eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3هزار دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
2.6هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ ✍می خواست بره پیاده روی اربعین اما نرفت و نظرش عوض شد ولی همون شب ساکش رو آماده کرد اما نه برای پیاده روی اربعین بلکه برای دفاع از حریم اهل بیت و انقلاب اسلامی شهید فرح بخش در سال ۹۵ حدود ۷۰ روز در نجف و در صحن حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها کار ساختمانی و آرماتوربندی می کردند و چه زیبا پاداشی بهشون داده شد.می گفت : برادرها رهبر تنهاست و همه ما این را می دانیم، نباید غم به دل رهبری کنیم. ‍ ولادت : ۶۰/۶/۳۰ - داراب ، روستای بانوج شهادت: ۹۶/۱/۸ - سوریه، تل شیحه iD ➠ @shohadaye_shiraz
🌷از طرف سپاه لباس فرم برای پاسداران رسمی آمده بود. یکی هم برای حاج علی کنار گذاشتم و به او اطلاع دادم. روز بعد در حالی که بیمار بود، ساک بدست آمد. همیشه از گرفتن و پوشیدن لباس امتناع می کرد و می گفت من لیاقت پوشیدن این لباس را ندارم، اما این بار تا لباس را به ایشان دادم گرفت، بوسه ای بر آن نشاند و در کیفش گذاشت. قبل از رفتن از من حلالیت طلبید و گفت:« وقتی می خواستم بیایم بر عکس همیشه خانواده مانع من شدند، کودکانم به پایم پیچیدند و می خواستند مرا از آمدن منصرف کنند، فهمیدم که خداوند می خواهد با این کودکان بی گناه مرا آزمایش کند!» اندکی سکوت کرد، چشمانش فروغ خاصی داشت، آرام و مطمئن گفت: «می دانم که این سفر را بازگشتی نیست!» بچه های گردان ابوذر نقل می کردند، حاج علی شب عملیات، لباس فرم سپاه را از کیفش در آورد و برای اولین بار پوشید. وقتی با چشمان متعجب ما مواجه شد گفت: « من در این عملیات شهید می شوم و دوست دارم در روز قیامت با ، در محشر محشور شوم!» 🌷🌸🌷 حاج علی نوری فارس 👇 تولد: 1329، روستای اسیر، لامرد. سمت: فرمانده گردان ابوذر، لشکر 33 المهدی(عج) 🌺🍁🌺🍁 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ای زنده‌ی عشق! ای قتیل عبرات! آزاده‌ی کربلا! اسیر کربات! ما ظلمت محضیم و تو مصباح هدی ما غرق گناهیم و تو کشتی نجات اﺭﺑﺎﺏ ﻣﺒﺎﺭﻙ🌺🌺🌺 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
امام حسین(ع) می فرمایند: بر آوردن حاجت و برطرف کردن مشکلات مردم به دست شما از نعمت های خداوند است.... 👇👇 ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ و ﻣﺤﺒﻴﻦ ﺷﻬﺪا اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﻓﺮﺩا ﺩﺭ ﺳﺎﻟﺮﻭﺯ ﻣﻴﻼﺩ اﺭﺑﺎﺏ ﻛﺮﻡ اﺑﺎﻋﺒﺪاﻟﻠﻪ اﻟﺤﺴﻴﻦ ع , اﻗﻼﻡ ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ و ﻏﺬاﻳﻲ ﺟﻬﺖ ﺗﻮﺯﻳﻊ ﺑﻴﻦ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻫﺎﻱ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺟﻨﻮﺑﻲ ﺷﻴﺮاﺯ ﺧﺮﻳﺪاﺭﻱ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺣﺪﻭﺩ 100 ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺷﺪﻩ اﻧد ﻛﻪ 30 ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﺑﺴﺘﻪ اﻫﺪا ﺷﺪ اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻣﻴﺨﻮاﻫﻨﺪ ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ ﻛﻨﻨﺪ ﻳﺎ ﻛﺴﻲ ﺭا ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻨﺪ ﻛﻪ ﻣﻴﺘﻮاﻧﺪ ﺩﺭ اﻳﻦ ﻛﻤﻚ ﻛﻨﻨﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ اﻗﺪاﻡ ﻛﻨﻨﺪ .. ﻣﻨﺠﻲ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﺸﺮﻳﺖ ... 🔺▫️🔺▫️ 6362141080601017 ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺑﺎﻧﻚ اﻳﻨﺪﻩ. ﺑﻨﺎﻡ ﻣﺤﻤﺪ ﭘﻮﻻﺩﻱ 🌺🌷🌺🌷 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
🚩 ما ملت امام حسین علیه السلام هستیم...🚩 🚩الا یا اهل عالم، من حسین علیه السلام را دوست دارم...🚩 (بخشی از وصیت نامه سردار رشید اسلام سپهبد ) 🌸💐🌸💐 ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ شهید مظلوم بهشتی: «پاسداران آگاهانه انتخاب می‌کنند شجاعانه می‌جنگند غریبانه زندگی می‌کنند مظلومانه شهید می‌شوند و بی‌شرمانه مورد توهین قرار می‌گیرند..» http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
مدیر داخل دفتر نشسته بود که صدای همهمه دانش‌آموزان او را به خود آورد. از دفتر بیرون آمد و نگاهی به داخل راهرو انداخت‌. همه دانش‌آموزان از طبقه بالا به سمت حیاط می‌رفتند سریع خودش را به آنها رسانده و گفت: _چه خبرتونه؟ هنوز که زنگ تفریح نشده! کی به شما اجازه داده از کلاس بیان بیرون؟» _خودمون به خودمون اجازه دادیم. به سمت صدا برگشت _آقای حدائق !!دیگه شورشو دراوردی! هر روز من باید با تو یه جایی داشته باشم؟ احسان جوابی نداد و جلوی چشمان متحیر به سمت کلاس های پایین رفت. _چرا اینجا نشستی بلند شد تا وقتی بچه‌ها داخل زندان هستند باید کلاس ها تعطیل بشه. پشت سرش تمام بچه ها از کی کلاس بیرون آمدند احسان به سمت حیات میرفت که رویکرد به مدیر: _تا وقتی بچه‌ها داخل زندان باشند هر روز اوضاع همینه» _وقتی توی مدرسه نماز جماعت میخوندی نباید فکر اینجاشم میکردین. احسان لبخند کم رنگی روی لب آورد و گفت: _دیدی که روزه گرفتیم نماز هم خوندیم شما و شهربانی هم هیچ کاری نتوانستید بکنید. _آقای حدائق اسم تو و دوستات تو لیست ساواکه. دنبال دردسر نگرد. دست از این برنامه‌های آشوبگرانه بردار. احسان محلی به حرف‌های مدیر نگذاشت و به سمت حیاط رفت مدیر صدایش را بالا برد: _فکر کردین این هم مثل اون دفعه است که «لک زاده» را گرفته بودند و سر کلاسها نرفتین تا مجبور شدیم زنگ بزنیم شهربانی آزادش کنند؟! نه! بار گناه دون این بار خیلی سنگینه!» عصبی به سمت دفتر رفت شماره شهربانی را گرفت که صدای بچه ها داخل دفتر پیچید. _بچه ها بچه ها آزاد باید گردند ... بچه ها بچه ها آزاد باید گردند.» تلفن را رها کرد بلندگو را برداشت جلوی پنجره ایستاد و گفت: _الان نیروهای شهربانی میان داخل مدرسه .هرکی دستگیر شد پای خودشه !فکر نکنید مثل دیروز فقط با یک کلاغ پر سر و در همه چی بهم میاد. این دفعه برخورد جدی باهاتون میشه» بچه ها بی توجه به حرفهای مدیر به شعار دادن ادامه دادند. معاون گفت:«باید یه فکر اساسی کرد کنترل بچه ها با این وضعیت خیلی سخته» _الان زنگ میزنم ساواک !چند تا از این اصلی هارو که دستگیر کنه بقیه آروم میشن» _اینطوری فایده نداره دستگیر هم بشن چون سن‌شان قانونی نیست ۲۴ ساعته آزادشان می‌کند باز همین آش و همین کاسه !باید یه فکر اساسی کرد وگرنه من با سابقه ای که از اینها سراغ دارم هر روز اوضاع مدرسه همینه! _پس باید چیکار کرد؟ _باید زنگ بزنیم آموزش و پرورش روی شهربانی فشار بیاره بچه ها را آزاد کنند. _همین کار را کردیم که این طوری شیر شدن !فردا پای هرکی باز شد شهربانی و زندان ,دیگه شرایط اینجا غیر قابل کنترل میشه. معاون نفس عمیق کشید روی صندلی کنار میز نشسته و گفت:«اصلاً تقصیر خودمونه یه چیزی میشه شهربانی را با خبر می کنیم» اگر گزارش بچه‌ها را ندیدیم که از نون خوردن می‌افتیم! شهربانی بغل گوش مونه نخواهیم اطلاع بدیم ،خودشون با این سر و صداها می فهمند، چند دقیقه دیگه این مور و ملخ میریزن اینجا» _تازه با این اوضاع پیش اومده آیت الله محلاتی اطلاعیه‌ها داده که اگر بچه‌ها آزاد نشوند، نماز جماعت مساجد را تعطیل می کنه! اونوقت طرف حسابمان مردم هستن! مدیر با ادرار شماره آموزش و پرورش را گرفت و گفت: «از دبیرستان شاپور تماس می‌گیرم .اینجا اوضاع هنوز به هم ریخته است .چند روزه بچه‌ها تحصن کردند سر کلاس نمیرن. درخواستشان اینه که چند نفر از بچه ها از زندان آزاد بشن بله... بله.. پس منتظر تماستون هستم» نفس عمیق کشید و به حیات نگاه انداخت همه کف حیاط نشسته بودند و شعار می‌دادند و بعضی از دبیران هم به جمع بچه‌ها پیوسته بودند بعضی هم داخل دفتر نشسته بودند و راجع به شرایط پیش آمده صحبت می‌کردند‌ ثانیه‌ها به کندی می گذشت دفتر رژه می رفت که متوجه شد بچه ها ساکت شدند. از پنجره بیرون را نگاه کرد .دید بچه ها گروه گروه کف حیاط نشسته بودند و درس می خواندند. معاون گفت:«عجب آدمای هستند من موندم اینا با این همه بدو بدو چطور شاگرد اول هستند» _یکی از بچه ها میگفت، شب ها خونه همدیگه قرار می گذارند و به هم توی درس ها کمک می کنند. _بدبختی هم اینه که شاگرد درس خونن.اگر نه به بهانه درس نخوندن از مدرسه اخراجشون می‌کردیم» مدیر سر روی میز گذاشته و به اوضاع آشفته مدرسه فکر می‌کرد هر از گاهی صدای صلوات و شعار بالا میرفت. _برادرم خوش آمدی ..خوش آمدی ....برادر شجاعم، راهت ادامه دارد» مدیر سراسیمه بلند شد و از پنجره بیرون را نگاه کرد دانش آموزان زندانی روی دست بچه ها بالا و پایین می شدند. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸 فرازی از وصیت نامه🌸 به نام خداوندی که اول می بخشد و بعد مهربان است ضمن این که می بخشد مهربان هم هست ◾️ زیر بار ظلم نروید چون اول خود شما ضرر میکنید. چون اگر شما مظلوم واقع نمیشدید ظالم ظلم نمی کرد ◾️مسجد،نماز جمعه وجماعت،مخصوصا نماز اول وقت،قرائت قرآن کریم با معنی هرروز را ترک نکنید، با جماعت باشید که دست خدا با جماعت است. ◾️شفاعت شهدا شامل حال کسانی که پیرو ولایت نیستند نمیشود هرچند اقوام نزدیک باشند... کوهجانی 🕊 🌹🌷🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 |پیشنهاد_دانلود ⏱ روایتگری راویان دفاع مقدس 🌹چرا سیل ،زلزله،کرونا و... رو شما همیشه به خیر تعبیر می کنید 🎧 حجت الاسلام بهرامی 🌺🌷🌺🌷 ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
إِنَّ رَحْمَــتَ اللَّهِ قَرِيــبٌ مِنَ الْمُحْسـِنِينَ 🌸💐🌸💐 ﺑﻪ لطــف حضرت زهرا (س) و اباعبدالله الحسین ع خرید اقلام غذایے و بهداشتے جهت ۵۰ خانواده دیگـر از نیازمندان انجام شد انشاالله توزیع اقلام در روز میلاد حضرت باب الحوائــج ابوالفضل العباس س صورت می گیرد انشاء الله به شادے دل این خانواده ها خداوند از قبول کــند 👇👇👇 ﺑﺎﺯ ﻫﻢ اﮔﺮ ﻣﻴﺨﻮاﻫﺪ ﺷﺮﻳﻚ اﻳﻦ اﻣﺮ ﺧﻴﺮ ﺑﺎﺷﺪ به نیابت بسم الله ... 👇 6362141080601017 بانك آينده بــنام محمد پولادي 🔺▫️🔺▫️ هییت شهداے گمنام شـــیراز 🌹🌷🌹🌷🌹 ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ای علمدارے که دستـت بوسـہ گاه مرتضــاست افضل الاعمــال حیــدر بوسه بر دست شمــاســت... اقتــدا بر مرتضے کــردند جمــع اهل بیت دست تو سرشــار از عطر نسیم بوسه هاست... 🌺🌸🌺 📎مـیلاد حضــرت عــباس (ع) مــبارک و روز جانبـــاز بــاد 🌸💐🌸💐 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
می‌گفت، من از خداوند، جانبازی طلب کرده بودم تا کمی حس و حال حضرت عباس(ع)، درمن به وجود آید! غروبِ یکی از روزهای ماه شعبان بود. شعبان و بیسیم چی‌اش هم در حلقه ما نشسته بودند و هر کدام چند آیه قرآن برای ما تلاوت کردند. بعد از پایان مراسم، همه به سمت سنگر فرماندهی به راه افتادیم. هنوز وارد سنگر نشده بودیم که صدای سوت خمپاره بالای سرمان پیچید. قبل از اینکه به آغوش خاک پناه ببریم، صدای انفجار زمین و زمان را به لرزه انداخت. گرد و خاک انفجار که به زمین نشست، از جا بلند شدم و اولین چیزی که دیدم جنازه بیسیم‌چیِ شعبان بود. ترکش به پیشانی‌اش خورده و با حالت سجده به زمین افتاده بود. نگران شعبان بودم. چند دقیقه طول کشید تا در آن هیاهو پیدایش کردم. به سنگری تکیه داده بود. دست چپش از بازو قطع شده و خون با فشار از محل زخم بیرون می‌زد. به سمتش دویدم. از تعجبِ چیزی که می دیدم مو بر تنم سیخ شد. شعبان، یک مشت از خونش را که روی زمین در حال لخته شدن بود را برداشت و به صورت کشید. گفتم: «مرد خدا! این چه کاریه که می‌کنی؟ » جواب داد: «خون زیادی از من رفته و رنگم زرد شده. دوست ندارم اگر با این حالت شهید شدم، دشمن فکر کند که زردی من سر سوزنی از ترس است. 🌷🌹🌷 🌹🌷🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
«ژیانی سیرت »برگه های کاهی را برای تمرین درس ها جلوی روی بچه ها گذاشت. کتاب زبان راباز کرد تا درس جدید را با هم کار کنند، که صدای کوبیدن چیزی به هم به گوشش خورد صدا از سمت پنجره ای بود که پدر به سمت کوچه کنار شاهچراغ تعبیه کرده بود. _بچه ها شما شروع کنید من الان میام. به سمت پنجره دوید کسی بی وقفه به پنجره می گوید از پشت شیشه مشجر قیافش دیده نمی شد حدس زد احسان باشد چون او از این کارها زیاد میکرد احسان را دید نفسش به سختی بالا می آمد گفت: _زودباش پنجره را باز کن مأموران شهربانی الان می رسند. دستش را گرفت و کمکش کرد از پنجره داخل شود صدای فریاد مردم به گوش می‌رسید روی صورت احسان دوده نشسته بود با هیجان تعریف کرد. _طرف سردزدک درگیری شد گاز اشک آور زدن مامورا تا اینجا دنبالم کردند. لیوان آبی برایش ریخته تا گلو تازه کند _با بچه ها داشتیم درس می‌خواندیم امشب که نمیتوانی بریم خونه درگیری شدید زنگ بزن به بابات بگو امشب اینجایی یه آب هم بزن به صورتت بیا درس بخونیم. زهرایی تا چشمش به احسان افتاد به سمتش رفت و گفت: «هرچی سر کوچه منتظر شدم نیامدی فکر کردم قالم گذاشتی .گفتم ما همین امشب می خواستیم «ژیانی سیرت» با ما زبان کار کنه.» _قالت که گذاشتم. جات توی درگیری خیلی خالی بود. _فکر نکنم .پشت سرت بودم توی شلوغی گمت کردم. _مهدی رو به آنها گفت:«آقا بیا این درس بخونیم نباید از بچه های اونوری کم بیاریم» ژیانی سیرت به بچه‌ها زبان درس میداد وسط تمرین مجتبی سرش را خاراند و گفت: «چقدر سخته ها !!با این وضعی که من دارم فکر کنم توی کنکور بتوانم زبان را خوب بزنم» تا بحث کنکور شد هر کسی راجع به شغل و رشته مورد علاقه حرف میزد. _من می خوام مهندس برق بشم. _من می خوام مدیر بشم می خوام بدونم لیست بچه ها را دست ساواک دادن چه مزه ای داره، که مدیر راست و چپ لیست میفرسته برای ساواک. صدای خنده در اتاق جان گرفت. احسان در تمام مدت صحبت بچه‌ها ساکت بود. _احسان تو نگفتی میخوای چیکاره بشی؟ احسان فکری کرد و گفت: «من بیشتر دلم میخواد درس طلبگی بخونم» _طلبگی ؟!!تو پزشکی روشاخته! _من فکر می‌کنم طلبگی منو بیشتر به خدا نزدیک میکنه زودتر به خدا میرسم. زهرایی لبخندی گوشه لبش نشاند به شوخی گفت: «اینا جد و آبادش اونم روحانی بوده مگه نمی دونستیم پدربزرگ شیخ ابوالحسن حدائقه! تازه پدر مادرش هم روحانی بوده. باید نسلشون ادامه دار باشه یا نه؟!» سکوت در اتاق حاکم شد زهرایی قیافه جدی به خود گرفت و گفت: «اگر وقتی میره پای منبر آقای دستغیب ببینیدش!! چنان جذب حرفاش میشه که میگی تو این عالم ها نیست هفته بره و بیاد، احسان آقای دستغیب رو نبینه ،دق میکنه!». 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
روز شهید بهت تبریک🌸 گفتیم دیروز که بود بهت تبریک گفتیم و امروز که هست رو هم بهت تبریک میگیم . . .😔 حاجی جان توی دنیا چه مدالی🥇 باقی مونده بود که به دستش نیاوردی...؟ ای ای فخر جانباز ها♥️ ای فخر پاسدار ها🌼 سردار دل ها جانباز دفاع مقدس 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
♦️به یاد خانه نشینان ... 🔹توی ‏این روزهایی که بیشتر ماها حوصلمون از و خونه‌نشینی سر رفته، یادمون نره که یه عده‌ برای دفاع از خاک وطن، سال‌های ساله که شدند و بیرون نرفتند... 🔹شهید قطع نخاع که ۳۶ سال بعد از مجروحیتش را به سینه بر روی تخت بود و تمام دوران مجروحیت و جانبازی‌اش را با زخم بستر💔 به‌همراه درد و رنج جسمی گذراند، در تمام لحظات فقط خدا بود ، یادگاران روزهای عشق و حماسه اند؛ خاطرات مجسّم سال هایی که درهای آسمان به روی عاشقان باز بود🕊 و فرشتگان در آسمانِ زمین گرم بودند. سلام بر تو ای جانباز که زیباترین👌 فرصت پرواز را در بال های ات می توان یافت تا ابد مدیون شما هستیم... ولادت حضرت ابوالفضل(ع) و مبارک باد❤️ 🌹🍃🌹🍃 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
🔻 🔅 پاتک سنگین عراق برای باز پس گیری شلمچه شروع شده بود. حسن تاب ماندن نداشت, باید کاری می کرد. رفت به سمت خط. تا عصر چندید بار, جا مانده ها را عقب اورد و باز برگشت... لب هایش ترک خورده بود, از صبح لب به اب نزده بود, باز هم برگشت،تا پس از هشت سال جنگ, شهیدی تشنه باشد که دوست دارد مفقود بماند. 🌺🌹🌺🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شڪ نـدارم نگاه بہ چهره هایشان است ... عبـادتے از جنسِ مقبـول بہ درگاه الهے✅ ڪاش شاملِ حالمـان شود ... 🌸 ﻣﺰﻳﻦ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺷﻬﺪا 🌹🍃🌹🍃 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
إِنَّ رَحْمَــتَ اللَّهِ قَرِيــبٌ مِنَ الْمُحْسـِنِينَ 🌸💐🌸💐 *ﺑﻪ لطــف حضرت زهرا (س) و اباعبدالله الحسین ع* توزیع دوم* اقلام غذایے و بهداشتے جهت ۵۰ خانواده دیگـر از نیازمندان انجام شد انشالله خداوند از قبول کند 🌷🌹 باتوجه به وضعیــت بحرانے کنونے و افزایش مشکلات اقتصادے ، و در خواست خیریه های مناطق مختلف انشاالله توزیع به نیت تعجیل در امــر فرج در * انجــام می شود 👇👇👇 *اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ از همیـــن الان ، با عنایت خود حضرت ، پیگیــر جمع اورے کمک ها و انشالله توزیع اقلام باشیم* 👇 6362141080601017 بانك آينده بــنام محمد پولادي 🔺▫️🔺▫️ *هییت شهداے گمنام شـــیراز* 🌹🌷🌹🌷🌹 ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
استاد : : سیزده بدر واقعی ما این است که از خانه‌های تنگ و تاریک افکار خرافی خودمان به صحرای دانش و بینش خارج شویم 🌷🌹🌹🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
قرآن که خوانده شد دبیر ورزش با صوت و لباس ورزشی سرسبز حاضر شد تمام حرکات کششی انجام می‌دادند سرش را کمی به عقب برگرداند و گفت:« احسان به همه بچه ها اطلاع رسانی کردی؟ همه چیز تنظیم شده است ؟!مراسم سالگرد را باید خوب برگزار کنیما!» _آره تمام هماهنگی‌ها شده .تمام بچه ها در جریان برنامه ریزی امروز هستند. درس هایش را در هم قفل کرد و بالای سر گرفت. _مداح می‌خواهیم باید یکی باشه مجلس را گرم کنه. خم شدن و دست ها را به سمت پایین کشیدند. __اونم جوره یکی از بچه‌ها صداش خوبه میاد میخونه. دستش را به علامت سکوت جلوی صورتش گرفت هم شدند از زیر پا لبخندی زد و گفت: «امروز چهره مدیر دیدنیه!» دوباره بالا آمدند و بعد از چند ثانیه دوباره خم شدند. _آره یادته وقتی سر صف، یکی از بچه‌ها را فرستادیم بالا قران خوند ،چه حالی شد؟ _آره بازم زورما چربی چاره ای نداشت باید قبول میکرد. دبیر سوت پایان ورزش را زد بلافاصله یکی از معاونین ها بلندگو را گرفت و گفت: بچه‌ها از همون اول سبز سریع بریم سر کلاس هاتون. بحث تحول خیره شد اما هیچ کس از سر جایش تکان نخورد. _صفحه اول سریع حرکت کن سمت کلاس، مگه خوابین!؟ هیچ کس از جایش تکان نخورد فریاد زد:« آقای منفرد حرکت کن.» بلندگو را از دست معاون گرفت و دستور داد:« دانش آموزان سریع برید سر کلاس هاتون دبیرها منتظرن» به سان چشمکی زدم احسان دستش را گره کرد و بالا داد:«برای شادی روح شهید مصطفی خمینی صلوات» صدای صلوات در فضای مدرسه پیچید. _هیچ گونه بی نظمی توی مدرسه قابل بخشش نیست، تا چند تاتون را از مدرسه اخراج نکردم برید سر کلاس هاتون» دوباره احسان صدایش را آزاد کرد:« برای سلامتی آیت الله العظمی خمینی صلوات» سعید هم موج های گره کرده اش را بالا داد: «عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز ،آیت الله خمینی، صاحب عزاست امروز» بچه ها پشت سر هم به سینه و سر می زدند مدیر از شدت خشم رگ گردنش باد کرده بود. _سرکلاس هاتون شهربانی نزدیک مدرسه است به محض اینکه صداتون را بشنوند میریزن اینجا! بچه ها بی اعتنا به حرفهای مدیر عزاداری می‌کردند مدیر گفت: «نفعتونه همین الان تمامش کنید هر اتفاقی افتاد پای خودتونه» احسان از سقف بیرون آمد و گفت: «بچه ها نترسید اونا هیچ کاری نمی تونن بکنن. عزاست امروز روز عزاست امروز....» مدیر در حالی که خونش را می خورد پله ها را یکی دوتا کرد و به سمت احسان آمد سکوت در مدرسه حاکم شد. _میوندار شدی ؟!وقتی کت بسته تحویل ساواک دادمت، می‌فهمی!!» دستش را بالا آورده با صدای بلندی گفت: «میمون وقتی زیر پاش داغ بشه بچه هاش رو میذاره زیر پاش تا خودش سالم بمونه !حالا هر کی می خواد دچار دردسر نشه بر سر کلاسش!» احسان در جوابش گفت: «این قانون جنگله!» نعره ای کشید و کشیده محکمی کنار گوش احسان خواباند. تمام صفحه بچه ها به هم ریخت و بچه ها دور تا دور احسان را احاطه کردند. _مرگ بر منافق..! مرگ بر منافق..! از چهره مدیر پرید.بچه ها می آمدند تا به مدیر یورش ببرند .معاونها هم که ترسیده بودند از جایشان تکان نخوردند. مدیر در حلقه محاصره بچه ها گیر افتاده بود صدایی از جمعیت بلند شد:«مدیر باید به خاطر این رفتارش از احسان و بقیه بچه ها عذرخواهی کنه!» نگاه آینده در شرایط احصان دوخت و گفت من معذرت می خوام بعد رو کرد به بچه ها گفت:« من معذرت می خوام» « 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
سالن آمفی تئاتر مدرسه پر بود از دانش آموزان. مدیر رفت روی سن پشت بلند گو و گفت: «دانش آموزان عزیز توجه کنید ما این جلسه را ترتیب دادیم تا شما راحت مسائل و مشکلات تان را مطرح کنید هر چیزی رو که لازم دارید بگین. ما هم قول میدیم تمام سعی مان را بکنیم تا توقعات شما برآورده بشه» از جلوی سالن یکی از دانش آموزان سال اولی بلند شد و گفت :«مدرسه بوفه نداره ،ما بوفه میخواهیم» مدیر بی اعتنا به خنده هایی که از میان جمعیت بلند شده بود در جوابش گفت :«چشم عزیزانم براتون بوفه هم میزنیم دیگه چه درخواستی دارید؟مسائل رو بگید تا توی همین جلسه حلش کنیم تا دیگه زد و خوردی بین دانش آموزان و مسئولین مدرسه پیش نیاد» سکوت چند لحظه‌ای در سالن جان گرفت. همهمه خفیفی بین بچه ها بود. _ سال اولی ها گفتند بچه های سال بالاتر هم بگن.. مهدی رحیمی حقیقی دست بالا کرد. _آقا میشه بیایم پشت بلندگو حرف بزنم. _بفرما عزیزم بفرما شیرینی توی دستش بود بلکه به سمت سن میرفت صداهایی از میان بچه ها به گوشش می خورد ببینم چه می کنیا.... جوانمرد گل بکار ....حواستو جمع کن چی میخوای بگی.. رفت بالای سن و پشت بلندگوی ایستاد .نگاهی به جمعیت حاضر در سالن انداخت. تا حالا تجربه را که جلوی دو هزار نفر صحبت کند نداشت به خصوص اینکه همه سراپا گوش بودند. سینه صاف کرد و سر نزدیک بلندگو برد و گفت: «چیزی که ما می‌خواهیم حکومت جمهوری اسلامی به رهبری امام خمینی» صدای همهمه جمعیت بلند شد .احسان هم که موقعیت را عالی دید از وسط جمعیت بلند شد مشت های گره کرده اش را بالا برد و گفت: «درخواست ما حکومت جمهوری اسلامی» تمام سالن یکپارچه شعار می‌دادند.مدیر صورتش مثل لبو گل انداخته بود. ترس و غضب در چهره‌اش آشکار بود. سریع بلندگو را گرفت و صدایش در سالن پیچید: «آقای مهدی رحیمی حقیقی وقتی اسمت رو دادم ساواک میفهمی یک من ماست چقدر کره داره!! من رو باش که جلسه گرفتم به حرف شما گوش بدم لیاقت ندارین..» مهدی شیرینی را قورت داده و از روی سن پایین پرید _صداتون میره شهربانی میریزن اینجا دستگیرتون میکنن متفرق بشید سر کلاس هاتون. صبح روز بعد موقع شروع کلاسها مهدی به علی گفت: «تو که خط قشنگه این جمله رو که میگم روی تخته بنویس» علی رفت پای تخته و نوشت: «آنها که رفتند کاری حسینی کردند، آنها که ماندند باید کاری زینبی کنند وگرنه یزیدی اند» هنوز جمله توی دهان مهدی بود که مدیر در چهارچوب در کلاس ایستاد و نگاهی به تخته انداخت و خشمگین به هردو ایشان نگاه کرد با صدای محکم گفت:« یالا بیاین توی دفتر کار تون دارم .سریع! » پشت سر مهدی، علی و احسان و چند نفر دیگر از بچه‌های دیگر هم آمدند. مدیر روی میز داشت چند برگه را جابجا می کرد که گفت:«من دلخوشی از شما جغله ها ندارم .چند روز خواهشاً مدرسه نیاید یکم شر توی مدرسه بخوابه» خنده گوشه لب احسان نشست. _شما خودتون گفتین خواستتون رو بگین ما هم گفتیم. مدیر نگاه در ایده اش را به احسان دوخت و گفت:« جلسه گرفتیم اوضاع بهتر بشه، بدتر شد! از همون دیروز اسم تون رفته تو لیست ساواک !برید دیگه مدرسه نیاین» مدیر برگه جلوی رویش را بالا آورد و گفت :«این لیستی که من تحویل ساواک دادم از امروز دنبالتونن» اسم چندتایی را میشد از بالای صفحه دید مهدی رحیمی حقیقی... احسان حدائق.... سعید ابوالاحراری.. صدای مدیر بلند شد :«بازم که وایسادی این دست از سر من پیشونی سیاه بر می دارین یا نه ؟!نمیخوام چند روزی ببینمتون» _امروز توی مدرسه توحید بچه هاشون میخوان بریزن به هم .بریم؟!!» « 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✍ﻫﻤﺴﺮاﻧﻪ : در طول زندگی مشترکمان یک روز نشد خنده از لب‌های همسر دلسوزم کنار برود، همیشه در بدترین شرایط زندگی و در هر زمان لبش پر از خنده و چهر‌ه‌اش نورانی بود. جز در یک صورت غم و غصه را در چهره‌اش می‌دیدم و آن این بود که هرگاه پای رهبر عزیزمان می‌نشست و نگرانی را در چشم‌های ایشان می‌دید نگران می‌شد به حدی که اشک از گوشه چشمانش سرازیز می‌شد. 🌹🌷🌹🌷🌹 🌷 🌺🌷🌷🌺 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz