eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷همیشه آرزو می کرد گمنام شهید شود و پیکرش پیدا نشود. خواهش می کرد برایش دعا کنیم اگر خدا شهادت را نصیب ایشان کرد، بدنش در منطقه عملیاتی باقی بماند و خوراک پرندگان شود! آرزویش هم بر آورده شد. تیر ماه ۶۴، در عملیات قدس ۳ شهید شد. وقتی بعد از پنج سال پیکرش آمد، ذره ای گوشت بر بدن نداشت. 🌷پسرمان 10ماهه بود که به شدت مریض شد. به اتفاق مجید او را دکتر بردیم و دکتر برایش آزمایش نوشت. مجید که شهید شد، پسرمان هنوز بیمار بود و دکتر می گفت: «تا جواب آزمایش قبلی نباشد دارویی تجویز نمی کنم.» هر جا را که گشتم، جواب ها را پیدا نکردم، حالم حسابی گرفته بود که شب مجید را در خواب دیدم. با مهربانی گفت: «چرا اینقدر آشفته ای؟» - «جواب آزمایش ها را پیدا نمی کنم.» - «آنها بین کتاب نهج البلاغه، بالای طاقچه است!» صبح سراسیمه از خواب پریدم، باورم نمی شد که خوابم راست باشد، نهج البلاغه را که باز کردم چشمانم به اشک نشست وقتی جواب را دیدم... 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 : @shohadaye_shiraz ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ: http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
با آقا ولی برای توجیه خط به منطقه کسیگه در سومار رفته بودیم. فاصله ما تا خط عراق کمتر سی، چهل متر بود. دیدم آقا ولی جلو می رود، راحت بلند می شود، تمام قامت می ایستد، منطقه را، محل تردد عراقی ها را نگاه می کند، بعد می آید می نشیند و برای ما توضیح می دهد و دوباره از اول... گفتم خوب نوبت من است. خودم را کشیدم جایی که اقا ولی می رفت. هر کاری کردم نتوانستم بایستم. یعنی نمی شد. اصلاً منطقی نبود. منطقه توی چشم عراقی ها بود. محال بود تمام قامت بایستی و آنها تو را نبینند. دست خالی برگشتم. با تعجب گفتم: اقا ولی تو چطور در این خط می ایستی و نگاه می کنی، نمی ترسی تو را بزنن؟ مث همیشه خندید و گفت: با خودم می گم، اگر قرار است اینجا اتفاقی بیافتد، برای رضای خداست. چون به کارم، به خدا اطمینان دارم، پس نمی ترسم! 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 : @shohadaye_shiraz ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ: http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﺷﻬﻴﺪﺣﻤﻴﺪﻋﺎﺭﻑ #شهدای_ﻏﺮﻳﺐ_فارس #سالروز_شهادت
🌷یکی از رفقا مرتب به آشیخ صمد می گفت: داری نور بالا میزنی فکر کنم موقعش هستااااا... بعد دهانش را باز می کرد با تیغه دستش می زد وسط دهانش و می گفت: نگاه کاکو از همین جا به بالا با ترکش می پره ها .... آ شیخ صمد هم با پشت دست می زد روی شکم ان و می گفت ... برو به کمت صابون نزن برا پلو ... یک روز بعد از تکرار همین جریان آ شیخ صمد، به ان رفیقمون گفت: برا شهادتم دعا کن و چون دلت می خواد (به سبک همون دوستمون دستشو زد وسط دهنش) از همین جا بپره .... یه برادر بسیجی اومده بود پیش چند تا از رفقا روحانی و سؤال کرد ادم باید چطور باشه تا شهید بشه؟ همگی حوالش دادن به آشیخ صمد که تو حال خودش نشسته بود! آمد و سوالش رو پرسید. آشیخ صمد یه نگاه بهش کرد و گفت: برو بعدأ بهت میگم! چند قدمی که دور شد یه خمپاره زمین خورد و شیخ غرق خون روی خاک گرم شلمچه افتاد و همان طور که دوستمون سر به سر آشیخ می گذاشت، سرش رفت! یکی از رفقا صدای ان برادر بسیجی که می گفت ادم باید چطور باشه تا شهید بشه زد گفت: برادر بیا... اشاره به آ شیخ صمد کرد و گفت: ادم باید اینجوری باشه تا شهید بشه! 🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 : @shohadaye_shiraz ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ: http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#شیخ_عبدالصمدمرادی #شهدای_ﻏﺮﻳﺐ_فارس
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺤﻤﺪاﺳﻼﻣﻲ_ﻧﺴﺐ #شهدای_ﻏﺮﻳﺐ_فارس
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺴﻦ_ﺣﻖﻧﮕﻬﺪاﺭ #شهدای_ﻏﺮﻳﺐ_فارس
شهدای غریب شیراز
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺴﻦ_ﺣﻖﻧﮕﻬﺪاﺭ #شهدای_ﻏﺮﻳﺐ_فارس
🌷 حسن را کنار مسجد سوسنگرد دیدم در حالی که از بازویش خون می چکید و برجک یک تانک کنارش افتاده بود. گفتم چی شد؟ گفت: دشمن خانه به خانه در سوسنگرد پیش روی می کرد. ناراحت و مستأصل در کوچه ها می گشتم. وقت نماز مغرب بود. به خانه¬ای وارد شدم و به نماز ایستادم. بعد از نماز سرم را به سجده گذاشته بودم که برای لحظه¬ای خوابم برد. ناگهان شنیدم ندایی می گوید: حسن، بلند شو، الان وقت خواب نیست، سربازان من به کمک تو نیاز داند. از جا پریدم. وارد خیابان شدم. در تاریکی شب پایم به یک قبضه آرپی جی گیر کرد. کمی آن¬طرف¬تر یک کوله موشک آرپی جی دیدم. کوچه به کوچه پیش می رفتم و هر ماشین دشمن را می دیدم یا صدایش را می شنیدم، یک گلوله به آن می کوبیدم. تا رسیدم به مسجد و این تانک. قبل از اینکه شلیک کنم. گلوله تیربار روی تانک به بازویم نشست، اما گلوله آخرم را به آن کوبیدم، در اثر انفجار برجکش برداشته و کناری افتاد... آن شب حسن هشت تانک و بیست خودرو و نفر بر عراقی را شکار کرده بود. همین شکست زرهی دشمن در سوسنگرد، از عوامل اصلی عقب نشینی دشمن از سوسنگرد بود. ابوالحسن حق نگهدار 🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 : @shohadaye_shiraz ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ: http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 حدود 70 سال سن داشت و 9 فرزند. از اول جنگ با پسرهایش مقیم جبهه بود. ...آموزش های غواصی قبل از کربلای ۴ بود. سید ابراهیم را دیدم، لباس غواصی به تن داشت، یک دست سیاه، سر و صورتش پوشیده از موی سفید. گفتم سید سفید و سیاه شدی... دستی به ریش سفیدش کشید و گفت: ان شاالله این بار با خونم خضابش می کنم! ... برای سرکشی از سه راه شهادت رفته بودم. دیدم سید تنها داخل یک سنگر نشسته و به دقت جلو را نگاه می کند. رفتم کنارش. گفتم: سید چرا تنهایی؟ گفت:اخه اینجا اتیش سنگینه, کسی نمی ایسته, چند تا هم شهید مجروح دادیم. خودم وایستادم که حواسم به حرکت دشمن باشه! خندید و گفت: تا من هستم خیالت از اینجا راحت باشه. خداحافظی کردم. چند قدمی که دور شدم, خمپاره ای کنارش نشست و همچو پیر کربلا, حبیب بن مظاهر، رویش خضاب شد... پرست 🍃🌹🍃🌹🍀🌹🍃 : @shohadaye_shiraz ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ: http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷گفت: می تونم دو روز برم شیراز و برگردم! گفتم‌ تو خودت فرمانده گردانی، می دونی چند شب دیگه عملیاته، نمی شه! با حالت خاصی گفت: از زندگی خسته شدم. پدرم فوت شده و سرپرست مادرم و خانواده خودم هستم، اگه امکان داره، دو روز برای مرخصی برم شیراز، آنها را ببینم و برگردم برای عملیات... گفتم برو و به سلامت بر گرد. 🌷...عصر بود که حسین امد درب پادگان امام حسین(ع). گفت: بیا بریم چند جا کار دارم! گفت: بریم دارالرحمه! رفتیم قطعه شهدا، تعدادی قبر آماده کرده بودند. گفت سید بیا بریم داخل قبر بخوابیم ببینیم اندازه ما هست یا نه! هرکدام رفتیم داخل یک قبر دراز کشیدیم. حسین صدا زد اندازه است؟ گفتم: برای من کنده شده اندازه است. گفت این هم برای من هم آماده شده. تا از قبر آمدیم بیرون، چند خانم چادری آنجا بودند خیلی ترسیدند گفتند:شما پاسدار هستید چقدر شوق شهادت دارید! حسین گفت: شما دعا کنید نصیب من بشه! بعد هم برای زیارت بردمش استانه و شاهچراغ، بعد هم برگشت جبهه. چند روز بعد، خبر شهادتش را در عملیات محرم شنیدم‌. جنازه اش را در همان قبر ها گذاشتند که گفت برای من است‌‌‌... 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 : @shohadaye_shiraz ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ: http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﺷﻬﻴﺪﻛﺮاﻣﺖ #شهدای_ﻏﺮﻳﺐ_فارس
🌸روز شهادت حضرت زهرا( سلام الله علیه) بود. به همراه جمعی از فرماندهان لشکر برای بررسی خط عراق در سنگر دیدگاه کوه گیسکه بودیم. در حال دیدن خط با دوربین بودیم که آتش خمپاره عراق شروع شد. خمپاره ها به سنگر ما نزدیک می شد. خمپاره ای روی ورودی گونی ها، جایی که مسلم نشسته بود اصابت کرد. صدای آه و ناله در سنگر بلند شد. انگشت سبابه دست چپم به پوستی آویزان بود. غلامرضا کرامت شانه به شانه ام به دیواره سنگر تکیه داده و نشسته بود. گفتم: کرامت برو پایین کوه و بگو برانکارد بیارن! دیدم بی آنکه به من جواب بدهد، فقط می خندد وتکان نمی خورد. چشمم رفت روی سینه اش، خون، آرام از سینه اش روی لباسش جاری بود. چشم چرخواندم. بقیه زنده بودند، اما بیشتر بچه ها ترکشی دشت کرده بودند. اما کرامت شده سپر بلای ما و نگذاشته بود ترکش ها به آخر سنگر بیاید... 🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷 : @shohadaye_shiraz ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ: http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﺷﻬﻴﺪﺳﻴﺪﻣﺤﻤﺪﻛﺪﺧﺪا #شهدای_ﻏﺮﻳﺐ_فارس
🌸 با اینکه چندین سال از ازدواج ما می گذشت و چند فرزند داشتیم، اما رفتار سید محمد چنان عاشقانه بود که خانواده به شوخی می گفتند شما تازه داماد و عروسید. اين اواخر اكثر دوستان سيد محمد شهيد مي‌شدند و اين ترس در دل من هم افتاده بود كه ممكن است ديگر صداي سيد محمد را نشنوم. به اين صرافت افتادم كه صداي ايشان را به عنوان يادگاري براي خودم نگه دارم. يك نوار خام تهيه كردم و وقتي مي‌خواست به جبهه برود به او دادم و از او خواستم تا صدايش را براي من ضبط كند. چند بار به مرخصي آمد، اما هر بار، نوار خالي بود. بهانه مي‌آورد كه فراموش كردم. يك روز صبح ديدم در آشپزخانه با صداي بلند، دعا مي‌خواند. ضبط ‌صوت را بردم و مخفيانه شروع به ضبط صدايش كردم. تا متوجه من شد دعا را قطع كرد. من ناراحت شدم، ‌گفتم: «اصلاً ديگر صداي شما را نمي‌خواهم.» چند روز بعد از آن ماجرا ديدم نوار را آورد و گفت: «اگر قبول كني، اين را برايت ضبط كردم.» در آن نوار به ائمه اطهار(ع) سلام داده بود. سلام‌هاي عاشقانه سيد شد‌ همدم دلتنگي‌هايم در شب و روزهاي فراق. 🍃🌷🍃🌷🍀🌷🍀🌷 : @shohadaye_shiraz ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ: http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌷... نمی دانم آقا با چه قلمی روی کاغذی، سه خط نوشتند و به دست من دادند و فرمودند: «این را به خانمیرزا بده و دیگر مانع فرمانده لشکر صاحب الزمان نشو!» باز تلاشم را کردم شاید اثری داشته باشد. گفتم: آقا بگذارین امتحان آخرش را بده، خودم راهی اش می کنم. آقا با کمی غضب فرمودند: «اگر به خان میرزا اجازه ندی روز قیامت، از مادرم، حضرت زهرا(س) می خواهم به تو پشت کند.» دستم را روی چشم گذاشتم و گفتم: من و خان میرزا فدای امام زمان(عج)... در وصیتش نوشته بود:... باور کنید امام زمان(عج) در جبهه هاست امیدوارم که از این سرباز عقب مانده از لشکرت راضی شوی و مرا ببخش اگر گنهکارم، مرا ببخش اگر خطا کارم. مهدی جان در قدمگاه¬هایت که محل خانواده شهدا بود می¬رفتم و متوسل می¬شدم. آخر درِ ورود به درگاه خدا از آن¬جا می-گذرد.کجا را غیر از این راه می¬توانستم پیدا کنم. مهدی جان شاید در اوایل نمی¬دانستم ولی بعداً فهمیدم که درِ ورود به پیشگاه خدا از کنار بازماندگان شهدا می¬گذرد.درِ راه¬یابی به تو و اجدادت، از خانه¬ی شهدا نورش سوسو می¬زند... ﻣﻨﺒﻊ: ﻛﺘﺎﺏ ﺭاﺯ ﻳﻚ ﭘﺮﻭاﻧﻪ.. 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 : @shohadaye_shiraz ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ: http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎﺟﻮاﻧﻤﺮﺩﻱ #شهدای_ﻏﺮﻳﺐ_فارس
🌹با لبخند شهدا🌹 🌷من و همسرم آماده می شدیم برای رفتن به حج سال 65. وقتی اسم ما در آمد رضا خیلی خوشحالی می کرد. می گفت:کاش من هم می توانستم به زیارت خانه خدا نائل شوم. گفتم: مادر، اگر عمر من به حج نرسید، وصیت می کنم شما به جای من مشرف بشوید! صبح بود ساعت 9، که صدای زنگ در بلند شد. صدای زنگش را می شناختم، رضا بود. در را باز کردم، گفتم مادر چه بی خبر! توی خودش بود. گفت: نمی دانم. دیشب ساعت ده به آسمان و ستاره ها نگاه می کردم که صدایم زدند. گفتند باید صبح شیراز باشی. ترسیدم گفتم شاید برای شما اتفاقی افتاده است. دوش گرفت، صبحانه هم خورد و رفت بیرون. ساعت 2 بود. دیدمصدای کف زدن وشادی می آید. رفتم پشت در.رضا بود. گفتم مادر برگ بهشت بهت دادن یا آزادی از جهنم انقدرخوشحالی می کنی. با خنده گفت دوتاش! اسمم در آمده برای حج! گفت باید تا ساعت 4، 37 هزارتومان برای ثبت نام ببرم. خودش پنج هزارتومان داشت. من هم دوازده هزاتومان، 20 هزار تومان هم از همسایه قرض کردیم جور شد و رضا سه روز قبل از ما اعزام شد به مکه. سه چهار روز در مکه بودیم که در مسجد الحرام کنار خانه خدا با شهید حاج مهدی زارع دیدیمش و هر روز همان جا می دیدمش. یک روز گفتم مادر ارزت را چه کار کردی؟ گفت:می خواهم بر گردانم! گفتم:چرا؟ گفت: حیف است که پول کشورم را اینجا خرج کنم و به اینها بدهم! گفتم: بده به من! گفت: نمی دهم. گفتم ولی من به زور از تو می گیرم! گفت: پس تو را قسم می دم رنگی نخری! گفتم: رنگی چیه؟ گفت: تلوزیون رنگی. هیچ چیز هم برای خودت و خانواده نخر.به جاش بده پیراهن، زیر پیراهن وتسبیح تا ببرم جبهه برای رزمنده ها! گفتم: باشه. ارز را گرفتم و چیزهایی را که خواسته بود برایش خریدم. البته یک بار او را به خودم به بازار بردم. تا پایش را از اتوبوس پائین گذاشت، حالش دگرگون شد. چند ساعتی طول کشید تا به حال خودش برگردد. وقتی حالش به جا آمد گفت: مادر چرا من را از خدایم جدا کردید! روز بعد رفتم همان محل قرار همیشگی. خیلی غمگین و توی خودش بود. گفتم:مادر چی شده، چرا ناراحتی؟ نگاهش رفت سمت خانه خدا. گفت: دیشب همین جا نشسته بودم. آقا رسول الله (ص) آمد کنارم، دو نوزاد را در آغوشم گذاشت و فرمود یکی برای خودت، دیگری برای خواهرت. خم شدم تا نوزاد خودم را ببوسم. آقا فرمود: این آمده است، شما دست و پایت را جمع کن باید بروی! گفت: مادر تعبیرش چیست؟ گفتم ان شاالله خیر است. اما به هتل که رسیدم اشکم جاری شد. هر کس می دانست تعبیر این خواب چیست. حاج رضا سه روز زودتر از ما برگشت. وقتی برگشت متوجه شدیم هم خانم رضا باردار است وهم خواهرش. فرزندش زینب بعد از شهادت حاج رضا دنیا آمد. ☝🏻️راوی مادر شهید 🌾🌾🌷🌾🌾
🌷 کمال رو به مادر کرد و گفت: مادر، خدا شش پسر به شما داده است، سه تا پسر بزرگ برای خودت، سه تا پسر کوچکت را هم بده در راه خدا! همه ساکت و بهت زده نگاه¬مان روی کمال، جمال، مهدی و مادر می¬چرخید. مادر گفت: پناه بر خدا، توکل به خدا، راضی¬ام به رضای خدا! لبخند رضایت روی صورت سه برادار کوچک نشست! خیلی طول نکشید که خدا هدیه¬های مادر را یک¬جا پذیرفت! 🌷قبل از اعزام شادی و نشاطش چند برابر همیشه بود. گفتم به کجا چنین شتابان... خندید و گفت: شنیدی فلان منطقه زلزله آمده؟ گفتم: آره! گفت: شنیدی فلان منطقه هم سیل آمده؟ گفتم: آره، خوب؟ گفت: شنیدی فلان جا را موشک زدن و فلان جا را بمباران کردن! گفتم: بله شنیدم، اما به اعزام تو چه ربطی داره؟ باز هم خندید و گفت: خوب من هم شنیدم، اما دوست ندارم بشینم که مرگ سراغ من بیاید و با این بلایا بمیرم، دوست دارم با پای خودم به آغوش مرگ برم! خداحافظی کرد و رفت. بار آخر بود... 🌸سردار بسیجی، معلم شهید، مهندس کمال ظل انوار 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 : @shohadaye_shiraz ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ: http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷دیدم قاسم با فرمانده گردان داره جر و بحث می کنه. باباعلی گفت:نمیشه, اجازه نداری بری! بعد هم با ناراحتی رفت. رفتم سمت قاسم گفتم چیه؟ گفت حاجی من می خوام برم پیش ناصر(ورامینی), باباعلی نمی ذاره! گفتم خوب حتما صلاح نیست. اشکش جاری شد. با التماس گفت به خدا دلم برا ناصر تنگ شده, من می خوام برم! دلم سوخت, قاسم خیلی ناصر را دوست داشت. گفتم تا باباعلی نیومده برو! محاصره تپه که شکسته شد خودم را به تپه رساندم. تفنگش را در اغوش گرفته و کنار ناصر شهید شده بود. 🌷 یکی دو روز قبل از عملیات بود. قاسم را دیدم. نگاهی به من کرد و گفت: فلانی نور بالا می زنی، قول می دم شهید شدی، خودم بیام بالای تابوتت بایستم! من هم گفتم: باشه، من هم قول می دم وقتی شهید شدی بیام بالای تابوتت بایستم! بعد از عملیات بود. با چشم هایی پانسمان شده به معراج شهدا رفتم. از بین باند ها تابوت ناصر ورامینی را می دیدم. کنارش ایستادم. ناگهان قاسم را دیدم که با خنده می گفت: لوطی این بود قول و قرارت! یک لحظه به خودم آمدم، تنم یخ کرده بود. به سمت تابوت کنار که تابوت قاسم بود رفتم و گفتم: رفیق من آمدم!
#شهیدقاسم_کارگر #شهدای_ﻏﺮﻳﺐ_فارس
شهدای غریب شیراز
#ﺷﻬﻴﺪﺳﻴﺪ_اﻳﺎﺯ_ﺧﺮﺩﻣﻨﺪاﻥ #شهدای_غریب_فارس
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ﭘﺎﺵ اﺯ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﻣﺸﻜﻞ ﺩاﺷﺖ..... ﺷﺐ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ چشم هاش از گریه سرخ شده بود. گفتم چی شده سید؟ گفت حتما تو هم فکر می کنی, با این پای لنگم نمی تونم بیام تو عملیات... اما من با همین پا,توی تمام آموزش ها, پا به پای بچه ها اومدم که بگم با یه پای علیل هم می شه از کشور دفاع کرد و. ﻣﻂﻤﺌﻦم اگر شهید شدم, جدم امام حسین به خاطر این پا ردم نمیکنه! ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ فرمانده را راضی کرد.همون شب با ذکر یا حسین شهید شد! 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ @shohadaye_shiraz
🌹ﻳﺎﺩﻱ اﺯ,ﺷﻬﺪاﻱ ﻓﺎﺭﺱ 🌷حسین برای جوانان محل بزرگتر و الگو بود. همه دوستش داشتند. محال بود کسی با وجود حسین جرأت خلاف در محل داشته باشد. هر وقت رد می شد، عطر دل انگیزش هوا را معطر می کرد. خیلی مقید به نماز جمعه بود. حتی مستحبات نماز جمعه را رعایت می کرد و به چشم هایش سرمه می کشید! 🌷نیمه شب بود که به اتفاق عده ای از هم محله ای ها به گلزار شهدا رفتیم. در میان قبور شهدا می چرخیدیم که چشم مان افتاد به یک قبر خالی. حسین گفت: بچه ها من دوست دارم در این قبر بخوام. رفت درون قبر. گفتیم: سنگ لحد هم می خواهی؟ گفت: اره اما تنهایم نگذارید! رویش را با سنگ لحد پوشاندیم. اتفاقی افتاد که برای چند دقیقه مجبور شدیم از آنجا دور شویم. آنقدر سرگرم شدیم که حسین را یادمان رفت. سریع برگشتیم. آوردیمش بیرون. گفت: بچه ها من حال خوشی دارم. فکر کنم به زودی من را اطراف همین قبر خالی دفن می کنید! خیلی نگذشته بود که نزدیکی همان قبر دفن شد. 🌿🌺🌿🌺🌿 شهادت:۱۳۶۳/۱۱/۲۷ 🌷🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75