eitaa logo
شهدای ایران
153هزار دنبال‌کننده
57.8هزار عکس
26.8هزار ویدیو
22 فایل
این کانال متعلق به پایگاه خبری شهدای ایران است www.shohadayeiran.com ارتباط با ادمین eitaa.com/shahid87 فقط تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/656146463C00fe549c86 ارتباط با سردبیر #شهدای_ایران eitaa.com/shohada_admin1 تلفن تماس: 09102095699
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 برش اول: نگاهش می کردم. یک تَرکه دستش بود؛ روی خاک، نقشه ی منطقه را توجیه می ­­­­کرد. بِهِم برخورده بود. فرمانده گردان نشسته، یکی دیگر دارد توجیه میکند. فکر می کردم فرمانده گروهان است یا دسته. ندیده بودمش تا آن موقع. بلند شدیم. می خواست برود، دستش را گرفتم. گفتم : "شما فرمانده گروهانی؟" خندید.. گفت: " نه یه کم بالاتر" دستم را فشار داد و رفت. حاج حسن گفت:" تواینو نمی شناسی؟" گفتم: "نه.کیه؟" گفت:" یه ساله جبهه ای؛ هنوز فرمانده تیپت رو نمی شناسی؟» همین طور حسین را نگاه می کرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است. من هم اول که آمده بودم، باورم نشده بود. 🌹 برش دوم: حسین آمد، نشست روبه رویش گفت: "آزادت می کنم بری". به من گفت: "بهش بگو". ترجمه کردم. باورش نمیشد حسین گفت: "بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیست؛ تسلیم بشن. بگه کاری باهاشون نداریم، اذیتشون نمی کنیم ." خودش بلند شد دست های او را باز کرد. 🔸 افسر عراقی می آمد؛ پشت سرش هم، هزار هزار عراقی با زیر پیراهن های سفید که بالای سرشان تکان می داند. 📚 برگرفته از کتاب «خـرازی» جلد هفتم از مجموعه کتاب یاران 💢کانال خبری @shohadayeiran57
🌹 عذرخواهی مصطفی 🔻 آن روز مصطفی خیلی عجله داشت. با هم وارد اردوگاه شدیم. نگهبان جلوی در، جلوی ماشین را گرفت و چون ما را نمی‌شناخت، اجازه ورود نمی‌داد. 🔸 مصطفی عصبانی شد و برخورد تندی کرد و وارد شد. وقتی حرکت کرد، نگاهی به مصطفی کردم و گفتم: «برای چی تند برخورد کردی؟ نگهبان تازه به جبهه اومده شما رو هم نمی‌شناخت». 🔸 مصطفی ماشین را متوقف کرده و به عقب نگاه کرد. بعد هم از ماشین پیاده شد و به سراغ جوان نگهبان رفت صورتش را بوسید و معذرت‌خواهی کرد. جوان هم که فهمیده بود ایشان از فرماندهان است، خندید و گفت طوری نیست. 🔸 مصطفی ادامه داد: «می‌دانید چه کسی به من فهماند که اشتباه کردم. این حاج‌آقا که تو ماشین نشسته به من گفت که اشتباه کردم». 🔸 جوان نگاهی به من کرد و سلام کرد. مصطفی ادامه داد: «اگر ما از روحانیت جدا نشویم، همه اشکالات کار خودمان را می‌فهمیم. روحانیت متعهد، حلّال مشکلات است». 👈 این رفتار آقا مصطفی بسیار درس‌آموز بود. او هم پا روی نفس خود گذاشت و عذرخواهی کرد و هم حق مرا رعایت کرد. 📚 برگرفته از کتاب « مصطفی » زندگی‌نامه و خاطرات گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 💢کانال خبری @shohadayeiran57
🌹 برش اول: نگاهش می کردم. یک تَرکه دستش بود؛ روی خاک، نقشه ی منطقه را توجیه می ­­­­کرد.  بِهِم برخورده بود. فرمانده گردان نشسته، یکی دیگر دارد توجیه میکند. فکر می کردم فرمانده گروهان است یا دسته. ندیده بودمش تا آن موقع. بلند شدیم. می خواست برود، دستش را گرفتم. گفتم : "شما فرمانده گروهانی؟" خندید.. گفت: " نه یه کم بالاتر" دستم را فشار داد و رفت. حاج حسن گفت:" تواینو نمی شناسی؟"  گفتم: "نه.کیه؟" گفت:" یه ساله جبهه ای؛ هنوز فرمانده تیپت رو نمی شناسی؟» همین طور حسین را نگاه می کرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است. من هم اول که آمده بودم، باورم نشده بود. 🌹 برش دوم: حسین آمد، نشست روبه رویش گفت: "آزادت می کنم بری". به من گفت: "بهش بگو".  ترجمه کردم. باورش نمیشد حسین گفت: "بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیست؛ تسلیم بشن. بگه کاری باهاشون نداریم، اذیتشون نمی کنیم ." خودش بلند شد دست های او را باز کرد. 🔸 افسر عراقی می آمد؛ پشت سرش هم، هزار هزار عراقی با زیر پیراهن های سفید که بالای سرشان تکان می داند. 📚 برگرفته از کتاب «خـرازی» جلد هفتم از مجموعه کتاب یاران 💢کانال خبری @shohadayeiran57
🌹 برش اول: نگاهش می کردم. یک تَرکه دستش بود؛ روی خاک، نقشه ی منطقه را توجیه می ­­­­کرد.  بِهِم برخورده بود. فرمانده گردان نشسته، یکی دیگر دارد توجیه میکند. فکر می کردم فرمانده گروهان است یا دسته. ندیده بودمش تا آن موقع. بلند شدیم. می خواست برود، دستش را گرفتم. گفتم : "شما فرمانده گروهانی؟" خندید.. گفت: " نه یه کم بالاتر" دستم را فشار داد و رفت. حاج حسن گفت:" تواینو نمی شناسی؟"  گفتم: "نه.کیه؟" گفت:" یه ساله جبهه ای؛ هنوز فرمانده تیپت رو نمی شناسی؟» همین طور حسین را نگاه می کرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است. من هم اول که آمده بودم، باورم نشده بود. 🌹 برش دوم: حسین آمد، نشست روبه رویش گفت: "آزادت می کنم بری". به من گفت: "بهش بگو".  ترجمه کردم. باورش نمیشد حسین گفت: "بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیست؛ تسلیم بشن. بگه کاری باهاشون نداریم، اذیتشون نمی کنیم ." خودش بلند شد دست های او را باز کرد. 🔸 افسر عراقی می آمد؛ پشت سرش هم، هزار هزار عراقی با زیر پیراهن های سفید که بالای سرشان تکان می داند. 📚 برگرفته از کتاب «خـرازی» جلد هفتم از مجموعه کتاب یاران 💢کانال خبری @shohadayeiran57