eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.1هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** همه به کریم نگاه کردند و خندیدند شاید از لحنش. مادر و با غذا بازی می کرد و اشتها نداشت پدر به چشمی نگاهش کرد و به رویش نیاورد. بعد شام پدر حبه قندی را به چای زد که خیس شود افتاد داخل استکان و حباب های ریز ای از قند جدا شده آمد به سطح چای. خدیجه خنده زد و اشاره کرد به استکان. _اینم از مهمانتان بابا جون خدا کنه داداشم باشم. دل مادر لرزید که تکلیف انجام می‌داد با لحن شیرینی گفت: حتماً همه مردو هست که الان اومدم در.. زینگ زنگ خانه زده شد و همه با هم بلند خندیدند. کریم دست و گامهای بلند برداشت.و زود برگشت _پسر آقای گل آرایش پدر خوشحال پرسید: حسن علی؟! _ها بله. _خوب چرا نیومد تو! _هر کاری کردم نیامد گفت با شما کار داره. پدر هر دو دستش را به زمین فشار داد و بلند شد دم در که رسید داد زد: _آقای گل آرایش بارون که تعارف بردار نیست خوب بیا تو بابا جون. چکه های باران به لوله داغ موتور میخوردند _سلام کاظم آقا! دم در رسید موتور را خاموش کرد کلیدش را برداشت و دست حسنعلی را گرفت و کشاندش. _یا الله یا الله _نه خیلی ممنون همینجا خوبه یه عرض کوچیکی دارم زود زحمت را کم می کنم. _بفرمایید ما در خدمتیم صدای تکه تکه های باران در حلق ناودان به گوش میزد.کریم و به آب غذا می خوردند و مادر و خدیجه نزدیکیهای در حال گوش ایستاده بودند. صورت مادر یک دست زرد و چشمانش برافروخته.لرزان نگاه می کرد دستش را گذاشت روی سینه و آهسته نجوا کرد: _یا امام زمان. خدیجه با آرنج آرام به پهلوی ما در زد و صورتش را در هم کشید. _چه خبره؟!شما هم شورش رو در آوردی آخه شاید یه کار دیگه داره! پدر حسنعلی را بدرقه کرد و زود دوید که خیس نشود.حسنعلی حرفش را آهسته تر از معمول به پدر گفته بود و مادر و خدیجه چیزی نفهمیده بودند.منتظر ماندن تا پدر وارد شود دستهایش پایین بود و در هم قفل شده بود از سردی هوا. حالت صورتش بشاش بود. مادر نفس عمیق و راحتی کشید و بی خیال پرسید: _چرا نیومد تو؟! شنگی پدر ناگهان واگشت. قیافش مثل کسانی شد که دم در مجلس ختم به صاحب عزا تسلیت می گویند موقر و خشک. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷دوهفته قبل از عملیات والفجر ۱۰ بود. چند روز قبل برف آمده و در آن دره بیش از نیم متر برف خوابیده بود ودر میان عوارض وجانپناه ها آغل گوسفندان که حدودا ۲۰متر مربع بود انتخاب شد چون لااقل روی برف نبودیم وسقف هم داشتیم . شب را آنجا با وجود سرما صبح کردیم... من و قاسم در همان دره ماندیم آفتاب به کف دره میتابید برای گرم شدن آنجا رفتیم. صبحانه وناهار نخورده بودیم سرد هم بود اسلحه هم نداشتیم.گرگ ودرنده هم در منطقه بود واز همه خطری تر وجود کمله ودموکرات که از دور با تیر میزدند. قاسم برای دلش قدری نوحه خواند وبعد رو به من کرد وگفت: احمد موقعیت های سخت مثل این وضعی که الان در آن گرفتاریم را چگونه قابل تحمل میکنی؟؟ برای خنده گفتم با لُنده!!! خندید وادامه داد من به خودم میگم الهی شکر بازم خوبه از این بدتر هم امکان داشت!! وثانیا صبر میکنم ومیدونم اینم میگذره! این دو درس ساده سالهاست که آرام بخش روزهای سختم شده... 🌱🌹 بی سیم چی قاسم کارگر شهادت:۱۳۶۶/۱۲/۳۰-والفجر ۱۰ 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 نشردهید
ای برادران و آشنایان؛ بدانید برای هر کسی وجود دارد. تا ما را با نیازمودند از این دنیا نمی‌برند. پس برادران ببینیم کجای زندگی می‌کنیم. دنیا را می‌نگرم، هیچ چیز جذابی جز و نماز و قرآن و اهل بیت نمی‌بینم. برادران! همیشه به یاد باشید که صراط مستقیم صراط شهداست و بس. هر کس طالب وصول الی الله است باید بداند که تنها راه آن راه شهداست. آری اسوه ایثار و شهادت این را به ما فهماند است که راه اصلی وصول الی الله است. 🎊🎊 🌿🌹🌿🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
طلوعیـ⛅️ دوباره است که تو را میخواند عقل و عشــ♥️ـق در رگهای جاریست عقل میگوید برو🚶‍♂ و عشق میخواند ... آنگاه ست که در آغوش معشوق💞 و معبودت جای میگیری سلام برشما شهیدان🌷 که عاشقتان شد و شما را آسمانی کرد. شهدا با نگاهتان ما را هم آسمانی کنید🙏 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﻳﺪﻳﻢ ﺗﻮ ﻛﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺩاﺭﻩ ﻳﻪ ﺣﻔﺮﻩ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮ و ﺳﻼﻡ ﻛﺮﺩﻡ مثل اینکه از حضور من خوشش نیامده باشد، مکثی کردو بعد آرام نگاهش را به پشت سر چرخانید: - سلام علیکم بلند شد، سر زانوهایش را تکاند و بیرون آمد . صورتش گل انداخته بود. دانه های درشت عرق که شیار پیشانی اش را گذشته بودند خود را لابلای محاسن پر پشتش پنهان می کردند. حالا که حاجی از آن بیرون آمده بود، درست مثل قبر بود. حتی لبه هم داشت. گفتم: پناه بر خدا! این برای کیست؟ لبخندی زد و گفت: پناه بر خدا ندارد مومن! هرکه باشی و زهـر جابرسی / آخرین منزل هستی این است بعد دستی به شانه ام زد و گفت: این قبر حقیر شیر علی سلطانی است. در حالیکه سعی می کردم تعجبم را پنهان کنم ، نگاهی آمیخته به ترس و تحیُّر در قبر دواندم. رعشه ای شبیه هول قیامت از ستون مهرهایم عبور کرد. البته چیزی نگفتم، ولی به نظرم آمد برای قد رشید حاجی کوچک می باشد... وقتی حاجی شهید شهید شد، پیکر بی سرش را همانجا دفن کردند و شگفتا که آن قبر برای پیکر بی سرش اصلا کوچک نبود! ﺻﻠﻮاﺕ 🌹🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** هرکه نفهمید .مادر فهمید چه خبر است. _چی گفت کاظم آقا؟! کریم از غذا دستکشی را گوش داد. پدر گفت هیچی! به مادر اشاره کرد که دنبال سرش به آشپزخانه بیاید . دستش را بالا آورد انگار که بخواهد مسئله‌ای را توضیح دهد یا توجیه کند سر انگشتانش را جمع کرد یک نقطه. _اگه میخوای هول کنی تا من خودم تنها برم. مادر به پدر نگاه کرد چشمانش لرزید لبهایش را گاز گرفت. جلیل و لباس دامادی ..منصور و احترام نظامی اش ،جاروبرقی خواب قالی.. یحیی.. _میدونم میدونم کاظم آقا نمیخواد بگی...‌ _چی چی رو میدونی حاج خانم ؟بابا طوریکه نشده! اشتباه به گوشتون خورده! منصورفقط زخمی شده .آقای گل آرایش گفت بیمارستان حافظ .حالا بی سر و صدا چادرتو بنداز سر تا بریم اونجا. خیزکه برداشت تا چادر را بر دارد ،چند بار ناخن روی صورت کشید .چتری برداشتند و با هم راه افتادند. خدیجه و کریم چیزی نپرسیدند اما ترسان پچ پچ کردند. ماشین گیرشان نمی‌آمد‌ پاهایشان چلپ چلپ میکرد توی چاله ها. مادر میلرزید و بی صدا می مویید _هوی منصورم.. ننه خدا مرگم بده .یا امام حسین بچم رو از تو میخواهم .‌. پیکان قرمز بوق زد و سرعتش را کم کرد پدر به خود آمد و گفت: بیمارستان حافظ؟. _بیاین بالا من کرایه کش نیستم دیدم بارون گفتم. ‌‌... به بیمارستان که رسیدن پدر سراغ منصور را گرفت و بعد از پرس و جو از چند نفر متوجه شدند آن‌جا مخصوص بیماران اعصاب و روان است و مجروحان جنگی را نمی آورند باید بروند بیمارستان خلیلی. آنجا هم رسیدند و منصور نبود که نبود. بیمارستان نمازی بغل خلیلی بود. با خود گفتند سری هم به آن جا بزنیم و آنجا باید منتظر می ماندند تا پرستار سفیدپوش برگردد ‌ نشستن روی صندلی های سالن انتظار قیامتی بود بیمارستان در آن وقت شب. ناگهان پیر زنی با لباس محلی وارد شد و به بمب بمبم می کرد بی آنکه بداند عزیزش کجاست،سالن را روی سرش گذاشته بود. آنها که توی سالن نشسته بودن پچ پچ می کردند پرستارها اما برایشان عادی بود. پدر تسبیحش را در آورد و شروع کرد به ذکر گفتن. چه خوب است تسبیح موقعی که ناراحتی.دانه ها را در دست می چرخاند و خاطراتش را مرور می کرد. سال ۶۱ قیافه منصور که هیچ به زمان تحصیلش نمی‌خورد. اولین باری که از جبهه آمده بود دم در مغازه. شلوار شش جیب و خاکی رنگ،پیراهن سفید و ساده که لخت افتاده بود روی آن _بابا من دیگه خسته شدم. برف پیری یکی یکی داره میشینه رو سرم .دیگه نوبت شماهاست نمیخوای بیاین؟! و منصور که شرم فرزندی در پیشانی اش گل انداخته بود _بابا اگه بهشت آخرت را میخوای مغازه رو ببندین و برداریم بیاین جبهه! _پس خرج زندگی چی منصور آقا ؟شما که همتون رفتین جبهه. من دارم اینجا جون می کنم تا خرج زندگی رو بدم. و باز منصور که اعتراض و در احترامش گم شد. _خداراشکر تا حالا هیچ کی از گرسنگی نمرده خدا خودش روزی رسونه! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷قدرت فرماندهی عجیبی داشت. گاه می شد برای هزار نفر از رزمندگان سخنرانی می کرد و تمام مدت آنها را به تزکیه نفس و خودسازی تشویق می کرد. هر صبح که بلند می شد با تک تک نیروهایش مصافحه می کرد و آنها را در آغوش می کشید. بعد شروع می کرد به تمیز و مرتب کردن سنگر رزمنده ها، بچه که نمی توانستند جلو او را بگیرند به کمکش می رفتند تا این کار را سریع تر انجام دهد. بعد با فراق بال می نشست مشکلات رزمنده ها را می شنید و حل می کرد. اگر رزمنده ای چیزی احتیاج داشت بدون اینکه به کسی فرمان یا دستوری بدهد، خودش می رفت و آن را برای او می آورد. آنقدر برای بچه ها زیارت عاشورا خوانده بود که اکثر نیروهایش می توانستند آن را از حفظ بخوانند. 🌷🌹🌷 غلامرضا سلطانی شهادت: 61/1/2- شوش، عملیات فتح المبین 🌱🌹🌱🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✅بک روز دیدم پارچه ای به پیشانی بسته و روی ان کلمه "لا اله الا الله" نوشته! اولین باری بود که در جبهه چنین چیزی می دیدم. نشسته بود و برای دوستانش هم از این پیشانی بند ها درست می کرد. به او اعتراض كردم این چه کاریه؟ چرا وقت تلف می کنی؟ گفت: نه ! شما نمي دانيد ما داريم چه كار مي كنيم. ما مي خواهيم با اجسادمان هم با دشمن بجنگيم؟ با تعجب پرسيدم يعني چی؟😳 گفت:وقتي كه ما به دشمن حمله مي كنيم و ما را مي كشند، وقتي بيايند و ببينيد كه روي پيشاني ما نوشته شده لااله الا الله، تا آخر عمر فراموش نخواهند كرد كه يك مجاهد في سبيل الله را كشته اند! *شهید محمد جواد جزایری* *شهدای فارس* *سالروز شهادت* 🌱🌹🌱🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔻 شهادت گردِ هم آمده بودند این خوبانِ آسمـانی و انتظار می‌کشیدند " شهـــادت " را ... ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌹 🌺🌷🌺🌷 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
🌷عشق ناصر به س بر بچه های عج پوشیده نبود. وقتی نوحه دروسط کوچه تورا میزدند...کاش بجای تو مرا میزدند. را اولین بار در نمازخانه گردان خواند. تعدادی از بچه ها که طاقت نداشتند، امدند به من گفتند چرا ناصر این نوحه می خونه؟ گفتم زبان حال خودش است. شما دوست ندارید بجای کتک می خوردید. بهم دیگر نگاه کردند و رفتند. شب های بعد گرم کننده نوحه ناصر همین بچه ها ی عاشق بودند. دم همیشگی ناصر در ذکر مصیبت ها این بود. 🌷اگر قلب مارا بشکافن ... روی ان نوشته یا حسین ع یا زهرا س. این نوحه انقدر تکرار شده بود .که من از بر شده بودم. روز آخر که جنازه ناصر از تپه ریشن پایین امد وقتی بوسیدمش، چشمم به طرف قلبش رفت. لباس خونی سمت چپش مرا کشاند به ان فکری که سال ها برایم . پیش امده بود رابطه او و نوحه اش. به ارامی لباسش را کنار زدم. خدای من. فقط قلب ناصر شکافته شده بود .همه جایش نگاه کردم هیچ جراحت دیگری نداشت. آرام زیر لب زمزمه کردم. 🌷اگر قلب مارا بشکافن ... روی ان نوشته یا حسین ع یا زﻫﺮا (س) 🌷 🌹🌷🌷🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 نشردهید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** و منصور را در پادگان شهید دستغیب اهواز دیده بود با لباس خاکی و خاک آلود و چفیه ای دور گردن. _بابا اینجا منطقه جنگی کت و شلوار که برنمیداره. و از آقای احدی لباس می گیرد و در منزل جلیل که اهواز است عوض می‌کند .در آن ۱۲ روزی که آنجاست می بیند منصور خواب ندارد یک روز یا به مقر ها سرکشی می کند یا مشغول کار دیگری است روز و شب نمی شناسد. ۷ یا ۸ دور تسبیحش را رفته بود به عکس های روی دیوار نگاه کرد .به سقف و به چراغها و ناگاه عجول و شتاب آلود چند نفر که مجروحی را در برانکارد می‌آوردند. همه کنجکاوانه به مجروح نگاه می کردند و چند دقیقه بعد مجروح دیگری. بوی تند بیمارستان برای او که عادت نداشت مشمئز کننده بود ولی اهمیت نمی‌داد. مادر همچنان می مویید.دو نفر مجروحی را حمل می کردند که از دور داد میزد جنگی است.لباسهای خاکی ریش بلند دست راستش نصف شده بود و یک طرف صورتش سوخته بود. پدر سر به طرف مادر چرخاند .ملتمسانه و با حوصله گفت: تو رو خدا آروم باش حوصله کن. پرستار سفید پوش برگشت. دم رفتنی گفته بود به همکارش که در این چند چهار روز فقط ۷ ساعت خوابیده و این را می شد در چشم هایش که فقط مانده بود از حدقه بیرون بزند فهمید. رو به پدر گفت: _طبقه دوم که تشریف میبرین دست چپتون یک سالن بزرگ باید همون جا باشن. قدم به قدم روی هر تخته مجروحی دراز کشیده بود.بالای سر بعضی تخت چند دسته گل و جعبه شیرینی در کنار بعضی هاشون کمپوت‌گیلاس و سیب با ترکیبی از رنگ ها و طرح های شاد به چشم می زدند. پای چند تخت آمده بودند ملاقاتی و شب را با مجروحشان صبح می‌کردند. گوشه سالن جوان تنها روی تخت دراز کشیده بود و داشت می نوشت.کنارش مردی با چشم های درشت از دردی نامعلوم دادی بلند کشید و سرش را کوفت روی بالش و از هوش رفت. منصور کجا می توانست باشد؟چشم چشم کردند. مادر گفت از این طرف و پدر دنبالش قدم برداشت. تختی رسیدم من رفته کشیده شده بود تا روی سر مریض. مادر آرام مویید. _منصوره منصور...بچمه.. _بی تابی نکن خانم ها از کجا می دونی منصوره؟! _من انگشت پای بچم رو نشناسم؟! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*وصیت زیبای شهید* 🔴خانه‌ام سنگر است و ماهيت دشمنم نشانگر حقانيت راهم و به حاكميت رسيدن كلمه الله و به بند كشيده شدگان زمين عامل حركتم و شهادت مقطعى از حركت تكاملى است كه انسان بوجود مطلق مى‌پيوندد. ✅ *تنها شهادت طلبى نمى تواند كارا باشد بلكه در كنار اين روح بايد كه فكرى اسلامى و منسجم و مترقى و قوى وجود داشته‌باشد و اين چيزى نيست بجز خط امام خطى كه نه تنها امروزه لازم و كافى است بلكه خطى است كلى براى حركت دائمى مسلمين‌بر شماست كه اين فكر را كه فكرى مستقل و جدا از فكر احزاب و گروههاست افزايش دهيد و قوانين امام خمينى را بدون چون و چرا بپذيرد كه سعادت ابدى درآ ن نهفته است‌جهاد را فراموش نكنيد كه جهاد فى سبيل الله شكل تكاملى مبارزاتى است.* *شهید بهزاد حبیبی* *شهدای فارس* *سالروز شهادت* 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💢💢💢💢💢 مــیهمانی لاله های زهرایی و جشن ولادت حضرت علی اکبر (ع)* 💐💐💐 🌷🌷🌷 همراه قرائت زیارت پرفیــض عاشـــورا 💢💢💢💢 کربلایی علیرضا زاهدی ◀️ : *ســـاعت ۱۸ پنجشنــبه ۵ فروردین ۱۴۰۰* ⭕⭕⭕⭕⭕ ﺩاﺭاﻟﺮﺣــﻤﻪ ﺷﻴــﺮاﺯ *قطعـــه شهــدای گمــنام* 🌷🌷 مراسم با رعایت پروتکل های بهداشتی و در برگزار می گردد 🌷🌷 *هیئـــت شهـــدای گمـــنام شیــراز* ⬆️⬆️⬆️⬆️ *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🍃🌺🍃🌺🍃 خنـده هاے دلنشین شهدا نشان از آرامــش دل دارد وقتے دلت با "خـــدا" باشد لبانت همیشه مےخنـــدد اگر با "خدا" نباشی هرچقدر هم شادی کنی، آخرش دلت غمگین است... 🤚 🌱 🍃🌺🍃🌺🍃 @shohadaye_shiraz
🌷حاج شير علي خاطره اي را از حضورش با حاج خسرو بيان مي کند: شبي حاج خسرو نگهبان بودیم. سنگر ما در محلي بود که مثل نقل و نبات خمپاره، روي سرمان ريخته مي شد. ترکش ها از بغل گوش ما رد مي شدند، اما چيزي از آنها نصيب ما نمي شد. حاج خسرو شروع کرد به خواند مصيبت حضرت رقيه(س) در آن دل شب، هر دو تا توانستيم گريه کرديم. همان شب با حاج خسرو با خدا عهد بستيم. گفتيم خدايا، ما به عهدمان وفا مي کنيم تو هم به عهدت وفا کن و ما را به آرزويمان برسان. آن شب سپري شد. وقتي براي نماز بيدار شديم، حاج خسرو گفت من ديشب خواب عجيبي ديدم، من هم خواب عجيبي ديده بودم، خواب هايي که نويد هايي بودبراي شهادت ما... 🌾🌷🌾 🌷 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * پدر به پایین تخت نگاه کرد انگشت پا از ملافه بیرون بود مادر دلش نمی آمد صورت منصور را ببیند .شاید یک طرفه صورتش سوخته باشد. ملافه را پس نداده بود که با اشاره و جمله دو کلمه‌ای جوانی که تازه به اتاق آمده بود و فهمید منصورش به هوش نیامده. نه صورتش سوخته بود نه بینی اش را گلوله برده بود. سرش با باندهای سفید که جاهایی از روی آن لکه های خشکیده خون بود بزرگ تر از قبل به نظر می‌رسید. بوی خاک و بوی بدن سربازها در حین جنگ قاطی شده بود با عطر همیشگی و خاص منصور که از بین همه این بو ها زیر دماغ می زد. عطر همین خوش همیشه وقت داخل شدن به جایی پیش از خودش می آمد و می فهمیدند منصور است که آمده. همان عطری که شیرازی‌ها اسمش را «شاهچراغی» گذاشته‌اند. _خانم فعلاً که بیهوش من میرسونمت  خونه برمی گردم. _ای وای مگه من میتونم! 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 مادر دسته گل بالای سر تخت را با انگشت آب پاشید. جعبه شیرینی را مرتب کرد کنار تخت. کنار تخت هفتم آبمیوه را که با دست گرفته بود گذاشت. برای تخت بغل دیوار ظرفی با لایه نازکی از خاک نرم برد. مجروح است که ته لهجه اش داد میزد جهرمی است  با زحمت بلند شد نشست و تشکر کرد و بعد کف دست‌هایش را دو سه بار به خاک زده به پیشانی برد و رو به قبله چرخید. در این ۷ روز پرستار ها و دکتر ها آمده بودند با دستگاه های مختلف روی منصور آزمایش کرده بودند. پدر زنبیل خرت و پرت ها را به دست مادر داد و پرسید: _هوش نیومده؟! _نه بچم!  دیگه دستش تیکه تیکه شده از بس سرم دادن خوردش.هفت روز آزگار بیهوش و بی گوش افتاده روی تخت تو یه تیکه نون تو دهنش نرفته. 🌹🌹🌹🌹🌹 دکتر اعرابی وارد شد.منصور از آن دست مریض هایی بود که چهره‌ اش در خاطره دکتر ماندگار بود با آن ترکش‌هایی که در سرش جا خوش کرده بودند. پدر به تایید مشاهدات دکتر برای سپاس خوشحال گفت: _بلاخره بعد ۷ روز همین الان به هوش آمد ما که نمیدونیم به چه زبانی از شما... _خوبه خدا رو شکر .هیچی که نخورده؟! _یه آبمیوه مادرش بهش داده. _خیلی خوب! و همینطور که به طرف به منصور می رفت فقط یک دفعه ای بهش غذای زیادی ندین .آروم آروم .خوب دلاور چاق شدیا تو این هفت روز.! منصور سلام داد غریبانه و مبهوت. حنجره اش انگار خش داشت .نمی‌دانست هفت روز یعنی چه؟! ❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 سخنرانی شهیدحاج قاسم سلیمانی به مناسبت سالگرد عملیات فتح المبین . فتح المبین 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹 💠 جمشید روایی از نیروهای گردان ابوذر لشکر 33 المهدی اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ،خیلی شوخ و با روحیه بود☺️. وقتی بچه ها به او التماس دعا🙏 می‌گفتند یا از او تقاضای «شفاعت» می‌کردند می‌گفت: مشکلی نیست ، فقط یکی  دو قطعه عکس سه در چهار و یک برگ فتوکپی شناسنامه بیار تا  ببینم برات چکار می‌تونم بکنم.😁😁 رزمندگان فارس 🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 نسل جوان را بہ جهان رهبرے 🌺جلوه ے توحيد، علے اڪبرے هر ڪہ هواے رخ احمد ڪند 🌺در تو تماشاے پيمبر ڪند (ع)🌺✨ 🌺✨ 🌱🌹🌱🌹
💫🍃💫🍃💫🍃 تو نرفتی بلکه آمدی، نمردی بلکه زنده شدی، شهادت انسان را زنده می کند... 🤚 💫🍃💫🍃💫🍃 @shohadaye_shiraz
همه به آب کارون زده بودند جز جواد. هر چه اصرار کردیم نمی آمد. وقتی دید خیلی اصرار می کنیم گفت: «شما خیلی خامید، من الان حوریه های بهشتی را می بینم که با لیف و صابون منتظر ایستاده اند تا من شهید شوم و مرا غسل بدهند!» زدیم زیر خنده😅 بعد از آب تنی، رفتیم تا نسبت به منطقه عملیات توجیه شویم. یک کالک عملیات را روی زمین پهن کرده، دور آن حلقه زدیم. چند دقیقه نگذشته بود که خمپاره شصت­ی کنار ما به زمین نشست و منفجر شد. فقط جواد بود و هاشم نظر علی شهید شدند *** شهید عباس کامیاب حال و هوای تشیع پیکر جواد را اینگونه می نویسد:« گفتند وصیت کرده در کنار نظرعلی باشد، نظرعلی را نمی شناختم. بالاخره پیدایش کردیم، آنها را کنار هم آوردیم، جنازه ها را گشودیم. انگار از مادر متولد شده، پارچه را کنار زدم، صورت نورانی بخون خفته اش را دیدم که همچون عباس(ع) دست از بدن جدا بود، تکه تکه شده بود، خودش می خواست. نظر علی هم خواسته بود، هر دو با هم همچون حسین(ع)، خدا هم اینها را دوست دارد...» جواد کامیاب* هاشم نظرعلی* * شهادت* 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * تصویر های موهوم مرتب پیش چشمش بود. خاکریز زنی ،کوشک ،پاسگاه زید، داخل تانک. محفظه فلزی محبوس و ناگهان کابوس یک انفجار و صدایش که به رنگ گدازه های مذاب آتشفشان...و حالا درد نرمی سخت و سنگین سرش را می فشرد. آینه کوچکی آن طرف روی میز چوبی کوچک دید.دیدن قیافه خود در آینه با حرف زدن شکسته و خش دار و گوش دادن به لحن حرفه‌ای خویش شاید هیچ کدام مفهوم گذشته ۷ روز را نگفت. نمیدانست چشم راستش حالا که می چپ می بیند. _خوب بهتری جوان ؟!خوشحالم که سالم میبینمت. فقط یادت باشه حالا حالا ها هوای جبهه رفتنت را از سر در کنی! یه سری معاینات دیگه مانده که باید انجام بشه و تو فقط باید استراحت کنی! نگاه مقتدر و غمگینانه منصور به لبهای دکتر بود. دکتر دستی برای خداحافظی بلند کرد بر برگه چیزهایی به لاتین نوشت و از در خارج شد. _آقای دکتر حالا کی به سلامتی خوب میشه!؟ _چند تا از ترکش های سرش را درآوردیم بقیه هم باید توضیح سرش بمونن تا به مرور زمان اثرشان محو بشه _واقعا لطف کردید . از رزمنده‌ها که اونجا بوده شاید دیده باشین حاج اسدالله زمانی میگفت منصور را از بین جنازه‌ها کشیدن بیرون !حالا دیگه لطف خدا بود و زحمات شما! 🌿🌿🌿🌿🌿 مادر ساکت کنار پنجره ایستاده بود و دنبال جوابی برای پاسخ به منصور بود _عزیزم حالا من گناه کردم خونمون شیرازه؟! خوب برای این ها هم که مادری کردم ؛نکردم؟! خدا شاهده اینا هم مثل پسرای خودم هستن مثل خودت. تو این چند روز فرنی درست می‌کردم بهشون می دادم. آبمیوه شان را با دست خودم میگرفتم میدادم.  خاک تیمم میخواستن خودم میدادم. _ببین مادر جون این بندگان خدا یکی شود مال جهرم یکی شون مال فسا‌‌ی.یکیشون.‌‌..حالا شما که اینجا هستی خوب اینا دلشون به درد میاد که چرا خانواده خودشون نیستن من که اصلا نمی خواستم شما بفهمید دیگه چه برسه بیاید اینجا... _بعدش هم من که نمیخوام مثل این پیرمردها که یه تقی به توقی میخوره ۶ ماه باید بخوابم توی رختخواب بیفتم که! اصلاً تورم که نیست مگه ندیدی دکتر گفت کمی زخمی شدم. فردا پس فردا باید بلند برم اونجا نیروهام گیرن‌. _ننه جان شوخیت گرفته به خود دکتر حالا حالا باید استراحت کنی. _خیلی حالا ما به حرفای دکترا گوش میدیم! دکتر چه میدونه! والا به جون خودت من برم اونجا خوب خوب میشم! ناگهان از گوشه چشم منصور یک روده کوچک صاف کرد پایین _به خدا نمی فهمند .من نیروها می گیرند خوب میشم ؛برم خوب میشم.. مادر بوسه به پیشانی پسر زد و به علامت خداحافظی روانی خانه شد به منصور آنقدر غرق خواب بود که چیزی حس نکرد. در روز طاقت نیاورد به تصمیمی که برای راحتی پسرش گرفته بود پایبند باشد.به بیمارستان که برگشت با جای خالی منصور روی تخت مواجه شد. پس از پرس و جو دانست که برای معاینه و گرفتن چند عکس رنگی از سرش اعزامش کردند تهران. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿پچ