eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.1هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🌱🌸🍃🌸🌱🌸 صبـحانه‌ی عشــق هم صفایی دارد... چایی ز محبت و کمی نان و پنیر... 🤚 🍃 🌸🍃🌸🌱🌸🍃🌸🌱🌸 @shohadaye_shiraz
🔻 سلام آقا دوباره جمعه و ...! جمعه نشانی از گل روی تو دارد به قلبش آدرسی از منزل و کوی تو دارد اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 ❤️ﺩﻟﻤﺎﻥ ﺗﻨﮓ اﺳﺖ ﺑﺮاﻳﺘﺎﻥ... 🏴🏴🏴🏴 @shohadaye_shiraz
😳ﻗﺒﺮ ﻋﺠﻴﺐ ﻳﻚ ﺷﻬﻴﺪ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺳﻲ 😳 ✍: قبر حقیر به یاد مظلومیت چهار امام در بقیع ﺧﺎﻛﻲ و بی نام و نشان در میان شهدا جای دهید شاید این بتواند مظلومیت شیعه را اثبات و از گناهان حقیر بکاهد..." : ﺷﻠﻤﭽﻪ ﻛﺮﺑﻼﻱ 5 ☘🌺☘🌺☘ ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * نوک زبانم است بگویم نه ،که حاج داوود وارد می شود .همین که چشمش به من می‌افتد هول و کلافه می پرسد: چی شده عباس؟ پاسدار یک نگاه به من و یک نگاه به حاج داوود می‌کند .از تشابه چهره مان متوجه برادر بودن میشود .حسین هم کلافه تر از داوود کنارش ایستاده. نگاهم روی آن دو جابجا میشود. پاسدار به من میگوید :شما را لطفاً بیرون باشید. بیرون میروم. سرباز که انگار دارد یک قاتل را می پاید .گز میکند طرفم و می‌گوید: سیگار داری؟ _نه ما خانوادگی اهل دود و دم نیستیم. انگار که فحشش داده باشم از من فاصله میگیرد.از داخل صدای حسین می‌آید که دارد سیر تا پیاز ماجرا را برای فرمانده توضیح می دهد .دلم برایش می‌سوزد که زن و بچه اش را توی شهر غریب گذاشته علاف ما شده. از سنگر که بیرون می آیند سروکله پاسدار هم پیدا می شود. صدا میزند: عقابی بزار برن! مانده ام چطور به برادر هایم بگویم که این علیرضا ،علیرضای ما نبود. 🌿🌿🌿🌿 _لیلا هاشمی نژاد؟لیلا مگه با تو نیستم؟! حواسم که جمع می‌شود. ۲۲ جفت چشم نگاهم می کند .یک نظر خانوم معلم را می‌بینم. می‌گوید: خوب حالا بگو من چی گفتم؟ نگاهی به تخته سیاه می کنم .فقط میدانم که درس علوم بود و داشت درباره کیلووات حرف میزد. _چرا گوش نمیگیری؟! فردا که داداششت از جبهه اومد،میاد دفتر به سین جیم کردن ما که درس لیلا چطور بوده؟! برمیگردد پای تخته سیاه.دوباره به پدر و برادرم فکر می‌کنم که آیا تا حالا پیدایش کرده یا نه؟ چقدر خوب میشد اگر مدرسه تعطیل بود و همراهش میرفتم. سه سال قبل که پنجم ابتدایی بودم با پدر و مادر رفتیم منزل عمو حسین ،بعد رفتند علیرضا را از پادگان آوردند پیش مان. غروب که شد علیرضا دست من و دخترعمو را گرفت و به بازار برد .بازار کوچکی که خیلی زود به انتهایش رسیدیم دوباره برگشتیم جای اول مان. علیرضا که انگار دلش نمی آمد زود گشت و تفریح ما را تمام کند، هی ما را توی بازار کوچک هفت تپه می‌چرخاند. برای هر دوتامون عروسک و مداد رنگی خرید پشت سر هم می گفت :هر چی میخواهی تا برای عزیزای دل خودم بخرم و پشت سر هم کاکل مرا می بوسید و دستشان می کشید. وقتی برای دوستانم از خوبی های علیرضا می‌گویم همه آرزو می‌کنند که برادری مثل او داشته باشند .مریم می گوید: خوش به حالت داداش ما را بگو که از بابا و مامان نترسه،لهمون میکنه! ولی آخه چرا توی این چند روز زنگ نزده؟! اون که میدونه من و مرضیه چقدر منتظر هستیم. میدونه هر وقت تلفن کنه ما دوتا تا خانه می‌دویم و از بابا و مامان مژدگانی می گیریم. پس چرا زنگ نمیزنه ؟!دو هفته بیشتر هست که زنگ نزده !!او که می داند مادر هر ظهر و غروب سر راهمان می ایستد و می پرسد :کاکاتون زنگ نزد ؟!حالا گیرم دستش بند بوده و به قول مامان در جبهه درگیره... بابا چرا خبری ازش نیست!؟ _لیلا بازم که گوش نمیدی؟! اگر مشکلی هست به من بگو.. _نه فقط به فکر داداش علیرضا هستم. _این که مشکل نیست.داداشت که بار اولش نیست رفته جبهه. انشالله همین روزا پیداش میشه. صدای زنگ مدرسه می پیچد .توی محوطه منتظر مرضیه می شوم .بی حوصله و رنجور می آید و می گوید: دیدی امروز هم زنگ نزدن.!!! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
ماه صفر سال ۶۵ ، در پادگان شهید دستغیب اهواز بودیم. محمد سرگشته و حیران بود. گفتم: چی شده محمد؟ گفت: یه جای خلوت و دنج می خوام، با خودم خلوت کنم، کسی مزاحمم نشه! دیگر ندیدمش تا فردا که ۲۸ صفر، سالروز رحلت حضرت ﺭﺳﻮﻝ(ص) بود. محمد را دیدم. یک رادیو روی زمین بین دو پایش گذاشته بود. رادیو روضه می خواند و شانه های محمد از گریه تکان می خورد. تا اذان ظهر بی آنکه سرش را بلند کند، اشک می ریخت. وقت نماز شد. نمازش را که خواند دوباره سرش را روی زانو گذاشت و شروع به گریه کردن کرد. دیدم حال خوشی دارد مزاحمش نشدم. غروب حال و احوالش سر جا آمده بود. گفتم: محمد چی شده، امروز خیلی بیتابی کردی؟ گفت: امروز اتفاق بزرگی افتاده، پیامبر اسلام رحلت کرده و از دنیای ما به دنیای دیگه رفته. این غم واقعاً برام سخت و سنگین بود. چند قدم که راه رفتیم گفت: ولک، کسی از حال امروز من با خبر نشه! منبع کتاب پرواز فرشته 🏴🏴🏴🏴 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷ﺷﻬﻴﺪﻱ ﺑﺎ ﻗﺒﺮ ﺧﺎﻛﻲ🌷 ✍ *خدا پر ميزند براى قبرستان بقيع آخر تا چه حد ، و به همين منظور از شما ميخواهم که اگر جسدم به دستان رسيد را درست نکنيد و خاکي بگذاريد همچنين دوستان ديگرم که بعد از من به جبهه مي روند پيشنهاد مي کنم که اگر مايل بودند چنين سفارش کنند تا ما هم قبرستاني شبيه داشته باشيم تا زماني که قبرستان بقيع گردد . ... »* ☘🌷☘🌷☘ ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲┊  【امــامِ‌ࢪضـاجانـم💛🌱】 🏴 باز شب آخر ماه عزاست 🏴 باز دلم پيش امام رضاست 🏴 باز دو چشمان ترم تشنه‌اند 🏴 باز خراسان دلم کربلاست (ع)ﺗﺴﻠﻴﺖ ﺑﺎﺩ 🏴🏴🏴 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🏴🏴🏴🏴🏴
🍂 به به چه نسیمے،چه هوایی سرِصبح به به چه سرودِ دلگشایے سرِ صبح صبحانہ یِ من بهشتےاز زیبایی ست پیچیده چه عطرِ خوشِ چایے سرِ صبح 🤚 🍃 🍂 @shohadaye_shiraz
🌷 🌷 چنـد روز قبـل از شهــادت به یکے از دوستانـش گفت : "خیلی پر میزند برای (علیه السلام) ، دوست دارم بروم "😭 بعــد از ، ابراهیــم اشتباها" توسـط به سمـت رفـت و طبـق مشهــدی ها دور حـرم طـواف داده شـد .... بعدا" که پیکـر ابراهیـم شنـاسایے شد به شیـراز و بعـد منتقـل شد و پیکر پاڪش در ڪنار شهداے دیگر آرمید. 🍀🍀🍀🍀 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🏴🏴🏴🏴🏴 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * خط ساکت است .بچه های گردان حضرت رسول که از صبح را تحویل گرفته اند .در حال بگو مگوهای معمول هستند .مهمتر از همه اینکه از شهرک الدوعیجی خبر رسیده که بابانظر پهلوان و معرکه گیر محله‌های مشهد ،فرمانده تیپ عراقی‌ها را به اسارت گرفته است .خبری که مثل بمب صدا کرده و همه جا دهان به دهان می شود. _چطوری؟ _یه نوع دیوونگی !یه ریسک خطرناک .!سوار موتور شده و زیر آتش از بین دو خط گذشته و تا در ساختمان فرماندهی تیپ که توی شهرک بوده رانده و از آنجا فرمانده که بیرون بین دو محافظش با بی‌سیم صحبت می‌کرده مات و مبهوت نگاه بابانظر می کنه. بابانظر رگباری میگیره و محافظا شو میکشه و میپره رو سر و گردن سرهنگ و با هم چنگ به چنگ میشن. _بگو کشتی گرفتن دیگه! _آره خوب این بابانظر از قبل هم کشتی گیر بوده. خلاصه سرهنگ رو میزنه زمین و تا بقیه خبردار بشن دست و پاشو می بنده و برش میداره میاره _و سالم هم میرسن؟ _بله همین یکی دو ساعت پیش اتفاق افتاده! گوش غیب پرور به صحبت‌های داغ و با حرارت دو بسیجی است که با آب و تاب از بابانظر می گویند. یک مرتبه دارعلی سراسیمه از راه می رسد .اول نفس نفس می‌زند و بعد انگار که با برق خشک کرده باشند این مجسمه وسط میدان شهر عمود میشود پشت خاکریز. یک دستش طرف عراقی ها را نشان می‌دهد.غیب پرور می‌گوید :دارعلی چی شده؟ دار علی که رگ گردنش باد کرده همانطور ایستاده و نفس نفس میزند علیرضا که دو قدمی او ایستاده می پرد روی خاکریز و به سمتی که دست دارعلی کشیده شده نگاه می‌کند _حاجی غلام حسین اینجارو نگاه.. و هول از سینه خاکریز سر میخورد پایین. خودش را به غلامحسین می‌رساند و تا بخواهد چیزی بگوید دارعلی زبان باز کرده است. _عراقیان مثل مور و ملخ دارن میان! و دست به اسلحه از سینه خاکریز بالا می‌رود ‌.علیرضا هم همین حرف را تکرار می کند و می پرد پشت تیربار .حالا غیر از علیرضا ،هاشم، مجید، غیب پرور ،محمد غیبی، روزی‌طلب و نبی رودکی هم حضور دارد. یعنی فرمانده لشکر و همه معاون های دسته اولش فقط ۲۰ یا ۳۰ متر متر با عراقی‌ها فاصله دارند. علیرضا همچنان پشت تیربار است و هاشم اعتمادی نارنجک پرتاب می‌کند. یکی مچ دست غیب پرور را می‌کشد.چشمش می‌افتد به رضا رودکی که پشت سرش ایستاده است _رضا بگو چه خبره؟ رضا برخلاف همیشه جدی و محکم می گوید :حاجی خواستم اگر زحمتی نیست این تسویه حساب ما را ببریم! _بچه حالا چه وقت شوخی کردن؟ زود باش یک کاری بکن دیگه رضا میزنه زیر خنده و می‌دود. غلامحسین می‌گوید :عجب حالی داره این آدم به خدا »و حلقه نارنجک را که می کشد و پرت می کند. همزمان به محمد غیبی می‌گوید :خدا خیرت بده تو فقط خشابا را پر کن مجید سپاسی روزی طلب و نبی رودکی, آرپی‌جی برداشته‌اند. عراقی‌ها دیوانه‌وار خط را می‌کوبند. توپخانه و ادوات لشکر هم بی وقفه آتش می ریزد روی مقر های عراقی .اما هیچکدام خیال کوتاه آمدن ندارند .هم هر دو طرف با تمام قدرت تلاش می‌کنند تا هرچه دارند رو کنند. فکر و خیال رشادت بابانظر از ذهن و زبان بسیجی‌ها پریده است .لرهای نورآبادی لوکه می‌زنند بلند و پی در پی ! و بعد فوکی موشک‌های آر پی جی است که پشت سر هم به طرف تانک ها میرود شهدا و زخمی‌ها لحظه به لحظه بیشتر می شود .دندان‌های علیرضا روی هم ساییده و پوکه های برنزی در فاصله بین خودش و یک بسیجی پاشیده می شود روی خاکها. از قبل چندین نوار را چرب و آماده گذاشته که برای چنین وقتی کم نیاورد. حتی یک تیربار هم با نوار جدا گذاشته است تا به محض لزوم از آن استفاده کند فریاد باریکلا به علیرضا در فضا می پیچد. لبه های خاکریز هر لحظه فرو می‌ریزد .غلامحسین در ازدحام صداها وینگه ترکش ها را هم می‌شنود ‌نبی رودکی در یکی دو قدمی اش با توپخانه صحبت می‌کند .صدای عباس مشفق از پاور صوت پخش می‌شود .نبی گرای دقیقی به مشفق می دهد و می گوید :«آره سری همین جداره هلالی پشت نهر را با شدت بیشتر بکوبید.» رمز بی رمز. کسی توی این گیر و دار فرصت نمی کند توپ و خمپاره را به نقل و نبات و یا پرتقال و لیموشیرین تشبیه کند. کاری که فرماندهان عراقی هم از آن دوری می کنند .انگار چیزی نیست که لازم به مخفی گویی باشد .همه چیز به یک مقاومت جانانه بستگی دارد. نور منوری که بالای سر غلامحسین می‌ترکد ذهنش را می‌برد به آن سوی روشنایی .نگاهی به دور و برش می کند هیچ چیز در دود و دولاغ پیدا نیست . در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
(ﻋﺞ ) و 🌷🌹🌷🌹 ﻃﺮﺡ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ , ﺩﺭ و ﺗﻮﺯﻳﻊ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪاﻥ ﺷﻴﺮاﺯ 👇◾️👇 ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ و ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ : 6362141080601017 بانك آينده بــنام محمد پولادي 🔺▫️🔺▫️ *هییت شهداے گمنام شـــیراز* 🌹🌷🌹🌷
اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭس🌹 🌷🌹 شهید فخار علاقه و عشق عجیبی به حضرت (ع) داشت .✅ یکی از آرزوهای او این بود که پس از بدنش حول مطهر ثامن الحجج طواف داده شود . پس از شهادت شهید فخار، به علت اشتباهی که به خواست خداوند در تقسیم شهدا پیش آمده بود بدن مطهر او را به عنوان یکی از شهدای دیار خراسان به فرستادند، تنها زمانی این اشتباه کشف شد که طی سنت دیرینه او را به دور قبله دل و مزار امام طواف داده بودند . بدن ﻣﻂﻬﺮ شهید, به مشهد رفت و پس اززیارت امام رضا (ع) به کازرون بازگشت و به خاک سپرده شد. 🌸➖🌸➖🌸 🌹 . ﻛﺎﺯﺭﻭﻥ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌹 ☘☘🌺☘☘ ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ 👇👇 ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ممنون که دو ماه اجازه دادی ارباب پای علمت به سینه و سر بزنیم یکسال دوباره چشم در راه هستیم تا ماه محرم تو پرپر بزنیم 🏴🏴🏴 اﺯ ﻣﺎ ﻛﻪ ﮔﺬﺷﺖ ... اﻟﻬﻲ ﻫﻴﭽﻜﻲ اﺯ ﺳﻔﺮ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﻮﻧﻪ 😭😭 🌷🌹🌷🌹 🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ 📹 ماجرای لغو سخنرانی حاج قاسم در حرم حضرت معصومه(س) 💢نتیجه این همه اخلاص میشه اینکه خدا محبتش رو توی همه قلب های سالم قرار داده... ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌ 🌷 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌷 🌷 🌺🌷🌺🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🕊🍁 چشمانت ، نگاهت همان اتفاقیست که هر صبح ؛ شهر دلِ من را گرم می‌کند ... 🤚 🍃 🕊🍁 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ساعتی می گذرد .هوا تاریک شده خط آرام می‌شود. آرام نه اینکه خمپاره نبارد و توپ منفجر نشود. نه !اینها همه هست اما تانک ها برگشتند. توی نخلستان  پشت خاکریزها .تیربار علیرضا نمی فرد و  آرپی‌جی ها فوکه خشک و خشن پمی کشند .حالا زیر سوسوی منو‌رها، چتر نخل‌های باغات بصره دیده می‌شود. همه می‌گویند می بینیم اما علیرضا نمی‌بیند. یعنی چشمان خسته و پر از خون مرده‌اش دیگر آن قدرها فروغ برایشان نمانده که چتر نخل ها را ببیند. نبی رودکی با یکی ،دوتای دیگر رفته‌اند .غیب‌پرور علیرضا را می‌بیند که کنار تیر بارش روی پشت افتاده است. اگر می‌توانست زحمت نفس کشیدن را هم از خود سلب می کرد تا ته مانده توانش را حفظ کند. اما باید نفس بکشد و می کشد. پاهایش انگار وزنه های اضافی هستند که به تنش وصل شده‌اند .درد زخم دستش می‌رسد به مغز سرش .پلک هایش انگار که خواب را از یاد برده باشند . روی کاسه چشم ها چفت نمیشود.دانه های باران که می‌افتد روی صورتش نگاه می کند به آسمان. حاج غلامحسین برای لحظه‌ای به این فکر می‌کند که اگر باران بیاید خوب است می داند که این زمین های رملی اگر بارانی شوند تانک‌های عراقی زمین‌گیر می‌شوند .یعنی باران میشود بلای جان تانکها. اما مانده است که پشت این خاکریز بی سرپناه چگونه میشود زیر باران تاب آورد .این همه جسدی که پهن شده اند پشت خاکریز .چطور ؟ آهی می‌کشد و صاف می نشیند‌ نگاهی به دور و برش می کند .علیرضا کنار دستش نشسته و انگار که خشکش کرده باشند تکان نمیخورد.غیب پرور میداند او چقدر خسته است .سروصدای لودری که نبی رودکی فرستاده تا خاکریز را ترمیم کند، نگاه غلامحسین را از علیرضا دور می کند‌ نمی داند که مجید ،هاشم، محمد غیبی و روزی طلب کجا رفته اند ؟حدس می‌زند که آنها هم افتاده باشند پشت خاکریز و از زور خستگی به خود پیچند. غلامحسین کسی را می‌بیند که نزدیک می شود می رسد به خودش تکیه اش به گونی‌های خاک است ‌ _دادا ...دادا چشم باز می‌کند _دادا ...این لودر مال شماست؟ غلامحسین انگار که باورش نشود کجاست نگاهی به دور و برش می کند و نگاهی به چهره مردی که رگه‌های بلوز پلنگی دیده می شود. مرد اجازه می دهد که غلامحسین حواسش جمع بشود _دادا این لودری که اینجا کار میکنه بگین حواسش باشه که جنازه بچه های لشکر امام حسین اینجاست. غلامحسین هول بلند می‌شود دست می‌اندازد دور گردنش و می‌گوید: «حاجی شما هستین؟» اوهم براق می شود توی صورت غیب پرور و می‌گوید: _غلامحسین خوابت برده بود؟! روبوسی می‌کنند.غیب پرور می‌گوید:الان میفرستم دنبال رانندش که حواسش جمع باشه. مرد که خداحافظی می کند هنوز دو قدمی فاصله نگرفته که علیرضا از غیب پرور میپرسد :حاجی این کی بود؟ _نشناختیش!؟ حاج حسین خرازی بود دیگه! _واقعا میگم یه جای دیده بودمش! بلند می‌شود تا به راننده لودر بگوید که حواسش به شهدا باشد. زمان به کندی می گذرد کسی در قید زمان و مکان نیست  .شب می رود که به نیمه نزدیک شود. غلامحسین و هاشم در یک گودال مچاله شده اند.پتوی روغنی پر از خاک را که شاید تا روز قبل رو انداز یکی از ده‌ها قبضه خمپاره انداز عراقی بوده کشیدند روی سرشان. با این حال از سرما می لرزند. روزیطلب و محمد غیبی هم گودال دیگری گیر آورده اند صدای پاور صوت بیسیم مسئول محور بلند می شود ‌جای غلامحسین، هاشم جواب می دهد .از آن طرف نبی رودکی صحبت می‌کند .از هاشم می خواهد که جلدی خود را به مقر تاکتیکی برساند. تا آنجا راه زیادی نیست. همان مقر فرماندهی تیپ ۱۱۰ عراقی‌ها است که حالا به مقر ابوذر معروف شده. هاشم به غلامحسین می‌گوید: شما حواستون به خط هست؟! و از جا بلند می شود. علیرضا باری از پتو  بر دوش گرفته وبه هر کدام یکی می دهد به اینها که می رسد می گوید: _دوتا کیسه خواب عراقی‌ها  هم برای شما آوردم. وکیسه خوابها را می‌اندازد زمین .هاشم کیسه اش را پرت میکند برای معاونش محمد غیبی. دوباره به غلامحسین می‌گوید :«حاج غلام باید مواظب باشید که عراقی ها سر و کله شان پیدا نشه» _به خدا نای نفس کشیدن هم ندارم تا ترسه.. _هاشم به طرف محمد غیبی می‌رود این بار از او می خواهد که حواسش به خط باشد ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
💌فرازی از ء شهید: 🔰همانطور که خمینی(ره) فرمودند: “پیرو ولایت فقیه باشید تا به مملکت و اسلام ضربه نخورد”، اصل ولایت فقیه اصل بسیار مهمی است که همه ی کسانی که به خدا و اهل بیت عصمت و علیهم السلام اعتقاد دارند باید به توجه ویژه به آن داشته باشند. هر کجا که دور شدیم و غفلت کردیم ضربه خوردیم. 🔰به گفته اهل قلم (آوینی): ”. اگر شهید نشدیم لاجرم باید مرد” چه بهتر که انسان به واسطه ی ریختن خون خودش بتواند به دین اسلام کمک کند. چه چیزی بالاتر از این است که خیر دنیا و آخرت در پی دارد. البته این مطلب را بگویم که را به هر کس نمی دهند و خدا به بندگان ویژه ی خود می دهد و من این احساس را می کنم که لیاقت این امر را ندارم و از خدا می خواهم که این لیاقت را شامل من سرتا پا گناه🚫 و تقصیر کند. انشاء الله 🌷 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 هر وقت کار گیر کرد، به اینجا زنگ بزن!ﻛﺎﺭﺕ ﺣﻞ ﻣﻴﺸﻪ 🎙 به روایت: حاج حسین یکتا ... 🌺🌹🌺🌹 @golzarshohadashiraz
💞💖 تو جلسہ خواسـتگارے آن قدر سر بزیر 😓 بود که گفتــم تمام گلهاے قالے را شمرد ....😇 ولی پــس از ازدواج احساسات و  را به راحتی بروز می‌داد 💞💝 محـــمد من را « من» خطاب می‌کند.💗 نام مرا  در همراهــش «عاشقانه من» ڪرده بود،... هـر وقت دلـــم برای محـــمد تنگ می‌شود😔 با گوشے محــمد شماره خودم را می‌گیرم یا به محمد زنگ می‌زنم و می‌گــویم محمــد تو رفتی و عاشقانه‌ات را تنها گذاشتی».😭 همہ عاشقانہ هاے زندگیــش را فداے ع کرد 🚩 🌷🌹🌷🌹 ☘ یادش با صلوات 🌷 🌹🌹🌷🌹🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 گره گشایی و بــرزخ‼️ 🍃 محمد در انجام بسياري از كارهاي چه در محيـط كار سپاه و چه در محيط خارج از آن پيشــقدم بود و با همين روحيه بود كه نخستين با عنوان ، با حضور دانشـجويان تشكيل داد تا بتوانند در مناطق به مردم خدمت كنند. 🍃 یکےاز کارهای ماندگار او ایجاد امام زمان (عج) قائمشهر بود، صندوقے كہ باهـدف جمـع آورے كمڪهاے خيـرین براي محرومان راه اندازےشد و هنوز نيز فعاليت خود را ادامه مي دهـد.✅ 🍃 همسر شهید می گوید که؛ یک شب محمد را دیدم، پرسیدم حال و روزت چطور است؟ گفته بود: «حالم خیلی خوب است و شرایطم عالے است، هرجا به بر می خورم به دو نکته اشاره می کنم و رد می شوم. یکے خیریه صاحب الزمان که در مازندران تاسـیس کردم و دیگرے فعالیت های جهادے که انجام دادم... » 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
بہ حمداللہ و باز به عنایت حضرت زهرا (س) در ایام پایانی ماه صفر و همچنین طبق وعــده و در روز اول ماه ربیع الاول تعداد ۷ رأس گوسفند به جهت و تعجیل در مولایمان حضرت صاحب (عج) و همچنین رفع و مصیبت و بیمارے از عالم ، ڋبح گردید توزیع این بسته ها با همکارے خیریه های مناطق مختلف شیراز ، بین ۱۸۰ خانواده نیازمند ، به امام زمــان (عج) و شهدا در حال انجام مے باشد 🌷🌹🌷🌹 خداوند از بانیان خیر قبول کند و خوشحالی دل این خانواده های نیازمند را گره گشاے دنیا و آخرت آنهـا قرار دهد 🌷🌹🌷🌹 شادی روح امام و شهدا و اموات بانیان خیر 🌸🌷🌸🌷 *هییت شهدای گمنام شیراز*
🌸🍃 دوباره سَرَم در هوای شماست تمامِ دلم سر سرای شماست... به سوی خدا رفتم و دیده‌ام فقط ردِ پا ردِ پای شماست... 🤚 🍃 🌸🍃 @shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * سست و بیحال روی تخت افتاده نای نفس کشیدن ندارم. اعصابم بهم ریخته!دیگر مقر و پادگانی نمونده که نگشته باشیم. پس این بچه کجاست؟ شلمچه ؟!چه جوری برم شلمچه ؟!از ظهر تا غروب پشت دژبانی سوسنگرد ماندیم .راهمان ندادند از بس التماس کردیم زبانمان مو درآورد .جواب مون فقط یه جمله بود .توی این بل بشوی عملیات مگه میشه آدم شخصی را گذاشت بره شلمچه؟؟ پس یک راه مونده اینکه بیمارستان‌ها را بگردیم. اگر صدای نفس های داوود نباشد از تنهایی میمیرم .اگر حسین نمی میرفت هفت‌تپه بیدار می‌ماند و با هم پشت بام می رفتیم .کاش پیرمرد مدیر مسافرخانه کلید را نمی سپرد به نوه اش و نمی‌رفتم منزلش تا میرفتم پیشش و گپ میزدیم .حاج داوود خوابش برده.حسین مرخصی اش تمام شده بود و باید میرفت یک جایگزین پیدا می‌کرد خدایا چه کنم؟! بچه ام کجاست ؟مگر این شلمچه چقدر بزرگه که از این همه آدم یکی بچه من را ندیده؟ داوود مثل کودکی معصوم خوابیده .مثل وقتی که علیرضا کوچک بود و می خوابید .اما علیرضا وقت خواب هم نمی از خنده بیداری روی لبهایش بود.ذهنم می رود به صدیقه! اگر برای علیرضا اتفاقی بیفته چه میکنه صدیقه؟!بعد که بزرگ شده و بهش گفتیم که اگر علیرضا نبود توی شکم ننت سقط میشدی چی میگه؟! طفلکی چه وابستگی شدیدی به کاکاش داره ؟کِی بود که علیرضا توی نامه نوشته بود که کاش صدیقه تو گتوند پیشم بود تا براش بستنی می‌خریدم و نمی گذاشتم توی کوچه و خیابون بره؟! کِی بود که وقتی داشت نماز میخوند صدیقه از سر و کولش بالا می رفت از خنده غش می کرد .کی بود که براش لالایی می‌گفت و قصه تعریف می‌کرد. انگار نه دو ماه پیش که دویست سال پیش بود! انگار اصلا چنین اتفاقاتی نیفتاده و همش رویای شبانه بود که وقتی از خواب پریدم از آن همه خوشی هیچ خبری نبود. لرزه ای به جانم افتاده از درون داغم و از بیرون سرد. اگر علیرضا بود با زور می رساندم به اولین درمانگاه و تا مطمئن نمی‌شد که مشکلی ندارم دست بردار نبود. «آقا جون تو رو خدا مواظب خودت باش تو که میدونی علیرضا بدون تو و ننه می میره.» خدایا پس چرا من بدون علیرضا من زنده ام؟! باید کسی بیاد خبر بده شهید شده توی سردخانه است تا سکته بزنم؟ عمه اش که مرد وصیت کرد علیرضا در هر پست و مقامی که باشه پیش تختم باشه !!علیرضا تا جلیان برای عمه اش گریه می‌کرد. به آنجا هم که رسیدیم وصیت عمه را به جا آورد سینی پر از حلوا را گذاشت روی سر و شد پیش تخت عمه‌اش !از در خانه تا امامزاده و کنار قبر، سینی را بر فراز دوتا دست گرفته بود آرام آرام اشک می‌ریخت. اینها که خیال نبود. خودش بود که جلوی چشمم عمه اش را در قبر گذاشت .خودش بود که توی حمام پشتم را کیسه می‌کشید .خودش بود که ماشین ریش تراشی بر می‌داشت و موهای آقا بزرگ و اصلاح می‌کرد، بعد می بردش حمام و براش از هر دری می گفت. حالا نیست !آب شده رفته توی زمین !عادت نداشت اینقدر مرا بی خبر بگذاره! توی شدت عملیات یک دری پیدا می‌کرد یک شکلی پیغام می‌گذاشت که صحیح و سالمه .همین چند وقت پیش از آبادان زنگ زده بود مدرسه لیلا و مرضیه..پس چرا غیبش زده؟! نکنه فکر کرده من سنگ شدم و به این دوری عادت کردم !نکنه فکر کرده باید کاری کنیم که این طناب محبت باریک بشه و بعد یه جایی بریده بشه ؟! نه میدونه که مادرش خودش رو محکم می گیره و توکل به خدا میکنه اما از درون مثل شمعی میسوزه .همان روزی که توی دارالرحمه علیرضا جای قبرش رو نشون میداد دیدم چطوری گر گرفته بود و مثل پیه روی زغال جز جز می‌زد ! اون روزی که سه تایی با هم رفتیم فروشگاه سپاه سهمیه ارزاق اش را بگیریم .تابستان همین امسال. رفتیم فلکه ستاد ماشینو پارک کرد توی خیابان زند و پیاده رفتیم توی کوچه پروانه...ننه اش دنبال سفری مجلسی برای عروسی بود .. خیال نبود همه را با تخم چشمای خودم دیدم. با همین گوشام شنفتم. آخه کدوم آدم زنده ای تو مسجد عروسی گرفته که علیرضا دومیش باشه؟!این اواخر همش از همین حرف‌های این شکلی می زد. هرصبح دعا می کرد که در روز شهادت حضرت زهرا از دنیا بره؟! پس فردا شهادت حضرت زهراست!!حاج داوود به من میگه که تو بی دلیل شور میزنی! میگه همه عمرت وسواس داشتی. کی وسواس داشتم؟ چرا برای بقیه بچه‌ها این شکلی نبودم؟ شاهرخ و احمدرضا زهرا و لیلا و مرضیه هم عزیزن. صدیقه را هم دوست دارم ‌ولی من به مرگ هیچ کدومشون فکر نمی‌کنم. اما علیرضا تا قیافش میاد جلوی چشمم با یه تابوت میاد. یه پرچم سه رنگمون روشه .سینه زخمی و خونی. قبلا اینطور نبودم ولی بعد از این خواب روزگار من خراب شد .خیال اون لخته خون مرده ای که روی لباش خشک شده ولم نمیکنه. خیال لخته های خون و گلی که چسبیده به پهلو تا سینش! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....