*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_سی_دوم*
✅ به روایت کرامت ثامنی
.....
جلال بود. خندید و گفت هنوز اینجایی..
اطرافش را نگاه کرد.
_بیا توی چادر ما.
جلوی چادر اطلاعات پوتین هایم را در آوردم و رفتم تو.
_آقای ثامنی بفرمایید خرما.
نگاهی به صورت خندان جلال انداختم.
_بخور حتماً گرسنه ای!
همان طور که دانههای خرما را در دهان می گذاشتم اتفاق یک سال پیش در منطقه چیلات جلوی چشمم زنده شد.
یکی از بچه ها نفس زنان نشست روی زمین پوتین هایش را از پا کند و شروع کرد به مالیدن پاهایش.
_کف پاهام بی حس شده و ورم کرده چند مرتبه میخواستم با صورت بخورم زمین.
برای شناسایی حدود ۲۰ کیلومتر راه رفته خسته و گرسنه بودیم .علی اصغر شهاب پور اسلحه اش را گرفت.
_پاشو دیگه خیلی راه نمونده!
عرق صورتش را با آستین پیراهن خشک کرد.
_شما برید یکم خستگی در می کنم و میام.
_جواب جلال را چی بدیم!؟
خسته و بیحال افتاد روی زمین.
_پس منو بکشید و با خیال راحت برید.
گفتم :شما برید من پیشش میمونم.
در سوراخ تپه مخفی شدیم بچه ها رفتند .با کوله پشتی آنی چشمش رفت روی هم .دلم نیامد صدایش کنم .اورکتم را دور خودم پیچیدم و خیره شدم به صورتش که با خیال راحت توی سرما خوابیده بود. چشم هایم روی هم رفته این چرت و بیداری شب صدایی شنیدم.
_کرامت ...کرامت...
چشم باز کردم و جلال بالای سرم ایستاده بود .خمیازه کشیدم تا خودم را توی سوراخ زیر تپه پیدا کردم. گفتم: یه دفعه خوابم برد.
ابروان جلال در هم گره خورده بود لبخندی که همیشه روی لب داشت محو شده بود و زبانش را بین دندانها می فشرد.
_آخه اینجا جای خوابیدن؟؟
شانه همراهم را تکان دادم سراسیمه از خواب پرید!
درس هایم سرما یخ زده بود اسلحه کلاش مثل تکه یخی در دستهایم قفل شده بود.جلال چفیه اش را باز کرد .مقداری نان و خرما داخلش بود.
_بخورید.
گرسنه بودم دانه های خرما را در دهان گذاشتم و جانی تازه گرفتم جلال اسلحه کلاش آن برادر را پشت کمر انداخت و زیر بغلش را گرفت و راه افتادیم .
صدای خنده بلند شد دستی شانه ام را تکان داد.
_کرامت حواست کجاست پسر؟!
سر برگرداندم جلال با بقیه بچهها سفره شام را میانداختند بعد از شام بچه ها سرحال تر از همیشه دور هم جمع شده بودند انگار خستگی را نمی شناختند.
حوالی ساعت ۱۲ بیرون چادر همهمه شد.
_آقای پوردست کسی توی چادر نیست!
_چطور ؟!!جلال کجاست؟!
یکباره سر و کله علیمحمد پیدا شد تیرش می زدی خونش در نمی آمد.
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_سی_دوم*.
حاج آقا خوشبخت با تعجب نگاهی به فرماندهاش کرد و زیر لب پرسید: منظورت چیه حاجی؟
_خب معلومه گوسفند هایی که داریم..
_کجا پادگان؟!
_خوب بله از واحد خودکفایی میگیریم.
و رو به مرد کرد که همچنان با تعجب و انتظار به او زل زده بود:
_گوش کن بابا جون ما موظفیم یکجوری کمک کنیم تا امورات زندگیت بگذره.
_لطف می کنی حاجی.
_نه وظیفه مونه. ترتیبی میدم که حدود ۵۰ تا گوسفند برات بیارن. چرا نشون بده و مواظبشون باش تا بعداً یک جوری با هم صلاح بریم.
_خدا عمر با عزت بهت بده حاجی ممنونت میشم.
_سلامت باشی باباجون
نگاهی به ساعت کرد و رو به حاج خوشبخت ادامه داد:
_خب شما حاضری؟ کم کم رفع زحمت کنیم پادگان خیلی کار داریم.
مرد بلند شد و بی هدف شروع به گشتن اطراف اتاق کرد.
_مگه من میذارم این موقع برین؟! بمونید ناهار بخورید بعد برین.
حاج حجت بلند شد .
_نه انشالله باشه یک وقت دیگه.
حاج محسن هم بلند را دستی به زانوی راستش کشید:
_لطف داری بابا جون دیگه مزاحمت نمیشم چند تا کار داریم که باید بهشون برسیم.
مرد نگاهی به گوشه و کنار اتاق کرد
_ظاهر و باطن همینه. یک نون و ماستی هست باهم میخوریم.
حاج محسن به سمت در اتاق به راه افتاد
_از سر ما هم زیاده..
مرد راه آنها را سد کرد
_تعارف نمیکنم البته اگر شما سردارید و نمی تونین نون و ماست بخورید حرف دیگه ای .اگه هم از خود ما هستید بمونید و نون و ماست بخورید.
حاج حجت به حاج محسن انداخت. لبخندی زد و دوباره به جای اولش برگشت. نشست و به پشتی تکیه داد.
_باشه میمونیم خیالت راحت باشه که ما هم میتونیم نون و ماست بخوریم.
حاج محسن با تعجب به او زل زد .کنارش نشست و منتظر پهن شدن سفره ماند.
👈ادامه دارد ....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_سی_دوم*
✔️ به روایت حسن خلیلی همرزم شهید
چون مسیر قبلاً شناسایی شده بود بچهها آرام و مطمئن پیش میرفتند. بعد از نصف شب بود که بدون هیچ اتفاقی به نزدیکی های دشمن رسید یم. بعد از نصف شب بود که بدون هیچ اتفاقی به نزدیکی های دشمن رسیدیم.اما همانطور که حاجمهدی بابیسیم آمادگی بچهها را اعلام میکرد،یک مرتبه فضای اطراف با منورهای دشمن مثل روز روشن شد. دشمن از حضور ما آگاه شده بود.
برای پنهان ماندن از دید عراقیها چند بار زیر آب رفتیم و مجبور شدیم نیم ساعتی بدون حرکت بمانیم.در این گیرودار حاجی زمزمه ای بر لب داشت و با صبر و حوصله به دنبال راه چاره بود.چون میدانست که هرچه به حساب نزدیکتر شویم امکان عملیات کمتر میشود و بچه ها بیشتر در معرض خطر هستند.
سه نفر از بچه ها با مسئولیت برادر عزیزی و با هماهنگی هاجی به راهی سنگر کمین عراقیها شدند و ما منتظر ماندیم.
هر لحظه نگاه به ساعت میکردم عقربه های ساعت سر پشت سر هم گذاشته بودند و یک نفس می دویدند. فکرهای تلخی مثل آب زیر پوستم نفوذ میکند.
صدای حاج مهدی با گرمی خاص قوت قلبی برای بچه ها بود. بچههایی که نگران گذشت زمان و دیر کردن دوستانشان بودند. لحظات از اضطراب و نگرانی پر بود و داشتم ناامید می شدیم که آمدند. آنهم با دستی پر و انگار که دنیا را به ما داده بودند.
سنگر کمین دشمن جلو دار ما نبود و همگی آمادگی شروع عملیات بودیم. حاجی را در بغل گرفتیم و از حلالیت طلبیدیم. در حالی که هیچ نمی دانستم این آخرین دیدار ماست.
ارتباط بیسیم دوباره برقرار شد و حاجی باشادی برای حمله اعلام آمادگی کرد. لحظه بعد رمز یا زهرا دهان به دهان گشت تا الله اکبری شد که پر طنین در دشت پیچید.
حاجی زودتر از بقیه از خاک بالا رفت و پیشاپیش گردان حمله را شروع کرد.بسیجیان که یک لحظه فریاد الله اکبر شان قطع نمی شد به دنبال و به دشمن حمله کردند.اما حاج مهدی فرمانده گردان امام حسین ستاره بود که در آن شب تاریک از سینه آسمان جدا شد. گلوله های آتشین با بوسه های سرخ بدن مطهرش را هدف گرفتند و زمستان هجران آن خون جهاد بهار وصل انجامید .
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_دوم.
خلاصه وقتی درگیری تمام شد رفتی مقر ابوذر که تازه فوت شده بود که سنگ را تجویز را اگر این سنگرهای بتونی دست بچه های ما بود سال کسی جرئت نزدیک شدن به حوالی اش را نداشت چه برسد به فرد و تسخیر فرمانده دلیر ش فرار کرده بود که در آخر کشته شده بود البته به دست بچه های لشکر عاشورا.
آن حال و هوا آن قدر دوست داشتنی بود که حتی یادش برای آدم لذت بخش است. آدم را امیدوار میکند روحیه میدهد. زندگی یکنواخت واقعا خسته کننده است اما بچه های جبهه خسته نمی شوند
یکیشان همین مجید!
در عملیاتی که قبل از عملیات حلبچه میخواست انجام بشود که عملیات سختی هم بود زمان هم بسیار ضیق بود .باید در منطقه فاو از کارخانه نمک هم عبور می کردیم به طرف جاده کلیدی بصره.
مجیدکار توجیه نیروها را برای این عملیات فقط با یک عکس هوایی انجام می داد .یعنی گردان به گردان هم نه دسته به دسته میرفت سراغ بچه ها و توضیح میداد تا نیمه های شب بلکه تا صبح.
من با خودم می گفتم :بابا این حاج مجید نمیخواهد استراحت کند .نمی خواهد بخوابد در عملیات کربلای ۸ ۴۸ساعت تمام نخوابید.روز سوم عملیات دیگر ولو شد کف سنگر آن هم چه سنگری.نصفه و نیمه با سقف کوتاه.
همانجا هم استراحت نکرد.دراز کشیده و با بی سیم کنترل می کرد .درباره این سنگر باید از حاج زمانی بپرسید ،یعنی باید یادش بیاورید .که پای همان سنگر حاج زمانی روی نفربر مجروح شد .
و مجید پایان ندارد.مجید با آن روحیه ی ظریف و نکته سنج ، شوخ و شنگ و با آن کلاه قهوهای رج دار وچشمهای ریز و دقیق.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_سی_دوم
در راه برگشت رو به او کردم و گفتم: من یک آشنا توی بیمارستان دارم میخوای برات دارو بگیرم؟!
نگاه کرد و لبخندی زد و گفت: من که خوبم بزار به کسایی برسه که واقعاً بهش نیاز دارند .من باید برگردم جبهه.
گفتم: اینجا همه نگرانت هستند . اونجا کسی چشم به راهت نیست.
_میدونی هوشنگ خان منتظره تا برگردم جبهه؟!
قضیه هوشنگ خان برمیگشت وقتی که منو داداشم مادرت با هم در منطقه بودیم. قبلا هم همین کار را کرده بود عادت شده بود. انگار که هر موقع از جلوی ایستگاه صلواتی رد میشد ترمز می کرد و بعد هم میخندید و میگفت:« میبینی کاکو! عجب ماشین باهوشیه !خودش ایستگاه صلواتی می ایسته»
یک روز با همان لندرور از لشکر به منطقه حواری شلمچه میرفتیم. راننده امام شهید عباس نظیری بود. همه کم و بیش می دانستیم که عباس شوخ طبع است. نزدیکیهای ایستگاه صلواتی رو به من و غلام علی کرد و گفت حالاص۳۳۳ظ ندادهاند هم ما صضت یا ننیملژچلهزغچز اخس وقتشه ماشین را آزمایش کنم اگه وایساد باهوشه.
اتفاقاً چند متر جلوتر و نزدیک ایستگاه ،ماشین بنزین تمام کرد و متوقف شد. همه خندیدیم و به پیشنهاد غلامعلی از آن به بعد ، آن لندرور به خاطر هوش زیادش به هوشنگ خان معروف شد. بعد هم لندرور های لشکر یکی از پیدا کردن ..خسروخان. ایرج خان...
ناراحتش که خشک شد دوباره برگشته و حالا دیگر غلامعلی نیروی ثابت جبهه شده بود. ماها میگذاشت و شیراز نمی آمد. دو سه مرتبه آمد که یکبار به خاطر جراحت پای راستش بود. در عملیات محرم مجروح شد و دوران نقاهت را در شیراز سپری کرد.
روزی که شهید اسلامی نسب برای عیادت به منزل مان آمد رو به پدرم کرد و گفت: آقازاده شما آنقدر اصرار کرد تا مجوز شرکت در عملیات را از من گرفت»
در همان روزهایی که دوران نقاهتش را طی می کرد همه بهتر از این بود که زودتر راهی جبهه شود. شبها سوره های کهف و اسرا تلاوت میکرد و روز سعی میکرد کمتر از عصا استفاده کند.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_سی_دوم
🎙️به روایت اسماعیل شیخ زاده
. در پی این برافروختگی چند نفر از ما را هم قسم کرد که با لباس بیرون برویم تا ببینیم نتیجه چه میشود قضا این تمرد سازمانی دو فایده داشت اول منافقان را از مبارزه ی مستقیم و حذف فیزیکی ناامید ،کرد دیگر این که به مردم قوت قلب داد و آنها را دلگرم ساخت اما مهمترین حادثه ای که نتیجه ی کینه توزی منافقان نسبت به بچه های سپاه بود موضوع به گلوله بستن مینی بوس
در باسکول نادر بود
***
بله سال شصت بود؛ یعنی همان سالی که منافقان یا به قول خودشان مجاهدین خلق اعلام جنگ مسلحانه کرده بودند سپاه هم تشکیلاتی خاص این موضوع ترتیب داده بود با وجود این که خیلی از بچه ها جبهه بودند گردان رزمی تشکیل شده بود از بچه هایی که دوره ی تخریب و چتربازی و جنگ شهری دیده بودند و امنیت شیراز هم به عهده ی همین بچه ها بود که عموماً به وسیله ی منافقان شناسایی شده بودند ،اسمشان ،آدرسشان، ساعت سرویسشان و حتی عکسشان را داشتند. این را هم ما بعدها فهمیدیم که خانه های تیمی لو رفت و اسناد دست بچه های سپاه افتاد.
یکی از سرویسهای پادگان امام حسین (ع) مینی بوس قرمز رنگی بود که از دارالرحمه می آمد عادل آباد، باسکول نادر، زرهی و پادگان سعید جراحی چهار راه زندان سوار میشد آن روز لباس نو و مرتبی پوشیده بود از دور دیده میشد .
شوخی بچه ها گل کرد ،به راننده :گفتند سریع برو و سعید را سوار نکن تا اذیتش کنیم .سرویس از جلو سعید به سرعت رد شد سعید که انتظارش را نداشت سوت زد، دست تکان داد ،دوید دنبال ماشین تا این که بالأخره راننده پا گذاشت روی ترمز و سعید نفس نفس زنان رسید .همین که پایش را در رکاب گذاشت قهقه هی بچه ها بلند شد و سعید تازه فهمید که قضیه چیست .لبخندی زد و در میان چند طعنه و پلکه ی بچه ها روی صندلی نشست . با شدت کمتری نفس نفس میزد مینی بوس که راه افتاد یکی از بچه ها برای سلامتی رزمندگان اسلام صلواتی را طلب کرد و بعد هم از علی رضا حیدری که مداح بود ،خواست تا نوحه بخواند علی رضا شروع کرد حالا ماشین درست رسیده بود به باسکول نادر و نوحه علیرضا رسیده بود
به
«یاران همه سوی مرگ رفتند
بشتاب که تا از ره نمانی»
طنین خوش صدای علیرضا وقتی مینی بوس به طرف زرهی پیچید با صفیر سربی تیربار ژ - سه درهم آمیخت .همراه با صدای شلیک درهای عقب جیپ کالسکه ای باز شد شعله ی خون گرفته ای از دهانه ی تیربار بیرون میزد که درست جلو ما بود، رگباری داخل، رگباری کف و دوباره رگباری در فضای داخل مینی بوس ،جیپ کالسکه ای با سرعت حیرت آوری دور میشد که من از جایم بلند شدم همه ی بچه ها کف ماشین تلنبار شده بودند.
#ادامه_دارد ..
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_سی_دوم
نوبت به من هم رسید. حدود صد نفر جنازه ی عراقی در جایی از کانال روی هم ریخته بود. هر کس که میخواست عبور کند ناچار باید از روی این اجساد رد میشد. افراد جلو از روی اجساد رد شدند اولین قدم را روی باسن یک جسد درشت اندام گذاشتم به
ندرت میان عراقیها آدم لاغر پیدا میشد بالاخره با هزار جور نفرت این مسافت چهل متری را رد کردم مسافت زیادی را نرفته بودیم که پچ پچ افتاد که داریم به هدف میرسیم به موضع تک رسیدیم.
بچه ها خوشحال و خندان بودند. باورم شده بود که این بار شرکت در عملیات قطعی .است در طول چند سال گذشته همه ی معادلات و آرزوهایم هر بار به علتی به هم ریخته بود یا جثه ام کوچک بود یا عملیات لو رفته بود.
این بار به نظر میرسید که به آرزوی دیرینه ام رسیده ام برادر فولادفر در ورودی سنگری ایستاده بود و داشت مدام میگفت
- بچه ها با یاد خدا از پشت آن خاک ریز به سمت نونی ها تیراندازی کنید.
سراسیمه از کانال جدا شدیم نزدیکیهای غروب بود و از آفتاب چیزی نمانده بود. بچه ها به حالت بدو رو خود را به پشت خاکریز رساندند .گروهان یک جلوتر از ما مستقر بود و گروهان سوم پشت سر ما می آمد هدف تصرف نهر و خاکریزی بود که در راست نونی های شلمچه قرار داشت روی این نهر سه پل وجود داشت هر کدام از این پلها در حوزه ی مأموریت یک گروهان بود نام رمز آنها بر روی کالک ناصر ۱ ناصر ۲ و ناصر ۳ بود با تصرف پلها امکان فرار نیروهای عراقی از بین میرفت و اگر خاکریز را تصرف میکردیم نونیها سقوط میکرد.
به دستور فرمانده پشت خاکریز حالت گرفتیم. بلافاصله کوله پشتی را از خود جدا کردم
رسته ی من نارنجک تفنگی بود و زبیر تک تیرانداز. یکی از نارنجک ها را از کوله پشتی درآوردم جوفی را روی اسلحه سوار کردم و نارنجک را روی آن فشنگ گازی مخصوص را داخل لوله گذاشتم.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_سی_دوم
این سئوال که از حاج قاسم پرسیدم ، حدود دو سه دقیقه به فکر فرو رفت و چیزی نگفت. اشک از گوشه چشمان سبز و شفافش سرازیر شد. گفتم حاجی چه شد که به گریه افتادی؟ گفت: خیلی از
بچه های گردان ما شهید شدهاند ، دستهای که فرماندهی آن عهده من بود بیست و دو نفر بودیم ولی حالا فقط دو نفر مانده ایم بقیه همه شهید و مجروح شدهاند. در حالی که با چفیه اشک چشمانش را پاک میکرد گفت: تیپ امام حسین (ع) اصفهان خط
شکن بود و تیپ امام سجاد (ع) فارس آن را پشتیبانی می کرد.
تعدادی از رزمندگان اصفهانی از پل چم سری عبور کردند و تعدادی هم در حال عبور از پل بودند. ناگهان بوسیله دشمن پل منفجر شد و
تعدادی از رزمندگان به درون رودخانه سقوط کردند و طعمه طغیان رودخانه شده و به شهادت رسیدند.
غروب آفتاب بارندگی شروع شده بود ، اول آب کم بود و گروهی از رزمندگان اسلحه خود را بالای سرشان گرفتند و از عرض رودخانه عبور کردند، یک مرتبه آب از طرف مناطق غربی وارد شد سطح رودخانه بسیار بالا آمد و خروشان گروه دیگری را با خود برد. وضعیت خیلی دشوار شده بود، ارتباط بین نیروهای عمل کننده و نیروهای پشتیبانی به کلی قطع شد. گروه مهندسی سپاه و ارتش سریعاً دست
عبور
به کار شدند و یک پل شناور نظامی را روی رودخانه ایجاد کردند گردان ما با عبور از روی پل شناور خود را به نیروهای خط شکن رسانید. تعدادمان حدود سیصد نفر بود . ما که کردیم طغیان رودخانه پل شناور را هم شکست و با خود برد . بدون پشتیبانی در زیر آتش زیاد دشمن گرفتار شدیم به عقب که دیگر راه نداشتیم با اراده ی راسخ تصمیم به پیشروی گرفتیم ، قریب پنج کیلومتر پیشروی کردیم خاکریزها را یکی پس از دیگری به تصرف خود در آوردیم .
عراقی ها پاتک اول زدند با مقاومت نیروهای ایرانی شکست خوردند پاتک دوم را آغاز کردند دوباره شکست خوردند . در این تکهای نیروهای خودی و پاتکهای دشمن تعداد زیادی از نیروهای ما زخمی و شهید شدند ، پاتک سوم را با آتش تهیه زیادی آغاز کردند .
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*