eitaa logo
شهدای شهر کهریزسنگ
222 دنبال‌کننده
879 عکس
605 ویدیو
5 فایل
این کانال به منظور معرفی و ارج نهادن به مقام و منزلت شهدای شهر کهریزسنگ و خانواده های این عزیزان به طور مستقل و زیر نظر گروه رسانه ای کهریزسنگ تشکیل شده و وابسته به هیچ نهادی نمی باشد.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه باهم در ماه مبارک رمضان هر روز یک صفحه قران مهمون شهید صفحه بیست و سوم قران ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
qoran-23.mp3
4.12M
ماه رمضان با شهدا✨ 🎤تندخوانی جزء بیست و سوم قرآن کریم ثوابی از روخوانیِ قرآن کریم، هدیه به امام زمان(عج) و تمامیِ شهدا، اموات رو فراموش نکنید..🤲🏻 🕊 🌙 ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 صداهایمان روز به روز ضعیف تر می شود عهدهایمان هم به مرور سست‌تر ! بی‌سیم را به زمین بگذار و دیگر وضع را گزارش مده ! ما به اندازه مردانگیتان 😔 ! 😔 🌹 🌹🕊 🌹🕊🌹 ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
taghabbal-menna-mc-mc.mp3
9.23M
🎧 | 🔹 جان مولا علی (ع) بگذر از گناه من😭😭 🎙 زنده یاد استاد محمد علی کریم خانی ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
جلساتی كه نه ميز داشت.. نه پذيرایی با انواع شيريني و ميوه و نوشيدني... نه آدم‌هاي پر مدعا... اما بازدهي داشت در حد اعلا!🌷 ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ #رمان_دختر_شینا #قسمت_169 #فصل_پانزد
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 1⃣7⃣1⃣ می دانستم این بار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما می گفت: «خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده.» بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناهگاه کوچک، یک، در یک و نیم متری. با خوشحالی می گفت: «به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوری اش نمی شود.» دو سه روز بعد رفت، اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد. این بار خوش قول بود. بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت می کرد. هر جا می رفت، مهدی را با خودش می برد. می گفت: «می دانم مهدی بچه پرجنب و جوشی است و تو را اذیت می کند.» یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته صدای گریه مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می کرد. پرسیدم: «چی شده؟!» گفت: «ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد.» گفتم: «خوب بده بهش؛ بچه است.» مهدی را داد بغلم و گفت: «من که حریفش نمی شوم، تو ساکتش کن.» گفتم: «کنسرو را بده بهش، ساکت می شود.» گفت: «چی می گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمده ام، خوردنش اشکال دارد.» ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 2⃣7⃣1⃣ مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم: «چه حرف هایی می زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته ای. این طورها هم که تو می گویی نیست. کنسرو سهمیه توست. چه آنجا، چه اینجا.» کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت. گفت: «چرا نماز شک دار بخوانیم.» ماه آخر بارداری ام بود. صمد قول داده بود این بار برای زایمانم پیشم بماند؛ اما خبری از او نبود. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم. بی سر و صدا طوری که بچه ها بیدار نشوند، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم. روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم. اورکتش را هم پوشیدم. کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافه ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو می کند. رفتم توی حیاط. برف سنگین تر از آنی بود که فکرش را می کردم. نردبان را از گوشه حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشت بام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم. توی دلم دعامی کردم یک وقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود. بالاخره روی بام رسیدم. هنوز کسی برای برف روبی روی پشت بام ها نیامده بود. ادامه دارد...✒️ نویسنده:بهناز ضرابی زاده @shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #رمان_دختر_شینا ✫⇠قسمت : 1⃣7⃣1⃣ #
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 3⃣7⃣1⃣ خوشحال شدم. این طوری کسی از همسایه ها هم مرا با آن وضعیت نمی دید. پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود. کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی است، اما هر طور بود باید برف را پارو می کردم. پارو را از این سر پشت بام هل می دادم تا می رسیدم به لبه بام، از آنجا برف ها را می ریختم توی کوچه. کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کرده ام، باید تمامش کنم. برف اگر روی بام می ماند، سقف چکّه می کرد و عذابش برای خودم بود. هر بار پارو را به جلو هل می دادم، قسمتی از بام تمیز می شد. گاهی می ایستادم، دست هایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم می گرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لوله لوله بالا می رفت. هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز می کرد. دیگر داشت پشت بام تمیز می شد که یک دفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند، توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف ها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس می کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد. بچه ها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد می کرد. زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس! خودت کمک کن.» رفتم توی رختخواب و با همان لباس ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 4⃣7⃣1⃣ در آن لحظات نمی دانستم چه کار کنم. بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایه ها. صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می زدم. درد کمر بیشتر شد و تمام شکمم را گرفت. ای کاش خدیجه ام بزرگ بود. ای کاش معصومه می توانست کمکم کند. بی حسی از پاهایم شروع شد؛ انگشت های شست، ساق پا، پاها، دست ها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم. لحظه آخر زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس...» و یادم نیست که توانستم جمله ام را تمام کنم، یا نه. صمد ایستاده بود روبه رویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده. سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم. نه اینکه نخواهم، نایِ حرف زدن نداشتم. گفت: «بچه به دنیا آمده؟!» باز هم هر کاری کردم، نتوانستم جواب بدهم. نشست کنارم و گفت: «باز دیر رسیدم؟! چیزی شده؟! چرا جواب نمی دهی؟! مریضی، حالت خوش نیست؟!» می دیدمش؛ اما نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم. زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد. بعد فریاد زد: «یا حضرت زهرا! قدم، قدم! منم صمد!» یک دفعه انگار از خواب پریده باشم. چند بار چشم هایم را باز و بسته کردم و گفتم: «تویی صمد؟! آمدی؟!» ادامه دارد...🖋 نویسنده:بهناز ضرابی زاده @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه باهم در ماه مبارک رمضان هر روز یک صفحه قران مهمون شهید صفحه بیست و چهارم قران ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
qoran-24.mp3
4.02M
ماه رمضان با شهدا✨ 🎤تندخوانی جزء بیست و چهارم قرآن کریم ثوابی از روخوانیِ قرآن کریم، هدیه به امام زمان(عج) و تمامیِ شهدا، اموات رو فراموش نکنید..🤲🏻 🕊 🌙 ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر روزی شهدای ما، مانند اصحاب کهف از آرامگاه ابدی بیدار شوند و به شهرهایی بر گردند که حدودا 40 سال پیش از آنجا به جبهه ها اعزام شدندودیگر هیچ وقت برنگشتند،با دیدن صحنه های زیرچه آرزویی می کنند.؟! *چادرهایی که افتادند. *روسری هایی که عقب رفتند. *سرهایی که بی رو سری شدند. *بدن هایی که برهنه شدند. *مردانی که بی غیرت شدند. *زن هایی که بی عفت شدند. *سینه چاکانی که بی تفاوت شدند. *بی تفاوت هایی که ساکت شدند. *شکم هایی که از حرام پر شدند. *بی دردهایی که مرفه شدند. *مرفهینی که بی درد شدند. *کاخ هایی که بر گرده مستضعفین بنا شدند. *شکم هایی که از حرام پر شدند. *مسئولینی که دنیا پرست شدند. *آقا زاده هایی که منحرف شدند. *منحرفینی که وطن فروش شدند. *یقه بسته های ظاهر الصلاحی که با دشمن هم سفره شدند. *دو آتیشه هایی که طرفدار آمریکا شدند. *غرب رفته هایی که طرفدار غرب شدند. *همراهانی که از قطار انقلاب پیاده شدند. *خط امامی هایی که از خط امام خارج شدند. *وصیت نامه هایی که فراموش شدند. *ارزشهایی که عوض شدند. *عوضی هایی که ارزشمند شدند. *شعارهایی که کم رنگ شدند. *رزمندگانی که منزوی شدند. *پیش کسوتان جهاد و شهادت که در کوچه پس کوچه های زندگی فراموش شدند. *انقلابیونی که مطرود شدند. و در یک کلام: *امام و ولی فقیه و رهبر امتی که در میان مسئولانی منفعت طلب تنها و مظلوم شده است. *فکر می کنید شهدا با دیدن این صحنه ها چه می کنند.؟ *مانند اصحاب کهف آرزوی بازگشت به جایگاه ابدی می کنند؟! روزگار غریبی شده است. *دین ،احکام نورانی اسلام،ولایت فقیه،انقلاب و ملت در اوج مظلومیت قرار گرفته است.!!! ولی مظلومانه همچنان مقدر .... یا حجت بن الحسن عجل علی ظهورک. :جامانده ای از قافله شهداء : ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا