eitaa logo
شهدای غریب شیراز 🇮🇷
4.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
48 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،اگرباحــفظ‌ آیدی و لوگو باشه بهتر تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. یادم هست روزی که می‌خواست راهی سفر حج شوداز همان اول گفت:« پولی با خودم نمی برم که مجبور نباشم چیزی بیاورم حیفم می آید پول این مملکت را توی جیب سعودی ها بریزم» از سفر حج که برگشت هیچ چیز با خود نداشت به جای ضبط صوت آن را هم از او خواسته بودم. در جای دیگر قرار بود زمینی ۵۰۰ متری به او بدهند ولی او با وجود داشتن چهار فرزند و علیرغم خانه‌ای که از خودش نداشت حاضر نشد آن را تحویل بگیرد.خیلی با او صحبت کردم اما قانع نشد و سر انجام با اصرار زیاد زمین کوچکی گرفت که نیمی از آن را ساخت و بقیه را پس از شهادتش تکمیل کردیم. مثل حاجی کم بودند.شاید اگر سالهای سال هم بیندیشیم نتوانیم کمترین عیب و نقص را در رفتار او به خاطر بیاورم. مرد بود و اهل عمل. حالا که سالها از شهادتش گذشته است آرام جان و سبک که روحی من است. قبر مطهرش در دارالرحمه شیراز است هرگاه به آنجا می روم احساس می کنم بهترین جای دنیا هستم و دارم در بهشت قدم میزنم همانجاست که همیشه لبخند شیرین چهره با وقار و نگاه نافذش را پیش رو میبینم. لبخندی که حکایت وصال شیرین اوست.چهره‌ای که چکیده بهشت است و نگاهی که هنوز هم ساده و بی ریا است. همیشه فکر می کنم که دارد زندگی می کند آن هم در دنیای حقیقی.نه مثل ما که از حرکت باز ایستاده ایم و از زیر خاک دان زمین شده ایم. به همین خاطر از روح بلندش مدد می گویم و از خدا می خواهم استقامت و تقوایش سرمشق زندگیم باشد. اندوه بزرگ مردی چون حاج مهدی آتشی نیست که به خاکستر نشیند و من هنوز که هنوز است در دور جای خاطراتم او را میبینم با قامتی افراشته و چهره‌ای پر تراودکه آرام آرام قدم برمی‌دارد و در هاله ای از نور محو می‌شود . ⁦✔️⁩پایان روایت عموی شهید دارد 🍃🌷🍃🌷 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * اسمش در حیاط مدرسه پیچید .برای لحظاتی توپ از حرکت ایستاد .نگاهش را متوجه بلندگو کرد که بالای سردفتر رو به حیاط نصب شده بود .شاید هم به پنجره نگاه میکرد. منتظر ماند تا یکبار دیگر بلندگو صدایش بزنند میخواست مطمئن شود .همچنان زل زده دقت می کرد که حرکات دست ناظم متوجه  اش کرد .توپ را به آرامی پاس داد و به طرف دفتر مدرسه دوید. سایه تابلو تا نیمه حیاط فرش شده بود. تابلوی بلندی که روی آن نوشته شده بود مدرسه راهنمایی اقلیدس. فکر های مختلفی به سراغش آمد .دانش آموز زرنگ و منضبطی بود لااقل میدانست نمی تواند مربوط به درسش باشد .قدم هایش کنده شد انگشت سبابه اش را روی لبش فشرد. چیزی به ذهنش نرسید. دلش بدون دلیل پایین ریخت. حالت خوبی نداشت .میخواست استفراغ کند نفسش تا حلقوم بالا آمده بود. نوک انگشتانش را روی شقیقه اش کشید ذره های ریز شن و نمک زیر دستش زیر شد. حالا به دفتر رسیده بود و سنگین شد نازم پشت در ایستاده بود ظاهرا آرام به نظر می‌رسید به طرف در برگشت نگاهش با همیشه فرق میکرد از شلاق سیاهش خبری نبود. سعی می‌کرد ادای انسانهای مهربان را دربیاورد .شاید هم احساس ترحمی واقعی در چشم هایش بود. چیزی که هیچ یک از دانش آموزان لااقل بچه های تنبل شلخته در نگاهش سراغ نداشتند این بار واقعا متفاوت بود. _«آفرین پسرم شما واقعاً دانش‌آموز قابل احترامی هستید. درس و اخلاقتان نمونه است. مثل اینکه  فوتبال را خوب بلدی .آفرین .آدم از دانش آموزی اینجوری لذت می برد .اصلاً بچه هایی مثل شما آبروی مدرسه هستند از همه مهمتر اینکه اعصاب یکی مثل من از دستشان راحت است» نگاهش را دوباره در حیاط تاب داد گره کراوات را جابجا کرد .نفسی کشید .مثل اینکه از گفتن چیزی طفره می‌رود، دنبال سرنخ کلام میگشت. _اجازه آقا با ما کاری داشتید که صدا زدید.؟! زیر چشمی نگاهی کرد و با سبیل های پرپشتش و رفت. _بابات چه کاره است؟! _ارتشی آقا! _برادر بزرگتر داری؟! _آره آقا.. فکر های مختلفی در ذهنش تاب خورد. ماجرای تصادف، جاده خاکی سمیرم ،شکستن آینه جلوی سمت چپ، ناخوشی مایوس کننده پدر، یک ماه ملاقات و درمان هر روزه.. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎤به روایت برادر محسن ریاضت همه چیز دارد دور سرش میچرخد تصاویر دو سمت جاده در ذهنش در هم ادغام می شوند نیرویی نامرئی هنوز هم پایش را روی پدال گاز فشار میدهد. انگار آسمان محکم به زمین کوبیده می شود صدای سوت خمپاره یک بند توی سرش است. هیچ کدام از ضربه هایی که جداره ماشین بر تنش وارد میکرد احساس نمی شد .در آن گیر و دار گلوله انفجار خودش را می‌بیند با دست هایی که به طرف آسمان دراز کرده ایستاده و بال زدن پرنده را نگاه می کند که به سمت افق در پرواز است. چند بار به تبعیت از آن پرنده دستانش را تکان می دهد. حس می کند دارد از زمین کنده می شود و همه چیز در حال چرخش است . شیار باریک خونی که از برخورد سرش با شیشه اتومبیل به وجود آمده گوشه صورتش را سرخ کرده. نگارش از پنجره کنده میشود دوباره که نگاه می کند حاجی را می بیند که دارد به سمت افق پر میزند سرش را برگرداند انگار می‌خواهد چیزی به سید بگوید. لبهای سید بی اراده تکان میخورد. همینجوری قول میدی ؟!» حاجی همینطور نگاهش می‌کرد و دور می‌شد اما ناگهان همه چیز از چرخش افتاد تصویر حاجی مفرد با این که تنش از برخورد با جداره داخلی ماشین به شدت کوفته شده بود هنوز سعی میکرد تصویر را در ذهنش نگه دارد چند تصویر تکه تکه دیگر در ذهنش نقش بست. آخرین تصویر پرنده بود که در آفاق ناپدید شد و رفت تا به نقطه نورانی متصل شد دیگر سکون بود و همه چیز از چرخش افتاده بود اسمی که خیلی خسته است آرام آرام روی هم قرار گرفت. تنها چیزی که پیش از بیهوش شدن به گوشش خورد . صدای اضطراب آلودی بود: «خداروشکر طوری نشده خیلی آروم بیارینش بیرون» « دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🙂زرنگ بود و فرز ، دم به تله نمی داد .حتی اگر همه روستا می خواستند که او را لو بدهند باز هم به چنگ ماموران نمیافتاد. گاهی می شد که پدرش را به جایش ببرند تا مجبور شود خود را معرفی کند.. چه میتوانستم بکنم ؟!می توانستم بگویم نرو ؟!یا اگر میگفتم میشنید؟! یک روز بد و بیراه به شاه گفته بود و تغییر کرده بود تمام ده را گشته بودند و عاقبت مثل همیشه پیرمرد را برده بودند پاسگاه .😔 او همان روز خارج از ده ،خانه یکی از قوم و خویش ها قایم شده بود شب متوجه شدیم که در میزنند. _بفرمایید چه خبرتان است؟! _آمدیم مرتضی را با خود ببریم. _مرتضی که خانه نیست. شما چقدر ساده این.. فکر کردین میشینه توی خونه تا شما بیاین دستاش رو ببندین ببرینش... به هر دری زدم که بیایند توی خانه ولی من سینه سپر کرده بودم و درخشان در آخر هم ریختن تو کلی گشتن هیچی ندیدند.حتی از آغل گوسفندان نگذشتند.تمام اتاق ها را زیر و رو کردند. سرشان را پایین انداختند و راهشان را گرفتند و رفتند.🤔 یکی از آنها گفت:ولی آخرش با همین دستای خودم خفه اش می کنم .به سر اعلی حضرت قسم» این بگیر و ببند ها ادامه داشت تا اینکه یک روز عصر مرتضی آمد خانه و تعدادی عکس امام را از زیر لباسش بیرون کشید و زیر رمل هایی که وسط حیاط داشتیم ، پنهان کرد .شب سر پر شوری داشت .پای سفره مدام از انقلاب حرف می زد تا خوابیدیم.هنوز چشمانمان گرم نشده بود که در زدند . _چی میخواین ،این وقت شب ؟!مگه چی کار کردیم که دست از سر ما بر نمی دارین؟😳 حالا دیگه همه خانه بیدار شده بودند و پریده بودند وسط حیاط.ریختند توی خانه و هر جا رامه دلشان خواست زیر و رو کردند ‌.یکراست رفتند بالای رمل ها . _زیر اینا چیه؟! _خب معلومه ..خاک و خل .. _یه خاک و های براتون به پا کنم که ندونین چه جور سرتون بریزین... یک ساعتی همه را زیر و رو کردند و چیزی نیافتند و رفتند توی رمل ها رو هم در آوردند .حیاط را پر از خاک و خل کرده بودند.😳 تازه خوابیده بودیم که در خواب سیدی سبزپوش به من نزدیک شد و گفت :عکس های مرا از زیر رمل ها بیرون بیاورید. از خواب پریدم و به سراغ مرتضی رفتم و خوابم را برایش گفتم.عکس ها را بیرون کشیده و در باغچه زیر درختی که هنوز هست ،چال کردیم.😍 دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * ✍از تبریز تا دمشق / یادم کلاس دوم دبیرستان بود که یک روز دفترچه مخصوص ثبت خاطرات شهدا را که از بنیاد شهید گرفته بود، با خودش به خانه آورد. دو نفر از شهدای جنگ تحمیلی را برای جمع آوری خاطراتشان انتخاب کرده بود. یکی شان دانش آموز شهید عبدالمجید شریف زاده بود و دیگری شهید احد مقیمی، بیسیمچی شهید باکری که در کربلای پنج شهید شد.خیلی جدی برای جمع آوری خاطرات این دو شهید وقت گذاشت و هر دو دفترچه را پر کرد. با مادر معزز شهید شریف زاده مصاحبه ای انجام داده و یک کاست پر کرده بود. درباره ی شهید مقیمی هم به حاج بهزاد پروین قدس(رزمنده ی بسیجی هنرمند و عکاس جنگ)مراجعاتی کرده بود. با حاج بهزاد ارتباط نزدیکی برقرار کرده بود؛ آن چنان که سبب آشنایی من با ایشان هم شد. اینا همه به خاطر تعلقی بود که از زمان نوجوانی به فرهنگ جنبهه و جنگ داشت. همکاری اش با مستندی که سهیل کریمی(مستندساز انقلاب اسلامی)در سوریه ساخت هم ادامه ی همین مسیر بود.بر اساس همین علایق فرهنگی ،در سوریه خیلی زود با سهیل کریمی و محمد تاجیک(عکاس و مستندساز جنگ) جوش خورده بود و حسابی باهم رفیق شده بودند. چند بار محمدرضا راش هایی را که سهیل کریمی در آنجا گرفته بود به من نشان داد. عکسی هم از او در کنار سهیل کریمی هست که نشسته اند پای لپ تاپ و راش هایی را که گرفته اند بازبینی میکنند. ✍به روایت"احمدرضا بیضائی" . http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * حالا همه برای پیروزی انقلاب لحظه‌شماری می‌کردند .شب بیست و یکم بهمن گفتند میدان فوزیه به اشغال تانک‌های نظامی در آمده و ممکن است کودتای نظامی اتفاق بیفتد. _ می خوام مردم را قتل عام کنند. _میگن سرباز های اسرائیلی اومدن ایران تا امام را دستگیر کنند. _اگر ارتش کودتا کن چی؟؟ همه در تب و تاب بودند و نمی دانستند چه سرنوشتی در انتظارشان خواهد بود. آیت الله دستغیب و آیت الله محلاتی از انقلاب و رهبری آیت الله خمینی حمایت می‌کردند و شیرازیها امیدوارانه چشم دوخته بودند به فردایی که از راه می رسید. نه شرقی ، نه غربی جمهوری اسلامی.. این شعار بوی امید میداد و شورانگیز بود تکرارش به فریاد. فردای همان روز امام اعلامیه نوشتن در حکومت نظامی نظامی را غیر قانونی کرد پیام تاریخی امام خمینی در نفی حکومت نظام موجب سقوط رژیم شد. تهران نکایی تی دیگر داشت مردم در میدان فوزیه( امام حسین فعلی) از همان نخستین دقایق نیمه شب سربازان و نظامیان درگیر شده بودند. مقابل سینما تهران را سنگر بندی کرده بودند .مردم اسلحه به دست از آرمان انقلابی خود جانانه دفاع می‌کردند تا اینکه کمی مانده به سپیده دم از میدان عقب کشیدند. تیغ آفتاب که تیرگی شب را شکاف میدان مرکزی شهر آزاد شده بود. _استقلال آزادی جمهوری اسلامی، الله اکبر خمینی رهبر کمونیسم ها گفته بودند این حرکت به نتیجه نخواهد رسید. آنها اعتقاد داشتن مردم هنوز به درک انقلابی نرسیده اند و این حرکت دیر یا زود شکست خواهد خورد .اعتقادشان این بود که دست‌کم ۲۰ سال زمان لازم است تا ایرانیان بتوانند به سطح قابل قبولی از شعور سوسیالیستی برسند و بتوانند انقلابی سرخ در ایران ایجاد کنند. می‌گفتند این جبر تاریخ ایرانی ها تجربه انقلاب دارند و جامعه ایران به مرحله صنعتی شدن رسیده است این فقط یک شورش است همین. _امام خمینی گفتند دولت بختیار غیرقانونی است به همین روزهاست که انقلاب ما پیروز شود _انقلاب شما پیروز به شکل غیر ممکنه. اما غیر ممکن به لطف خدا و رهبری امام خمینی ممکن شد. حالا دیگر نه تهران و تبریز که شیراز هم در التهاب بود صبح زود مردم به خیابان‌های مرکزی آمدند تا نیمه ابری بود اما آفتاب در دل مردم می درخشید. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی منم ده سالی داشتم .خیلی خوشحال بودم که داریم نقل مکان کنیم؛ چون خواهر و برادرم رو به خاطر مریضی و کمبود امکانات روستا از دست داده بودیم .پدرم قرار بود توی شهرداری مشغول به کار بشه مادرمم خوشحال بود و این کار جور شدن برای پدرم رو از پا قدم کرامت میدونست کرامت روز به روز بزرگتر میشد و من بیشتر بهش وابسته میشدم و اون هم زیاد به من وابسته شده بود هر مشکلی تو مدرسه براش پیش میومد انگار که من پدرش بودم با من در میان میگذاشت و از من کمک میخواست دوتا خواهر دیگه ام معصومه و ناهید رو خیلی دوست داشت؛ ولی بیشتر به خودم وابسته بود و اگه براش مشکلی پیش میومد از خودم کمک میخواست یه روز عصر که اومدم خونه کرامت مشغول انجام تکلیفش و نوشتن مشقهاش بود رفتم بالای سرش و گفتم: _اوضاع درس و مشقت چه طوره؟ مشکلی نداری؟ سرش رو بالا کرد و گفت: _نه خوبه از تو اتاق اومدم بیرون و رفتم تو حیاط که دیدم پشت سرم اومد. - يوسف... يوسف...... _بله کاری داری کرامت؟ _راستش..... _چیه؟ تو درست مشکل داری؟ خب _نه امروز خانم معلم از دستم عصبانی شد و گفت: فردا به بابات بگو بیاد ..مدرسه. - مگه چیکار کردی؟ چی گفتی؟ - هیچی رو درس میخوندم که عصبانی شد. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * با ما پنج نفر با شوخی گفت: - مگه این جا کودکستانه؟ صادق حرفش را برید و :گفت - هيكل من که از هیکل تو بزرگتره. آقای صداقت با همان حالت آرامش خندید و گفت: _من سن و سالی ازم گذشته در لابلای صحبتها سنگ ناامیدی را به سینه مان زد. خواهش و تمنا کارساز نشد. هر چه تک تک رفتیم و التماس کردیم قبول نکرد. در آخر گفت: - برید دفعه ی بعد! با دنیایی از غصه و اندوه از محوطه ی بسیج بیرون رفتیم و راه برگشت به آبادی را در پیش گرفتیم. برای برگشتن عقب یک وانت نیسان سوار شدیم و نزدیکیهای غروب به محل رسیدیم. از رفتار پدر و مادرم معلوم بود که اصلاً دلواپسم نبوده اند. آنها خاطره ی عبدالرسول را به یاد داشتند و میدانستند که ما مثل چک روز جمعه برگشت داده خواهیم شد. پوتین را در جای امن همیشگی قرار دادم‌. در انتظار بزرگ شدن قد و قواره لعنتى ام لحظه شماری میکردم. بهار و تابستان سال شصت و پنج سپری شد. وارد کلاس سوم راهنمایی شدم .مدام با پایگاه بسیج محل در ارتباط بودم به اتفاق همان دوستان برای نگهبانی در پایگاه محل حاضر میشدیم. شانس نیز کمک کرد و یکی از پاسداران محل، مسئولیت پایگاه را عهده دار شد. با خواهش و التماس از ایشان قول گرفتیم که ما را به جبهه اعزام کند. مهر و آبان هم گذشت و وارد آذرماه شدیم. بالاخره از طریق پایگاه ب بسیج اطلاع یافتیم که قرار است سپاهیان حضرت محمد (ص) به جبهه اعزام شوند. عبدالرسول آن روزها تازه از جبهه برگشته بود و در دانشسرای تربیت معلم آب باریک شیراز به جبران درسهای عقب افتاده اش مشغول بود .تا سال چهارم تحصیلاتش هر سال یک دوره سه ماهه به جبهه میرفت. جالب این که وقتی بر میگشت به درسهایش خوب میرسید و با نمره ی عالی قبول میشد. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 . شروع انجام وظیفه در جبهه در اولین مأموریت به اتفاق یکی از فرماندهان به تیپ امام سجاد (ع) تحت پوشش لشکر ۱۹ فجر که حدود سه کیلومتر پایین تر از مقر لشکر قرار داشت رفتیم . رزمندگان تیپ همه به خط شده بودند و یکی از پاسداران در حال سخنرانی برای آنان بود . با حضور در جمع رزمندگان تعدادی از بچه های لامرد دیدم فوق العاده خوشحال شدم . لامردیها در گردان ۹۸۱ بودند . از آن روز به بعد هر وقت فرصتی پیش میآمد به دیدنشان می رفتم. برای تدارک عملیات محرم همه نیروها در حال سازماندهی بودند حدود ساعت هشت شب بود فرماندهی واحد عملیات لشکر فجر یک پاکت را به من داد و گفت این یک تلگراف فوری است که باید امشب به تهران مخابره شود. پاکت را برداشتم و به همراه یکی از برادران به طرف اندیمشک و دزفول حرکت کردیم. از منطقه عین خوش تا پل کرخه جاده ای آسفالته بود که بر اثر اصابت گلوله توپ و خمپاره چاله چوله زیاد داشت ما هم عجله داشتیم و با سرعت از این جاده عبور میکردیم که ناگهان ماشین منحرف شد و به پایین جاده رفت. با صدای بلند گفتم یا زهرا (س) ماشین در پایین جاده روی دو چرخ سمت راننده به طرز عجیبی حرکت میکرد به گونه ای که زیر درب ماشین با زمین تماس داشت. در حالی که ماشین در حال چپ شدن بود ناخود آگاه پدال گاز را فشار دادم و فرمان را به سمت جاده چرخاندم. به صورت معجزه آسایی ماشین به جاده برگشت و بدون توقف به مسیر بدون توقف به مسیر ادامه دادیم و به موقع به اندیمشک رسیدیم .. پس از انجام مأموریت حدود ساعت یازده شب به سمت عین خوش به راه افتادیم. به نزدیکی های مقر لشکر که رسیدیم تعداد زیادی کامیون مشاهده کردیم که در قسمت بار آنها رزمندگان سوار بودند و به طرف دهلران و موسیان حرکت می کردند. احساس کردم باید خبری باشد . این نیروها را برای پشتیبانی به خطوط مقدم منتقل میکردند ، شب بعد عملیات محرم آغاز شد. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
هدایت شده از گلزار شهدا 🇮🇷
www.iranseda.ir1_1063500364.mp3
زمان: حجم: 9.07M
📕🎙کتاب صوتی ✉️خاطرات متفاوت و کوتاه از شهید رجایی نویسنده داوود بختیاری نژاد باصدای محمدرضا نبی 💠 🌱🌷🌱🌷🌱 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
1_12702717542_۱۶۰۸۲۰۲۴.mp3
زمان: حجم: 27.25M
📗 نمایشی، شرح خاطرات و زندگی‌نامه‌‌ی «سیدالاسراء، » درباره‌‌ی ۶۴۱۰ روز اسارت در چنگال رژیم بعثی عراق است. 🌱🌸🌱🌸 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
D1738865T13241682(Web).mp3
زمان: حجم: 19.35M
📓 روایت زندگی فرخنده قلعه نوخشتی# نویسنده: زینب بابکی راوی معصومه عزیز محمدی . 🌱🌸 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz