eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.1هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾اخر شب با سید محمد به گلزار شهدا رفتیم. حس می کردم من را به اینجا کشیده است تا به من خبری بدهد. گفتم: سید چی شده، امشب یه حالی هستی، نکنه تو هم قصد رفتن داری، نکنه تو را هم صدا زدن! گفت: آره، زمان جدایی ما از هم رسیده، به قولاً هذا فراقٌ بینی و بینک. دستش را در زیر پیراهنش کرد و بسته ای که روی آن را چسب زده بود، بیرون آورد، آن را به سمت من گرفت و گفت: این امانت پیش شما باشد، البته زمان زیادی نیاز نیست آن را نگه داری. تا زنده هستم این موضوع بین خودمان باشد. با ناباوری بسته را که یک پاکت مقوایی چسب کاری شده بود را گرفتم. گفتم: سید این چیه؟ گفت: سید تو برای من مثل برادر هستی، می خواهم رازی را به تو بگویم. تو فقط گوش کن و تا زمانی که زنده هستم... بی اختیار لبخند زیبایی روی لبش آمد و ادامه داد: که زیاد هم طول نمی کشد به کسی نگو. اگر در این مدت حتی مادرم هم فهمید، خدا شاهد است تو را حلال نمی کنم. وقتی هم فهمیدی از من نپرس چرا و چطور و چه وقت خودم این را فهمیدم. سراپا گوش شده بودم. سید محمد گفت: فردا شب عازم جبهه جنوب هستم. دیگر اختیار ماندن یا نماندنم دست خودم نیست. به لطف خدا و اهل بیت علیه السلام، من را هم صدا زده اند و هفته آینده پنجشنبه جسدم را برای تشییع به همین جا می آورند. آن روز این بسته را باز کن. این وصیت نامه من است. هم آن را با دست نوشته ام و هم در نوار کاست با صدای خودم ضبط کرده ام. گفتم: سید محمد، تو تنها سرمایه مادرت هستی. جز تو کسی را ندارد. فکرش را کردی بعد از تو چه بکند. بعد تو چگونه تنهایی زندگی کند؟ سید ساکت و آرام می رفت. وقتی اصرار های من را دید گفت: سید فکر می کنی، گذشتن از این مرحله،[ رها کردن مادرم] برایم آسان است؟ نه بخدا. من هم احساس دارم. تعلق و آرزویی دارم. اما به لطف خدا و با توکل به خدا توانستم از این مرحله به سلامت رد شوم... هفته بعد که وصیتش باز شد. نوشته بود، مادر تو مثل حضرت ام المبنینی، هر دو همه پسرانتان را در راه خدا دادید...[ سید محمد تک فرزند مادرش بود و مادر بعد از او تنها شد، تنهای تنها.] 🌾راوی سید کمال خردمندان 🌸🌷 📚از مجموعه 📄برشی از کتاب 🌷🌹🌹🌹🌷 : @shohadaye_shiraz ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ: http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
🌹 👇👇👇 درمراسـم چهلم شهـیدلطفعلی زارع ، سید محـمد دست من را گرفت و آرام، قدم زنان از جمعـیت فاصله گرفتیــم. با هم به سمـت ردیفے از قبر های تازه حفر شده درگلـزارشهدا رفتیم. قبر ها خاکبرداری شـده و باتابوک های سیمانی دیواره آنها چـیده شده بود تا اگر شهــیدےرا ازجبهه آوردنـــد، قبر آماده باشد. روی لبه یکے ازقبـرها، روے تابــوک های سیمانی نشستیم. سید محمد به خیـره شده بود. گفت: محمد چیزی به تو می گـم، امــا تا شهــید نشـدم به کسی نگو! با تعجب گفتم: تو شهادت... چی؟ به قبرے که لبہ آن نشستــه بودیـــم اشـــاره کرد و گفـت: دیگه، من را تشییع می کنید و در این دفـن می کنـید! چهارمین قبر بود... با تعجـب،ناباورانه به سید محمد و قبر خالی نگاه کردم و گفتم:ان شاالله که صد و بیست سال زندگے می کنے، این حرف ها چیـه می زنی... یک هفته گذاشـت، شب چهـــارشنبه بعد پسـر عمـویم، [شهیـد] ابوالفضل غلامپــور،خبر سید محمد را داد و گفت: فردا تشییع می شود. صبح برای تشییع رفتیم. چند شهیـدمن جمله محمـد در شاهچراغ تشییع شده و به سمت گلزار شهدا حرکت کردند. هرشهـیدرا به سمــت قبری بردند. سیدمحمـدراهـم پاے قبری گذاشتنــدوبرای تلقیــن پائین دادند. یک لحظه یادصحبـت های هفته قبـــل افتادم.همان ردیف بودیم. قـبر ها را شمردم،سیــدمحمد را در دفن کردند.مثل همون چیزی که خودش گفته بود.... برگرفته ازکتاب 🌷🌹 🌹 ☘🌺☘ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
‼️ﺷﻬﻴﺪﻱﻛﻪﺯﻣﺎﻥ و ﻣﺤﻞ ﻗﺒﺮﺧﻮﺩﺭاﻧﺸﺎن ﺩاﺩ...😳 👇◾️ ﺑﺎسید محمد ﺗﻮ ﮔﻠﺰاﺭﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ ﻗﺪﻡ ﻣﻴﺰﺩﻳﻢ. ﺗﻮ ﺭﺩﻳﻔﻲ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﺮاﻱ ﺷﻬﺪا اﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪه ﺑﻮﺩ به قبر خالی خیره شده بود. گفت: محمد چیزی به تو می گم، اما تا شهید نشدم به کسی نگو‼️ با تعجب گفتم: تو شهادت... چی؟😳 به قبری که لبه آن نشسته بودیم اشاره کرد و گفت: هفته دیگه، چهارشنبه من را تشییع می کنید و در این قبر دفن می کنید! با تعجب، نا باورانه به سید محمد و قبر خالی نگاه کردم و گفتم: ان شاالله که صد و بیست سال زندگی می کنی، این حرف ها چیه می زنی! اما نگاهش دروغ نمی گفت.ﺩﺭ ﺑﺮﮔﺸﺖ چرخیدم و به قبری که لبه آن نشسته بودیم نگاه کردم. چهارمین قبر درآن ردیف بود. یک هفته گذشت، شب چهارشنبه بعد پسرعمویم، [شهید]ابوالفضل غلامپور، خبر شهادت ﺳﻴﺪ ﺁﻭﺭﺩ و ﮔﻔﺖ فرداتشییع میشود.صبح برای تشییع رفتیم. هر شهید را به سمت قبری بردند. سید محمد را هم پای قبری گذاشتند و برای تلقین پائین دادند. یک لحظه یاد صحبت های هفته قبل افتادم. همان ردیف بودیم. قبر ها را شمردم، سید محمد را در قبر چهارم دفن کردند. فریاد زدم: سید محمد هفته پیش گفت من را در این قبر دفن می کنید.... غوغایی به پا شد و صدای گریه و شیون چند برابر شد.😔 🌹🌷🌹 ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺎﺻﻠﻮاﺕ 👇🌺👇 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ