eitaa logo
شهدای ایران
141.6هزار دنبال‌کننده
64.5هزار عکس
32.4هزار ویدیو
23 فایل
این کانال متعلق به پایگاه خبری شهدای ایران است www.shohadayeiran.com ارتباط با ادمین eitaa.com/shahid87 جهت تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/656146463C00fe549c86 ارتباط با سردبیر #شهدای_ایران eitaa.com/shohada_admin1 تلفن تماس: 09102095699
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 بعد از شهادت مظلومانه اش، خبردار شدیم بچه های واحد تعاون، موقع جمع آوری وسایل شخصی بجا مانده از او در چادر فرماندهی، دفترچه کوچکی با جلد آبی رنگ داخل ساک برزنتی اش پیدا کرده اند. 📘 حسین در صفحات این دفترچه، ضمن نوشتن رخدادهای روزمره و نکات مربوط به شرح وظایف اش در گردان سلمان، برای هر روز صفحه ای را به ظرایف رفتاری خودش اختصاص داده بود؛ این که مثلاً «امروز در جمعی نشستم و به مدت نیم ساعت وقت من به بطالت و یا گوش دادن به حرف هایی گذشت که هیچ بار اخلاقی و معرفتی نداشت.» 👈 بعد هم بابت این قضیه، خودش را سرزنش کرده و به درگاه خدا استغفار میکرد. راوی: شهید حاج حسین همدانی 📚 پهلوان گودِ گرمدشت / گلعلی بابایی زندگینامه ای فرمانده گردان سلمان فارسی لشگر حضرت رسول (ص) 💢کانال خبری @shohadayeiran57
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌹به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان و با سلام بر منجی عالم بشریت آقا امام زمان و با درود بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی و با دعا برای رزمندگان و شفای مجروحین و آزادی اسرای آزاده. 📝 غرض از مزاحمت این بود که چند جمله‌ای مزاحمتان شویم. ◽️ اول این که می‌بخشید که دست خطم بد است. من یک جمله از یک شهید برایتان می‌نویسم که نوشته بود: «خدایا! ما که حسینی زندگی نکردیم که حسین‌گونه به شهادت برسیم، پس خدایا ما را حُرّگونه بپذیر.» ◽️ انشالله بتوانیم دنباله‌رو راه شهیدان باشیم و از خدا بخواهیم توفیق خدمت در این مکان مقدس را به ما بدهد که نصیب هیچ‌کسی نمی‌شود مگر کسانی که لایق باشند. 🌷حقیر سید اصغر خبازی ۶۴/۲/۱۸ ساعت ۸/۵ بعدازظهر اردوگاه کارون 💢کانال خبری @shohadayeiran57
🌹 رفته بودم بعلبک لبنان، تا مصطفی را ببینم. آنجا هتلی در اختیار امام موسی صدر بود. 🔹 امام گفت: «برو ببین مصطفی کجاست؟» چون هتل در اختیارامام بود، همه اتاق ها را گشتم؛ اما پیدایش نکردم. وقتی به امام صدر گفتم که پیدایش نکردم، گفت: «مصطفی که روی تخت نمی خوابد؛ برای پیدا کردن او باید روی نیمکت ها و یا در بین افردی که روی زمین خوابیده اند، جستجو کنی!.» 🔸 راست می گفت؛ بالاخره یافتمش. روی زمین دراز کشیده بود و کتش هم انداخته بود روی صورتش. ◽️راوی: سید محمد غروی 📚 کتاب چمران مظلوم بود/ علی اکبری نشر یا زهــرا (س) 💢کانال خبری @shohadayeiran57
⭕️ چند سـال پس از انقـلاب، مرتضی سیگارش را ترک کرد... 🔹 دلیلی که بیان میکرد این بود که: «امـام زمــان (عجل الله فرجه) در همه حـال ناظـر بر اعمـال و رفتـار ما هستند. در اینصورت چطوری می توانم در حـضور ایشـان سیگار بکشم؟» 🔸 اینگونه بود که هرگز لب به سیگار نزد . 📚 کتـاب آوینی/ نشر یازهــرا (س) 💢کانال خبری @shohadayeiran57
🌹 عملـيات والفـــجر ۱ بـود....تا نزدیک خاکریز اول عراقی ها رفته بودیم. مدتی که گذشت، بچه ها خبر شهادت مرتضی را دادند. آنطرف ها، پشت خاکریز افتاده بود؛ سراسیمه سراغش رفتم. 🌷 صورتش رو به آسمان بود و لکه ی گُلی رنگِ خون؛ روی سینه اش به چشم میخورد. فرصت ایستادن نداشتم؛ میخواستم با او خداحافظی کنم؛ اما نمیدانستم چگونه. 🔹 دست به سینه ی او گذاشتم تا جای گلوله را پیدا کنم. تیر، مستقیم به قلبش خورده بود. در پیراهن زیرین، انگار چیزی در جیب داشت. دست کشیدم و آن را بیرون آوردم؛ کتابچه ی قرآنی بود که تیر، آن را هم سوراخ کرده بود. 🌷 لکه ی خون، مثل یک ستاره، روی جلدش نقش بسته بود. صفحه ی اولش را که آوردم آنجا هم ستاره ای سرخ رنگ بود. اسم مرتضی غفاری ساقه ای را میمانست که لکه ی خون، مثل یک گُل بر آن نشسته بود. 🌹 تیــر، قلب مرتضـی و قـرآن را به هم پیـوند داده و بــرده بود . 📚 تیـپ ۸۳ مجموعه خاطرات روحانیون رزمنده 💢کانال خبری @shohadayeiran57
🌹 تانکـهای دشـمن، بند کرده بودند به لودری که سمت خاکریز ما کار میکرد. چند گلوله در کنار لودر به زمین نشست؛ اما راننده عین خیالش نبود. چهره اش گرچه خـاک گرفته بود اما از بشاش بودن صورتش کم نمیـکرد؛ فقـط لبـخـند میــزد. 🔹 داشتم با یکی از بچه ها صحبت میکردم که صدای انفجـاری، دیده ها را به سمت لودر چرخاند. لودر در دود و آتش گـم شده بود و اثـری از راننده به چـشم نمیخورد؛ گـویا لبخـند آخــر او را خـریده بـودند. 🌹 تیر مستقیم تانک، مأموریت خود را انجام داده بود. بچه ها کلاه آهنی راننده لودر را آن طرف رودخانه، در حالی که سوراخ سوراخ شده بود پیدا کردند و لـودر همچـنان می سـوخت. 📚 زنده بـاد کمـیل / محسن مطـلق 💢کانال خبری @shohadayeiran57
🌹 مـچ بادگيرم كش داشت. كش را كه با دست باز كردم، خون ريخت بيرون. محمود گفت: «گلـوله خـوردی؟» گفتم: «آره انگــار !» برم گرداند عقب. 🔸 توی بيمارستان بودم كه گفتند: «يكی از فرماندهان رده بالا آمده عيادتت. تا رسيد پرسيد: «چی شد؟!» تعريف كردم براش كه تير اندازی كردند سمت ما و من زخمی شدم. 🔹 عصبانی شد؛ گفت: « مگر من هزار بار نگفتم نگذاريد محمود جايی بره كه درگيری باشه؛ چرا رفتيد يه همچین جایی؟» گفتم: «حاجی، شما يه چيزي ميگيدا! مگه ميشه جلوش رو گرفت؛ شما خودتون يه بار بيايد ببينيد ميتونيد جلوش رو بگيريد.» 🌹 گفت: «نـه!؛ ديـگه كـسی نميـتونه» «تمــوم شـــد» «رفـت» .. 💢کانال خبری @shohadayeiran57
🌹 یک روز گفتند که حاج احمدآقا خمینی زنگ زده به دکتر (شهید چمران) و گفته: «امــام دلـش برایت تنـگ شده و میخواهد شما را ببیند.» 🔸 همان روز دکتر از جبهه با هلی کوپتر خدمت امام میرود. وقتی برگشت؛ ریختیم دورش و از حال امـام جویا شدیم. دکتر برایمان گفت: « وقتی رسیدم خدمت امــام، ایشان چند ثانیه به صورت من خیـره شد و گفت: مصطفی تو هنرمندی! هنرمند باید یکرنگ باشه. گرانترین قالی رو ببین! چون چندرنگه، باید زیر پا باشد. اما آسمان رو ببین که از همه بالاتــره؛ چــرا؟ چون یک رنگ است. یکرنگی و صداقت قانون عشقه. » 🔸 دکـتر واقعاً برای ما حکایت عشق و عرفـان بود. کسی بود که امام قبولش داشت و براش ارزش زیادی قایل بود. مرد آهنینی که با دست خالی، جلوی عراق ایستاده بود و ما اسیر همین عرفان و اراده ی محکمش بودیم. 📚 کـوچه نقــاش ها / راحـله صبوری خاطرات سید ابوالفضل کاظـمی نشر سوره مهــر 💢کانال خبری @shohadayeiran57
🌹وقتی محـمود در تهران، گرم دانشگاه و فعالیت های سیاسی بود، هر وقت که به همدان می آمد، با خودش کتاب های داستان مذهبی ویژه نوجوانان را می آورد و سعی می کرد هر طور که شده بین من و کتابخوانی اُنسی ایجاد کند. بیشتر کتابهای شهید مطهری و استاد حکیمی را برایم می آورد. 🔸 وقتی هم می خواست به من کتاب بدهد، خیلی با محبت این کار را انجام می داد. دست به سرم می کشید و می گفت: «آبجـی! این کتاب ها را حتما بخوان. چند روز بعد خلاصه اش رو ازت می پرسم.» من هم برای اینکه روزِ جواب دهی سربلند باشم، کتابها را خط به خط می خواندم و محورهای اصلی داستان را هم به ذهنم می سپردم. 🔸 خیلی به من سفارش می کرد که قواعد صـرف و نحـو و ادبیـات عرب را یاد بگیرم تا بتوانم روایات و متون دینی را با زبان اصلی مطالعه کنم. 📚 برگرفته از کتاب «حماسه بی پایان» سرگذشت نامه سردار خط شکن؛ 💢کانال خبری @shohadayeiran57
⭕️شما موقع عصبانیت چه می کنید؟! 🌹 مهدی اُنس خاصی با قرآن داشت. همیشه قبل از خواب و قبل از نماز صبح قرآن می خواند و به دوستانش هم این مطلب روتوصیه می کرد. یک قرآن جیبی داشت که تا لحظه شهادت از خودش جدا نکرد. 🔹 بــرش اول: با یکی از بچه ها بحثـش شد، خیلی عصبانی شده بود. فورا از سر جایش بلند شد و قرآنش را برداشت و از چادر زد بیرون. تا دو سه ساعت ازش خبر نداشتیم. رفته بود توی بیابان های اطراف، خودش را با قرآن آرام کند. وقتی برگشت خیلی آرام شده بود. با اینکه مقصر نبود؛ اما از آن شخص مقابل عذرخواهی کرد! 🔹 بــرش دوم: مهدی در گرماگرم آتش و خون هم با آیات قرآن انس داشت. گاهی که آتش دشمن زیاد می شد، با دست به بچه ها اشاره می کرد و آیه «وَ جَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ» را می خواند. زمانی هم که بچه ها می خواستند سمت دشمن سلاح سنگین به کار ببرند، آیه «فَـلَمْ‌ تَقْتُلُوهُمْ‌ وَ لٰکِـنَ‌ اللَّهَ‌ قَتَـلَهُمْ‌ وَ مَـا رَمَيْتَ‌ إِذْ رَمَيْتَ‌ وَلٰکِـنَ‌ اللَّهَ‌ رَمَى‌ وَ لِيُبْلِيَ‌ الْمُؤْمِنِين مِنْهُ‌ بَلاَءً حَسَناً إنَ‌ اللَّهَ‌ سَمِيعٌ‌ عَلِيمٌ‌» را می خواند و با دست به سمت دشمن اشاره می کرد. 📚 خاکـریز هــزار و یک بقـلم حسین فاطمی نیا خـاطراتی از 💢کانال خبری @shohadayeiran57
🌹از جبهه که برگشتیم، یک شب آقای رجایی را به هیئت محلمان دعوت کردیم تا برای بچه های هیئت صحبت کند. 🔸 آن شب جمعیتی منتظر بود؛ هیئتی و غیر هیئتی به هوای ایشان آمده بودند. اما ساعت از ۹ شب گذشت و آقای رجایی نیامد! به نخست وزیری تلفن زدم و پرس وجو کردم؛ گفتند: «آقای رجـایی خیلی وقته که حرکت کرده و تا حالا باید رسیده باشد.» 🔸 در همین حین که حیران آقای رجایی بودم و دنبالش می گشتم، یک نفر آمد و دم گوشم گفت: «آقا سید! یک نفر بغـل دست من نشسته که با آقای رجـایی مو نمیـزنه!» دنبالش رفتم و دیدم، بلـــــه؛ خود آقای رجایی ست. وسط جمعیت نشسته بود و صداش هم در نمی آمد! رفتم جلو و گفتم: «آقـا، سـلام. شمــا اینــجایی!؟ دو ساعته حيــرون شــما هستم؛ تیم حفاظت را چی کار کردید؟!» گفت: «تیــم حفـاظت نمیخـوام! سـوار تاکـسی شـدم آمدم! » 📚 کوچــه نقــاش هــا / راحـله صـبوری خاطرات مرحوم فرمانده گردان میثم لشگر حضرت رسول (ص) 💢کانال خبری @shohadayeiran57
🌹 آخــر من کجــا و شهــدا کجــا! خجالت می‌کشم بخواهم مثل شهدا وصیت کنم. من ریزه‌خوار سفره‌ی آنان هم نیستم. شهید شهادت را به چنگ می‌آورد، راه درازی را طی می‌کند تا به آن مقام می‌رسد؛ اما من چه! سیاهی گناه، چهره‌ام را پوشانده و تنم را لَخت و کسل کرده. 🔸 حــرکت، جوهره‌ی اصلی انسان است و گناه زنجیر. من سکون را دوست ندارم. عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است. سکونم مرا بیچاره کرده. در این حرکت عالَم به سمت معبود حقیقی، دست و پایم را اسیر خود کرده. انسان کـر می‌شود، کـور می‌شود، نفهم می‌شود، گُنگ می‌شود و باز هم زندگی می‌کند. بعد از مدتی مست می‌شود و عادت می‌کند به مستی؛ و وای به حالمان اگر در مستی خوش بگذرانیم و درد نداشته باشیم. 🔹 درد را، انسـان بی‌هوش نمی‌کِشد؛ انسانِ خواب نمی‌فهمد. درد را انسان باهوش و بیدار می‌فهمد. راستی! دردهـایم کـو؟ چرا من بی‌خیال شده‌ام؟ نکند بی‌هوشـم؟! نکند خـوابم؟! مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم. قلب چند نفرمان به درد آمد؟ چند شب، خواب از چشمان‌مان گریخت؟ آیا مست زندگی نیستیم ؟! 💢کانال خبری @shohadayeiran57
🌹 سیزدهم ارديبهشت ۶۵ درکـربلای فـکه همچـون مقـتدايش حضـرت ابوالفـضل العبـاس(ع) هـر دو دستش جـدا میشود و چشمانش هم مورد اصابت گلوله قرار مي‌گيرد. در حالی كه به علت خونريزی شديد دچار عطش شده بود و آب طلب می كرد، نیمه های شب آسمان شروع به باریدن كرد. ◽️ دمادم صبح، یارانی که در کنارش بودند دیدند که حسن نیـم‌خـیز شد و عرضـه داشت : « الســلام علــیک یــا ابـــاعــبداللـــه ع » و بعد سـر به زمین گذاشت و به آسمـان پــرکشید .. ◽️ مدتی قبل برای دوستان نزدیکش، تاریخ و نحوۀ شهادتش را بیان کرده بود! و دقيقاً روز شهادتش با سالروز تولدش يكی می شود. 🌷 پیـکر مطهرش ۱۸ روز در سرزمین گرم و سوزان فـکه، زیر آتش بی امان دشمن ماند تا به آغوش خـانواده بازگشت. 📚 گنجینه لشگر ۱۰ / بقلم مراد کاکاوند شهـید محـمد حـسن حسنـیان فـرمانده گـردان المـهدی عج لشــگر ده سیدالشـهدا ع مزار مطهرش: بهشت زهـرا س قطعه ۲۴ ردیف۱۴۴ شماره ۳۳ 💢کانال خبری @shohadayeiran57
🌹 انگار ناف مهـدی را با کـربلا بریده بودند. در طول زندگی ۳۲ ماهه مان، سه سفر اربعین رفت و دو بارش مرا هم با خودش برد. سفر اول، پس از سلامی به حضرت علی (ع) در نجف، حرکت کردیم. سفر با او اصلا خستگی نداشت. وسط راه روضه می خواند و همه را می گریاند. 🔹 وسط راه بچه ای دو ساله را دیدیم که به زائرها آب می داد. با دیدنش گل از گل مهدی شکفته بود. رفت با او عکس گرفت. گفت: «ان شاءالله خـدا چنین بچـه ای بهمان بدهد سال دیگر با او بیائیم اربعـین». 🔸 نزدیک کربلا از یکی از موکب ها جـارو گرفت و شروع به کار شد. جارو می کرد و می گفت: «این ها، خـاک قدم های زائـرین کـربلاست؛ بردارید برای قـبرهای تان.» ◽راوی: مریم عظیمی؛ همسر شهید 📚 "دیدار پس از غروب" بقلم منصوره قنادیان/ نشر روایت فتح 💢کانال خبری @shohadayeiran57
🌹هشت روز مانده به اربعین سال ۹۳ ساعت یازده شب بود که مجید سراسیمه آمد خانه: «وسایلم را جمع کنید که عازم کربلا هستم.» گفتم: «زودتر می گفتی که به چند تا از فامیل و آشنا خبر می دادیم.» عجله داشت و رفقایش داخل ماشین منتظرش بودند. 🔸 چه رفقـایی و چه سفر اربعیـنی! تا برسند مرز مهران، صدای آهنگ و بگو بخندشان بلند بود؛ گویا کارناوال شادی راه انداخته بودند. 🔹 مجید اولین بار که رفت داخل حرم حضرت علی (ع) کمی تغییر کرد و کم حرف شد. هر بار هم که می رفت حرم، دیر برمی گشت؛ آنهم با چشم های قرمز. رفقا مانده بودند که این خود مجید است یا نقش بازی جدیدش. 🔸 پیاده روی که شروع شد، مجید غرق در خودش بود. نه می گفت و نه می خندید. پایش که رسید بین الحرمین، از درون شکست. دیگر دست خودش نبود. ذکـر لبـش یا حسـین یا حسـین بود و مشغول اشـک و نـالـه. 🔹 وقتی می خواستند برگردند، به صمیمی ترین دوستش گفت: «توی این چند روز از امـام حسین ع خواستم که آدمم کند. اگر آدمم کند دیگر هیچ چیز نمی خواهم.» 🌹 او حـرّی دیگر شده بود. فاصله بین توبه و شهادتش ۱۳ ماه بیشتر نبود. 📚 برگرفته از کتاب " مجید بربری " بقلم کبری خدابخش 💢کانال خبری @shohadayeiran57
🌹...گفت: «تیر و توپ و تفنگ دیگه تموم شد! ما باید توی شهر خودمون،کوچه به کوچه، مسجد به مسجد، مدرسه به مدرسه، دانشگاه به دانشگاه، کار کنیم. باید بریم دنبال جوانها؛ باید پیام اینهایی که توی خون خودشون غلتیدند رو ببریم توی شهر.» 🔹 گفـتم: «خب! اگـه این کـار رو بکنیم چـی ميـشه!؟» 🔸برگشت و با صدایی بلندتر گفت: «جامعه بیمه ميشه. گناه در سطح جامعه کم ميشه. مردم اگه با شهـدا رفیق بشن، همه چی درست ميشه؛ اونوقت جوانها ميشن یار امام زمان عج .» ◽بعد شروع کرد توضیح دادن: «ببین! مانميتونیم چکشی و تند برخورد کنیم؛ باید با نرمی و آهسته آهسته کار خودمون رو انجام بدیم. باید خـاطرات کوتاه و زیبای شهــدا رو جمع کنیم و منـتقل کنیم. نباید منتظر باشیم که ما رو دعوت کنند؛ باید خودمان بریم دنبال جوانها. البته قبلش باید روی خودمان کار کنیم. اگه مثل شهــدا نباشیم، بی فایده است؛ کـلام ما تأثیر نخواهد داشت.» 📚 علمــدار / گروه فرهنگی شهید هادی 💢کانال خبری @shohadayeiran57
🌹 خداوند، فـلاح اخـروی انسان را در گذشتن از خود و وابستگی های آن نهاده است و اسـوه این امر، واقعه کــربلاست. ◽️ انسان همواره میزان و معیار خویش را از آرمانـش کسب میکند و آرمــان ما کــربلاست. آنجا که سیدالشهدا آن همه مشقّات و مصیبتهای جانگداز را برای خود و اصحاب و خانواده خویش به جان خرید. بر ما فرض است که به ایشان تأسی کنیم و این اُمت براستی کـربلایی است. 👈 در بطن همه تلاشهای ما، آرمان کـربلا نهفته است و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی تا امروز لحظه ای بر ما نگذشته است جز آنکه آن را با عاشـورا محک زده ایم و سـرِّ استقامت مـا نیز اینجـاسـت. 📚 " گنجینه های آسمانی " گفتارهای مجموعه روایت فتـح ‌💢کانال خبری @shohadayeiran57
🌹 ولایت پذیری تا پای جان 🔹 بعـداز عملیات خیبر زمانی که جاده بغـداد - بصـره را از دست دادیم و فقط جزایر مجنون برای ما باقیمانـد 🔸 حضـرت امام(ره) اعلام فرمودنـدکه "به هر قیمتی که شـده بایـد جزایر حفظ شوند." من بلافاصـله به شـهید کاظمی فرمانده پَد غربی، شـهیدباکری و زین الـدین در پـد وسط وشـهید همت در پد شـرقی اطلاع دادم. چاه های نفت در پد غربی بود و در این نقطه مانند ابر انبوه، گلوله، خمپاره و بمب از آسمان بر آن می بارید. 🔸 شهیـد کـاظمی در آنموقعیت، مقـاومت بی سـابقه ای ازخود نشـان داد، انگشـتش قطع شـد و وقـتی برگشت سـر وصورتش خاکی،سـیاه و دودی بود وچندشـبانه روز بود که نخوابیده بود. وقتی به اوخسـته نباشـید گفتم و او را بوسیدم ، 👈 گفت: «وقتی دستور امام (ره) را به من گفتی، دیگر نفهمیـدم چه شد، بچه ها راجمع کردم وگفتم که اینجاکربلاست، الانم عاشورا است و بایدبه هر قیمتی اینجا را حفظ کنیم.» راوی: محسن رضایی 📚 برگرفته از کتاب پرواز در پرواز زندگینامه سردار رشید اسلام 💢کانال خبری @shohadayeiran57
🌹 برش اول: نگاهش می کردم. یک تَرکه دستش بود؛ روی خاک، نقشه ی منطقه را توجیه می ­­­­کرد.  بِهِم برخورده بود. فرمانده گردان نشسته، یکی دیگر دارد توجیه میکند. فکر می کردم فرمانده گروهان است یا دسته. ندیده بودمش تا آن موقع. بلند شدیم. می خواست برود، دستش را گرفتم. گفتم : "شما فرمانده گروهانی؟" خندید.. گفت: " نه یه کم بالاتر" دستم را فشار داد و رفت. حاج حسن گفت:" تواینو نمی شناسی؟"  گفتم: "نه.کیه؟" گفت:" یه ساله جبهه ای؛ هنوز فرمانده تیپت رو نمی شناسی؟» همین طور حسین را نگاه می کرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است. من هم اول که آمده بودم، باورم نشده بود. 🌹 برش دوم: حسین آمد، نشست روبه رویش گفت: "آزادت می کنم بری". به من گفت: "بهش بگو".  ترجمه کردم. باورش نمیشد حسین گفت: "بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیست؛ تسلیم بشن. بگه کاری باهاشون نداریم، اذیتشون نمی کنیم ." خودش بلند شد دست های او را باز کرد. 🔸 افسر عراقی می آمد؛ پشت سرش هم، هزار هزار عراقی با زیر پیراهن های سفید که بالای سرشان تکان می داند. 📚 برگرفته از کتاب «خـرازی» جلد هفتم از مجموعه کتاب یاران 💢کانال خبری @shohadayeiran57
🌹 برش اول: نگاهش می کردم. یک تَرکه دستش بود؛ روی خاک، نقشه ی منطقه را توجیه می ­­­­کرد.  بِهِم برخورده بود. فرمانده گردان نشسته، یکی دیگر دارد توجیه میکند. فکر می کردم فرمانده گروهان است یا دسته. ندیده بودمش تا آن موقع. بلند شدیم. می خواست برود، دستش را گرفتم. گفتم : "شما فرمانده گروهانی؟" خندید.. گفت: " نه یه کم بالاتر" دستم را فشار داد و رفت. حاج حسن گفت:" تواینو نمی شناسی؟"  گفتم: "نه.کیه؟" گفت:" یه ساله جبهه ای؛ هنوز فرمانده تیپت رو نمی شناسی؟» همین طور حسین را نگاه می کرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است. من هم اول که آمده بودم، باورم نشده بود. 🌹 برش دوم: حسین آمد، نشست روبه رویش گفت: "آزادت می کنم بری". به من گفت: "بهش بگو".  ترجمه کردم. باورش نمیشد حسین گفت: "بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیست؛ تسلیم بشن. بگه کاری باهاشون نداریم، اذیتشون نمی کنیم ." خودش بلند شد دست های او را باز کرد. 🔸 افسر عراقی می آمد؛ پشت سرش هم، هزار هزار عراقی با زیر پیراهن های سفید که بالای سرشان تکان می داند. 📚 برگرفته از کتاب «خـرازی» جلد هفتم از مجموعه کتاب یاران 💢کانال خبری @shohadayeiran57
🌹عمو عابدی هم با تویوتاش آمده بود خط و برای گردان اسلحه و تجهیزات جمع میکرد. 🌷 بچه های تعاون لشکر، مشغول جمع آوری شهـدا و انتقال آنها به عقب بودند. تویوتای تعاون درست جلوی درِ سنگر ما ایستاده بود و جنازه بچه ها را مرتب کنار هم می چید. 🌹 ما هم به چهره شهــدا خیره شده بودیم. چند تن از بچه ها گریه میکردند. جنازه ها آن قدر متین و جذاب بودند که آدم هوس میکرد کنارشان بنشیند و درد دل کند. بعد از مدتی بچه ها، دورتادور تویوتای تعاون را گرفته بودند؛ گویا زیارتگاه است و واقعا هم که شهید زیارت کردن دارد آن هم در همچون جایی و با همچون حالی. 💐 ناگهان یکی از بچه ها گفت: «منزل نو مبارک؛ یاد ما هم باشید. دست ما را هم آن طرف خط بگیرید.» امـان همه را برید. صدای گریه اوج گرفت .. 📚 برگرفته از کتاب: « زنده باد کمیل»/ محسن مطلق نشر سوره مهر 💢کانال خبری @shohadayeiran57
🌹 مــادر شهیدان هـادی و رضـا قنـبـری: پسرها هر دو بسیجی وارد جبهه شدند و بعدها رضا پاسدار شد. یادم هست یکبار با بچه‌‌ها سر سفره غذا بودیم که رادیو اعلام کرد به جبهه‌ها بروید. بچه‌ها تازه از منطقه برگشته بودند. تا اعلام کردند؛ همانطور که قاشق به دست بودند، گفتم: «پاشـید ننه! حرکت کنید؛ برگردید جبـهه. غذا هم نخـورید؛ بــروید.» 👈 چون امام اعلام کرده بود، باید زود اطاعت می‌کردند... وسط غذا خوردن گفتم بلند شوید و بروید. سفره را در زیر زمین پهن می‌کردیم معمولاً. فکر کنم آبگوشت داشتیم آن روز... 🔸 هــادی بارها به من گفته بود که: «چون تو راضی نیستی، من شهید نمی‌شوم؛ واِلا تا حالا باید بارها شهید می‌شدم.» آنقدر این حرف را تکرار کرده بود که دست‌هایم را بالا بردم و گفتم: «خدایا! اینها مال تو هستند؛ آرامش ندارند. اگر می‌خواهی آنها را ببری خودت می‌دانی.» 🌹 یک هفته بعد، هــادی شهید شد. 🔸 رضــا هم بارها شوخی و جدی عنوان میکرد که: «دوست دارم روز شهادتِ من یا اربعین باشد یا شهادت امام حسن مجتبی ع.» شهادت هــادی/ عاشورای 61 شهادت رضــا/ بیست و هشت صفر 64 🔻 مزار متبرک شهیدان: قطعه 26 ردیف 35 بالای مزار شهید پلارک 📝 وصیت شهید رضا قنبری : بترسید از اینکه هر هفته نامه اعمال ما دو مرتبه پیش امام زمان(عج) باز می شود. نکند خدای ناکرده امام زمان(عج) از دست ما ناراحت و شرمنده شود… 💢کانال خبری @shohadayeiran57
🌹.. پرسیدم: «علی آقا، شنیدم بچه های لشکر انصار، شما رو خیلی دوست دارن. میگن شما از توی زندانیا، جرم بالاها و اعدامیا رو میبرید جبهه و اونقدر روشون کار میکنید که یه آدم دیگه ای میشن!» على آقا لبخندی زد و پرسید: «از کی شنیدی؟» با افتخار و غرور جواب دادم: «خُب شنیدم دیگه.» بعد خیلی با ادب مثل گزارشگرها پرسیدم: «این آدما خطرناک نیستن؟ تا بحال مشکلی براتون پیش نیاوردن؟». 🔸 علی آقا با اطمینان گفت: «نه؛ اصلاً و ابداً. من به نیروهام همیشه میگم....» لبخندی زد و ادامه داد: «به شما هم میگم زهرا خانم؛ اخلاق تو جامعه حرف اول رومیزنه. اگه ما روی اخلاقیات خوب کار کنیم، جامعه ایده آلی داریم. اگه اخلاق افراد جامعه،اسلامی و درست باشه؛ کشور مدینه فاضله میشه. ما باید وارد قلب و دل مردم جامعه بشیم تا مملکت در مسیر الهی قرار بگیره. من سعی میکنم با نیروهام اینطوری باشم و تنها چیزی هم که تو زندگی خیلی خوشحالم میکنه، اینه که یه آدمی که راه اشتباه میرفته، بیارم تو مسیر اصلی و الهی. امام فرمودند: «جبهه، دانشگاه آدم سازیه.» اگه ما پیرو خط امامیم، باید عامل به فرمایشهای امام باشیم ..». 📚 برگرفته از کتاب «گلستان یازدهم » بقلم بهناز ضرابی زاده/ نشر سوره مهر خاطرات همسر شهید 💢کانال خبری @shohadayeiran57
🌹 آخرین شبی که حرم حضرت زینب سلام الله علیها بودیم، حاج احمد اصلا توی حال خودش نبود. 🔹 مثل یک تعزیه خوان دور حرم می چرخید و بلند بلند گریه می کرد و با جمله های کوتاه و ساده اینگونه می خواند: «این جا رأس حسین (ع) را به نیزده زدند. عمه سادات را به اسیری آوردند. شامی ها با اهل بیت حسین (ع) کاری کردند که روی ظالم ها عالم سفید شد». بعد از روضه، یک گوشه حرم نشست و تا صبح نماز خواند و مناجات کرد. 🔸 نزدیک اذان صبح، آمد و سراغ یک پاسدار با لباس سبز سپاه را گرفت. ما که ندیده بودیمش. اصرار کردیم که قضیه چیست؟ گفت: یاد شهید محمد توسلی کرده بودم. خیلی دلم گرفت. به حضرت زینب (س) متوسل شدم. پاسداری را دیدم که آمد و گفت: «فردا روز موعود است. دیگر انتظار تمام شد». 🌷 فرداحاج احمد عازم لبنان شد و این رفتن دیگر بازگشتی نداشت. 📚 یادگاران، جلد ۹؛ کتاب متوسلیان نویسنده: زهرا رجبی متین نشر روایت فتح 💢کانال خبری @shohadayeiran57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 مداحی روح بخش حسن قبل از عزیمت به مسلخ خونین شلمچه 🔹 وقتی اواخر بهمن ۱۳۶۴ در ادامه عملیات والفجر ۸ در جاده فاو–‌ام القصر دیدمش؛ باهاش روبوسی کردم و بابت کتک‌هایی که زده بودم، حلالیت طلبیدیم. خندید و گفت: «دمتـون گـرم. همون کتک‌های شما باعث شد که حالا دیگه موقع تنهایی هم از خودم می‌ترسم پشت سر کسی حرف بزنم. می‌ترسم ناخواسته دستم بخوره توی سرم.» 🔸 حـسن با گـردان عمــار آمده بود. با هم داخل سنگر نشستیم به ذکر خیر دوستان. در آن میان از دهنم پرید: «این بچه‌های گردان هم گندش رو درآوردن.» حسن پس گردنی محکمی بهم زد. با تعجب گفتم: «واسه چی می‌زنی؟» خندید و گفت: «مگه قرار نبود هر کی غیبت کرد، بقیه بهش پس گردنی بزنند؟!» وقتی فهمیدم حسن در عملیات کربلای ۵ مفقودالاثر شده و ۱۰ سال بعداستخوان‌هایش بازگشت؛ هم خندیدم، هم گریستم. 🎙حمـید داودآبـادی 🔸 حسن اردستانی متولد ۱۵ خرداد ۱۳۴۷ بود و ۲۳ دی ۱۳۶۵ تو عملیات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسید. پیکرش ۱۴ بهمن ۱۳۷۵ به آغوش خانواده بازگشت. 🌷 مزار پاکش بهشت زهرا (س) قطعه ۲۶، ردیف ۶۹، شماره ۵۳ 🌹 به روح پاک همه شهدا صلواتی هدیه کنیم 💢کانال خبری @shohadayeiran57