🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_هفدهم*
نزدیکای اذان صبح بود که غلامعلی برگشت صبح که بیدار شد ولی گفت: چی شد مامان به بابا گفتی؟!
_آره مخالفت کرد شدید!
_بهش گفتی خطری نداره؟!
_آره ولی آخرش حرفی نزد. یعنی بحث را تمام کردیم.
چند روزی شد که ساکش را بست و با همه خداحافظی کرد و دائم به فاطمه و حمیدرضا سفارش می کرد که از من برید پایگاه مسجد.آخه فاطمه حمیدرضا دیگه حالا عضو بسیج بودند و فعالیت های بسیجی داشتند. غلام رفت و من اصلاً دلم نمی آمد پشت سرش گریه کنم.
_مادر جان تلفن کن .شماره خونه همسایه را که داری؟
_آره مامان نگران نباش.
بیشتر از همه مجتبی خداحافظی کرد آخه خیلی دوستش داشت.مجتبی هم تا چند روز که غلامعلی رفته بود بیتابی میکرد. می رفت جلوی حوض روی زمین دراز میکشید گریه میکرد میگفت غلام کی برمیگرده؟!
بی تابی بچه را که میگیرم انگار کارت به جگرم می زدند. باباش هم که همش میگفت:«خانم گفتم که با این بچه مخالفت کنه اگه تو دعوا کرده بودی نمیرفت»
_تو رو خدا تو دیگه بس کن. تا حالا که رفته دعا کن سالم برگرده.
چند روزی می شد که غلامعلی رفته بود.زنگ زد به خونه همسایه و رفتم صداش رو شنیدم همین که صداشو شنیدم انگار تمام دنیا را بهم داده بودند.
_مادرجان جات چطوره خوبی؟ چه کار می کنی؟
_خدا را شکر خیلی خوب هیچ مشکلی ندارد نگران نباش بابا فاطمه حمیدرضا و وروجک مجتبی چطورن؟
_همه خوبند و دعات میکنند .مادر مواظب خودت باش. اونجا مشکلی نداری؟ سخت نیست؟
_نه مادر اصلاً
هیچ وقت عادت نداشت که لغو شکایت کند و اگر مشکلی هم بود، هیچ وقت نمی گفت. یه چند وقتی شد که برگشت از همون طرف آبادان که برگشته بود اول یک سر رفته بود کازرون پیش مادرم اینها. روزی که برگشت مجتبی بال درآورده بود.
_جبهه چطور ه یک کم تعریف کن
_همین طوری که تلویزیون نشون میده.
_سخت هم هست؟
_اصلا. مثل همین جاست که فعالیت میکنم
هنوز از راه نرسیده بود که در پایگاه مسجد بیشتر شبا نگهبانی بود .توی همین حالا برگشته بود یک شب دیر وقت اومد.
_کجا بودی تا الان؟ لباس ها چی شده چرا پر از رنگ و گچ هست؟
_مشغول رنگآمیزی و گچکاری بودیم.
_گچکاری کجا؟
_همین مسجد. داشتیم یکی از اتاقها را رنگ می کردیم برای روحانی مسجد.
_آخه روز وقت بود که باید شب این کار را انجام بدی
_روز کارهای دیگه هست که باید انجام بدیم
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_هفدهم*.
برای یک لحظه که گرد و خاک آخرین گلوله توپ به زمین نشست توانست یکی از نیروهایش را آنجا ببیند که گهگاه سر بر می داشت و به آن سوی خاک ریز سرک می کشید.
با گام هایی بلند و در حالی که کمرش را خم کرده بود به سوی او رفت.با یک خیز بلند کنارش دراز کشید و همچنان که رد نگاه او را آن سوی خاکریز دنبال می کرد پرسید: «چی شده؟!»
پاسدار جوان با دیدن او کمی جا خورد.
_دستور عقب نشینی دادن حاجی..
و دوباره به آن طرف خاکریز سرک کشید.
حاج حجت با تعجب حرکات او را زیر نظر گرفت
_پس چرا تو نمیری عقب؟ اتفاقی برات افتاده؟!
_من نه ولی یکی از بچه ها آنجاست زخمی شده..
حاج حجت با شنیدن این حرف کمی خودش را روی خاکریز بالا کشید: «کو کجاست؟!»
_پشت اون تپه جلو! زخمی شده نمیتونه بیاد .منتظرم بلکه آتش عراقیها خاموش بشه برم بیارمش.
_خاموش بشه؟! هر لحظه ممکنه پیشروی کنند حواست کجاست.
پاسدار جوان با شنیدن این حرف ته دلش خالی شد. غلت زد و به پشت روی خاکریز دراز کشید و نگاه ملتمسانه اش را به او دوخت: پس تکلیف چیه؟ یعنی همینجوری ولش کنیم بریم؟!
_نگران نباش همینجا بمون و مواظب باش.
و تا او بخواهد حرف دیگری بزند روی نوک پا نشست نگاهش را لحظه ای روانه موضع دشمن کرد و با یک دست بلند از خاکریز بالا رفت و از آن گذشت.
جوان که هنوز نتوانسته بود افکارش را جمع و جور کند که خودش را بالا کشید و حرکات او را زیر نظر گرفت. حجت با قدم های بلند ،در حالی که با هر گام به چپ و راست می پیچید زیر باران گلوله های دشمن خود را به زخمی رساند. کنارش زانو زد .چیزی گفت با نگاه دست راست و پای چپش را گرفته و از زمین بلندش کرد و روی شانه های خود گذاشت.نگاهی به اطراف انداخت بلند شد به همانطور که رفته بود با سرعت به طرف خاکریز برگشت.
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_هفدهم*
✅به روایت سید محمد سجادیان (همرزم شهید)
هنوز شب به نیمه نرسیده بود.باد پاییزی هو کنان خاک و خاشاک را به این طرف و آن طرف می پراکند.نخل ها زیر نور منور ها روشن به نظر میرسند و سوت خمپاره گوشها را بر کرده است.
زیر نور مسی فانوس شیشه ای نشسته ایم که پت پت میکند و آزارمان می دهد. بخاری نفتی همچنان بی وقفه می سوزد. آتش بی امان دشمن یک لحظه قطع نمی شود. حاج مهدی با همان و وقار همیشگی برای مان حرف میزند:
«الحمدلله حالا که بنیصدر ملعون گورش را گم کرده و آبادان هم از محاصره درآمده و فرماندهان جنگ در فکر هستند که همین روزهای حمله بزرگی را ترتیب بدهند. ان شاالله ضربه جانانهای به بعثی ها می زنیم و این جنایت کار ها را می کنیم بیرون»
چنان گرم شنیدن حرفهای حاجی هستم که بیرون رفتن رسول (شهید رسول گلبن حقیقی) را نمی فهمم اما چیزی نمی گذرد که دلواپس می شوم.
یک چشمم به حاجی است و یک چشمم به پتویی که به در سنگر آویزان است.۱ منتظرم پتو کنار برود و رسول داخل شود.در خیالم میپیچد که دیروز دستور داده بودند و امکان به جز نگهبانان کسی در محوطه رفت و آمد نکند.خودروها امروز کمتر به چشم می آمدند و چند تا از بچه ها که زخمی بودند سرپایی مداوا شدند.
یک هفتهای از پیروزی ما در عملیات طریق القدس میگذرد و عراقیها سعی دارند هر طور شده این شکست را جبران کنند.
رشته افکارم با صدای انفجار مهیبی پاره می شود.سنگر به سختی می لرزد و همه به گوش دیوار پناه میبریم نظرمان را میان دستهای پنهان می کنیم.
از بوی باروت و دود که به داخل سنگر هجوم می آورند می فهمیم که خمپاره نزدیک سنگر فرود آمده است. به هم خیره می شویم.یاد رسول میافتیم و سراسیمه بیرون می دویم.
نالهای همه را به طرف خود میکشد حدس مان درست بود، خون از پای رسول فوران می کند.
دستپاچه میشویم خاجی بدون توجه به اضطراب ما کار خودش را می کند. پیراهنش را در می آورد و می گوید: «آقا رسول چیزی نیست»
رشته ای را محکم روی آن می بندد و خیلی خونسرد از ما میخواهد که رسول را به داخل سنگر ببریم.
رسول را داخل میبریم بعد هرچه می گردیم از حاجی خبری نیست. بیرون سنگر صدایش میزنیم از این و آن می پرسیم اما جوابی نمی گیریم.حال رسول لحظه به لحظه بدتر می شود و ما در نگرانی حاجی، او را فراموش میکنیم.
یکی از بچه ها, امدادگری را بالای سر رسول میآورد که وضع پای رسول را ببیند .
امدادگر پای رسول را که می بیند بیشتر از ما نگران میشود و میگوید: «با این خونریزی امیدی به زنده ماندنش نیست توی این موقعیت هم که ماشین نداریم..»
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_هفدهم*
وقتی به مسجد می رسیدم صدای اذان پروازم می داد تا بام ملکوت. نگاهم بین دو گل دسته تاب میخورد. قطره های آب روی دستم ستاره می شد و می ریخت پایین.آن شب کمیل بود و چند برگ از مفاتیح را خیس گلاب کرده است.
_میدانستم که شب جمعه حتماً می آید اما کمی متفاوت.خسته و برافروخته، با رگه هایی از عرق که نزدیک شقیقه و زیر گلویش شوره شتک شده.
بفهمی نفهمی خاک و خیلی میزد ساک سیاه و نیم داری هم از شانه اش آویزان بود با نشان پلنگی که جست زده باشد .راستش را بخواهید همین رفتارها ،همین مسجد رفتن ها ،دعای کمیل خواندن ها و موعظه شنیدن ها جوهر مذهب را ریخت توی رگش. عاشق شد عاشق واقعی .
نه مثل ملول و منگ هایی که لحظات رخوت گرفته شان را پر میکنند از دود، از وهم و هرزه و خیال. نه! مرد شد و جوهر به هم زد.
آن دو چشم سیاه که زل میزد به منبر و به آقا ، از مریدان پروپاقرص پیرمراد شهر یعنی آقای دستغیب شد.
پیر اهل سماع و خرقه نبود .اهل مبارزه بود. اهل تهجد و تقوایی بود که به کار خلق بیاید نه به کار گلیم خود. مرید هم خرقه نپوشید ، زره پوشید تا جهاد کند. روزگار سرد و سیاهی بود خون در رگها منجمد شده بود و تازیانه ها بر میدان افراشته بود. سایه ها شبح آژانی بود که آدم را می پایید ،تعقیب میکرد تا امل ها شناخته شوند و در وقت مناسب سرشان بکنند زیر آب.
اما سیاهکاری طایفه قلدر خان طوری نبود که مردم تحمل کنند. طاقتها طاق طاق بود و بالاخره آنچه که باید میشد شد.
حالا آن جوان مودب و خوش چهره ای که من اسمش را هم یاد گرفته بودم شده بود مبارزه یک شهر. بعدها فهمیدم که دو شب، سه شب منزل نمی رفت .شب و روز مسجد بود یا بالای پشت بام ها، در تظاهرات ،درگیریها راهپیماییها ،چندین بار دیدمش عکسش هم توی روزنامه بود که صف اول تظاهرات بود. با همه این که گفتم کم سن و سال بود تا اینکه عمر زمستان تمام شد و بهار اینبار کمی زودتر از همیشه از راه رسید.
#ادامه دارد....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا*
#نویسنده_علی_سلیمی*
#قسمت_هفدهم
🎤به روایت همسر شهید
تمام زندگی من با شهید کدخدا برایم خاطره است.یکی از آن خاطرات مربوط به آخرین دیدار است.
چند روز بیشتر نبود که از دوره فرماندهی تهران برگشته بود .اما خیلی زود آماده شد که دوباره به جنوب برگردد.وسایلش را جمع کردم .چندتا از دوستانش آمدند دنبالش و خداحافظی کرد و رفت ..چند دقیقه ای نگذشته بود که دیدم در می زنند.
رفتن در را باز کردم .خودش بود .گفتم :انگار برگشتی سید؟
وارد شد .خیره خیره به من و حیاط نگاه می کرد .پرسیدم چیزی شده ؟
برای اینکه دلیلی بیاورد گفت : نه دنبال تسبیحم می گردم .ولش کن .مواظب خودت و بچه ها باش.
مهدی پسر بزرگم آن موقع پنج ساله بود .دوید و خودش را در بغل بالایش انداخت.سید دستی بر سر و رویش کشیدم و گفت: «آقا مهدی مواظب مادرت و خواهر کوچکترت باش و هر کاری گفت انجام بده»
🌺🌺
خاطره دیگرم مربوط میشه به زمانی که خبر شهادتش را برامون آوردن.آن موقع دخترم زهرا سه ساله بود و علاقه زیادی به پدرش داشت .مدام بهانه اش را می گرفت.بر اثر گریه و زاری اطرافیان او هم مریض شده بود .
آن زمان شوهر خواهر دیگرم از بچه ها مراقبت می کرد .چون در واقع پنج تا بچه از ما بی پدر شده بود و همه خانواده عزادار .سه تا بچه من و سید ، و دو تا از بچه های خواهر دیگرم که همسرش شهید جمال ظل انوار بود و با سید شهید شده بود.
زهرا را دکتر بردیم .گفت بیماری اش روحی است و بخاطر اندوه و غصه است .
🌺🌺
سومین فرزند من و سید ، سید محمد است .چند روزی بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد .
سر محمد حامله بودم که سید از اهواز به شیراز آمد ..تمام اسباب و اثاثیه ای را که با خودم برده بودیم ،را بر گرداندیم .می خواست به تهران برود .برای آموزش فرماندهی.
داشتم وسایلش را در سنگ جا می دادم که رو کرد به من و گفت :«خانم خواهشی از شما دارم قبول می کنید؟
_اگر بتوانم حتما
_می خواهم اگر فرزندمان پسر بود اسمش را سیدمحمد بگذاری .
ناراحت شدم و گفتم: این چه حرفیه؟
با خنده گفت شوخی کردم .اما بعدا در جبهه به دوستانش گفته بود به همسرم بگویید اسم فرزندمان را سید محمد بگذارد.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
ع مریم:
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_هفدهم
.
در جریان عملیات یک جوان را دیدم یکی هم کنار دستش نشسته بود. از پشت خاکریز پیچیده و گرد و غباری که پشت سرشان را افتاده بود غرق شدند .ترمز کرده بودند در این فرصت زل زده بودم به چهره و آنها میخواستم بفهمم که ماشین متعلق به کدام گروهان است.
پلاک ۶۸ عربی نوشته بود و انگار عراقی باشند حتماً غنیمتی بوده است که چند بار درخط تردد کرد. ما کنار سنگر ایستاده بودیم. به مسئول موتوری گفتم این غنیمتی ها باید ثبت شود بعد با رسید تحویل برادران دهید.
_چشم حاجی الان میرم سروقتشون
وقتی برگشت گفت مثل اینکه خیلی ناراحت شده بودند شاید گرفتن ماشین از آنها چندان خوب نبوده است.
آمدند اتاق من و خودشان را معرفی کردند .یکی بلند بالا با چهره استخوانی و از هیبتش معلوم بود که آدم فرزی است و تا نگفتم نخواست که بنشیند .همان راننده بود گفت که اسمش مرتضی جاویدی است حسین اسلامی است.
گفتن که باس ماموریت داریم و هنوز تمام نشده است می خواهیم برویم .انگار ناراحت شده بودند از گرفتن ماشین. یک ساعتی کلنجار رفتیم و بیشتر پیرامون وضعیت جبهه انقلاب بلند شده بودند و خاکهای شلوارشان را می تکاندند. حسین اسلامی گفت:
_ما میریم و مشغول میشیم.
_ولی ما وسیله نقدی احتیاج داریم.
_انشاالله درست میشه.
بعدها بسیار پیش آمده و حرفهای آن روز صحبت کردیم . بعضی وقتا حسین می گفت :سه ربع ساعت با ما حرف زدی .تا ما را شهید نکنی دست از ما برنداری.
این را گفت ما را نمک گیر کرد .راستش آن روزها فشار جنگ از یک طرف و وضعیتی که در جبهه ها بود از طرف دیگر همه را کلافه کرده بود.
تیپ های زیادی از شهرستانهای مختلف وجود داشت که تحمل خیلی از مسایل را مشکل تر می کرد .با پیشنهاد چند تن از برادران ، قرار شد که ما یک گردان ثابت برای تیپ ۳۳پیش بینی کنیم .زیرا گردان ها با شماره های متفاوت می آمدند و بعد از عملیات هم منحل می شدند .
پیشنهاد دادند یک گردان درست کنیم به فرماندهی جلیل اسلامی.و جمعی از بچه ها که عموما اهل فسا و اطراف آن بودند. با صحبتی چند دقیقه ای تصمیم گرفتیم از همه جای فارس نیرو بگیرند و به یک شهرستان اختصاص نداشته باشد .
بعد آمدند بچه های زرقان ، فسا ، کازرون ، استهبان ، نی ریز ، لامرد و به تدریج شهرهای دیگر را جذب کردند .و گردان کم کم قوت گرفت .هرچند چندین فرمانده را از دست داد .بیشترین عمر فرماندهی اش را شاید مرتضی جاویدی داشت .
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_محمودرضا_بیضایی*
✍از تبریز تا دمشق / #قسمت_هفدهم
🔹زحمت کشیدم با تصادف نمیرم.!
تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می رفت. می توانم بگویم بیشتر عمرش در تهران توی ماشین گذشته بود! مدام هم پشت فرمان موبایلش زنگ می خورد؛ همه اش هم تماس های کاری. چند باری به او گفتم پشت فرمان این قدر با تلفن صحبت نکن، ولی نمی شد انگار. گاهی که خیلی خسته و بی خواب بود و پشت فرمان در آن حالت می دیدمش، می گفتم بده من رانندگی کنم. با این همه، دقت رانندگی اش خوب بود. همیشه کمربندش بسته بودو با سرعت کم رانندگی می کرد. یکی از هم سنگرهایش بعد از شهادتش می گفت:《من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمودرضا یاد گرفتم. تا می نشست پشت فرمان، کمربندش را می بست. یک بار به او گفتم اینجا دیگر چرا می بندی؟ اینجا که پلیس نیست.》 گفت:《میدانی چقدر زحمت کشیده ام با تصادف نمیرم؟》.
🔹نگذار کار بزرگم را خراب کنند.
بار آخری که در اسلامشهر دیدمش، نگران بود که بعد از شهادتش کسی شماتتی بکند؛ به ویژه در حق رهبر انقلاب. میگفت:《میترسم بعد از ما پشت سر آقا حرفی زده شود.》 محمودرضا خیلی هوشیار بود. فکر همه جای بعد از شهادتش را کرده بود. جنس نگرانیش را می دانستم. نگران این بود که مثل زمان جنگ، کسانی بگویند که جواب خون این جوان ها را چه کسی می دهد و از این حرف ها. نمی دانستم در برابر حرفش چه باید بگویم. گفتم:《این طوری فکر نکن. مطمئن باش چنین اتفاقی نمی افتد.》 وقتی این را گفتم برگشت گفت:《من میخواهم کار بزرگی انجام بدهم. نباید حرفی زده شود که ارزش آن را پایین بیاورد.》 چیزی پیدا نکردم در جواب حرفش بگویم. بی اختیار گفتم:《خون شهدای ما مثل خون سیدالشهدا(علیه السلام)است. صاحبش خداست. خدا نمیگذارد چنین اتفاقاتی بیفتد.》 گفت:《به هیچ کس اجازه نده پشت سر آقا حرف بزند.》 خودش این طور بود. دیده بودم که وقتی کسی حرف نامربوطی درباره ی آقا میزد، اخم هایش می رفت توی هم. اگر با بحث می توانست جواب طرف را بدهد، جواب میداد و اگر می دید طرف به حرف هایش ادامه میدهد، بلند می شد و می رفت.
▶️
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_هفدهم
به آسمان نگاه میکردم منورها میسوختند .دست بالا بازویم را فشار داد و گفت:« اگه منو گم کرد این دنبالم نگردین»
با تعجب نگاهش کردم لبخند و ادامه داد:« وقتش که بشه خودم برمیگردم»
آتش دشمن قطع شده از کالا رو به من کرد و گفت:« به عقیقی بگو نباید محاصره مون کنند یادت میمونه!؟»
تکان دادم و گفتم: ها بله!
راه افتادیم اما کم جلوتر کالیبرهای دشمن به طرفمان شلیک شد. دوباره پناه گرفتیم دست بالا جلوتر از من پشت صخره ای نشست. به ما اشاره کرد که پناه بگیریم. آتش قطع شد. به سرعت شروع کردیم به دویدن و خودمان را به انتهای شیار رساندیم. حالا سنگرهای دشمن روبرویمان بودند. دوباره منور زدند. نور لرزان و لغزنده آنجا را روشن کرده بود. علی لبخند زد و گفت: حالا نشونشون میدیم..
هنوز کلامش تمام نشده بود که همه جا روشن شد. گلوله نیمی از صورت علی را با خود برد. مین منور بود. از همه طرف گلوله باران شدیم. آن جوان رشید که لهجه اصفهانی داشت ،فریاد میزد:« پناه بگیرین. پناه بگیرین»
یکی از بچه های گروه نجف اشرف خودش را روی مین منور انداخت و سوخت. از درد و سوزش جیغ میکشید .صدایش در شیار پیچیده بود باران گلوله ها تمامی نداشت و آسمان پر شده بود از من منور های که تا ابد می خواستند بسوزند.
جوان اصفهانی داد زد :« گروه دست بالا چیکار میکنه؟! شروع کنین. مهلت شون ندین. این آرپی جی زن کجاست؟!»
آرپی جی زن از سینه تپه بالا رفت و شلیک کرد اما بلافاصله فریاد زد :«آخ سوختم »
به زمین افتاد و پایین غلتید. هنوز جان نداشت که صدای تکبیر بچه ها را شنید .بدنش به رعشه افتاد و کمی بعد آرام گرفت .یکی از سنگرها را زده بود. زمین لرزه دوباره و خمپارهها خاک را زخم می زدند. آرپی جی زن دوم هم خودش را بالای تپه رساند .شلیک کرد الله اکبر الله اکبر..
دومین سنگر هم به آتش کشیده شد .سنگر سوم ساکت بود و شلیک نمیکرد .شیار و جاده شنی زیر آتش خمپاره بود. با اشاره دست بالا همه به سرعت خودمان را به جاده شنی رساندیم. دست بالا داد زد: سنگ رسوم خفه نشده...
رو به من کرد و گفت: نارنجک می خوام.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_هفدهم
🎙️به روایت زهره غازی
صبحی که عصر آن روز شهید شد، با ما تماس گرفت گویی که میخواست خداحافظی کند. وقتی زنگ زد یادم آمد که دیشب خوابش را دیدم .خواب دیدم شهید هاشم اعتمادی از سرداران شهید فارس که سپیدانی است تلگراف زده به آقام و بالاش نوشته «يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلَى رَبِّكَ رَاضِيَةً. مَّرْضِيَّةً» در همین حال شمس را دیدم که لباس تکاوری پوشیده با قد بلند و موهای مرتب ماه شده بود. برگ تلگراف هم دستش بود در سطر دوم نوشته بود شهید ... ولی جای اسمش خالی بود. در خواب دلم ریخت .گفتم :مال کیه؟ گفت حالا مشخص میشه.
یک بار هم خواب دیدم رفتم امامزاده در حالی که صحن و سرا و اطراف امامزاده پر از جمعیت بود یکباره ساختمان امامزاده فروریخت. لحظاتی بعد در حالی که هراسان به ویرانه ی امامزاده نگاه میکردم، آقابزرگم را دیدم که پرچم سبز بزرگی با نقش «لااله الا الله» به دست دارد و از میان گردوغبار خرابه ی مرقد بیرون می آید. پشت سرش هم دو زن با چادر عربی و روبنده هویدا شدند که به رسم زنان جنوبی خودمان بر سر و سینه میزدند. به طرفشان دویدم گفتم :چی شده آقاجون؟ گفت نمی دانی دخترم؟ پسر امامزاده شهید شده است.
از خواب که پا شدم همان سر صبح زنگ زدم به حاج آقا ملک نسب، شیخ شوخ شاعر که بعداً مرحوم شد. گفتم: تعبیرش چیست؟ گفت: اجازه بده بعداً بگویم. ولی هرگز به من نگفت و همان روز به آقای ترابی شوهرم گفته که تعبیرش چیست .درست روز شهادت شمس به دلیل تلفن صبح و خوابهای شب، حال غریبی داشتم و در دلم آشوب بود. وقتی برای نماز ظهر قامت بستم ،کسی در گوشم گفت: برادرت شهید شده.
این بود که با اطلاع و بی اطلاع راهی شیراز شدیم. اصلاً دوست نداشتم که باور کنم شمس الدین شهید شده .حتی وقتی به شیراز رسیدیم و مادرم را دیدم که از هوش رفته اول فکر کردم دایی ام فوت کرده. وقتی فهمیدم شمس الدین شهید شده از هوش رفتم .بعد از مدتی که به هوش آمدم ،آیت الکرسی خواندم و سعی کردم سر پا باشم
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_هفدهم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
ورق پایین کیوسک تلفن را تیربارون کردن کلانتری یکم و اسلحه خونه کامل تصرف شده بود و
چندنفر هم به خاطر ناشیگری تیر خوردند.
_رهبران ما رو مسلح کنید.
این صدای شعار عشایر قشقایی بود که به گوش میرسید و کرامت خودش رو به جمع اونا رسوند و با اونا فریاد میزد. از اون طرف به
سمت چهارراه مشیر رفتیم .توی خیابان داریوش تو کوچه اولی درهای اول به روی همه باز بود و مقوا آتیش زده بودند و دود مقوا استنشاق میکردیم که آثار گازی که زده بودن از بین بره. کرامت رو تو اون دود نمیتونستم پیدا کنم یک لحظه چشمم افتاد بهش. داشت یکی دو نفر رو که افتاده بودند رو زمین بلند میکرد دویدم که برم سمتش مثِ برق این طرف و اون طرف میرفت و غیب میشد حدود ساعت سه طول کشید که دیگه همه جا تصرف شد مردم یک صدا فریاد میزدند و شور و شوق پیروزی رو سر میدادند. توی همون شلوغی جمعیت بود که کرامت رو دیدم .دویدم به سمتش و از پشت پیراهنش رو کشیدم برگشت عقب و نگاه کرد
_کرامت کجا داری میری؟ تموم شد دیگه پیروز شدیم. سر از پا نمیشناخت دستش رو گرفتم و نگذاشتم همراه جمعیت
جلو بره.
- يوسف تو هم بیا بریم بذار برم باهاشون...
- یه نگاه به ساعت بنداز ببین ساعت چنده؟ تا الآن ننه بابا سكته
کردن. میدونم نگران هستند زود بیا تا بریم
- یوسف تو برو بذار من بمونم
_نه نمیشه دیگه همه چی به خیر و خوبی تموم شد و همه جا تصرف شد و آزاد شد.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_هفدهم
از پادگان راه افتادیم شور و هیجان عجیبی بین نیروها وجود داشت .باز هم شروع به تجزیه و تحلیل کردیم. اگرچه روی کالک عملیاتی توجیه شده بودیم اما کسی از محل عملیات اطلاعی نداشت. از مکانهایی که رد میشدیم هیچ شناختی نداشتیم. فقط تعدادی از بچه ها توضیح میدادند که این شهر و روستاها چه نام دارد. البته شهرها همه به ویرانه تبدیل شده بود .از جمله سوسنگرد .
مسافت زیادی نرفته بودیم که آقای نیازی فرماندهی دسته سکوت خود را شکست او مطالبی را پیرامون وضعیت عملیات شرح داد.
یکی از بچه ها با بی حوصلگی پرسید:
- بگویید عملیات کجا هست؟
آقای نیازی گفت:
- عملیات شلمچه به سوی بصره.
بلافاصله پچ پچ بین بچه ها شروع شد یکی می گفت:
_میگم
بچه ها هیچ کدام بر نمی گردیم!
دیگری میگفت:
_بچه ها شکلات ارزان میشود
خلاصه مطالب طنزآمیز زیاد استفاده می شد. آنهایی که قبلاً شلمچه رفته بودند وضعیت آن جا را خیلی رعب آور شرح میدادند .شلمچه هم جایی بود که امید به زندگی معنا نداشت. در کفه ی بیابانی اتوبوسها توقف کردند. فرماندهان اعلام کردند:
_بچه ها پیاده شوید. بقیه ی راه را باید با ماشینهای ،مایلر و تک و خاور میرفتیم وقتی پیاده شدیم ستونی از خودروهای سنگین آماده بود گروهان ما سوار بر یک مایلر شد.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_هفدهم
.
ساعت دو بعد از ظهر همان روز اخبار رادیو بوسیله بلندگو در مقر لشکر فجر پخش میشد. در کنار نماز خانه لشکر با تعدادی از بسیجیها ایستاده بودیم و داشتم ماجرای خلبان عراقی را برایشان تعریف میکردم که ناگهان اخبار رادیو اعلام کرد بدست رزمندگان شجاع اسلام یک فروند هواپیمای جنگی عراق در منطقه عین خوش سرنگون شد و خلبان آن به نام محمد جاسم به اسارت دلاور مردان بسیج در آمد » . با شنیدن این خبر همه بچه ها مرا در آغوش گرفتند تبریک گفتند ، لحظه ی بسیار بیاد ماندنی بود . همان روز هر کسی مرا میدید تبریک میگفت و من هم بسیار خوشحال بودم که در این سن كم خداوند بزرگ توفیق عنایت فرمود تا به عنوان رزمنده در جبهه حضور یابم و به اسلام خدمت کنم.
«سه راهی مرگ»
یک روز صبح تعدادی جعبهی مهمات و مقداری غذا توسط برادران تدارکات به ما تحویل دادند و گفتند به خط برسانید .
به اتفاق دوستم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. در منطقه عملیاتی یک سه راهی بود به نام سه راهی مرگ این سه راهی کاملاً در دید و تیررس دشمن بود . به سه راهی که رسیدیم به جای این که در پشت خاکریز محافظ جاده به سمت راست برویم اشتباهی مستقیم رفتیم، حدود سیصد متری رفته بودیم به دوستم گفتم احساس میکنم مسیر را اشتباهی رفته ایم، چون سر سه راهی چند تا سنگ کوچک در وسط همین جاده ای که رفته ایم گذاشته بود ما توجه نکردیم . دور زدم و برگشتم سرسه راهی ماشین را پشت خاکریز پارک کردم ، یک ماشین نیروهای خودی آمد ، آن را نگه داشتم و به راننده گفتم ما میخواهیم به خط برویم باید از چه مسیری حرکت کنیم ؟
گفت از سمت راست پشت خاکریز حرکت کنید تا به نیرو ها برسید گفتم ما مستقیم رفته ایم ولی چون تردید داشتیم برگشتیم .
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*