🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_بیست_سوم
_من با این لباس چندین بار به داخل عراقی ها رفتم و با اونها نون و ماست خوردم..این جیپ هم که می بینی ،با بچه ها سوارش میشیم و در منطقه گشت می زنیم.مال خودشان است.یادگاری بهم دادن.
لباسها را تکاندم و پهن کردم روی بند .آقا مرتضی نگاهی به آنها انداخت و ورندازشان کرد .آن همه سوراه را که روی آن دید نظرش عوض شد و دیگر نپوشیدشان.
یکی دو روز بعد ،یک شب کنج اتاق نشسته بودیم و متوجه شدم که خیلی دارد به من نگاه می کند .بر و بر زل زده بود توی چهره من .
_چی شده پسرخاله ! نکنه عاشق شدی سر نو ....
_نه دخترخاله جون! کاش شبی که اومدیم خونتون ، جواب بله نمی دادی.کاش حاضر نمیشدی با من ازدواج کنی.
نگذاشتم حرفش تمام شود
_انتخاب من آگاهانه بود .هرگز هم پشیمان نیستم.
_امیدم به اینه که حلالم کنید .من تا حالا همسر خوبی برات نبودم.میدونم در نبودم همه سختی ها رو تحمل می کنی .هر زن و شوهری دوست دارن پهلوی هم باشند .ولی چه کار میشه کرد .تقدیر ما اینه که مسلمان باشیم و موظف!شمارو به خدا ،به خاطر همین چیزها هم که شده سختی ها و فلاکت ها رو تحمل کن.ثواب داره
من یکپارچه گوش شده بودم و هیجان زده دست و پایم را گم کرده بودم.
او حرف میزد و دلم زیرو رو میشد.
♥️♥️♥️♥️
در یکی از مطبوعات سال ۶۲، مطلبی چاپ می شود که مربوط به صفحه مخصوص جبهه و جنگ است.رزمنده ای خاطره ای را به خبرنگاران روزنامه سپرده که می خوانید:
در گرماگرم عملیات بدر ، زمانی که آتش زمین و زمان را در کام خود فرو برده بود .دو مرد که حاضر نبودند لحظه ای از هم جدا شوند .به همراه چند برادر دیگر به محاصره عراقی ها می افتند.
عراقی ها آنها را دستگیر و به دو سرباز می سپارند تا در فرصت مناسب به عقب برگرداند.در آن لحظات همه وجود رضا ،ذکر و دعا شده بود.
اصلا به فکر خودش نبود و همه اش می گفت:مرتضی !تکلیف بچه ها چه می شود الان کجا هستند؟!
تقریبا هوا گرگ و میش شده بود .یک لحظه رنگ و روی رضا تغییر کرد و یواش و با خنده گفت:
_مرتضی دیدی گفتم خدا با ماست و نگاهمان می کند...
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_بیست_سوم
_ جنگ برد یک اتفاق مهم بود واسه مسلمانان .چون تعدادشون خیلی کم بود و تجهیزات عمده هم نداشتند. اما کفار تعدادشان زیاد بود و امکانات خوبی داشتند .پس میشه جنگ بدر آن برد ایمان و کافر حساب کرد .به نظرت کی باید در این جنگ پیروز میشد؟!
_کفار
_اگه منطقه فکر کنیم به همین نتیجه هم میرسیم اما خواست خدا این بود که مسلمانان پیروز باشن. خداوند به رسول الله فرمود:« ای رسول خدا , آنگاه که تو تیر انداختی ,تو نبودی بلکه خدا بود که تیر انداخت» اگه بینایی دقت کنیم می فهمیم که خدا می خواست به من گوشزد کند که خیال نکنید استیصال کفر و به شما هم زیادی و طبیعی بوده ،چطور شماره کم تعداد انگشتشمار بودید آنهم بدون تجهیزات جنگی با یکی دو اسب و چند تا زره و شمشیر تونستید به لشکری مجهز به زبان و اسلحه و مردان جنگی پیروز باشید؟! فکر نمی کنی همین حالا هم ما داریم با ارتشی میجنگیم که همه دنیا دارند حمایتش میکنند و اگر تا حالا نتونسته شکسته مون بده آیا معنیش این نیست که خدا کمکم میکنه!؟
هنوز حرفی نزده بودم که یک نفر خودش را به ما رساند و گفت:« برادر دست بالا از آموزش تماس گرفتند و گفتند زودتر خودتون را برسانید» قبل از رفتن نگاهی به من کرد و گفت: پیروزی خوبه اما نا به هر قیمتی.
بلند شد و رفت بیشتر بچه های گروه دست بالا را میشناختم. قبل از عملیات همه دور او جمع شده بودند. دست بالا را به آنها کرد و گفت:« انشاالله هدف اصلی این عملیات در درجه اول تک به جبال حمرین و نکمیل تصرف آن و همینطور دستیابی به ارتفاعات منطقه است»
نزدیکشان رفتن و گوشه نشستم دست بالا کمی سکوت کرد و بعد ادامه داد :«باید دشمن را مجبور کنیم تا دردشت قرار بگیرد و به این شکل بتونیم مقدمات پیشروی را به عمق مواضع دشمن فراهم کنیم»
غروب همان روز عملیات والفجر یک آغاز شد .اما قبل از صدور فرمان حمله و هنگام اذان مغرب، غلامعلی دست بالا پوتین را از پا درآورد و به نماز ایستاد. زیر باران با صدای خمپاره ۶۰ در همان شیاری که پناه گرفته بودیم نماز خواندیم.
بارها از نماز خواندن جهان آرا و بهروز مرادی در خرمشهر حکایت ها شنیده بودم. همینطور بعدها برای من از نماز اسلامی نسب گفتند ،از مناجات سپاسی زیر آتش دشمن یا نماز شهید روزیطلب و شهید محمدی که در پاسگاه و زیر آتش دشمن نماز خواندند. من بارها و بارها بر رشادتشان و ایمانشان غبطه خوردم .اما حالا زیر باران خمپاره هاتف نداده بود :«اگر مرد رهی بسم الله»
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_بیست_سوم
.
حالا همه نفس ها در سینه حبس شده بود . راننده رنگش پریده و دستپاچه نمیداند چه کار کند. یکی دو نفر هم از آنها دست روی سرشان گذاشته اند و نشسته اند روی زمین و رنگ به رخسار ندارند. کسی که بین پایش شلیک شده بود همچنان دارد میلرزد و اصلاً باورش نمیشود که چه قدر به دریافت یک گلوله ی پسینگاهی نزدیک بوده است. اما این ختم ماجرا نبود کلت را گرفت به طرفشان و گفت :کفشهایتان را بیرون بیارید بعد دستور داد لخت شوند فقط با یک زیرپوش. سرما هم طاقت فرسا بود .زمستان سال هزار و سیصد و شصت و چهار که از قضا برف سنگینی باریده بود و هنوز اطراف سپیدان و گردنه ی شول که این سناریو داشت اجرا میشد پوشیده از برف بود .در حالی که دست روی سر گذاشته بودند و مردم هم از داخل مینی بوس نگاهشان میکردند و ماشین های اندک عبوری برایشان بوق میزدند. بالای تپه را نشانشان داد گفت: تا بالای تپه میدوید و بر می گردید. همین که از ماشین فاصله گرفتند به راننده گفت آتیش کن !راننده که چاره ای جز اطاعت نداشت و خرسند بود که در شمار آنها قرار نگرفته چشم بلند بالایی گفت و راه افتاد. وقتی خوب از تیررس نگاهشان دور شدیم و نگران از رفتن مینی بوس شدند ،گفت :برگرد سوارشان کن!
بعد رو کرد به من :جای زنجیر تو خوب خواهد شد؛ ولی این درس هرگز فراموششان نخواهد شد
درباره ی سید شمس الدین باید گفت که شخصیت همه جانبه ای بود. یا لااقل چندجانبه. شعر میگفت، معرق می ساخت، کونگ فوکار بود، چتربازی بلد بود ،آموزش دیده بود و مدرک داشت و در عین حال روحیه ای ،آرام شوخ طبع گرم و صمیمی و بی ادعا داشت و خیلی کم حرف بود. باور کنید خیلی از کارها و مسئولیتهایش را از دیگران شنیدیم. اهل ادعا و تزدادن نبود. نسبت به پدر و مادرمان کمال احترام را داشت .مرتب به آنها سر میزد و دستشان را میبوسید مادر را احترام مضاعف میگذاشت و میگفت هم به دلیل این که مادر ماست و در دین سه بار به او توصیه شده و یک بار به پدر ، و هم به این دلیل که ما به خانواده شهدا احترام می گذاریم ، او خواهر شهید است ،چون دایی ما شهید محمد جعفر ترابی در سال ۶۱شهید شده بود و شمس با او رابطه قوی داشت و مادرم بسیار از او یاد می کرد و در فراقش می سوخت.
#ادامه_دارد ..
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_بیست_سوم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
_یوسف قانون برا همه یکیست .من نباید این دوره آموزشی جایی
برم و از قانون سپاه
هم
سرپیچی
کنم.
من با بچه های دیگه چه فرقی دارم؟!
محال بود کرامت حرفی بزنه و آدم رو قانع نکنه .قبل از این دوره رفته بودند سد دز و یک دوره آموزشی دیده بودند. همه دوره های آموزشی که برگزار میکردند کرامت مربی بود. بحث عملیاتهای آبی خاکی که پیش اومده بود، کرامت کارش آموزش غواصی بود. قرار شده بود که سکوی الامیه رو تصرف کنند. اون زمان سپاه اتاق فشار نداشت و کرامت و بچه های دیگه میرفتند اتاق فشار نیروی دریایی ارتش و آزمایشهای کرامت خوب از آب در اومده بود و حالا کرامت به غواص خوب بود و کارش آموزش غواصی بود .
همۀ این حرفها رو که برای تصرف سکوی الامیه رفتیم و کرامت آموزش میداد خلیل رحمتی ،از دوستای کرامت، برام تعریف کرد. من هم مشتاق بودم و شرایط اونجا رو از خلیل رحمتی میپرسیدم آخه کرامت زیاد اهل تعریف نبود
_خب آقای رحمتی از تصرف سکوی الامیه برام بگو
_ والا آقایوسف ،یک مانور گذاشتن و به ما گفتن که باید سکوی
الامیه رو تصرف کنیم. رفته بودیم سمت غرب جزیره خارک برا تمرین. اینقدر به کشتی آرپیجی زدن که از گوشهاش خون می یومد. رفتیم اون سکو رو تصرف کردیم و چند ساعتی اونجا بودیم که دستور اومد که تخریب کنید و برگردید.
- آقای ،رحمتی من هم دوست دارم بیام جبهه اما....
-اما چی آقای غلامی؟
_والا ،آقاخليل ما قرار گذاشتیم یکیمون جبهه باشیم و یکیمون
،خونه زور کرامت هم که از ما بیشتر هست.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_بیست_سوم
مسافت پادگان معاد تا گتوند را با اتوبوس طی کردیم. چادرها هنوز پا برجا بود دو سه نفری که به عنوان نگهبان مانده بودند به استقبال مان آمدند .
از سر و روی خیمه ها غصه و اندوه میبارید .شب را استراحت کردیم و صبح روز از نو و روزی از نو آموزشها شروع شد .مربیها همان روش قبل را در پیش گرفتند.
آقای بیانی مربی جهت یابی شخصیتی عجیب داشت. تواضع و فروتنی اش قابل تحسین بود.
بنا بود ایشان یک جلسه بحث جهت یابی یا همان نقشه خوانی برای پیدا کردن مسیر ،جهت داشته باشد. همان ابتدای کلاس تکه چوبی را به صورت عمود در زمین کوبید و سایه آن را علامت زد .بعد از حدود بیست دقیقه دوباره سایه دوم چوب را علامت گذاشت .وقتی خواست پیدا کردن جهت را روی شاخص نشان دهد، بچه ها اطرافش به گونه ای حلقه زدند که شاخص و نشانه ها در زیر پا از بین رفت.
آقای بیانی برای نخستین بار عصبانی شد و از این که نگذاشتند بحث جهت یابی را خوب کار کند ،گلایه کرد .
چرا که برای کار عملی به دلیل فشردگی کلاسها فرصتی نبود. چند روزی به همین منوال گذشت. فشردگی آموزشها و رزم شبانه ها به نحوی خسته کننده بود که اگر ایمان و توکل به خدا نبود، امکان تحمل آن وجود نداشت.
فرماندهان برای رفع آثار خستگی ناهار عصر پنج شنبه را سفره ی وحدت انداختند میزبان سفره فرماندهان گروهانها بودند.
آنها ظهر بعد از نماز سفره انداختند و با دست خود غذا جلوی بچه ها گذاشتند.
بعد از ناهار خودشان ظرفها را جمع و جور کرده و شستند. کشیدن سفره ی وحدت شور و شعف و همبستگی عجیبی بین بچه ها ایجاد می کرد. مخصوصاً هر گاه میزبان فرماندهان بودند ،وحدت و یکدلی حدیث دیگر داشت.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_بیست_سوم
ایستگاه صلواتی
در هر منطقه از جبهه رزمندگان عزیز ایستگاه صلواتی دایر کرده بودند چه جای باصفایی بود . هر رزمنده ای که به آنجا آمد جان تازه می میگرفت در جبهه هر کس هر کاری که از دستش بر می آمد انجام میداد. آنجا پیرو جوان، رئیس و زیر دست ، فرمانده و سرباز نمیشناخت همه رزمنده بودند و برای یک هدف مشترک تلاش می کردند.
منيّتها رخت بر بسته بود و فروتنی و ایثار جای آن را پر کرده بود رزمندگان یکدیگر را فوق العاده دوست داشتند. خیلی ها همدیگر را نمیشناختند ولی زمانی که به ایستگاه صلواتی میرسیدند و از ماشین پیاده میشدند یکدیگر را در آغوش میگرفتند و آنقدر صمیمی بودند که گویی سالهاست با هم رفیق به اصطلاح جون جونی هستند در کنار هم روی نیمکتهایی که در آنجا بود می نشستند و حضور خود را در جبهه در کنار یکدیگر به فال نیک میگرفتند . با نوشیدن
یک فنجان چای، صرف یک تخم مرغ و یا یک سیب زمینی آب پز چه لذتی از عطوفت و مهربانی واقعی می بردند . هر حرکتی ایستگاه یک صلوات داشت. سلام میکردی صلوات ، آب یا چای نوشیدی صلوات، سیب زمینی و تخم مرغ آب پز میخوردی صلوات، هرچه میخوردی بلند صلوات. بالاخره همه صفای معنوی
بود و بس .
یک روز که لیست شهدا و مجروحین را به اندیمشک برده بودم پس از انجام مأموریت به عین خوش برگشتم به ایستگاه صلواتی که رسیدم توقف کردم و پیاده شدم ، سلام کردم ، صلوات فرستادم و نشستم . چند رزمنده ی سالخورده ایستگاه را اداره میکردند، یکی از آنها گفت :رزمنده ی دلاور چه میل داری؟
گفتم: سیب زمینی آب پز لطفاً.
در حالی که غذا را داخل یک سینی کوچک گذاشته بود و برایم میآورد با صدای بلند می گفت، برای پیروزی رزمندگان اسلام صلوات ، همه صلوات میفرستادیم .
در حال خوردن سیب زمینی آب پز بودم ، پسر دایی ام به نام مسعود صفری که از طریق اعزام نیروی هرمزگان به جبهه آمده بود و هیچ کدام هم خبری از هم نداشتیم با خوشحالی بسیار آمد، یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم ، در کنارم نشست ،
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*