eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
از كودكے با خــودم نمــاز می خونــد و روزه می گرفــت . از نه سالگــے به بعـد ، روزه هـاش رو كامل گرفــت . همیشــه توے درس و تمام مسابقات نفــر اول بــود ، روے نمــرات درسیــش حساس بود . می گفت : « و (عج) ســرباز زرنگ مے خواد . » راوی:مادرشهید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 : بمب گذاری حسینیه سیدالشهداے شیراز 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ 🍁🍁🌹🌹🌺🌺 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
🌷روز اول عملیات کربلای 5 بود. گردان حضرت زینب(س) در روبروی مقر عراقی ها در کانال ها مستقر بود. هاشم آمد و گفت: سریع دنبال من به عقب بیاید! - ما الان باید به مقر بزنیم. - با من بیاید تا مقر را دور بزنیم، از پشت حمله کنیم. از حاج نبی، فرمانده لشکر کسب تکلیف کردم، گفت دنبال هاشم بروید. سریع از توی کانال ها حرکت کردیم. آنقدر آتش زیاد بود که هر بار سر به پشت سر می چرخاندم می دیدم یکی دو تا از نیروه شهید یا مجروح شده اند. حدود سه کیلومتر عقب رفتیم و از آنجا در سه راهی به سمت راست رفتیم. اینجا گلوله های تانک بود که مرتب به سمت ما شلیک می شد، وقت درگیری با تانک ها نبود، باید زودتر خودمان را به هدف می رساندیم. بالاخره در عمق خاک دشمن، به پشت مقر عراقی ها رسیدیم. دورتا دور مقر میدان مین و سیم خاردار بود. تخریب چی نداشتیم، اما چون روز بود مین ها و سیم ها مشخص بود. هاشم جلو دار، جلو افتاد و گفت: من به قلب میدان می زنم، با فاصله، پشت سر من، جا به چای من بیائید! هاشم بسم الله گفت و وارد میدان مین شد، حالا فرمانده تیپ جلوتر از همه می رفت. به فضل الهی به سلامت از میدان مین عبور کرد، ما هم به سرعت از جا پای هاشم وارد مقر شدیم. پشت سر عراقي‌ها و در يك خاكريز كه دور تا دور مقر، عراقي‌ها بود سازمان جديد گرفتيم. عراقي‌ها در آن سوي مقر مشغول تاخت و تاز و از حضور ما بی خبر بودند. با اشاره هاشم با يك ا... اكبر و طي يك يورش هماهنگ به سمت عراقي‌‌ها رفتيم عراقي‌ها كه به ذهنشان خطور نمي‌كرد كه از پشت سر مورد حمله ما با شنيدن ا...اكبر ما شوكه شدند. آنها که دورتر بودند پا به فرار گذاشتند و آنها که نزدیک بودند در آتش ما کشته مجروح و یا اسیر شدند و مقر عراقی ها با تدبیر هاشم به همین سرعت سقوط کرد ... راوی: دکتر حاج کاظم پدیدار 🌹🌷🌹 🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
نزدیک یک هفته بود که سوریه بودیم. موقع ناهار و شام که می شد علیرضا غیبش می زد. بهش گفتیم: مشکوک میزنی علیرضا، کجا میری؟ گفت: وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین، من میرم به فاطمه و ریحانه ( دختر شش ساله و هشت ماهه اش ) زنگ میزنم... ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺵ ﻋﻼﻗﻪ ﺩاﺷﺖ ﻭﻟﻲ اﻳﻦ ﻋﻼﻗﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺸﺪ ﺩﻝ اﺯ ﺩﻓﺎﻉ اﺯ ﺣﺮﻳﻢ اﻫﻞ ﺑﻴﺖ ع ﺑﻜﺸﺪ .... اﺧﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﺵ ﺭﺳﻴﺪ و ﻓﺪاﻱ ﺑﻲ ﺑﻲ ﺷﺪ .... 🌷 🌺🌹🌺 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺧﺮﻳﺪ ﻧﻬﺎﻳﻲ اﻗﻼﻡ و ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻨﺪﻱ 114 ﺑﺴﺘﻪ ﻏﺬاﻳﻲ و ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ ﻓﺮﺩا اﻧﺠﺎﻡ ﻣﻴﺸﻮﺩ 🌹🌷🌹🌷 ﺑﻪ اﻣﻴﺪ ﺧﺪا ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺭﻫﺒﺮﻣﺎﻥ و ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺑﺖ ﺷﻬﺪا و ﻧﺬﺭ ﻇﻬﻮﺭ اﻣﺎﻡ ﻏﺮﻳﺒﻤﺎﻥ ﻣﻬﺪﻱ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺑﻪ ﻳﺎﺭﻱ ﻧﻴﺎﺭﻣﻨﺪاﻥ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﺎﻥ ﻣﻴﺸﺘﺎﺑﻴﻢ 👇👇👇 ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤﻚ ﻫﺎ *6362147010019766* ﺑﺎﻧﻚ اﻳﻨﺪﻩ. ﺑﻨﺎﻡ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ 🔺▫️🔺▫️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃❤🍃🌼🍃❤️🍃 می‌خندد و من گریه کنان😢 از غم دوست ای دم صبح، چه داری⁉️ خبر از مقدم   🌺 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔴 دعای روز دوم ماه مبارک رمضان 🔆اللَّهُمَّ قَرِّبْنِی فِیهِ إِلَی مَرْضَاتِکَ وَ جَنِّبْنِی فِیهِ مِنْ سَخَطِکَ وَ نَقِمَاتِکَ وَ وَفِّقْنِی فِیهِ لِقِرَاءَةِ آیَاتِکَ بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ 🔴خدایا مرا در این ماه به خشنودی ات نزدیک کن، و از خشم و انتقامت برکنار دار، و به قرائت آیاتت موفق کن، ای مهربان ترین مهربانان. 🌺🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 *۱۳۶۰/۳/۲۴* هنوز مراسم تشییع شهدا تمام نشده بود که معزی در ورودی صحن شاهچراغ سراسیمه به سمت احسان رفت و گفت:چند تا از بچه ها را سر خیابان احمدی گرفتن و بردن پاسگاه ! احسان با کف دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:« ببینم چی شده؟!» نفس عمیق کشید و ادامه داد:« بچه‌ها را بردند پاسگاه، پاسگاه هم آنها را فرستاده دادگاه و قاضی کشیک هم حکم زندان برای بچه ها بریده» احسان کلاه بافتنی را روی سرش جابجا کرد نگاه نگرانش را به او دوخت و پرسید: «برای چی گرفتنشون ؟مگه چیکار کردن؟!» _به یک خانم بدحجاب تذکر می‌دهند خانم هم بهش بر میخوره و به یک کشیده میخوابونه تو گوش یکی از بچه‌ها. بعدشم وایمیسه غربت بازی درآوردن و بچه‌ها را میکشونه پاسگاه. مثل اینکه از شانس بد هم قاضی قوم و خویش زن از آب در میاد» _الان کجان؟ _زندان عادل آباد رگ گردن احسان از شدت عصبانیت باد کرد سرش را به اطراف چرخاند اشاره کرد به مهدی که آن طرف تر ایستاده بودو گفت:« سریع برو موتورت را بیار معزی میگه بچه ها را گرفتند» مهدی سوداگر از میان جمعیت به سمت در خروجی رفت و احسان هم پشت سرش رفتند داخل اتاق قاضی کشیک شدند احسان آنچنان در را به هم خوب بود که قاضی پشت میزش که کرد احسان کف دست هایش را روی میز گذاشت و چشم در چشم قاضی شد با تحکم گفت :« من می خوام بدونم تو کتاب قانون شما امر به معروف و نهی از منکر هم جرم محسوب میشه؟!» قاضی با وجودی که رنگش مثل گچ سفید شده بود خودش را از تک و تا نینداخت. دستش را به سمت در گرفت و گفت:« آقایان بفرمایید بیرون !من هر حکمی دادم درست و به حق بوده. بفرمایید» احسان دستش را محکم روی میز کوبید و گفت:« دِ نبوده !شما پارتی بازی کردین. یا همین الان حکم آزادی بچه‌ها را میدین یا...» قاضی تلفن را برداشت :«الان می فرستمتون کلانتری تا ببینم حرف حسابتون‌چیه ؟ احسان نفس عمیق کشید و قامت راست کرد کلاه بافتنی را از سر برداشت. _ عیبی نداره آقای قاضی. ولی بهت قول میدم به خاطر این کار از پای میز قضاوت بکشمت بیرون. قاضی که حق و ناحق کنه جاش اینجا نیست» چند نگهبان آمدند و آنها را تحویل پاسگاه دادن. احسان تند شد محکم پرسید:« شما برای چی بچه‌ها را فرستادی دادگستری؟مگه امر به معروف و نهی از منکر جرمه؟!» رئیس پاسگاه با لحن قاطع گفت :«این چند نفر شاکی خصوصی داشتند. شما کی هستین؟!» مهدی جلو رفت و گفت:«سه تا مسلمان! اومدیم حق ناحق نشه !» احسان دنبال حرف‌های مهدی را گرفت _اونا تقصیری ندارند باید از زندان آزاد بشن . _به هر حال چون با قاضی درگیر شدین چاره ندارم که بازداشت تون کنم . چند قدمی به آنها نزدیک شد «این آقا هم با شماست »همه برگشتند و پشت سرشان را نگاه کردند.مجتبی زهرایی در چارچوب در ایستاده بود لبخندی زد و دستش را به شانه احسان زد. _هر جا داش احسان باشه ما هم هستیم. احسان گره ابروهایش باز شد :«بیا که این دفعه خوب اومدی!» بعد رو کرد به رئیس پاسگاه و گفت:« نه توی درگیری اون نقشی نداشته» بعد سرش را نزدیک گوش مجتبی زهرایی برد و گفت:« میری پیش رئیس حزب جمهوری اسلامی، پیش آقای شقاقیان. ماجرا را از سیر تا پیاز تعریف می کنی ببینم چیکار میکنیا» زهرایی سریع از اتاق بیرون رفت. رئیس پاسگاه صدایش را بلند کرد:« این سه مسلمان فعلاً بازداشت هستند» در بازداشتگاه هنوز نیم ساعت نشده بود که سرباز صدایشان زد دوباره به دفتر رئیس پاسگاه برد رئیس پاسگاه تا آنها را دید از جایش بلند شد از آنها آغاز روی صندلی‌های کنار اتاق بنشینند و رفتارش به کل تغییر کرده بود دستهایش را در هم قفل کرده گفت:« همین الان از دفتر آیت‌الله بهشتی تماس گرفتند و از ما خواستند تا شما را آزاد کنیم. بی گناهی و شما معلومه» احسان دست هایش را قفل کرد :«تا بچه ها آزاد نشوند ما هیچ جا نمیریم» _ما نمی توانیم شما را اینجا نگه داریم امروز هم که جمعه است فردا بیایند تا ببینم چی میشه. رئیس پاسگاه وقتی با قاطعیت احسان روبرو شد و دستور داد یکی از اتاق ها را برای آنها آماده کنند تا فردا پرونده به دست قاضی دیگری بررسی شود .فردا ظهر حدود ساعت دوازده و نیم بود که زهرایی وارد پاسگاه شد خبر آزادی بچه‌ها را داد خوشحال از باشگاه بیرون رفتند .که احسان رو به معزی گفت:« ما باید یک فکر اساسی هم برای آن قاضی بکنیم آمارشو برام بگیر» در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 تیرماه سال 60 بود، اولین ماه رمضان جبهه. طبق فتوای امام روزه برای رزمندگانی که در منطقه بودند واجب نبود. اما بعضی ها نیت ده روزه می کردند تا در یک خط بمانند و روزه را بگیرند. برای دیدن شهید احسان حدایق به سوسنگرد رفتم. با سعید و حبیب و محمد تقی گل آرایش در یک سنگر بودند. هر چهار نفر داشتند در آن خط برای بقیه سنگر می ساختند. در آن گرما، کار طاقت فرسایی بود. به خصوص اینکه نیت کرده و روزه هایشان را هم کامل مـی گرفتند. منطقه به خاطر نزدیکی به رودخانه، نمناک بود. برای همین سنگر ها را نمـــی توانستند عمیق بکنند. تا نصف قد، زمین را حفر می کردند، بعد نصف دیگر را گونی می چیدند و بالا می آمد. بعد روی گونی ها تیرهای فلزی یا تراورس های خط آهن می انداختند. بعد پلیت می گذاشتند و روی آن را خاک می ریختند. وقت نماز شد. به نماز ایستادیم. سعید جلو ایستاد. نماز خواندن این ها ورای نمازهایی که بود قبلاً دیده بودم. وسط نماز بودیم که یک گلوله سنگین توپ کنار ما نشست. از شدت انفجار زمین زیر پایم لرزید. بی اختیار به لرز افتادم. سریع روی زمین درزا کشیدم و سرم را در پناه دستانم گرفتم. گرد و خاک که خوابید، سر بلند کردم، دیدم این چهار نفر، اصلاً یک سانت از جایشان تکان نخورده اند و با همان حال خشوع نماز را ادامه مــــــی دهند. انگار در این دنیا نبودند که این موج انفجار ها و صدا ها و ترکش ها بخواهد اثری در نمازشان داشته باشد، قلب هایشان به لطف خدا در آن شرایط سخت و وحشت هم آرام بود. غروب شد. بعد از افطار، سعید گوشه ای به عبادت نشست. تا به حال نشده بود عبادت کردنش را از نزدیک و با دقت ببینم. در ذکر هایی که سعید می گفت، حالی داشت که گویی مستقیم و بی واسطه با خود خدا حرف می زند. وقتی می گفت خدایا بپذیر، جوری بود که انگار خدا در جا اجابت می کند و از او قبول می کند. شب شد، بعد از کمی حرف جز سعید که در حال دعا بود، بقیه به خواب رفتیم. نیمه شب از خواب پریدم. هر چهار نفر به نماز شب ایستاده بودند. در این میان، سعید شب را از زمان افطار تا اذان صبح با عبادت به صبح رسانده بود. آنقدر در عبادت غرق بود که حتی چیزی برای سحری نخورد و با همان افطاری که خورده بود روزه روز بعد را شروع کرد. سعید بدنی لاغر و استخوانی داشت. اصلاً گوشتی بر بدنش نبود. مانده بودم چه طور در این هوای گرم و روزهای طولانی، بدون سحری روزه می گیرد. نیمه روز بود که اتفاقی رازش را فهمیدم. دیدم یک سنگ پهن از کنار رودخانه برداشت. لباس خاکی اش را بالا داد، سنگ را روی شکمش گذاشت و با چفیه آن را به شکمش بست تا گرسنگی را کمتر حس کند، بعد به ادامه کارهایش پرداخت. به روایت حاج مهدی سوداگر برشی از کتاب 🌹🌷🌹 🌹🌷🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
10.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قطـعاً از شـرایط استجـابت دعـا اضـطرار است. رسیدن به این حالت، حالت استجـابت دعـا است و برای ظـهور چاره ای جز ایجـاد اضـطرار نیست و ما شیـعـیان و منتـظران چون هنـوز به حالـت اضـطرار نرسیده ایم،یا از این مضـطـر بودن خود غافـل و گرفتار زرق و برق دنیا شده ایم، چگونه می توانیم توقّع فرج وگشایش را داشته باشیم! ☘🌸☘ : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
... ✍ ماه رمضان را آمده بود خانه... بہ علی مےگفت : «امسال ماه رمضون از خدا احدے الحسنیین را خواستم ؛ یا شهـادت یا زیـارت.» هر شب با موتور علی مےرفتند دعاے ابوحمزه، هر سےشب ! وقتی دعا را مے خواندنـد، توے حال خودش نبود، نالہ مےزد، داد مےڪشید ، استغفار مےڪرد ، از حال مےرفت. از دعا ڪہ بر مے گشتند، گوشہ ی حیاط ، مےایستاد نماز شب می خواند. زیر انداز هم نمےانداخت، هنوز دستش خوب نشده بود؛ نمےتوانست خوب قنوت بگیرد، با همان حال، العفو مےگفت، گریه می کرد، میگفت « ماه رمضون کہ تموم بشه، من هم تموم مےشم.» 📚 یادگاران جلد هشت ڪتاب شهید ردانے پور، ص 75 🌺🔺🌺🔺🌺 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
جنگ معامله با خـداست♥️ خریدار ما فروشنده سند قـ📖ـرآن بهاء ...😍 📎برگزاری جلسات ختم قرآن در در جبهه🌷 🌹🍃🌹🍃 ﺷﻬﺪاﻳﻲ 🌷🌹🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75