#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_دوازدهم
#براساس_کتاب_میاندار
«ژیانی سیرت »برگه های کاهی را برای تمرین درس ها جلوی روی بچه ها گذاشت. کتاب زبان راباز کرد تا درس جدید را با هم کار کنند، که صدای کوبیدن چیزی به هم به گوشش خورد صدا از سمت پنجره ای بود که پدر به سمت کوچه کنار شاهچراغ تعبیه کرده بود.
_بچه ها شما شروع کنید من الان میام.
به سمت پنجره دوید کسی بی وقفه به پنجره می گوید از پشت شیشه مشجر قیافش دیده نمی شد حدس زد احسان باشد چون او از این کارها زیاد میکرد احسان را دید نفسش به سختی بالا می آمد گفت:
_زودباش پنجره را باز کن مأموران شهربانی الان می رسند.
دستش را گرفت و کمکش کرد از پنجره داخل شود صدای فریاد مردم به گوش میرسید روی صورت احسان دوده نشسته بود با هیجان تعریف کرد.
_طرف سردزدک درگیری شد گاز اشک آور زدن مامورا تا اینجا دنبالم کردند.
لیوان آبی برایش ریخته تا گلو تازه کند
_با بچه ها داشتیم درس میخواندیم امشب که نمیتوانی بریم خونه درگیری شدید زنگ بزن به بابات بگو امشب اینجایی یه آب هم بزن به صورتت بیا درس بخونیم.
زهرایی تا چشمش به احسان افتاد به سمتش رفت و گفت: «هرچی سر کوچه منتظر شدم نیامدی فکر کردم قالم گذاشتی .گفتم ما همین امشب می خواستیم «ژیانی سیرت» با ما زبان کار کنه.»
_قالت که گذاشتم. جات توی درگیری خیلی خالی بود.
_فکر نکنم .پشت سرت بودم توی شلوغی گمت کردم.
_مهدی رو به آنها گفت:«آقا بیا این درس بخونیم نباید از بچه های اونوری کم بیاریم»
ژیانی سیرت به بچهها زبان درس میداد وسط تمرین مجتبی سرش را خاراند و گفت: «چقدر سخته ها !!با این وضعی که من دارم فکر کنم توی کنکور بتوانم زبان را خوب بزنم»
تا بحث کنکور شد هر کسی راجع به شغل و رشته مورد علاقه حرف میزد.
_من می خوام مهندس برق بشم.
_من می خوام مدیر بشم می خوام بدونم لیست بچه ها را دست ساواک دادن چه مزه ای داره، که مدیر راست و چپ لیست میفرسته برای ساواک.
صدای خنده در اتاق جان گرفت. احسان در تمام مدت صحبت بچهها ساکت بود.
_احسان تو نگفتی میخوای چیکاره بشی؟
احسان فکری کرد و گفت: «من بیشتر دلم میخواد درس طلبگی بخونم»
_طلبگی ؟!!تو پزشکی روشاخته!
_من فکر میکنم طلبگی منو بیشتر به خدا نزدیک میکنه زودتر به خدا میرسم.
زهرایی لبخندی گوشه لبش نشاند به شوخی گفت:
«اینا جد و آبادش اونم روحانی بوده مگه نمی دونستیم پدربزرگ شیخ ابوالحسن حدائقه! تازه پدر مادرش هم روحانی بوده. باید نسلشون ادامه دار باشه یا نه؟!»
سکوت در اتاق حاکم شد زهرایی قیافه جدی به خود گرفت و گفت: «اگر وقتی میره پای منبر آقای دستغیب ببینیدش!! چنان جذب حرفاش میشه که میگی تو این عالم ها نیست هفته بره و بیاد، احسان آقای دستغیب رو نبینه ،دق میکنه!».
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75