🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه*
#نویسنده_حبیب صفری*
#حلاوت_ایثار
#قسمت_اول
آغاز جنگ
سی و یکم شهریور ماه پنجاه و نه بود. مقدمات آغاز سال تحصیلی جدید انجام می شد . در خیابان نمازی شیراز در یکی از آرایشگاهها در نوبت اصلاح موی سر نشسته بودم که فردای آن روز به دبیرستان شهید شهرستانی بروم. یک دستگاه رادیو قدیمی ناشنال در گوشه ای از آرایشگاه قرار داشت و روشن بود. ناگهان رادیو اعلام کرد هواپیماهای جنگی عراق نقاطی از جمهوری اسلامی ایران را بمب باران .کردند همه ساکت شدند و بهت زده به خبر غیر منتظره گوش میکردند وحشت زیادی حاکم شد. آرایشگر دقایق زیادی دست از کار کشید، برای دیدن اوضاع شهر به داخل خیابان رفتم دیدم وحشت
عجیبی بر چهره مردمی که خبر دار شده بودند، نشسته است. همیشه در اذهان ویرانی ، قتل و ،جنایت خونریزی و آوارگی کند .بالاخره از آن تاریخ جنگ هشت ساله کلید خورد .
مزدوران بعثی به سرعت، تعدادی از شهرها و روستاهای کشور عزیز اسلامی ما را در جنوب و غرب اشغال کردند. سپاه پاسداران که کمتر از یک سال از تولد آن گذشته بود و هنوز مجهز به ادوات نظامی نشده بود .به همراه نیروهای ارتش حفاظت از مرزهای کشور به عهده داشتند .هنوز بسیج به معنای فعلی شکل نگرفته بود . خیانتهای رئیس جمهور وقت ابوالحسن بنی صدر که فرماندهی کل قوا را بر عهده داشت مزید بر علت شده بود تا عراقیها در قسمتی از خاک کشور پیشروی نمایند.
به تدریج از طریق سپاه پاسداران فراخوان نیروهای داوطلب آغاز شد اقشار مختلف مردم بویژه جوانان غیرتمند و سلحشور برای دفاع از اسلام و میهن اسلامی جلوی مراکز ثبت نام صف کشیده و برای اعزام به جبهه نام نویسی میکردند. البته بسیج در ۵ آذر سال ۵۸ به فرمان حضرت امام (ره) تشکیل شده بود ولی عملاً کار خود را از اوایل جنگ آغاز کرد.
دامنه ی جنگ تقریباً به خیلی از شهرها کشیده شده بود و هواپیماهای عراقی به پرواز در میآمدند و نقاط مختلف را بمب باران میکردند دشمن برای اینکه جو رعب و وحشت بین مردم ایجاد کند .شبانه مناطق مسکونی، بیمارستانها و کارخانجات را بمب باران میکرد در شیراز بسیاری از مردم در حیاط منازل خود سنگر ساخته بودند و شب ها در آنجا می خوابیدند.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه*
#نویسنده_حبیب صفری*
#حلاوت_ایثار
#قسمت_دوم
یک سال اول جنگ مردم کمی وحشت داشتند و بدلیل شرایط جنگی که بر کشور حاکم بود بسیاری از کالاها و ارزاق جیره بندی شده بود. قند وشكر تقريباً نایاب بود و بجای آن از خرما استفاده میکردند یعنی ناچار بودند چای را با خرما میل .کنند با گذشت زمان کم کم شرایط برای مردم عادی شد و عامه مردم سطح زندگی خود را با وضعیت جنگ و مصائب و مشکلات ناشی از آن وفق می بسیاری از مردم دفاع از آب و خاک و حریم دین را وظیفه شرعی و اخلاقی خود میدانستند . خانواده هایی که جوان برومند داشتند برای حفظ دین به جبهه میفرستادند و خانواده هایی که جوان آماده پیکار نداشتند با مال خود به رزمندگان کمک میکردند.
به یاد دارم وقتی برای رفتن به جبهه خدمت مادرم رسیدم تا ضمن درخواست حلالیت با ایشان خداحافظی کنم بدون هیچگونه مخالفتی مرا بدرقه کرد و به من فرمود : فرزندم امروز ما باید اهل بیت حضرت امام حسین (ع) را به خاطر آوریم، که برای حمایت از دین بهترین جوانان خود را در رکاب آن حضرت به میدان جنگ فرستادند . شما جوانها که توان جنگیدن دارید باید به جبهه بروید و به اسلام خدمت کنید .ما هم به پیروی از حضرت زینب (س) شما را با آغوش
باز بدرقه میکنیم، برو مادر خدا پشت و پناه همه شما انشا الله .
خانواده ما از نظر مالی وضعیت خوبی نداشت.
مادرم یک انگشتر و یک جفت گوشواره داشت که آن هم از انگشت و گوش خود بیرون آورد و به جبهه هدیه نمود.
من و سه نفر دیگر از برادرانم با رضایت والدین در دوران دفاع مقدس موفق به حضور در جبهه شدیم.
بعضی از خانواده ها همزمان دو یا سه فرزندشان مشغول نبرد با دشمن بودند مردم ایثارگر و غیور میهن اسلامی خیلی خوب جبهه ها و رزمندگان را پشتیبانی میکردند. خیلی ها علی رغم اینکه علاقمند بودند در جبهه حضور داشته باشند ولی به حسب ضرورت پشت جبهه می ماندند و کارهای اعزام نیرو و جمع آوری کمکهای مردمی را
انجام میدادند.
باقی می ماند ای کاش آن روحیات دوران دفاع مقدس همیشه در کشور عزیزمان باقی می ماند.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه*
#نویسنده_حبیب صفری*
#حلاوت_ایثار
#قسمت_سوم
به سرعت مراکز ثبت نام از بسیجیان در سراسر کشور ایجاد شد. من برای ثبت نام به یکی از مقرهای سپاه که در شیراز نزدیک منزلمان بود مراجعه کردم .ولی چون کمتر از هجده سال سن داشتم مرا ثبت نام نکردند .(اوایل جنگ افراد زیر هجده سال را به جبهه نمی فرستادند) هروقت اعزام نیرو بود برای بدرقه رزمندگان به محلهای اعزام میرفتم و آرزو داشتم که روزی به عنوان یک رزمنده به جبهه اعزام شوم. چند نفر از دانش آموزان دبیرستان شهید شهرستانی که عضو انجمن اسلامی بودند از جمله شهید کدیور که از دوستان بود در جبهه شهید شده بودند ، حقیر نیز توفیق شرکت در مراسم تشییع و ترحیم آنان نصیبم شده بود. عشق جبهه افکار جوانی ام را احاطه کرده بود به انتظار نشستم تا به سن هجده سالگی
رسيدم.
در سال ۶۱ برای ثبت نام به مقر سپاه مراجعه کردم و پس از تحویل کپی شناسنامه و انجام مصاحبه برای اعزام به جبهه پذیرفته شدم. در پوست خود نمی گنجیدم با خوشحالی به خانه برگشتم و به برادرم که در منزل ایشان زندگی میکردم این خبر را اعلام کردم .از آنجایی که مردم میهن اسلامی بویژه مردم ولایت مدار خطه ی لامرد از رزمندگان
حمایت ویژه داشتند با اعزام من به جبهه مخالفت نشد. چون پدر مادر و بستگانم در لامرد زندگی میکردند برای دو روزی به لامرد بازگشتم و پس از خداحافظی مجدداً عازم شیراز شدم .به مقر مراجعه
کردم .سه روز بعد برای گذراندن دوره آموزش نظامی و فنون رزم به پادگان باجگاه اکبرآباد واقع در مجاورت پالایشگاه شیراز حد فاصل شیراز مرودشت ما را منتقل نمودند.
در مدت یک ماه تحت سختترین آموزشها قرار گرفتیم. سه نفر از پاسداران به نامهای آقایان کشاورز ، خدایی و خلیلی مربی آموزش نظامی ما بودند .این عزیزان در عین حال که بسیار مهربان بودند ولی هنگام آموزش فوق العاده سخت گیر بودند.
چون در آموزش جنب و جوش و علاقه زیادی از خود نشان می دادم توسط فرمانده پادگان به عنوان فرمانده گروهان ششم انتخاب شدم. یک شب ما شش نفر از فرماندهان گروهانها را به دفتر فرماندهی پادگان احضار کردند و طی جلسه ای ضمن تشریح اهداف آموزشی رزم شبانه گفتند که امشب برای تکمیل دوره آموزشی یک دشمن فرضی در نظر گرفته شده ، نیروهای مستقر در اردوگاه نصف شب به خط میکنیم و به آنها میگوییم که منافقین به شیراز حمله کرده
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه*
#نویسنده_حبیب صفری*
#حلاوت_ایثار
#قسمت_چهارم
. یک شب ما شش نفر از فرماندهان گروهانها را به دفتر فرماندهی پادگان احضار کردند و طی جلسه ای ضمن تشریح اهداف آموزشی رزم شبانه گفتند که امشب برای تکمیل دوره آموزشی یک دشمن فرضی در نظر گرفته شده ، نیروهای مستقر در اردوگاه نصف شب به خط میکنیم و به آنها میگوییم که منافقین به شیراز حمله کرده
و شهرک سعدی را به تصرف خود درآورده اند و ما باید به کمک نیروهای مستقر در شیراز برویم و با منافقین مبارزه کنیم، فقط شما شش نفر میدانید که دشمن در این رزم شبانه فرضی است ، بقیه نیروها نباید متوجه فرضی بودن آن شوند.
حدود ساعت دوازده شب بود، نیروهای پادگان را به خط و همه را نیز مسلح کردند، فشنگها مشقی بود گفتند به خشاب تفنگهایتان دست نزنید. پس از توجیه ، نیروها را به طرف ارتفاعات شمالی شهرک سعدی حرکت دادند. در میانه های مسیر تنگه ای بود که باید از آن عبور میکردیم قبل از این که نیروها به آن تنگه برسند در قسمتهای مختلف، مواد منفجره کار گذاشته و چند نفر از پاسداران در نقاط کور آن سنگر گرفته بودند به محض اینکه وارد تنگه شدیم از هر طرف انفجار میدیدیم و نیروهای مستقر شده به طرف ما تیراندازی مشقی میکردند ، گاز اشک آور میزدند ، صحنه ی واقعی جنگ ایجاد شده بود.
نیروها که از فرضی بودن این عملیات اطلاعی نداشتند داد و فریاد زیادی میزدند خیلیها به خاطر دود زیاد و گاز اشک آور حالشان بد شده بود و با بارانکارد به بیرون تنگه منتقل شدند. واقعاً همه ترسیده بودند و فکر میکردند که از منافقین کمین خورده اند. وضعیت بسیار سخت و منحصر به فردی بود ، هیچ یک از نیروهایی که تحت آموزش بودند چنین وضعیتی را قبلاً تجربه نکرده بودند. پس از پایان عملیات بیرون از تنگه همه را به خط کردند و فرضی بودن دشمن را برایشان تشریح و از همه دلداری نمودند سپس به پادگان برگشتیم.
تپه بلندی در پادگان بود که راس آن یک درخت قرار داشت . به آن درخت ، شجره طیبه می گفتند. یک روز نیروهای آموزشی را پایین تپه جمع کردند برادران خلیلی و خدایی اول پوتین خود را بیرون . آوردند و سپس به ما گفتند: همه، پوتینها را بیرون بیاورند . به چند دسته تقسیم شدیم فرمان دادند که با پای برهنه باید با سه سوت که) حدود ۵ دقیقه می (شد بالای تپه بروید و شاخه کوچکی را از شجره طیبه بچینید و سریع به پایین بر گردید . هر کس با تأخیر این کار را انجام میداد یا از انجام این کار سر پیچی میکرد با سینه خیز رفتن ، غلط زدن و بشین پاشو تنبیه میشد. چند نفر که از انجام این کارها سرپیچی کردند تنبیه شدند. شب که هوا تاریک شده بود از زیر سیم خاردار اطراف پادگان فرار کردند ، دو نفر از آنها در حین فرار توسط نگهبان دستگیر شده بودند . در وسط پادگان یک استخر رو باز قرار داشت، همان نصف شب در حالی که هوا سرد بود آنها را داخل استخر انداختند تا حسابی آبدیده شوند.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*