لبخــند میـان غــم
حقـیقـت دارد
این #قصہ ی ســرخ،
واقـــعــیت دارد..
🍀🍀🍀🍀
#ﺷﻬﻴﺪﺟﺎﻭﻳﺪﻱ
#صبحتون_شهدایی 🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
🌷شب های جمعه مصیب برای زیارت قبور شهدا می رفت. اما می گذاشت گلزار که خالی می شد، در تاریکی به زیارت شهدا می رفت. وقتی علت این کار را جویا شدیم. گفت: «من از دیدن روی مادر شهیدان شرم دارم! از اینکه همه دوستانم شهید شده و من مانده ام خجل و شرمسارم!»
***
یک سال قبل از شهادتش خواب عجیبی دید. خوابش را اینگونه تعریف می کرد. « دو تن از اقوام [شهید] عبدالرزاق جمالی و [شهید] مظفر جمالی با موتور به دنبال من آمدند. همراه آنها شدم و به گلزار شهدا رفتیم. به کنار ستونی که در گلزار هست رسیدیم، موتور خاموش شد و کلید آن هم گم شد. آن دو بزرگوار گفتند، شما بمان تا کلید دوم را بیاوریم و من از خواب پریدم.»
تعبیر خوابش را نفهمیدیم. سال بعد که شهید شد، قبرش در زیر همان ستون قرار گرفت و جسدش مثل کلید آن موتور گم شد!
🌷🌸
#شهید مصیب جمالی
شهدای فارس
شهادت:4/3/1367 - شلمچه
📚 منبع: همسفر تا بهشت جلد 3- بی نام و نشان
🌷🌷🌷ﻳﺎد ﺷﻬﺪاﻱ ﻏﺮﻳﺐ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ ﺻﻠﻮاﺕ 🌷
@shohadaye_shiraz
جوانانـی ڪہ
هیچگاه پیر نشدند
و از قاب عڪسشان
همیشہ به ما لبخنـد زدند
و دعایمــان ڪردند ...
#ﺻﺒﺤﺘﻮﻥ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ
🍀🍀🍀🍀🍀
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
دنیــا را دیدند
ولے نخــواستند...
#روح_شان بزرگ تر از دنیــا بود
خــدا بہ فرشتهها گفت:
بیــاورید شان ...
اینها #سهمشان پــرواز است
#صبحتون_شهدایی 🌷
🍀🍀🍀
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
🌷ماموریت سه ماهه گرفتیم و رفتیم جبهه. من جز نیروی اطلاعات بودم رفتم واحد خودم. حسین, دوره امدادگری دیده بود, به عنوان امداد گر رفت جزیره مینو, جایی که خیالم راحت بود خط پدافندی است و خطری ندارد.
انقدر درگیر کارهای شناسایی کربلای ۴ بودم که حسین را فراموش کردم. بعد از عملیات یکی از دوستان گفت:سید مگه ماموریت تو تمام نشده؟
گفتم, ای وای حسین.
در این سه ماه حسین را فراموش کرده بودم. مسؤل خط شهید مسلم شیرافکن بود, گفتم هروقت می ری جزیره مینو من را ببر. خبرم کرد و رفتیم. وقتی رسیدم از اولین نفر که دیدم پرسیدم برادر, حسین کجاست؟
گفت کدوم حسین؟
گفتم حسین جوان.
گفت همون که امدادگره؟
گفتم اره!
رنگش پرید. گفت توی ان سنگر!
بعد هم به سرعت از من دور شد. با اضطراب رفتم سمت سنگر. پرده سنگر را که کنار زدم. دیدم ای وای, حسین غرق خون است. از صورتش خون بود تا پشت پایش...
همان روز,ساکش را بسته بود که برگردد. هم زمان خمپاره ای روی یک سنگر امده بود. ساک را انداخته و رفته بود برای نجات مصدومین که چند خمپاره دیگر امده بود روی همان سنگر...
.
🌿🌺🍃
#شهیدحسین_جوان
#شهدای_فارس
🌷🌷🌷🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهدا افتادند
تا مـــــا #بلـــــندتر بایستیم
پس بنـــــگر
ڪہ ڪجا ایستاده اے
اے رفیـــــق...
#صبحتون_شهدایی 🌷
🍀🍀🍀🍀🍀
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
#یادی_از_شهدا
🌷 یـه روز یـه ایرانیــه
توی عملیـات آزادسازی سوسنـگرد
تنها مونـده بــود با لشکـری از
تکـاوران و تانـکهای بعثـی !
در میـان نبــرد پاهاش مجـروح شــد !
با پـای مجـروح خـودش شروع بـه راز و نيـاز کرد :
«اي پـای عزيــزم،
ای آنـكه همـه عُمـر وزن مـرا متحمل كـردهای،
و مـرا از كـوهها و بيابـانها و راههای دور گذرانـدهای،
ای پـای چابــک و توانــا،
كه در همه مسابقـات مرا پيروز كــردهای،
اكنـون كه ساعت آخــر حيات مـن است
از تو میخواهم كه با جراحت و درد مدارا كنی،
مثـل هميشـه چابــک و توانـا باشـی،
و مرا در صحنــه نبــرد ذليـل و خـوار نكنـی»
و به خـون خــود نهيب زد :
«آرام باش، اين چنيــن به خـارج جـاری مشـو،
من اكنون با تــو كـار دارم
و میخواهـم كه به وظيـفهای درست عمل كنـی !»
به نبــرد ادامـه داد و حماسـهای خلق کـرد
که زبانــزد خـاص و عـام شـد !
تک و تنــها یـک لشکر از تانکهــا،
زرهپــوشها و تکاوران بعثــی را
مجبـور به عقب نشینـی کرد !
اون شخص کسی نبــود جــز
"شهیـد دکتــر مصطفـی چمــران"🌷
#شهید_مصطفی_چمران
#ﺳﺎﻟﮕﺮﺩﺷﻬﺎﺩﺕ
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
ﻣﺮاﺳﻢ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﻻﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﺮاﻳﻲ
اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﻣﻴﻬﻤﺎﻥ ﺷﻬﻴﺪﻱ ﻫﺴﺘﻴﻢ ﻛﻪ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩﺗﻮﻟﺪ و ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ ﻣﻘﺎﺭﻥ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ
شهدای غریب شیراز
ﻣﺮاﺳﻢ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﻻﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﺮاﻳﻲ اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﻣﻴﻬﻤﺎﻥ ﺷﻬﻴﺪﻱ ﻫﺴﺘﻴﻢ ﻛﻪ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩﺗﻮﻟﺪ و ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ ﻣﻘﺎﺭﻥ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ
﷽
#ﻃﺮﺡ_ﺁﻣﺎﺩﮔﻲﺑﺮاﻱ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ_ﺷﻬﺪا
اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ #ﺗﻼﻭﺕ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﻲ ﺫﻛﺮ:
#ﻳﺎﻏﻴﺎﺙ_اﻟﻤﺳﺖﻐﻳﺜﻴﻦ
#ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ اﻫﻞ ﺑﻴﺖ اﻃﻬﺎﺭ(ع) ﺑﺨﺼﻮﺹ ﻣﻌﺼﻮﻣﻴﻦ ﻣﺪﻓﻮﻥ ﺩﺭ ﺑﻘﻴﻊ و اﻣﺎﻡ ﺭاﺣﻞ(ﺭﻩ ) و ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ و
ﺑﺨﺼﻮﺹ #ﺷﻬﺪاﻱﻣﺪاﻓﻊﺣﺮﻡ و #ﺷﻬﻴﺪﺷﻴﺒﺎﻧﻲ
اﻣﻮاﺕ و ﮔﺬﺷﺘﮕﺎﻥ و...
ﻫﺮﻛﺲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺗﻌﺪاﺩ ﺑﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺩﺭ ﺧﺘﻢ اﻳﻦ ﺫﻛﺮﺷﺮﻛﺖ ﻛﻨﻨﺪ
👆👆👆
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯتخریب_بارگاه_ائمه_بقیع
از این همه خوب در جهان خوب تری
محبوب تری اگر چه مخروب تری
تا کور شود هر آنکه نتواند دید
بی گنبد و بی ضریح محبوب تری
🌷در بازار رضا دنبال کفن بود کفن را که خرید. باز کرد گفت اقا این که کوچیکه!
فروشنده نگاهی به قامت رشید رضا کرد و گفت:ان شالله پیر می شی, چروکیده می شی, کوچیک می شی اندازت میشه!
رضا خندید و گفت اقا من کفن برای جوونیم می خوام!
روز بعد کفن را برد حرم. وقتی برگشت شوخی و جدی گفت کفنم متبرک شد بت دست اقام امام رضا(ع)
وصیت کرد مرا با این کفن بپوشید تا نشانی از غلامی من باشد نسبد به ثامن الحجج...
🌷اعزام اخرش بود. گفت بابا من این بار از امام رضا اجازه گرفتم!
گفتم اجازه چی؟
سرش را پایین انداخت. گفتم اجازه برای شهادت؟
گفت:اره!
گفتم وقتی اقا اجازه داده و برات شهادت, من چی کارم مانعت شوم، برو به سلامت!
🌸هدیه به شهید رضا پورخسروانی صلوات,,
#شهدای_فارس
نگاه هاے شمـا
چیزی از جنس نجات است!
#چشمتان کہ بہ گوشہ
این شهر مےخورد...
یادتان باشد ...
سخت #محتاج گوشہ چشمتان هستیم!
کمے نور مهمانمان ڪنید...
🍀🍀🍀
#ﺻﺒﺤﺘﻮﻥ_ﺷﻬﺪاﻳﻲ
شهدای غریب شیراز
🌷 محله ما هنوز جاده کشی نشده بود.
ورفت وامد ماشین هادر آن خیلی کم بود.
یک شب بخاطر سردرد در خانه افتاده بودم.
علی به خانه آمد، حال مرا که دید،تا سر خیابان مرا به دوش کشید که ماشین بگیرد وبه دکتر برویم.
وقتی برگشتیم چشمم به یک ماشین سپاه افتاد که جلوی در بود.
گفتم این مال کیه؟
گفت: من با این ماشین داشتم به ماموریت می رفتم،گفتم حالی هم از شما بپرسم.
گفتم: مادر،چرا با این مرا نبردی دکتر و انقدر تو زحمت افتادی؟
گفت: اگر شما را سوار این ماشین می کردم آن دنیا باید جواب پس می دادم چون این ماشین بیت الماله!
🌸هدیه به شهیدعلی حسن پور صلوات🌸
....................
@shohadaye_shiraz
.......................
🗓 دوم تیر سالروز شهادت
رزمنده تیپ۳۳ المهدی شیراز
در دفاع مقدس، از مهندسین سپاه
و فرمانده مدافعان حـرم در سوریه
تله انفجاری/ حماء ۱۳۹۳
#رزمنده_دیروز_مدافع_امروز
#شهیدسردار_دادالله_شیبانی
#ﻣﺪﻓﻦ:ﮔﻠﺰاﺭﺷﻬﺪاﻱﺷﻴﺮاﺯ
ﻗﻂﻌﻪ 7 ﺧﻴﺒﺮ. ﺭﺩﻳﻒ اﻭﻝ
صبحانه اگر هست
از آن خوانِ بهشتی
یڪ لقمه به مـا
اهلِ زمین هم بچشانید ...
#صبحتون_شهدایی🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
شهدای غریب شیراز
⤵️خاطرات رزمندگان فارس
↩️ به روایت حاج یدالله فهندژ
⬅️ نامه برگشتی!
◀️... من و حسن هم محلی و هم سن و سال بودیم .
با [شهید] سید محمد تقوا هم پای ثابت گروه سرود مسجد جامع سعدی بودیم.
پانزده سال نداشتیم که پایمان به جبهه باز شده بود. عید سال 62 بود که به مرخصی آمدم.
سری هم به خانه حسن زدم. مادر حسن که نگران حسن بود، خواست تا نامه ای برای حسن ببرم. نامه را گرفتم و به جبهه برگشتم.
لشکر برای عملیات والفجر یک آماده می شد.
هر چه دنبال حسن گشتم و سراغش را گرفتم پیدایش نکردم. رسیدیم به شب عملیات.
من در واحد تبلیغات لشکر بودم. یک ضبط صوت با کش روی دوش خودم بستم که مارش عملیات و سرودهای مذهبی پخش می کرد.
خودمم با شعار هایی که می دادم رزمندگان را برای رفتن تشویق می کردم.
همراه با یکی از گردان های عمل کننده به سمت خط مقدم حرکت کردم.
در تاریکی شب به پشت میدان مین رسیدیم.
کم کم آتش دشمن روی سر بچه ها شروع شد. میدان مین معبر نداشت. فرمانده گردان جلو ایستاد و گفت: تخریب چی ... تخریب چی...
هفت نفر از میان گردان بلند شدند و به سمت فرمانده دویدند. در کور سوی نوری که روی سر گردان می تابید.
یک لحظه چهره حسن را دیدم. سریع از جا کنده شدم و به سمتش دویدم و صدا زدم حسن... حسن...
تا من را دید ایستاد.
او را در آغوش کشیدم. گفتم : مگه تو رفتی توی تخریب!
-آره رفتم آموزش تخریب دیدم.
دست کردم توی جیب و نامه مادرش را در آوردم و گفتم: حسن مادرت برات نامه داد!
دستم را پس زد و گفت: الان وقت نامه و مادر نیست... نمی بینی گردان به خاطر ما معطلعه!
سریع از من جدا شد و به سمت میدان مین رفت.
- نیم ساعت بیشتر وقت نداریم، عجله کنید.
هفت تخریب چی سریع سر نیزه ها را کشیدند و پا مرغی وارد میدان مین شدند.
گردان هم چشم انتظار پشت میدان بی صدا نشستند.
ناگهان وسط میدان مین جرقه ای زد و لحظه ای بعد انفجاری شدید میدان مین را روشن کرد.
انفجار مین والمری بود.
هر هفت نفر روی زمین افتادند.
از آن سمت آتش عراق هم روی میدان مین و گردان شروع شد.
سر و صدای بی سیم هم بلند شد...
- سریع بکشید عقب...
فرمانده محکم فریاد می زد برید عقب... برید عقب.
ظاهراً جناح های دیگر هم موفق نبودند.
نیروها شروع به عقب رفتن کردند.
چشمم به میدان مین بود.
طاقت نیاوردم و به سمت میدان مین دویدم.
از راهی که باز شده بود به سمت تخریب چی ها رفتم.
حسن را پیدا کردم. از سینه به پائین بدنش چاک چاک شده بود.
کنارش نشستم و گفتم: حسن من هستم!
- من را ببر عقب!
- نگران نباش،خودت را محکم نگه دار.
سریع حسن را روی دوشم گذاشتم و دو دستم را زیر ران هایش گرفتم.
توی گوشم فقط صدای یا حسین حسن می پیچید.
احساس می کردم خون گرم از بدن حسن توی کف دستم جمع می شود و قطره قطره از بین انگشت هایم می چکد.
یک نفس حسن را به جایی آوردم که آمبولانسی ایستاده بود.
پشت آمبولانس پر بود از مجروح و شهید که روی هم انداخته بودند.
حسن هنوز آرام نفس می کشید.
او را هم روی مجروحین گذاشتم.
دلم نیامد تنهایش بگذارم.
پشت آمبولانس جای دست نداشت. به سختی با سر انگشتانم لبه پشتی درب آمبولانس را گرفتم. نوک کفشم را هم به لبه سپر گیر دادم.
آمبولانس با سرعت حرکت کرد و من محکم خودم را به در آمبولانس چسبانده بودم که در حرکت های آمبولانس و دست انداز ها نیافتم.
بلاخره با هر سختی بود به محل بهداری رسیدیم و آمبولانس ایستاد.
تمام بدنم کوفته شده بود.
امداد گر ها شروع به تخلیه مجروحین کردند.
دو نفر هم حسن را روی برانکاردی گذاشتند تا به اورژانس ببرند.
دنبالشان راه افتادم.
نرسیده به اورژانس پزشکی گفت صبر کنید.
چراغ قوه اش را در آورد چشم های حسن را باز کرد و نور را توی مردمک چشم حسن انداخت
و گفت: معراج شهدا!
تنم یخ کرد،زانوهایم سست شد.
آرام دنبال امدادگر ها رفتم.
چند متر آن طرف تر گودالی بود.
داخل گودال رفتند.
و پیکر حسن را کنار سایر شهدا گذاشتند.
هنوز پانزده سالش تمام نشده بود، اما مردی شده بود برای خودش.
به شیراز که برگشتم، به خانه آنها رفتم.
نامه را به مادرش پس دادم و گفتم شرمنده، نشد نامه را به حسن برسانم.
مراسم تشییع حسن تمام نشده، برادر کوچکش عباس پایش را توی یک کفش کرد که می خواهم بروم اسلحه برادرم را بردارم.
به منطقه آمد و پنج ماه بعد از برادرش شهید شد.
⏸ هدیه به شهیدان محمد حسن و عباس ملایمی صلوات..
...................
@shohadaye_shiraz
..................