیگری نمیشنید..
گفت: چیه میترسی؟
گفتم : آره..
خیلی با اطمینان گفت: خب ذکر بگو آرام میشی..یاد خدا ،دل رو آروم میکنه
#سردارشهیدحاج_منصورخادم_صادق
#ﺷﻬﺪاﻱﻏﺮﻳﺐﻓﺎﺭﺱ
#سالروز_ﺷﻬﺎﺩﺕ
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
💠فرمانده گردان بود. تا بیکار می شد, می رفت سراغ دستشویی صحرایی ها. کارش تمیز کردن انها بود, بعد هم پر کردن منبع اب انجا…🌺
💠مجروح شده بود, پایش توی گچ بود و به اجبار در مرخصی. گفت بیا بریم انتقال خون من خون بدم!
گفتم: تو با این حالت؟😳
گفت حالا که دستم از جبهه کوتاه شده, بذار حداقل خونم را برای مجروحین بدم. با اصرار رفتیم. اما پرستار حاضر نشد, سعید هم اصرار. دیدم راضی نمی شود, گفتم پس من به جای تو خون می دهم.
کارمان که تمام شد. هنوز سعید ارام نشده بود. دست کرد توی جیبش همه پول هایش که ۳۰ تومن بود را در اورد و گفت:پس این را بده به صندوق کمک به جبهه!
#شهید حمیدرضا (سعید )ابوالاحرار
#سالروز_شهادت
#شهدای_فارس
🌹🍃🌷🍃🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
🔰سال 1359 مدرسهها چندان جدي گرفته نميشد. مواد درسي با توجه به تحولات سياسي اجتماعي مورد توجه معلمان نبود.
در اين ميان سيد ناصر سعادت در كلاس درس حاضر ميشد و به ما درس نهجالبلاغه ميداد. اعتقاد عجيبي به سخنان مولا علي (ع) داشت و همواره كلمات قصار و خطبههاي نهج البلاغه را برايمان تفسير ميكرد. با آن همه حركت كه در كلام مولا نهفته بود و آن حس و حالي كه خود داشت، جوششی در ما ميافكند. معلم ما، سيد ناصر سعادت، مردي كه شولايي از سكوت بر تن داشت و جز به ضرورت سخن نميگفت.
🔰يكي از محبوبترين معلمان بود و از نظر رفتار و اخلاق، الگو بود. بعد از اتمام كلاس، آستينها را بالا ميزد و در سيمانكاري حياط مدرسه حاجيپور و درختكاري دور تا دور مدرسه، كمك ميكرد .
🔰در زمان استراحت با همان تبسم هميشگي خود، بين بچهها روي سكوها مينشست و سخن ميگفت.
#شهیدسیدناصرسعادت
#شهدای_فارس
#سالروزشهادت
🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
علی اکبر در عمليات والفجر 2 در منطقه حاج عمران فرمانده گردان بود که به علت اصابت کاليبر در رانش بشدت زخمي شد. آتش دشمن زياد بود و تعدادي از بچه ها شهيد شدند و جاده بسته شده بود و هيچ وسيله اي که بتواند مجروحين رانجات دهند نبود خون زيادي از علی اکبر ميرفت و خدا مي خواست در آن عمليات اين سردار عزیز زنده بماند.
هلیکوپتری آمد و فورا دوستانی که حال وخیمی داشتند از جمله علی اکبر را در برانکارد گذاشته و هنگامی که میخواستیم وارد هلیکوپتر شویم مقاومت میکرد و مدام می گفت مرا نبرید . به او گفتم مگر مرا نمي شناسي که اينطور اعتراض مي کني؟ گفت: بله مي شناسم ولي ديگران #واجبتر هستند ... »
#ﺷﻬﻴﺪﻋﻠﻲ_اﻛﺒﺮﺣﺒﺸﻲ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
دهه اول محرم بود.سربازهای آموزشی را برای راهپیمایی شب به بیرون از پادگان بردیم.
مهدی که فرمانده پادگان بود حال عجیبی داشت. پوتینش را در اورده, دور گردنش انداخته بود و پیشاپیش ستون ها روی سنگ و خارها حرکت می کرد, گویی روی زمین نبود و در اسمان ها سیر می کرد, نمی دانستم این کارش برای چیست.
در دامنه کوهی دستور ایستاد داد, همه روبرویش نشستند. مهدی با صدایی بغض الود از سختی های پیش رو در جبهه گفت, تا حرفش را به امام حسین(ع) و کربلا رساند. کلام اخرش این بود...
-این یک دستور نظامی نیست. هر کس دوست دارد به یاد غربت و غریبی اهل بیت امام حسین(ع), امشب پوتینش را در بیاورد و این ارتفاع را با پای برهنه طی کند!
بعد هم با پای برهنه شروع کرد به بالا رفتن. چند دقیقه نگذشته بود که ۱۲۰۰ سرباز و مربی و ... پوتین ها را به گردن انداخته و جا پای فرمانده گذاشته و به یاد غریبی حضرت زینب(س) و اهل بیت امام (ع) از ارتفاع بالا می رفتند...
#شهید_محمدمهدی_علیمحمدی
#شهدای_فارس
🌹🍃🌹🍃🌹
#ڪانـال_ﺷﻬـــﺪاے_غریــب_ﺷﻴــﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
ماه صفر سال ۶۵ ، در پادگان شهید دستغیب اهواز بودیم.
محمد سرگشته و حیران بود. گفتم: چی شده محمد؟
گفت: یه جای خلوت و دنج می خوام، با خودم خلوت کنم، کسی مزاحمم نشه!
دیگر ندیدمش تا فردا که ۲۸ صفر، سالروز رحلت حضرت ﺭﺳﻮﻝ(ص) بود. محمد را دیدم. یک رادیو روی زمین بین دو پایش گذاشته بود. رادیو روضه می خواند و شانه های محمد از گریه تکان می خورد.
تا اذان ظهر بی آنکه سرش را بلند کند، اشک می ریخت.
وقت نماز شد.
نمازش را که خواند دوباره سرش را روی زانو گذاشت و شروع به گریه کردن کرد.
دیدم حال خوشی دارد مزاحمش نشدم. غروب حال و احوالش سر جا آمده بود.
گفتم: محمد چی شده، امروز خیلی بیتابی کردی؟
گفت: امروز اتفاق بزرگی افتاده، پیامبر اسلام رحلت کرده و از دنیای ما به دنیای دیگه رفته. این غم واقعاً برام سخت و سنگین بود.
چند قدم که راه رفتیم
گفت: ولک، کسی از حال امروز من با خبر نشه!
#شهید محمد دریساوی
#شهدای_فارس
🏴🏴🏴🏴
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
💠فرمانده گردان بود. تا بیکار می شد, می رفت سراغ دستشویی صحرایی ها. کارش تمیز کردن انها بود, بعد هم پر کردن منبع اب انجا…
💠مجروح شده بود, پایش توی گچ بود و به اجبار در مرخصی. گفت بیا بریم انتقال خون من خون بدم!
گفتم: تو با این حالت؟😳
گفت حالا که دستم از جبهه کوتاه شده, بذار حداقل خونم را برای مجروحین بدم. با اصرار رفتیم. اما پرستار حاضر نشد, سعید هم اصرار. دیدم راضی نمی شود, گفتم پس من به جای تو خون می دهم.
کارمان که تمام شد. هنوز سعید ارام نشده بود. دست کرد توی جیبش همه پول هایش که ۳۰ تومن بود را در اورد و گفت:پس این را بده به صندوق کمک به جبهه!
#شهید حمیدرضا (سعید )ابوالاحرار
#سالروز_شهادت
#شهدای_فارس
🌹🍃🌷🍃🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
🔰سال 1359 مدرسهها چندان جدي گرفته نميشد. مواد درسي با توجه به تحولات سياسي اجتماعي مورد توجه معلمان نبود.
در اين ميان سيد ناصر سعادت در كلاس درس حاضر ميشد و به ما درس نهجالبلاغه ميداد. اعتقاد عجيبي به سخنان مولا علي (ع) داشت و همواره كلمات قصار و خطبههاي نهج البلاغه را برايمان تفسير ميكرد. با آن همه حركت كه در كلام مولا نهفته بود و آن حس و حالي كه خود داشت، جوششی در ما ميافكند. معلم ما، سيد ناصر سعادت، مردي كه شولايي از سكوت بر تن داشت و جز به ضرورت سخن نميگفت.
🔰يكي از محبوبترين معلمان بود و از نظر رفتار و اخلاق، الگو بود. بعد از اتمام كلاس، آستينها را بالا ميزد و در سيمانكاري حياط مدرسه حاجيپور و درختكاري دور تا دور مدرسه، كمك ميكرد .
🔰در زمان استراحت با همان تبسم هميشگي خود، بين بچهها روي سكوها مينشست و سخن ميگفت.
#شهیدسیدناصرسعادت
#شهدای_فارس
#سالروزشهادت
🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
علی اکبر در عمليات والفجر 2 در منطقه حاج عمران فرمانده گردان بود که به علت اصابت کاليبر در رانش بشدت زخمي شد. آتش دشمن زياد بود و تعدادي از بچه ها شهيد شدند و جاده بسته شده بود و هيچ وسيله اي که بتواند مجروحين رانجات دهند نبود خون زيادي از علی اکبر ميرفت و خدا مي خواست در آن عمليات اين سردار عزیز زنده بماند.
هلیکوپتری آمد و فورا دوستانی که حال وخیمی داشتند از جمله علی اکبر را در برانکارد گذاشته و هنگامی که میخواستیم وارد هلیکوپتر شویم مقاومت میکرد و مدام می گفت مرا نبرید . به او گفتم مگر مرا نمي شناسي که اينطور اعتراض مي کني؟ گفت: بله مي شناسم ولي ديگران #واجبتر هستند ... »
#ﺷﻬﻴﺪﻋﻠﻲ_اﻛﺒﺮﺣﺒﺸﻲ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
💠علی اکبر در عمليات والفجر 2 در منطقه حاج عمران فرمانده گردان بود که به علت اصابت کاليبر در رانش بشدت زخمي شد. آتش دشمن زياد بود و تعدادي از بچه ها شهيد شدند و جاده بسته شده بود و هيچ وسيله اي که بتواند مجروحين رانجات دهند نبود خون زيادي از علی اکبر ميرفت و خدا مي خواست در آن عمليات اين سردار عزیز زنده بماند.
هلیکوپتری آمد و فورا دوستانی که حال وخیمی داشتند از جمله علی اکبر را در برانکارد گذاشته و هنگامی که میخواستیم وارد هلیکوپتر شویم مقاومت میکرد و مدام می گفت مرا نبرید . به او گفتم مگر مرا نمي شناسي که اينطور اعتراض مي کني؟ گفت: بله مي شناسم ولي ديگران #واجبتر هستند ... »
#ﺷﻬﻴﺪﻋﻠﻲ_اﻛﺒﺮﺣﺒﺸﻲ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
ماه صفر سال ۶۵ ، در پادگان شهید دستغیب اهواز بودیم.
محمد سرگشته و حیران بود. گفتم: چی شده محمد؟
گفت: یه جای خلوت و دنج می خوام، با خودم خلوت کنم، کسی مزاحمم نشه!
دیگر ندیدمش تا فردا که ۲۸ صفر، سالروز رحلت حضرت ﺭﺳﻮﻝ(ص) بود. محمد را دیدم. یک رادیو روی زمین بین دو پایش گذاشته بود. رادیو روضه می خواند و شانه های محمد از گریه تکان می خورد.
تا اذان ظهر بی آنکه سرش را بلند کند، اشک می ریخت.
وقت نماز شد.
نمازش را که خواند دوباره سرش را روی زانو گذاشت و شروع به گریه کردن کرد.
دیدم حال خوشی دارد مزاحمش نشدم. غروب حال و احوالش سر جا آمده بود.
گفتم: محمد چی شده، امروز خیلی بیتابی کردی؟
گفت: امروز اتفاق بزرگی افتاده، پیامبر اسلام رحلت کرده و از دنیای ما به دنیای دیگه رفته. این غم واقعاً برام سخت و سنگین بود.
چند قدم که راه رفتیم
گفت: ولک، کسی از حال امروز من با خبر نشه!
#شهید محمد دریساوی
#شهدای_فارس
🏴🏴🏴🏴
#ڪانال_شهدا
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید