eitaa logo
کانال‌ شهدای‌ خمین
1.8هزار دنبال‌کننده
929 عکس
440 ویدیو
1 فایل
"تا ابد مدیون شهداییم" 📝 خاطرات و وصیت‌نامه‌ شهدای خمین 📢 اطلاع‌رسانی یادواره‌های شهدای شهر و‌ روستا 🎬 کلیپ و استوری از شهدای‌ خمین ممنونیم به جهت نشر‌سیره‌شهدا کانال را به بقیه هم معرفی کنید ؛ کپی مطالب ایرادی نداره ؛ @ya_zeynab_madad✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🔆 ساختِ یادمان شهدای‌انقلاب اسلامی در گلزارشهدای شهرستان خمین تمثال و از شهدای انقلاب اسلامی خمین 🌹کانال خاطرات شهدای خمین @shohadayekhomein
. 🗓بمناسب روزشهادت ۹ سالِ پیش ؛ چنین ساعت‌هایی ✂️برشی از سخت‌ترین لحظات از فصل آخر‌ِ کتاب "من دعا میکنم تو آمین بگو"⬇️
📕سیزدهم بهمن حوالی ظهر به بعد طهورا شروع کرد به گریه کردن از وقتی به دنیا آمده بود هیچوقت اینجوری گریه نکرده بود. هرچه اسپند دود کردم و صدقه دادم ساکت نمی‌شد، فقط به خودش می‌پیچید و گریه می‌کرد. یک نفری و دست تنها حریفش نشدم که آرامش کنم. دیگه بُریده بودم. سریع وسایلم را جمع کردم بروم محلات خانه پدرم، تا بلکه مامانم و بابا بتوانند ساکتش کنند. توی مسیر چند نفر از آشنایان به تلفنم زنگ زدند و سلام علیک کردن و حال علی آقا را پرسیدن منم میگفتم چند روز پیش از سوریه زنگ زده و حالَش خوب است. علی آقا از وقتی رفته بود سوریه دیر به دیر زنگ می‌زد چون دسترسی به تلفن نداشت ولی یکی دو روز آخر تند تند زنگ میزد و میگفت: "میخوام صدایت را بشنوم" منم کمی نگران شده بودم به خاطر زیاد تماس گرفتنش اما به دلم بد راه ندادم. تازه رسیده بودم خانه پدرم که یکی از دوستان زنگ زد و خبر شهادت سیدسجاد روشنایی را داد. هم رفیق علی آقا بود و هم همکارش و باهم رفت و آمد خانوادگی داشتیم. تا شنیدم سریع وسایلم را جمع کردم که دوباره برگردم قم تا بروم منزل سیدسجاد که پیش خانمش باشم، به خاطر اینکه رفت و آمد داشتیم خانمش با من راحت بود و دوقلوهایش پیش من می‌ماندند. به مادرم گفتم طهورا و فاطمه و مصباح را نگه دارد تا برگردم قم منزل سیدسجاد، می‌دانستم الان تو این اوضاع همسرش به حضور من نیاز دارد. داشتم از حیاط خانه پدرم می‌زدم بیرون که دیدم دایی علی آقا از راه رسید، تا چشمانش به ماشین علی آقا افتاد عین انار ترش که می‌ترکد شروع کرد به گریه کردن، هاج و واج مانده بودم، با پدرم خوش و بِشی کرد و پدرم آمد سمت من. همانطور که می آمد سمتم دیدم با پشت دستانش اشک‌اش را پاک کرد. وقتی دید من میخوام برگردم قم گفت: "بابا، یکم صبر کن شاید نتوانی بروی قم باید بمانی همینجا" تعجب کردم! گفتم: آخه همسر شهید سیدسجاد روشنایی الان به من نیاز داره، دخترانش پیش کسی به جز من نمی‌مانند، بروم دوقلوها را کمکش نگه دارم! دیدم دوباره بابا شروع کرد به گریه کردن، تا حالا ندیده بودم بابام جلوی من اینجوری گریه کند. این پا اون پا می‌کرد. دلش طاقت نیاورد مرا جان به لب ببیند سرش را آورد کنار گوشم گفت: "مریم، دخترم، علی آقا هم شهید شده" یکدفعه دنیا دور سرم چرخید، دستانم رو روی سرم گذاشتم و نشستم و فقط تند تند داد میزدم یازینب یازینب انگار همه دنیا آوار شد روی دلم و همان لحظه از حال رفتم! وقتی حالم بهتر شد جملات بابا دوباره روی مغزم رژه می‌رفتند: "شاید نتوانی بروی قم، باید همینجا بمانی، علی آقا هم شهید شده..." دوست داشتم خواب باشم، ولی بیدار بودم، سوختم و گُر گرفتم تازه فهمیدم علت گریه‌های طهورای بابا چی بوده! علت آنهمه تماس چی بوده! علت تند تند زنگ زدن‌هایی علی اکبر چی بوده! ازین می‌سوختم که همه خبر داشتند و من بی خبر از همه جا بودم. همه خبر داشتند! هم خودش! هم طهورایش! 🌹کانال خاطرات شهدای خمین @shohadayekhomein
💐بیاد بیش‌از ۱۴۰ شهیدِ پاسدار 🌷📷 سمت راست: سال ۱۳۶۵ دخترِ پاسدار در کنار عکس پدر 🌷📷سمت چپ: سال ۱۴۰۲ دختر پاسدار در کنار مزار پدر 🌹کانال خاطرات شهدای خمین @shohadayekhomein
7.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌐استوری ؛ شهدای خمین فرازی از وصیت‌نامه 🌷 ؛ روستای لیلیان 🌹کانال خاطرات شهدای خمین @shohadayekhomein
. ✍یوقتایی که میرم گلزار شهدای سرکوبه رو میکنم به رفیق شهیدم میگم ایندفعه من دعا میکنم تو آمین بگو 📷طرح جدید در چاپ دومِ کتابِ "من دعا میکنم تو آمین بگو" روایت‌هایی از زندگی شهید مدافع حرم علی اکبر عربی 🌹کانال خاطرات شهدای خمین @shohadayekhomein
کانال‌ شهدای‌ خمین
. ♥️وقتی #شب‌شهادت شهید مدافع حرمِ شهر ؛ کتابش رو بخونی و یک روزه تموم کنی و افتخار کنی به شهدای شهر
. ✍ دیشب این بزرگواری که کتاب رو خونده بودن نوشتن "شهیدعربی توی خمین غریبه" بله واقعا همینطوره 🔹فقط یک شهید مدافع حرم داریم که زادگاهش و مزارش توی ولی هرساله سالگردش به غریبی میاد و رد میشه و یه مراسم گرفته نمیشه! شهدای مدافع حرم هم توی غربت شهید شدن هم توی غربت تشییع شدن الانم بعضیاشون مثه شهید شهرما هنوز غریبن! چند سال مردمی برگزار شد در حد مراسمات کشوری هم برگزار شد ولی مگه قدرتِ برگزاری توسط مردم چقدره؟! ایشون که به مراسم نیاز نداره ولی این بی عُرضگی ما رو می‌رسونه! که بلد نیستیم از ظرفیت‌های فرهنگی شهید استفاده کنیم‌. شهرهای دیگه اگه شهدای مدافع حرم‌شون اینقدر سرشناس میشن چون بلدن از شهیدشون در راستای راهِ خود شهید، استفاده فرهنگی کنند ولی ما بلد نیستیم. هیچ‌وقت هم بلد نبودیم اون از گردان روح‌الله شهرمون که نتونستیم به بچه‌های خود شهر درست معرفی‌شون کنیم اینم از شهید مدافع حرم شهرمون و بقیه شهدا شهدای فراجا و امنیت سختیاش رو خود شهید کشیده با تحمل سرما و گرما و دوری از زن و بچه وجهاد در راه خدا و خانواده‌اش دارن سختی میکشن ولی ما توی راحتی یه کار فرهنگی ازمون بر نمیاد... اونم توی حساس‌ترین شرایط فرهنگی و‌اعتقادی جهان اسلام حالا وسط این ماجراها نمیدونیم رفتارهای عجیب غریب های شهر رو کجای دلمون بذاریم! بخیل اقتصادی دیده بودیم ولی بخیل فرهنگی ندیده بودیم که از گذاشتن یه پست درباره شهید و کتابش هم دریغ میکنند! از سختیای کارفرهنگی توی شهر کوچیک اینه یک درصد احتمال نمیدن که اگه یکی داره کار میکنه ؛ سر در میاره بلده چندسال درس خونده و مولفه‌های دیده نشدن رو میفهمه فرق بین کار برای خدا و غیرخدا رو تشخیص میده به اندازه خودش! بگذریم ؛ حرف زیاده امشب یه دعا کنید تا خودش آمین بگه براتون 🌹کانال خاطرات شهدای خمین @shohadayekhomein
🥀دومین شهید انقلاب در خمین با دست‌مزد وحقوق کارگری‌اش رساله و اعلامیه امام را چاپ می‌کرد و بین مردم پخش می‌کرد. ساواک فهمید. شبانه ریختن داخل منزلشان و تعدادی اعلامیه از لا‌به‌لای کتابهای او پیدا کردند و حسن را با خودشان بردند. تا شش ماه کسی از او خبر نداشت تا آخرش به پدرش گفتند در زندان قصر است. بعد از یکی دوبار ملاقات دیگر نگذاشتند خانواده‌اش او را ببیند. تا اینکه یک روز گفتند بیایید جنازه‌اش را تحویل بگیرید. اجازه ندادن کسی در مراسم تدفین شرکت کند، به پدرش گفتن فقط خودت باید بدن پسرت را تدفین کنی. در غیر اینصورت جنازه را می‌بریم آتش می‌زنیم و به خانواده نمی‌دهیم. پدر‌ شهید دست تنها مانده بود بالای سر حسن، راه به جایی نداشت، چندتا مامور ایستاده بودن بالاسرش و نمی گذاشتند کسی جلو برود. هم گریه می‌کرد و هم تک نفری بدن پسرش را به سختی گذاشت داخل قبر و با دست خودش خاک ریخت روی پسر ۲۴ ساله‌اش... از داخل قبر که آمد بیرون دیگر آن پدر سابق نشد، رمق به زانوهایش نمانده بود، زیر بغلش را گرفتیم تا خانه بردیمش. 💫به نقل از: رزمنده و دوست شهید آقای عباس حامدی 🗓شهادت: ۱۲ شهریور ۱۳۵۴ علت شهادت: شکنجه‌های ساواک در زندان قصر تهران 🌹کانال خاطرات شهدای خمین @shohadayekhomein
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا