#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_بیست_و_هفتم
#براساس_کتاب_میاندار
*۱۳۵۸/۵/۷*
.
مهدی گفت :من یه فکر کردم ردخور نداره این بار جواب میده.
اکبر دستش را به علامت سکوت بالا برد.
_هیس یواش تر همه را خبر دار کنی!؟
مهدیس را به اطراف چرخاند یکی دو نفر از این اول نماز می خواندند چند نفره مرحله جلوی رویشان بود و مشغول تلاوت قرآن بودند احسان هم با یکی دو نفر از بچه ها مشغول صحبت بود لبخند را که روی لب داشت می شد دید.
_بابا صدای من که به اون ور نمیرسه کی به کیه!
بچه ها جمع تر نشستند سرهایشان را هم به هم نزدیک کردند که اکبر دوباره گفت: «خوب حالا بگو چه نقشه ای داری؟»
_همین طوری که خشکه نمی شه! کلی زحمت کشیدم فکر کردم»
مجتبی زهرایی که کنارش نشسته بود دستش را بالا آورد و یک پس گردنی نثارش کرد و گفت: «بیا اینم خشکه! زودی حرف تو بگو جون به لبمون کردی!»
پشت گردنش را مالید.
_چسبید!
یوسف خنده ای کرد و گفت:« عیبی نداره اگر نقشه ات بگیره ،تا چند دقیقه دیگه به همه مون میچسبه»
مهدی سر نزدیکتر برد و با صدای خفه ادامه داد: «هر وقت احسان رفت سجده، کار را یکسره می کنیم. اون موقع توی نماز و کاری از دستش بر نمیاد .نمازش را هم نمیتونه بشکنه»
زهرایی دستش را بالا آورد مهدی سر خم کرد و منتظر پس گردنی دیگری بود که زهرایی نازش را کشید و گفت: «ایول دمت گرم!! چرا به فکر خودم نرسیده بود!؟»
صدای اذان در فضای مسجد پیچیده بچه ها هر کدام برای تجدید وضو و نماز به طرفی رفتند. آن روز امام جماعت نداشتند و بچهها خودشان سفت تشکیل میدادند و بچه ها طوری وانمود میکردند که میخواهند برای نماز آماده شوند.چند دقیقه منتظر ماندند احسان هم وقتی دید کسی کسی حاضر نیز به عنوان امام جماعت بایستد آماده نماز شد. هوای قهوه ای اش را روی دوشش گذاشت و آن ها هم آماده جفت چشم هایشان را به احسان دوختند تا به سجده برود.مسجدی که رفت همه بچه ها پشت سر احسان صف بستند منتظر ماندن سر از سجده بردارد و به او اقتدا کنند. اما هرچه این پا و آن پا کردند احسان سر از سجده بر نداشت.۱۰ دقیقه گذشت احسان همچنان در سجده بود.مهدی همانطور براق شده بود به احسان که گرمی چیزی را پشت گردنش احساس کرد.
_خاک بر سرت کنند سوداگر با این نقشه ات! تا قیام قیامت هم اینجا وایسیم تا ما پشت سرش ایم سر از سجده بر نمی داره!
مجتبی زهرایی بود که دست سنگینش را دوباره پس گردن مهدی خواباند و این حرفها را بارش کرد.
اکبر جانمازش را از روی زمین برداشت و گفت: «بچه ها فایده نداره احسان از اون آدمایی نیست که دم به تله بده بیان ببریم خودمون صف جماعت تشکیل بدیم»
یوسفم سری تکان داد و آهی کشید: «قرار حسرت به دل بمونیم یک نماز پشت سر احسان بخونیم»
بعد لب و لوچه اش را به هم داد
_نچسبید آقا مهدی!
مهدی مات و متحیر بود که صدای الله اکبر نماز جماعت بلند شد سریع خودش را به صف رساند. قبل از تکبیره الاحرام سرش را چرخاند سمت احسان .سر از سجده برداشته بود.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75