*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_پانزدهم*
شعله بخاری را بیشتر کردم و کنجکاو نشدم که چرا وقتی احمد شیخ حسینی دوست زمان جنگ منصور در تشییع جنازه این برداری میکرده ناگهان دلشوره های بی سابقه به دلش میافتد و جلدی خودش را به خانه می رساند و حواله داده میشود به بیمارستان تا چند ساعت بعد نوزادش را فاطمه نام بگذارد.
چرت میزدم بیدار بودم و خواب .انگار همین حالا میبینم منصور را نشسته در سنگری که ساخته شده با گونی هایی که حالا دیگر پوسیده اند.روی شن هایی که بر روی سقف سنگ ریخته شده دو تا بلبل خرما خور آواز می خوانند و نوک می زنند به شن ها.
سکوت شلمچه متروک را تنها هوهوی باد به هم میزند خاکریزها را در این ده سال باران ها شسته اند و با تا پخش کردهاند در فراموشی هوا.
بعضی جاها گلولههای عمل نکرده توپ و تانک ها شاید درست مثل افسری که شلیک شان کرده و حالا در روزهای بعد از جنگ شکم آورده تا نیمه توی خاک زنگ زده اند.
روی پره های یکی از اینها چهارتا یمام نشسته اند با هم می گیرند و باز فرو می آیند و دوباره می چاوند.
رده بود اینها پاک شده گویی که پای بنی بشری تقدس اصلی اش را نیالوده.
مجله پاره پوره شدهای از غبار ۱۰ ساله زرد شده گوشه سنگر مچاله افتاده است. روی مجله عکس صدام از و سیبیلش به پایینش پاره.
به صفحه خیره شده ام خواهر کوچکتر از سید حسین موسوی با سیدحسین و همسرش به آنجا می رسند به همان دشت بزرگ و تکیه می دهند به اتومبیل شان و هوای نظر به بقایای آثار جنگ چشم می دوانند به دشت.
خواهر سید حسین روی یکی از خاکریزها که دیگر باران آن را پخش کرده و باد ذره ذره خاک هایش را به فراموشی هوا سپرده جوانی خوش سیما و شاداب می بیند.
در زیبایی غرق است که منصور از سنگر بیرون میآید. دست در گردن سیدحسین می اندازد خواهر او را می شناسد. منصور شتاب دارد که زودتر برود و سیدحسین نمی گذارد و می پرسد کجا؟!
منصور میخندد دستهایش را باز میکند و جایی را نشان میدهد
_اون بالا بالاها که از دست تو یکی راحت بشم.
تعجب سید حسین آنقدر هست که از دست منصور دلگیر نشود.
_حاجی تعریف کن جن تو.بعد از هرگز دیدمت. حالا هم سرکارمون گذاشتی.
منصور جدید تر و راحت تر از قبل می نماید
_خیلی خوب حالا میبینی
و می بینم چند تا نقطه سیاه را آن دورها.
خواهر سید حسین هراسان و حیران به منظور زده که حالا رویش را به طرف جوان روی خاکریز برگردانده منصور از کنار سنگر و جوان از روی خاکریز می دوند و همدیگر را بغل میکند. پژواک صدای خنده شان در دشت می پیچد.
جوان انتظار منصور را خیلی وقت پیش می کشیده.
_کجا بودی این همه وقت؟!
ادامه دارد .
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید| #غواصان
🔸روایتِ عبور غواصان از اروند...
🎙راوی: حاج حسین یکتا
🌱🌹🌱🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
* برشی از وصیتنامه شهید؛*
🌱 *«همیشه مرگ را به یاد داشته باشید و آماده پذیرفتن آن باشید . با کوله باری که برای خویش بسته اید نظر کنید ببینید چه دارید ؟ پس چه خوب است قبل از آنکه مرگ ما را دریابد ، به خویشتن خویش برگردیم و خود را در ترازوی عقل خویش بسنجیم و آن وقت چه زیباست این گونه بودن و این گونه زیستن و این گونه مردن🌹
*شهید عبدالعلی جلالیان*
*شهدای فارس*
*سالروز شهادت*
*🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋*
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ای اهـل حـرم مـیر و علمـدار خـوش آمـد
سـقای حسـین سیـد و سـالار خـوش آمـد
#سالروز میلاد با سعـــادت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بر وجود نازنین امام عصر (عج) و همه منتظرین مبارکباد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@shohadaye_shiraz
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
💢💢💢💢💢
*#مراسم مــیهمانی لاله های زهرایی و جشن ولادت سرداران کربلا*
*در آ خرین پنجشنبه سال* 💐💐💐
🌷🌷🌷
همراه قرائت زیارت پرفیــض عاشـــورا
💢💢💢💢
#بامـــداحی
کربلایی علیرضا شهبازی
◀️ *ســـاعت ۱۶:۳۰*
*پنجشنــبه ۲۸ اسفند*
⭕⭕⭕⭕⭕
ﺩاﺭاﻟﺮﺣــﻤﻪ ﺷﻴــﺮاﺯ
*قطعـــه شهــدای گمــنام*
🌷🌷
مراسم با رعایت پروتکل های بهداشتی برگزار می گردد
🌷🌷
*هیئـــت شهـــدای گمـــنام شیــراز*
⬆️⬆️⬆️⬆️
*مبلغ مجلس شهدا باشید*
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_شانزدهم*
خواهر سید حسین را فرا میخواند به ظرف بلوری براق دستهدار اشاره میکند نور آفتاب جنوب به آن می خورد و چشم را اذیت میکند. تا نصفه در ظرف شیر ریخته شده.
_خواهرم لطف کنید این را بگیرید.
جوان حاج منصور را بغل میکند و با هایش را تا کاسه زانو در ظرف گله می کند صورتی انگشتان پا در سفیدی غلیظ شیرمحو میشود.
_این ظرف را از زمین بلند کنید.
_سنگین از این همه شیر پا های حاجی.!!
_مثل پر کاه برش دارید توکل کنید.
چاوان چاوان سه تا یمام کنار سنگر راه می روند. خواهر سید حسین ضعف را به راحتی روی دست میبرد انگار که بی وزن باشد.
_چرا پاهایش را در شیر گذاشته اید؟!
جوان دست می چرخاند و به سمت راست اشاره می کند کوهی بلند ناگهان سبز میشود باقله ای که در ابرهای سفید محو است.
جای بلندترین نقطه کوه را با سبابه نشان می دهد.
_آنهایی که قراره برن اونجا باهاشون رو توی شیر...
_حالا من باید ببرمش؟!!!
_نه خودم تا جای میبرم بعد از آن اجازه ندارم.
جوان سرش را به نشانه امیدواری تکان میدهد و بلافاصله ضعف را به آغوش می کشد و با منصور بدون حرکت خاصی آرامآرام از آنجا دور می شوند به سمت بلندترین نقطه قابل دید کوه.
نگاه میکنند و میبینند چند جوان را که ریش های صاف و مرتب شان سفید شده است زیر سایه چادر دراز کشیدند و به آسمان نگاه می کنند.
یک بار مرغی با هیئت طاووس با نگاره هایی از رنگ های دست نیافتنی پشت سر منصور و جوان ظاهر می شود. در حالیکه هزارتوی بالهایش دو قله کوه دو طرف دشت را پوشانده و به کندی بال می زند.ناگهان آسمان تاریک میشود و بعد برق تیز چشمان مرغ تمام دشت را روشن میکند. شدت نور چشم خواهر سید حسین را می زند.
صدای اذان سکوت رازناک صبحگاهی را تلنگر میزند.مادر سید حسین لیوان آبی در دست داشت.نور تند لامپ به آنها می خورد و دهها شعاع از آن ساطع میشد.
_بیا بخورش انشالله خیره! حالا دختر جون چی بود که اینقدر هذیون میگفتی.؟!!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💟 *وصیت شهید*
چه زیباست آگاهانه این دنیای فانی و زود گذر را ترک کرده به پیشواز شهادت رفته و خود را محصول دنیای آخرت که جایگاه نهایی ما می باشد رفت و چه شیرین و گوارا است جان دادن در راه معبود یگانه و چه عارفانه است ناله ی آخرین را با کلمه ای به شهادت سر دادن چون ما انسان ها امانت هایی هستیم در دست پدر و مادر که روزی می باید این امانت ها به صاحب حق پرداخته شود چه خوب است که این امانت ها را شکوفا و مهیا و معطر کرده و بعداً با افتخار به صاحبش برگردانده شود یعنی با «شهادت» در راه خدا.
این گام را بر می دارم که خداوند عزّوجل را همان طور که شناخته بودم و در جستجوی تو بودم به هر کجا می رفتم جلوه ای از انوار تو را می دیدم.
🔶پروردگارا چه کسی می تواند شادی منتظری را در دیدار با عشقی وصف کند و چه قلمی است که بتواند خون را به رشته تحریر در آورد و کدامین تمثیل است که بتواند وصف کند. چه کسی می تواند فدا شدن در راهت را فنا نام نهد.
پروردگارا: امید به رحمت تو دارم، ناامیدم نکن.
#شهید فرج الله پارسایی نیا*
#شهدای_فارس*
#سالروزشهادت
🌱🌹🌱🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
در واتساپ:
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ | #روز_جانباز
🔻پاسخ رهبر انقلاب به یک جانباز بسیجی که گفته بود «یک چیزی بگویید تا دلمان آرام شود، شما خیلی زجر میکشید، حرفتان را گوش نمیدهند».
#جانبازانقلاب روزت مبارک🌹
#امام_خامنه ای
🍃🌿🍃🌿🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حالِ_دل🌧
#مناجات با ارباب 😔
من آخرِ سالی اومدم ...
درمونده هم اومدم ...✋🏻😭
#آقا_گدا_را_حلال_کن
#شب_زیارتی_ارباب💔
مرا یک کربلا ببر ...
نبری گریه میکنم ✋🏻😭💔
🌱🍃🌱🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#تحویل_سال_باشهدا
قرائت دعای توسل
#بامداحی :حاج سید عباس انجوی
#مکان : دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام
#زمان :شنبه ۳۰ اسفند /از نماز ظهر تا لحظه سال تحویل
⬇️⬇️⬇️⬇️
مراسم در فضای باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود
🔺🔹🔺🔹🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🌸از بس به نام مادر تو ماه و سال ماست
🌟آغشته با دعای تو رزق حلال ماست
🌸شد مادرت عروس علی، خوش بحال ماست
🌟ایرانی است مادر تو، این مدال ماست
#میلاد_امام_سجاد(ع)🌿🌺
#مبارڪـباد🌿🌺
🎊🎊🎊🎊🎊
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سیره_شهدا
اصلاً جبهه با تمام وسعتش خانه مجید بود. سنگرش خانه و جبهه حیاط خانه او بود و مجید در این هشت سال جنگ کمتر شد که پا از حیاط خانه اش بیرون بگذارد. گاه می شد تا 10 ماه جبهه می ماند. اگر هم زمانی می شد که دل از جبهه بکند تنها و تنها به خاطر مادرش بود. گاهی وقت ها که به مرخصی می آمدم سری به مادر مجید می زدم. می گفت: تو را خدا مجید را بیاورید ببینم، دلم برایش تنگ شده!
به مجید که می گفتم می آمد شیراز مادر را می دید و بر می گشت جبهه.
گاه می شد فرمانده لشکر به مجید می گفت: یک ماه مرخصی، برو شیراز برنگرد!
به اجبار می رفت مرخصی، دو روز سه روز نشده، بر می گشت منطقه!
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺠﻴﺪﺳﭙﺎﺳﻲ
#شهدای_فارس
#ﺳﺎﻟﮕﺮﺩﺷﻬﺎﺩﺕ 🌷
🌺🌹🌺🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_هفدهم*
«آن از جلیل که آمده و نیامده و برگشت. آن از منصور که انگار یادش رفته پدری هم دارد.این هم از طفلکی یحیی که راه افتاد و هنوز هیچی نشده رفت پیش آن دو تا.دست تنها شده ام نه به ریزه کاری های خانه رسیده اما نه در مغازه کسی کمک حالمه.
خودت حواست به ما باشه هرچی مصلحت خودته یا مقلب القلوب..»
_کریم !بابا جون ؛بابام را آوردی جلوی چشمم .بابا بسه دیگه این شب عیدی لا اله الا الله.
«وهاب»از تو کوچیکتره چرا هی صدا شده در میاری؟! دیگه بچه نیستی اول دبیرستانیها!! حالا داداشات نیستن جای اینکه کمک حال من و مامانت باشی عذاب میدی؟!
شب شیراز در جلجل باران اول بهار غرق هلهله بود.خیلی ها مجال به جا آوردن آیین باستانی را داشتند و خیلیها هم اصلاً عیدی نداشتند.
عکس پسر شان پدرشان عمو یا چند قدم آن طرفتر پسر عمو و یا همسایه شان را قاب کرده بودند.اعلام که شده بود آغاز سال ۱۳۶۳ صلواتی فرستاده بودند و فاتحی و از دیگران پنهان شده بودند به زاویه های اتاق تکیه داده و اشک ریخته بودند.
چند خانم طرفتر صدای عبدالباسط بلند بود.دم در حجله زده بودند و سرخ زرد سبز سیدی و آبی.
صدای قرآن به چهل خانه آن طرف تر هم می رسید. ابراهیم که آشناتر ها کاظم صدایش می کردند،به عکس بالای طاقچه نگاه کرد کشید و در خاطراتش «های اسماعیل قران برای مرده می ذارند میون جلوی چشم می باهام حرف میزنی! بابا الهی قربون چشمای معصومت برم .۱۰ سال گذشته ولی انگار همین دیروز بود که.....»
_بابا مامانم میگه شام آماده است بکشم؟!
_ها..بکش . هر کاری دلت می خواد بکن.
_اه!! بابا شما هم تا ما میخواهیم یک کمی خوشحال باشیم میرین توی فکر. حالا می خوای از زیر عیدی در بری هی اخم می کنید که نشه باهاتون حرف بزنیم!
خنده تلخی زد نگاه مهربان و پدرانه انداخت.
_کاشکی جای شما بودم باباجون .خوش به حالت!
مادر با صدای حزین و خسته از آشپزخانه داد زد.
_خدیجه اذیت بابات نکن.بیا سفره را ببر.
خرید سفره را پهن کرد .سبزی را گذاشت در سفرعه.مادر ماست را به وهاب داد .دست به کمر زد صورتش را جمع کرد که از خستگی ننالد.
_کاظم آقا .درست نیس همین حال و پای سفره شام بگم، ولی نمیدونم چرا به دلم بد افتاده ! اسماعیل که میخواست اینجوری بشه همین طوری شده بودم تو دلم آشوبه!
_بیا بشین غذاتو بخور زن! از وقتی بچه ها رفتن دم به دقیقه نفوس بد میزنی!
_نه این دفعه یه جور دیگه هستم. حالا هرچی خدا بخواد پیش میاد دیگه .بدون بچهها اصلاً شام به آدم زهر میشه.بمیرم هر وقت یه برنجی چیزی درست می کردم منصور بچه نمیومد اسفند دود می کرد که همسایهها بوش رو نفهمند.
وی گفت شاید خونه کل محمود بنا نداشته باشه بپزه! حالا نمیدونم اونجا چی میخورن ؟!کجا می خوابن؟!
_اینا چرا اینجوری شدند! باز نوبت مامانه ؟!خیالتون راحت راحت! داداش یحیی می گفت اونجا هتله فقط می خورند و می خوابند.
مادر به آشپزخانه رفت تا شام را بیاورد نشست و کفگیر زد. کفگیر به ته دیگ میخورد که صاف در بیاید.منصور میآمد جلوی چشمش، مثل همیشه با کارهای کودکانه که هیچ با آن ریشه های بلندش تناسبی نداشت از پشت در صداهای عجیبی در می آورد.
داخل که میآمد خم میشد تعظیم می کرد و بعد احترام نظامی می گذاشت و آزاد می خواست و بعد ظرف را که می شست می آمد و جارو را از دست مادر میگرفت.
مادرم کسی میکرد و به او می گفت هنوز مونده که بتونی مرد خونه بشی..و منصور می خندید و آشغالها را برمیداشت و فرداش با خورده پس اندازهای جاروبرقی خرید برای مادر.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #روایتگری | #روایت_شهدا
🚩جلوه های ایثار پزشکان از جبهه های جنگ تا خط مقدم کرونا
🎙 راوی:
امیر سرتیپ غلامحسین دربندی
🌱🌹🌱🌹🌱
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#شهیدامام_سجادی....
🌹 شب خواب دیدم بیرون خانه همه و شلوغ است. در خانه هم زده می شد.
در را باز کردم. دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد.
نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت این بچه را قبول می کنی؟
گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم.
آن آقای نورانی فرمود: حتی اگر علی اصغر امام حسین(ع) باشد!
بعد هم نوزاد را در آغوش من گذاشت و رو چرخواند و رفت.
گفتم: اقا شما کی هستید؟
گفت: امام سجاد(ع)!
هراسان از خواب پریدم.
صبح رفتم پیش آیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم.
آقا فرمودند: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است، آن را نگه دار!
آخرین پسر مادر، روز #میلاد امام سجاد(ع) به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود.
علی اصغر، در #عملیات محرم، در روز #شهادت امام سجاد(ع)، در #تیپ امام سجاد(ع) شهید شد!
🌹
#شهید علی اصغر اتحادی
#شهدای_فارس
شهادت:عملیات محرم
🌱🌹🌱🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#هفت_سین_یا_ده_سین
نزدیک سال تحویل بود. همه بچه ها در تکاپوی آماده شدن برای نوروز بودند، هر کس به کاری مشغول بود، سفره هفت سین را پهن کرده بودند اما دریغ از یک سین که در آن باشد .رحیم از راه رسید و گفت: سفره هفت سین بدون سین که نمیشود، از چند روز پیش حسن تهیه سفره هفت سین را به عهده گرفته.
رحیم در پاسخ گفت:خیلی خوش خیالید اگر منتظر حسن هستید حتی یک سین هم برایتان پیدا نمیکند، مگر معجزه ای رخ دهد
اصلا حالا او کجاست؟
بچه ها گفتند خوابیده، رحیم با تعجب گفت خوابید؟تو رو به خدا بروید بیدار کنید ببینید اصلا می داند قرار است سال تحویل شود چه برسد به سفره هفت سین.
علی به سرعت به طرف حسن رفت و پس از مدت کوتاهی باز گشت و گفت این طور که شما میگویید نیست.حسن در خواب و بیدار بود که این حرفها رو به من گفت:برو تسلیحات بگو حسن گفته یک سرنیزه و اسلحه سیمینوف و یک تکه سیم خاردار بدهید. چهار سین ما بقی هم بعدا به شما خواهم داد هر سه سین را آوردیم ودر سفره قرار دادیم سفره تقریبا آماده بود البته منهای چهار سینی که قرار بود حسن بعدا بیاورد.
سه چهار دقیقه بیشتر به سال تحویل بیشتر نمانده بود که مرا پی حسن فرستادن تا چار سین باقی مانده را از او بگیرم. در همین حین حسن در حالی که سید رحیم را در بغل گرفته بود امد و گفت:
آقا رحیم هم سیده،هم ساعت داره هم کلاه سرش سبزه و هم توی جیبش سیب و سکه داره.
سید رحیم هم در ادامه گفت تازه سنجد هم دارم، دیروز که رفته بودم اهواز کباب گرفتم کمی سماق هم با کباب بهم دادن که هنوز آن را دارم بعصی از بچه ها هم مرا سعید صدا میزنند.
حسن گفت:حالا میخواهید به جای هفت سین ده سین پهن کنیم. اگر به نظرتان میرسد که هنوز هم کم است تا یکی از بچه های سروستان رو صدا کنیم بیاید سر سفره تازه دو،سه روز دیگر گردان میخواهد به سنندج برود
🌺🌺🌺🌺🌺
ﺧﺎﻃﺮاﺕ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ😁
☘☘☘☘☘☘
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#عاشق_نوشابه 😊
شهید حاج مجید خیلی نوشابههای ساخت وزارت سپاه پاسداران به نام کوثر را دوست میداشت😁 و در گرمای شلمچه پس از هر غذا از نوشابه مینوشید ..
به حدی که بین بچهها معروف به نوشیدن نوشابه کوثر شده بود. 🙈
به ما میگفت من که شهید شدم، مرا با نوشابه کوثر غسل دهید...😃
بعد از شهادتش بین بچهها بحث شده بود و به این نتیجه رسیدیم که منظور او از نوشابه کوثر، آب مقدس حوض کوثر بوده است.
#شهیدمجیدسپاسی
#شهدای_فارس
#سالروزشهادت 🌹
#یادشهداصلوات
🍃🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🔹صوت زیبای #تو آرامشِ جانَست بیا
🔸وَجه پُرنور تو💫از دیده نهانَست بیا
🔹دل عُشاق بِسوزد💔 زغمِ دوریِ تو
🔸قَدعالم ز #فراقِ_تو کمان است بیا😔
#اللهـم_عجل_لولیک_الفـرج 🌸🍃
#صبحتان_مهدوی
#سالتان_مهدوی🌹
#عیدتان_مبارک
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔴 ﺣﺎﻝ و ﻫﻮا و ﺟﻤﻼﺕ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ در ﺧﺼﻮﺹ تحویل سال و ﺗﺤﻮﻳﻞ ﺳﺎﻝ
🔹مرحوم آیت الله مجتبی تهرانی
ایشان همیشه قبل از تحویل سال مقید بودند که ۳۶۵ مرتبه دعای «یا مقلّب القلوب» را به طور کامل بخوانند و بعد از لحظه تحویل سال هم، مقید بودند که اوّلین چیزی که میل میکنند تربت امام حسین(ع) باشد.
🔹 آیت الله العظمی مظاهری
هر کس باید حساب گذشته را بکند و اگر گناهکار است، جداً توبه کند و با حالت توبه وارد سال جدید شود.
باید این آتش اختلاف که در همه خانهها رفته است، با دامن نزدن به آن خاموش شود و از گذشتهها هیچ حرفی زده نشود و گرمی و اتّحاد خانه و خانواده و مجالس با یگدیگر حفظ شود.
🔹آیت الله امینی
عید در صورتی مبارک است که از گناهان گذشته توبه کرده و تصمیم بگیریم در سال آینده گناه نکنیم. اگر به کسی ظلم کردهایم، در صورتی عید برای ما مبارک میشود که از ایشان طلب عفو و بخشش کنیم.
🍁🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
#تحویل_سال_باشهدا
قرائت دعای توسل
#بامداحی :حاج سید عباس انجوی
#مکان : دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام
#زمان :شنبه ۳۰ اسفند /از نماز ظهر تا لحظه سال تحویل
⬇️⬇️⬇️⬇️
مراسم در فضای باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود
🔺🔹🔺🔹🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
#تحویل_سال | #عید_نوروز
📍 عید نوروز و حلول سال نو
🌟 ، سال "تولید؛ پشتیبانیها، مانعزداییها"
#سالی_بادونیمه_شعبان 🎊🎊 مبارک
🎊💜💜🎊💗💗
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_هجدهم*
همه تهدیدها را برگرداند و انداخت روی دیس پلو. پدر دست هایش را شسته و آمد سر سفره.
_حرف بچهها را زدی داشتم فکر میکردم بازارچه فیل یادته صبح علی الطلوع که میرفتم بچهها خواب بودن. آخر شبم که برمی گشتم خرخر شان هوا بود.
یادم سه ماه به سه ماه می شد اینها را بیدار نمی دیدم.ولی خوب آدم دلش قرص بود حالا همین طور که راهشون دوره ها...
پدر برای بچهها به رنج کشید و لقمه دوم را زیر دندان ریز می کرد که صدای بلند زنگ خانه در گوشش پیچید.
_یعنی کیه؟!
کریم لقمه را قورت داد. انگار که با کسی قرار گذاشته باشد نیم خنده ای کرد و با صدای دورگه گفت:
_کی میتونه باشه؟!!! خوب معلومه هرکیه اومده عید دیدنی!
خدیجه با تعجب نگاهی به کریم انداخت.
_جل الخالق این موقع شب؟!
پدر عصبی گفت: حالا هر کی هس. قدمش روی چیش. به جای چونه زدن در باز کنید ببینید کیه!
وهاب با دهان پر خیز برداشت به طرف در حال رفت. کریم او را پس زد یقه پیراهنش را کشید روی سرش به دو رفت دم در.
مادر پرده اتاق را کنار زد و حیاط را نگاه کرد دید کریم هیکلش توی حیاط است.
پدر آمد دم در حال طوری که آدم پشت در بفهمد داد زد:
_کریم باباکیه؟ تعارف شو نکن بیان تو.
مادر تکیه داد به دیوار و با خودش گفت :حکما دارند آرام آرام خبر میدهند که شوکه نشویم .خدایا یعنی کدامشان میتواند باشد .جلیل ؟!نه او زن و بچه دارد یتیم میشوند.
منصور؟ می خواستم براشی خواستگاری بروم .
یحیی وای بچه ام.. خدا نکنه..خدایا همشون عزیزن .و خودش را در یک لحظه دید که در عقب تابوتی کشیده میشود. دو نفر زیر بغلش را گرفتند و دلداریش میدهند و دیگر تا به زدن برایش نمانده.
کریم آمد .مادر همین طور که به او زل زده بود انگشتر فیروزه اش را چرخی داد. کریم برگشت سر سفره
_عجب آدم هایی پیدا میشن ها.
_کی بود؟
_چه می دونم یه مردی بود .نمیدونم از کجا خونه ما را یاد گرفته. میگه بچم را گروه مقاومت گرفته .مثل اینکه فیلم هم پاش بوده.حالا اومدم باباتون یا داداشاتون سفارشی بکنن آزاد بشه .گفت شیرینیش هم روی چشم میذارم.
_ما را از کجا می شناخت؟!
_لابد یه نفر بهش گفته اینا پاسدارن.
_خوب تو چی بهش گفتی؟
_هیچی گفتم اولاً که آدرس اشتباهی بهتون دادن.بعدش هم شما این وقت شب توی بارون وقت گیر آوردی.درامد با شمالاز کنید به بابا بگید من حتماً از خجالت شما یکی در میام.منم قاطی کردم گفتم خدا روزی یه جوری دیگه بده و در بستم اومدم تو.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
به ناصر گفتم شما با این سن کمت می خوای بری جبهه ومملکت رو نجات بدی؟
گفت: من میرم ومملکتم رانجات میدم ....سال های اول جبهه می روم و سال های آخر هم شهید میشم.
گفتم: اگه شهید بشی من چه کار کنم؟
گفت:اگه جواهرات بسیار غیمتی به شمابدن وبعد بخوان پس بگیرن شما بهشون تحویل نمی دی؟
گفتم:بله تحویل میدم.گفت:حالامنم امانتم حالا فکر کن می خوای به صاحبش تحویل بدی،مامان راضی باش به رضای خدا.
سرانجام 30اسفند ماه سال 1366 در عملیات والفجر10 در منطقه عملیاتی دشت خرمال به شهادت رسید
#ﺷﻬﻴﺪﻧﺎﺻﺮ_ﻭﺭاﻣﻴﻨﻲ
#شهداے_فارس
#سالروز_ﺷﻬﺎﺩﺕ
🌺🌹🌺🌹
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹نماهنگ | امسال قول میدهم...
🔹توصیه های شهید حاج قاسم سلیمانی برای شروع سال نو
#سرداردلها
🌱🌹🌱🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#سلام_امام_زمانم
روزِ وصالِ یار بوَد عیدِ عاشقان
سال نو است و گرد تو گشتن،شگونِ ما
اللهم عجل لولیک الفرج به حق زینب کبری سلام الله علیها🌸🤲
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb