کانال شهید ایمان خزاعی نژاد ایمان خزاعی نژاد در ایتا imanekhazaee@کتاب صوتی «دریچه ای رو به ایمان» قسمت اول.mp3
زمان:
حجم:
19.46M
🎙 کتاب صوتی «دریچه ای رو به ایمان»
مادرانه های شهید مدافع حرم ایمان خزاعی نژاد
🎙گوینده : مهدی رضاییان فرد
📻فصل اول :خانه هایی از جنس محبت
⏱مدت زمان 20:13
#کتاب_صوتی
#قسمت_اول
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_اول*.
کنار شیر آبی که به حوض وصل بود نشسته بودم و ظرفها را می شستم که زنگ در به صدا درآمد.سه دقیقه شد تا خودم را جمع و جور کردم و رفتم دم در.
_سلام خانم جان! حالتون چطوره؟ زود بیا که مادرت پشت تلفنه.
_دست شما درد نکنه چشم بگید ده دقیقه دیگه زنگ بزنه تا من چادرم را عوض کنم و بیام.
مادرم که زنگ میزد کلی خوشحال می شدم.آدم توی شهر غریب که باشه دل به همین تلفن های هر چند روز یکبار خوش میکنه.
منم که به مادرم خیلی وابسته بودم و صبح تا شب هم که سرگرمی نداشتم و باید منتظر می موندم تا حاجی از سرکار برگرده و یک نصفه روز تنها نباشم هر چند روز یک بار منو ببره شاهچراغ. یک سر هم به بازار وکیل. حالا خرید هم که نداشتم یک سر بازار میرفتیم.
همیشه وقت هایی که تلفن با هم کار داشتم میرفتم اونجا.البته کسی هم که نبود تلفن بزنه جز مادرم که حالا این روزها بیشتر نگرانم بود.
گفتم :خانم جان ببخشید مزاحم شما میشم! چیکار کنم مادرم نگرانه.
خانم همسایه هم بنده خدا کلی تعارف میکرد و میگفت:
_این حرفها چیه؟ منزل خودته !چرا تعارف می کنی؟ اصلا هر وقت دلت تنگ شد بیا خودت زنگ بزن .نمیخواد منتظر باشی مادرت خودش زنگ بزنه.
_نه خانم جان. خونمون تلفن نداریم . مادرم بنده خدا باید بیاد بیرون زنگ بزنه
_بنشین یه لیوان شربت بیارم بخور تا دوباره زنگ بزنه .چند وقته دیگه داری!!؟
_فکر کنم هفته های آخر باشه!
_به سلامتی .انشالله به زودی از تنهایی در میآیی. تو ماشالا خوب سرحالی .غلط نکنم دوقلو داری .من سر این دختر خیلی کسل و بی حوصله بودم ولی توخوبی هزار ماشالا..
در همان ۵ دقیقه که نشستم تا مادرم زنگ بزنه کلی برام درد دل کرد. تلفن که به صدا درآمد مامان معصومه گوشی را برداشت و گفت: بیا خانم که مادرت هست.
_سلام مادر جان حالت چطوره؟ الهی قربونت برم سرحالی؟
_آره مادر جان .نگران نباش شما کی میای شیراز؟!
_مادرجون زنگ زدم نقل همین بابات میگه تو بیا اینجا که دیگه خیالم از هر دو طرف راحت باشه. این دخترا هم بچه هستن. میترسم کاری دست خودشون بدن .تو نگران آقا محمد علی نباش اون از پس کارهایش بر میاد .مثل بابات نیست که. اونجا راحت تری و آشناتر .جا هم بیشتر داریم. بگو آخر هفته بیار دت.
_باشه مادر جون حالا ظهر که محمدعلی اومد بهش میگم تا ببینم چی میگه!
_نه مادر دیگر راضیش کن تا پنجشنبه بیاردت .اینجا بیشتر میتونم بهت برسم اگر هم راضی نشد که دیگه خودم میام و این همدم رو هم با خودم میارم.
خداحافظی کردم و اومدم .همش داشتم به این فکر می کردم که مامانم راست میگه. بنده خدا پدر و خواهر هام رو هم یه لقمه نون میخوان دیگه. من برم اونجا خیال مادرم راحته. درسته شیراز دکتراش خوبن ولی با خودم فکر می کردم که مگه مادرم این ۶ تا دختر و شیراز دنیا آورده ؟!من هم مثل اون چه فرقی داره ؟!
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_اول*.
صدای ساز و دهل آنقدر بلند بود که انگار درختان قطور و پر شاخ و برگ باغ را می لرزاند. مصطفی کلافه و عصبی سر بلند کرد و پرسید: «ساعت چنده؟!»
هاشم کلافه تر جواب داد :«چته مومن؟!همین ۲ دقیقه پیش پرسیدی!»
_راست میگی ولی دست خودم نیست.
و رو به حمید ادامه داد: «این چه آشی بود برای ما پختی؟»
_تقصیر من چیه ؟خودتون قبول کردین !میخواستین همون اول بگید نه!
هاشم مداخله کرد: «طوری نیست تا یکی دو ساعت دیگه ناهار میخوریم و میریم»
چاره ای نبود نمیشد که سعید را بزاریم و بریم. مصطفی که هنوز گره ابروهایش باز نشده بود زیر لب غرید.
_بعد خودش میومد.
_وقت نداشتیم اونجوری ۳ ساعت وقتمون تلف می شد. حالا از همین طرف با هم میریم.
این را هاشم گفت و رو کرد به حمید: «بد میگم؟!»
_نه والا ولی اگه میتونی یه جوری مصطفی رو راضی کن.
_حالا مگه چی شده؟!
_چیزی نشده میگی قرار بوده نماز جماعت را توی مسجد بخوانیم.
_این که مسئله ای نیست همینجا میخونیم!
مصطفی چشم هایش را به روی او دواند .:«کجا اینجا؟!»
_مگه چه عیبی داره؟!
_وسط جشن عروسی توی این شلوغی؟!
صدای ساز و دهل دوباره اوج گرفت و بگو مگوی آن ها را قطع کرد. هاشم بلندتر از قبل گفت: «همین که صدای اذان نماز جماعت بلند بشه ساکت میشن»
مصطفی پوزخندی زد: «شده جریان انداختن زنگوله به گردن گربه. حالا که میخواد اذان بگه؟»
هرسه ساکت شدن و به یکدیگر نگاه کردند. حمید نگاهی به اطراف انداخت و با تردید گفت:«خوب خودت بگو»
_من؟؟؟!!
_بله.. چه عیبی داره!؟
_عیبی که نداره ولی...
_ولی چی؟!
_آخه توی این اوضاع؟! انگار یادت رفته جشن عروسیه..اصلا نمیدونم چه لازم کرده که حتماً بیاییم اینجا!
حمید با لحنی آرام و رو به او کرد: «اینقدر بی انصافی نکن سعید رفیق ماست.رفقا در هر شرایطی باید کنار هم باشند. حالا آن طفلک به خاطر قوم و خویشی مجبور شده توی این جشن باشه .خودش هم راضی نیست ولی به هر حال ناچار شد.
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📻داستان صوتی
برگرفته از کتاب «سمیه کردستان»
سرگذشت اسارت «شهیده ناهید فاتحی کرجو»
#قسمت_اول
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
♥️🥀♥️🥀♥️🥀
🌹🌹🌹🌹🌹:
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_محمودرضا_بیضایی*
✍از تبریز تا دمشق / #قسمت_اول
🔷محمود رضا متولد 18 آذر 1360 بود؛در خانواده ای با ریشه های مذهبی و دارای خاستگاه روحانیت در تبریز.
وقتی دانش آموز دبیرستان بود،به عضویت پایگاه مقاومت شهید بابایی ، مسجد چهارده معصوم (ع) شهرک پرواز تبریز در آمد.حضور مداوم و مستمر در جمع بسیجیان پایگاه ، نخستین بارقه های عشق به فرهنگ مقاومت و ایثار و شهادت را در او شعله ور کرد.
🔹در همین ایام بود که با رزمندهٔ هنرمند، حاج بهزاد پروین قدس آشنا شد. آن روزها در تبریز هر کس که میخواست به جبهه و جنگ و شهدا وصل شود، حتما گذارش به دفتر کوچک و جمع و جور حاج بهزاد می افتاد.کافی بود کمی شامه اش تیز باشد تا بوی خوش شهادت را از آن حوالی احساس کند و محمودرضا شامه اش تیز بود.
🔹این آشنایی، بعد ها زمینه ساز آشنایی مبسوط با میراث مکتوب وتصویری دفاع مقدس و انس با فرهنگ جبهه و جنگ شد.دیدار و مصاحبه با خانوادهٔ شهدا، گردآوری خاطرات شهدا و جمع آوری کتاب ها و نشریات حوزه ی ادبیات دفاع مقدس، از ثمرات همنشینی با حاج بهزاد بود.
🔹محمودرضا ورزشکار بود. به کاراته علاقه داشت و از ده سالگی رفته بود دنبال این ورزش. سال 1372 به تیم استان آذربایجان شرقی رفت و در مسابقات چهار جانبهٔ بین المللی در تبریز قهرمان شد. به فوتبال هم علاقه داشت و به صورت حرفه ای آن را دنبال میکرد، تا اینکه به خاطر درس و مدرسه، عطایش را به لقایش بخشید.
🔹در سال 1378 دیپلم گرفت؛دیپلم رشتهٔ علوم تجربی. رفت خدمت سربازی. دوره ی آموزش را در اردکان یزد گذراند و پس از آموزش، خدمتش را در پادگان الزهرا(سلام الله علیها)نیروی هوایی سپاه پاسداران در تبریز ادامه داد. نقطه ی عطف زندگی محمودرضا، آشنایی با نهاد مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی محسوب میشود.
🔹بعد از اتمام خدمت سربازی، علی رقم تشویق خانواده به ادامه تحصیل در دانشگاه، با انتخاب خود و یقین کامل، عضویت در نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را انتخاب کرد. او در بهمن سال 1382 وارد دانشکده امام علی (علیه السلام) شد.
🔹ورود به دانشکده افسری، عملا به معنی هجرتش از تبریز به تهران بود. با این هجرت، ادامه ی زندگی را در جهاد فی سبیل الله رقم زد.
🔹او در سپاه، نام مستعار «حسین نصرتی»را برای خود انتخاب کرد ؛ نامی که به گفتهٔ خودش برگرفته از ندای «هل من ناصر ینصرنیِ» مولایش حسین ابن علی (عليه السلام)و کنایه از لبیک به این ندا بود.
🔹در شهریور سال 1385 دورهٔ افسری را به اتمام رساند و از دانشکده فارغ التحصیل شد و قدم در مسیری گذاشت که تا آخرین لحظه ی حیات ظاهری اش، هیچ تزلزلی در پیمودن آن مسیر در او مشاهده نشد.
🔹پر کاری و کم خوابی ویژگی اصلی اش بود ؛ آن چنان که کار در روز های جمعه را هم در یکی از جلسات اداری به تصویب رسانده بود.
به این ترتیب عملا کارش تعطیلی نداشت. معتقد بود شهادت در راه خدا مزد کسانی است که در راه خدا پر کارند و شهدای جنگ تحمیلی را شاهد این حرف خود معرفی میکرد.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_اول
برای مرد کار مرد عرق جبین مرد عرقچین خیس و مرد خروس خوان
تا صلات ،غروب بشارتِ فرزند حلاوت دیگری دارد. پشتش را گرم میکند از تنهایی درش میآورد .بسا که کمک حالش ،باشد آبی بیاورد خبری ببرد کاری کند .
خاصه اگر پسر باشد برای جماعت غیور این سامان زن و دختر دیدار و پیدا نباشد بهتر است. اگر چه زن لر هم قاب غیرت است. سادگی و نجابتی که میراث همه ی این طایفه ی عزیز و عظیم است.
به هر روی این بود که لبخند روی لبهای سید عبدالرسول گل انداخت .دستی با آستین بالازده به آسمان برد خورشید درست وسط آسمان بود خدایا شکرت نماز بر صفحه ی خاک لطف خاضعانه ای ،دارد این بار دلنشین تر هم بود شادی شفافی زیر پوستش میخلید .دلش غنج می انداخت. در فکر عقیقه بود. ماه آخر بهار در قصبه ی ییلاقی اردکان، خرمی چشمگیری دارد. کمکم میرود به برداشت محصول به طلایی شدن صحرا به دروزار ،معطر به بادام چینی تیر و مرداد و به گردوتکانی .
شهریور میرود به تلاش بی وقفه به سلام و تعارفهای
صبحگاهی و خدا قوت «کاکا خدا برکت بدهد.» می رود به خرمن کردن دسترنج میرود به خرمنکوبی ،حاصل در صبح خنک با نرمه بادی ملایم که دانه را جدا کند ,کاه را هم دور نبرد .
ماه آخر بهار غره ی پرواربندی هم هست .عمو بره ی بور شاخ کج را برای پسر کاکل زری رسول کنار گذاشت دقیقاً یک هفته از خرداد سال سیونه گذشته است.
در خاطرش مرور کرد شب که به امامزاده رفت ،چاقو را با خودش ببرد تا آقابزرگ صیغه عقیقه را بر آن بخواند. آداب تمام حتماً در پشت غنجی که از خشنودی برمی آمد .
خیالات شیرین و آرزوهای دور و درازی پنهان بود؛ این که بزرگ ،شود بازی کند، کشتی بگیرد پیشکار پدر باشد. در کار پر زحمت برخورد با عنصر سخت ،طبیعت یعنی سنگ و صنعت حجاری و یک گوشه کار را بگیرد و مهمتر از همه این که به مدرسه برود و درس بخواند؛ بیسوادی هیچ از کوری کم نیست و برای خاندان سادات که اهل فضل بودند و همه باسواد یک ضرورت از مدرسه که برمی گردد بلکه از دانشگاه با هم سن و سالها به تفریح برود.
همکلاسیهایش را به تابستان دل انگیز سپیدان دعوت کند. سخاوت هم که دکمه ی تن پوش مردم این منطقه است از مرغ و خروس ،گذشته شده برة ای کهره ای به زمین بزنند تا آن دو سه تا بچه ،شهری با موهای بیتل آستینهای کوتاه و یقه های ،بلند دلی از عزا در بیاورند و کباب دلچسبی را شبانه در ارتفاعات قوچ خوس بلرزند و مزه کنند و اگر کمرویی نکنند اربعینی را در حاشیه ی چله گاه بگذرانند. اما اینها باز همه ی دلیل شادی مرموز امروز نبود .میخواست مرد تربیت کند .پسری شجاع و نیرومند دلیر .
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_اول
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
- ننه ،یوسف ،یوسف بلند شو !مگه مدرسه نمیخوای بری؟! چشمام رو باز کردم و سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم و به نگاهی به
پنجره انداختم
_هنوز زوده ،ننه بذار آفتاب بیاد بیرون
- پاشو ننه کرامت از دیشب تا حالا داره تو تب میسوزه من می خوام برم ببینم میز عبدالله خان میگه چی بدم این بچه بخوره! تو
خواب نمونی!
تا اسم کرامت رو آورد از جا بلند شدم
_چی شده ننه؟ کرامت که طوریش نبود؟!
_نمیدونم ننه از دیشب که یه لقمه تخم مرغ خورد، این طور شده. تب و اسهال و استفراغ داره.
بلند شدم و بدون اینکه دست و صورتم رو بشورم رفتم اون یکی اتاق دیدم مظلوم گرفته خوابیده و داروهای گیاهی که مادر جوشونده بود براش، کنارش بود رنگش مث پلیته چراغ بود .احساس کردم از دیشب تا حالا این بچه نصف شده. بغض گلوم رو گرفت. آدم داداش کوچکشو خیلی دوست داره منم کرامت رو خیلی دوست داشتم. فاصله
سنی ما دو سال بیشتر نبود .سریع دست و صورتم رو شستم و اومدم کتابهام رو جمع کردم و یک کش هم انداختم روش و زدم زیر بغلم وگفتم:
- تند بلند شو منم تا خونه میز عبدالله خان باهات مییام. چشمهای مادرم مث خون شده بود. معلوم بود از دیشب که به پای کرامت بیدار بوده و کلی گریه کرده. پدر هم که از دیروز غروب رفت سر زمین برا آبیاری و اصلاً نمی دونست کرامت مریض شده .مادرم چادرش رو پوشید و کرامت رو بغل کرد تا بیره پیش میز عبدالله خان.
یه روستای صحرارود بود و یه میز عبدالله خان، که شصت سال سن داشت و خارج از کشور درس خونده بود و خیلی با تجربه بود .هرکی مریض میشد میرفت پیشش و اونم میگفت: برید چه دارویی از شهر بگیرید بدید بخوره تا خوب بشه. مردم روستا فقط داروی گیاهی مصرف میکردن چون آن چنان امکاناتی نبود که برن شهر. فاصلهٔ روستای ما تا فساهم چند کیلومتری میشد که پیاده نمیشد رفت.
با مادرم راه افتادم به چند کوچه ای تا خونۀ میز عبدالله خان ،فاصله داشتیم .
_ تو دیگه نیاد برو ،مدرسه
- نه منم بیام ببینم چی میگه .مدرسه ام دیر نمیشه.
نگرانی مادرم به ما هم سرایت کرده بود. مادرم حق داشت آخه تا الآن چند تا بچۀ قدونیم قد به خاطر مریضی و نبودن دکتر از دست داده بود.
یه دخترش که یازده سالش کرده بود و به خاطر حصبه فوت کرده بود. میگفت اسمش معصومه بوده. یاد معصومه که میفتاد کلی گریه میکرد و میگفت:
- ننه بچه م جلو چشمم پلپل میکرد و همه اش داد میزد گلوم آتیش گرفته » و من نمیتونستم براش کاری کنم.
»
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_اول
آخرین روزهای پاییز پنجاه و هفت در حال سپری شدن بود. محل سكونت من روستای مهرنجان فارس بر دامنه ی کوهستان جنگلی ،بی بهره از نعمت برق بود .پاسگاه ژاندارمری محل هنوز از کبکبه های دوران ستمشاهی برخوردار بود؛ به صورتی که بزرگترها هم از نام و یاد ژاندارمهای پاسگاه به وحشت می افتادند. وحشتی که به کوچک ترها نیز سرایت کرده بود. در روستای سیصد خانواری به سختی بیست دستگاه رادیو پیدا می شد. شب ها اخبار مربوط به وضعیت انقلاب و رژیم ستم شاهی را در منزل یکی از همسایه ها از رادیو بی بی سی گوش میدادیم. اگر چه خردسال بودم ولی حساسیت بزرگترها نسبت به وضعیت انقلاب من را هم حساس کرده بود غروب یکی از همین روزها پدر با چهره ای که نشان از خوشحالی داشت آرام آرام از پله های گلی خانه بالا آمد وقتی به ایوان خانه رسید دستش را توی جیب بارانی کرم رنگش کرد و عکسی از جیب بیرون آورد مادرم پرسید:
- عکس کیه؟
پدر یواشکی گفت:
- عکس آقای خمینی
من و برادرم «عبدالرسول به خاطر عکس دعوای مان شد مادر پا درمیانی کرد و عکس را از پدر گرفت و با آرامش نشانمان داد .نگاه به صورت مردی که نامش را فقط از رادیو شنیده بودم در دلم مشعلی روشن کرد .همان زمان که هفت سال بیشتر نداشتم مهری از خمینی در دلم تابیدن گرفت و همه ی وجودم را به تسخیر درآورد.
دو سال بعد جنگ شروع شد. با گذشت چند ماهی از جنگ تعدادی از جوانهای محل عازم جبهه های جنگ شدند هرگاه رزمنده ای از جبهه باز میگشتند، زن و مرد خُرد و درشت در منزل او جمع میشدند تا از وضعیت جنگ تعریف کند. اردیبهشت شصت و یک در عملیات شکست حصر آبادان، روستای ما اولین شهیدش را تقدیم انقلاب کرد. «مراد حیدری» جوان غیرتمندی که تازه لباس سبز پاسداری پوشیده بود. او در فقر و محرومیت بزرگ شده بود و پدرش را در کوچکی از دست داده بود مادرش ،پیر شکسته و نابینا بود نمیدانم ننه خاتون با چشم نابینا چگونه گریست؟ گریستن با چنین چشمانی چه حکایتی دارد؟ با شهادت مراد مردم
روستا، پیر و جوان به جوش و خروش آمدند و گروه گروه عازم جبهه ها شدند. بعد امین محمودی ،حبیب الله نجاتی و حمدالله محمودی به شهادت رسیدند.
جنگ وارد مراحل شدیدی شده بود روستای ما همپای مردم اقصی نقاط ایران لاله های سرخ دیارش را که در دامن مادران عفیف و پاکدامن و در طبیعت دل انگیز دیار خود پرورش داده بودند را یکی یکی تقدیم آرمانهای امام میکرد در آن ایام برای رفتن به جبهه لحظه شماری میکردم اما تا در جمع خانواده آن را بازگو میکردم همه خنده شأن می گرفت.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه*
#نویسنده_حبیب صفری*
#حلاوت_ایثار
#قسمت_اول
آغاز جنگ
سی و یکم شهریور ماه پنجاه و نه بود. مقدمات آغاز سال تحصیلی جدید انجام می شد . در خیابان نمازی شیراز در یکی از آرایشگاهها در نوبت اصلاح موی سر نشسته بودم که فردای آن روز به دبیرستان شهید شهرستانی بروم. یک دستگاه رادیو قدیمی ناشنال در گوشه ای از آرایشگاه قرار داشت و روشن بود. ناگهان رادیو اعلام کرد هواپیماهای جنگی عراق نقاطی از جمهوری اسلامی ایران را بمب باران .کردند همه ساکت شدند و بهت زده به خبر غیر منتظره گوش میکردند وحشت زیادی حاکم شد. آرایشگر دقایق زیادی دست از کار کشید، برای دیدن اوضاع شهر به داخل خیابان رفتم دیدم وحشت
عجیبی بر چهره مردمی که خبر دار شده بودند، نشسته است. همیشه در اذهان ویرانی ، قتل و ،جنایت خونریزی و آوارگی کند .بالاخره از آن تاریخ جنگ هشت ساله کلید خورد .
مزدوران بعثی به سرعت، تعدادی از شهرها و روستاهای کشور عزیز اسلامی ما را در جنوب و غرب اشغال کردند. سپاه پاسداران که کمتر از یک سال از تولد آن گذشته بود و هنوز مجهز به ادوات نظامی نشده بود .به همراه نیروهای ارتش حفاظت از مرزهای کشور به عهده داشتند .هنوز بسیج به معنای فعلی شکل نگرفته بود . خیانتهای رئیس جمهور وقت ابوالحسن بنی صدر که فرماندهی کل قوا را بر عهده داشت مزید بر علت شده بود تا عراقیها در قسمتی از خاک کشور پیشروی نمایند.
به تدریج از طریق سپاه پاسداران فراخوان نیروهای داوطلب آغاز شد اقشار مختلف مردم بویژه جوانان غیرتمند و سلحشور برای دفاع از اسلام و میهن اسلامی جلوی مراکز ثبت نام صف کشیده و برای اعزام به جبهه نام نویسی میکردند. البته بسیج در ۵ آذر سال ۵۸ به فرمان حضرت امام (ره) تشکیل شده بود ولی عملاً کار خود را از اوایل جنگ آغاز کرد.
دامنه ی جنگ تقریباً به خیلی از شهرها کشیده شده بود و هواپیماهای عراقی به پرواز در میآمدند و نقاط مختلف را بمب باران میکردند دشمن برای اینکه جو رعب و وحشت بین مردم ایجاد کند .شبانه مناطق مسکونی، بیمارستانها و کارخانجات را بمب باران میکرد در شیراز بسیاری از مردم در حیاط منازل خود سنگر ساخته بودند و شب ها در آنجا می خوابیدند.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
هدایت شده از گلزار شهدا 🇮🇷
www.iranseda.ir1_1063474149.mp3
زمان:
حجم:
4.79M
📕🎙کتاب صوتی #من_محمدعلی_رجایی
✉️خاطرات متفاوت و کوتاه از شهید رجایی
نویسنده داوود بختیاری نژاد
باصدای محمدرضا نبی
💠 #قسمت_اول
🌱🌷🌱🌷🌱
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
زمان:
حجم:
27.66M
📗 #كتاب_صوتی نمایشی، شرح خاطرات و زندگینامهی «سیدالاسراء، #شهید_امیر_سرلشكر_خلبان_آزاده_حسین_لشگری» دربارهی ۶۴۱۰ روز اسارت در چنگال رژیم بعثی عراق است.
#قسمت_اول
🌱🌸🌱🌸
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
جنگ فرخنده.mp3
زمان:
حجم:
18.86M
📓#کتاب_صوتی
#جنگ_فرخنده روایت زندگی فرخنده قلعه نوخشتی#
نویسنده: زینب بابکی
راوی معصومه عزیز محمدی .
#قسمت_اول🌱🌸
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz