eitaa logo
شهدای ملایر
308 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
399 ویدیو
30 فایل
عکس، زندگینامه، خاطرات و وصیت نامه شهدای ملایر🍃🌷🍃 ارتباط با ما و ارسال عکس و خاطرات و وصیت نامه و ......به کانال شهدای ملایر 🍃🌷🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
💌  خدایا هنگامی که شیپور جنگ طنین انداز می شود، قلب من شکفته شده به هیجان در می آید زیرا جنگ مرد را از نامرد مشخص می کند، جنگ بهترین محک امتحان برای فدائیان از جان گذشته است، در جنگ همۀ شعارهای میان تهی، همۀ ادعاهای پوچ، همۀ خودنمایی ها و غرورها و خودخواهیها فرو می ریزد. در جنگ مرد حق فرصت دارد که با حربه شهادت بر شیاطین کفر و ظلم بتازد، در جنگ حیات با شرف مبادله می شود، در جنگ مرد خدا می تواند با قربان کردن جان خود، ایمان خویش را به خدا و به هدف اثبات کند. @chamran
شهید احمدرضا .دانشجوی پزشکی. رتبه اول کنکور. شهادت12/12/65 @shohadayemalayer
شهید احمدرضا .دانشجوی پزشکی. رتبه اول کنکور. شهادت12/12/65 @shohadayemalayer
شهیدعلی کرم #ذوالنوری پدر:خدارحم تولد : ۱۳۴۳/۰۱/۰۹- ملایر.شهادت : ۱۳۶۳/۰۷/۱۲اصفهان @shohadayemalayer
شهدای ملایر
شهید حسین #حبیبیان @shohadayemalayer
زندگینامه بسیجی شهید حسین شهید حسین حبیبیان در بیست و ششم اسفند ماه سال ۱۳۴۵ در شهرستان ملایر به دنیا آمد. پدرش عبدالحسین نام داشت. سال ۱۳۵۲ وارد دبستان شد و تحصیلات خود را تا سال سوم راهنمایی ادامه داد. سال‌های انقلاب با وجود اینکه کودکی بیش نبود همراه با دیگر دانش آموزان در فعالیت های انقلابی شرکت کرد و دین خود را به قیام بزرگ ملت ایران ادا نمود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و با آغاز سال های دفاع مقدس به نیروی تازه تاسیس بسیج پیوست و داوطلبانه روانه جبهه های نبرد حق علیه باطل شد. در عملیات های متعدد شرکت کرد و همراه با دیگر همرزمان خویش حماسه ها آفرید. سرانجام در شانزدهم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۲ در قله کمرسیاه در منطقه عملیاتی شمشی بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و به کاروان عظیم شهدا پیوست. مزار وی در گلزار شهدای شمس آباد ملایر واقع است. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد در بخشی از وصیت نامه شهید آمده است: حضورتان را در جبهه‌هاى حق بر عليه باطل ثابت نگهداريد. اگر فيض شهادت نصيبم گشت آنانكه پيرو خط سرخ امام خمينى نيستند و به ولايت او اعتقاد ندارند بر من نگريند و دنبال جنازه من نيايند. اما باشد كه دماء شهداء آنها را نيز متحول سازد و به رحمت الهى نزديكشان كند سلام مرا به رهبر عزيزم برسانيد و بگوئيد تا آخرين قطره خونم سنگر اسلام را ترك نخواهم كرد با خداوند پيمان مى بندم كه در تمام عاشوراها و در تمام كربلاها با حسين (ع) همراه باشم و سنگر او را خالى نكنم تا هنگاميكه همه احكام اسلام در زير پرچم اسلامى امام زمان (عج) به اجرا درآيد. @shohadayemalayer
شهدای ملایر
بسیجی شهید حسین #حبیبیان @shohadayemalayer
ایستاده ازراست:محمدامیدملایری.شهیدحسین .؟.کریمخانی.سعیدپرند.نشسته از راست؟.مرحوم احمد شجاعتی.مهدی مسیبی @shohadayemalayer
شهدای ملایر
ایستاده ازراست:محمدامیدملایری.شهیدحسین #حبیبیان.؟.کریمخانی.سعیدپرند.نشسته از راست؟.مرحوم احمد شجاعتی
دست نوشته شهید احمدرضا اولین قربانی- باز هم مجروحی دیگر ... راننده با عجله سوار ماشین آمبولانس شده و به سوی جاده کمر سیاه به حرکت درآمد. یکی از بچه های ما هم برای کمک، همراه راننده رفت. دل ها همه مضطرب بود که، خدایا کدامشان؟ چندی بعد آمبولانس برگشت و پیکر غرق در خون یکی از بچه ها را وارد بهداری کرد. همه ناراحت بودند و این را از صورت (عابدینی)– فرمانده گردان- بهتر می شد تشخیص داد. بوی خون و گوشت سوخته از مجروح می آمد. اما هنوز هم جان داشت و با نفس هایی کمه گاه و به سختی می کشید لختی خون از دهانش بیرون می ریخت. از پشت، نخاعش بیرون آمده بود و به قول امدادگر- که آدم واردی بود- امیدی به زنده ماندنش نمی رفت. با این حال، پس از پانسمان اولیه، پیکر برادرمان را با ماشین به پاوه بردند و جمشید- امدادگرمان- هم با او همراه شد. لحظاتی بعد، حسین سلامی با قیافه ای پریشان،ن پابرهنه به پایگاه آمد. بچه ها گفتند که (سلامی)، پیکر نیمه جان را با چند مجروح دیگر- در زیر آتش خمپاره و آماج گلوله های قناسه- تا کنار جاده آورده است. در همان حال بود که با شتاب و نگرانی تمام، پابرهنه وارد پایگاه شد. بگذریم... اما عزیزمان حسین حبیبیان تا نزدیکی های پاوه جان داشته، ولی در آخر راه با لباسی خونین و جسمی پاره پاره از ترکش خمپاره به لقاءالله شتافت. به یاد آخرین دیدار در پایگاه که با لبخند، جواب سلامت را داد و با یاد آن شب نگهبانی در اعزام نیروی پاوه و ... منبع: حرمان هور/ دست نوشته های شهید احمدرضا احدی/ علیرضا کمری/ 1390 @shohadayemalayer
از چپ:شهید حسین و سعیدپرند .جاده کمرسیاه جاده راه خون بطرف مریوان @shohadayemalayer
شهدای ملایر
از چپ:شهید حسین #حبیبیان و سعیدپرند .جاده کمرسیاه جاده راه خون بطرف مریوان @shohadayemalayer
وصيتنامه بسیجی شهید حسين بسم الله الرحمن الرحيم تا زنده هستيم نمى گذاريم ستمكاران به دولت و فرماندهى برسند مگر اينكه پس از مرگ ما زمان سلطنت ديگران باشد. امام حسين (ع) به نام خداوند تبارك و تعالى به نام خدایى كه اين همه نعمت ها را به ما داد. اسلام را براى ما فرستاد. قرآن را فرستاد و براى هدايت ما پيامبرى از ميان خود مردم تعيين نمود و هر روز خاطره اى از معجزات الهى براى ما باقى گذاشت. از بدر گرفته تا خندق تا كربلا و كربلاى ايران . هم اكنون كه من قلم در دست مى گيرم روزى پر مشقت ، پرافتخار ، پر از محبت الهى روزى كه خدا قسمت كرده من به جبهه بيايم و با كفار مبارزه كنم تا كفار را از پاى درآورم و راه كربلا را به يارى خداوند و رزمندگان آزاد سازم. رو سوى قدس عزيز قبله گاه مسلمانان در آنجا اين نوكر دست پرورده و جنايتكارش اسرائيل را به يارى خدا و ملت مستضعف جهان از پاى درآوريم و از بين ببريم و به نداى لا اله الا الله تفلحوا لبيك گوييم. اى برادران از من به شما نصيحت نكند در رختخواب بميريد كه حسين (ع) در ميدان نبرد شهيد شد. مبادا در غفلت بميريد كه امیر المومنین علی (ع) در سنگر محراب عبادت ضرب شمشير خورد. پيام من به برادران همسن و سالم كه مبادا بى تفاوت بميريد كه على اكبر حسين در راه حسين و با هدف حسين شهيد شد. پيام من به مادران و پدران اين است از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگيرى نكنيد بگذاريد آنها به ميان همسنگرانشان بروند و راه حسين را ادامه دهند. اگر چنين كارى كنيد جواب زينب را چطور در محضر خدا مى توانيد بدهيد كه تحمل 72 شهيد را نمود. برادران و خواهران ايمانى دعا و مناجات را از ياد نبريد كه بهترين درمانها براى تسكين دردهاست و هميشه به ياد خدا باشيد و در راه او قدم برداريد و هرگز دشمن بين شما تفرقه نيندازد و شما را از روحانيت جدا نكنند كه اگر چنين كردند روزى است كه دشمنان ما را از هم جدا كرده. اين ها آب را گل آلود كرده اند و مى خواهند ماهى بگيرند چنين روزى روز جشن ابرقدرتها است ولى انشاءالله مگر چنين روزى را در خواب ببينند. حضورتان را در جبهه‌هاى حق بر عليه باطل ثابت نگهداريد. اگر فيض شهادت نصيبم گشت آنانكه پيرو خط سرخ امام خمينى نيستند و به ولايت او اعتقاد ندارند بر من نگريند و دنبال جنازه من نيايند. اما باشد كه دماء شهداء آنها را نيز متحول سازد و به رحمت الهى نزديكشان كند سلام مرا به رهبر عزيزم برسانيد و بگوئيد تا آخرين قطره خونم سنگر اسلام را ترك نخواهم كرد با خداوند پيمان مى بندم كه در تمام عاشوراها و در تمام كربلاها با حسين (ع) همراه باشم و سنگر او را خالى نكنم تا هنگاميكه همه احكام اسلام در زير پرچم اسلامى امام زمان (عج) به اجرا درآيد. و حال اى پدر و مادرم. اگر نصيبم شهادت شد زحمت هاى كه براى من كشيده ايد را حلال كنيد و مادر اگر چه دو سال به من شير داده، شب نخوابى كرده اى تا چنين نونهالى که براى انقلاب هستم را بپروررانی، من را حلال كن اگر شهيد شدم جلو جنازه من قربانى كن كه شهادت قسمت من شد. هميشه بعد از نماز دعا به جان امام يادتان نرود . خداحافظ امام خداحافظ اى برادران و خواهران ايمانى خدايا خدايا تا انقلاب مهدى خمينى را نگهدار. تمام عمر من را بگير و به عمر او بيفزاى (آمين يا رب العالمين) 29 فروردین 62 @shohadayemalayer
شهید جواد فرمانده بهداری لشکر32انصارالحسین(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) ملایر در سال 1335 شاهد تولد کودکی بود که بعدها از مردان نامدار این دیار کهن شد. جواد غیاثوند از کودکی روحیه مبارزه با بی عدالتی و ایثار در وجودش شعله‌ور بود. با وجود داشتن خانواده‌ای ثروتمند، دوست داشت که ساده زندگی کند به فکر دنیا نبود.در سن 24 سالگی ازدواج کرد وزندگی ساده ای در منزل پدرش شروع نمود. جواد به عنوان پاسدار در سپاه خدمت می‌کرد. بسیار فروتن و متواضع بود بعد از ازدواج به جبهه‌های حق علیه باطل رفت. مدتی بعد به همراه چند نفر از دوستان خود از جمله شهید حسین ، علی بهزادی و احمد رحیمی‌نژاد یک پایگاه بسیج را در روستای"بابلخانی" تاسیس وراه اندازی کردند. دوستانش می گویند:"اهل صحبت کردن نبود؛ دوستی شجاع و دیندار، عاشق امام خمینی و همواره حلاّل مشکلات محل بود,در زمانی که خشم به چهره معصومش روی می‌آورد به خواندن نماز و ذکر صلوات می‌پرداخت. همیشه دوستانش را به تقوا و پرهیزکاری تشویق می‌کرد و در مواقع حساس در مناطق جنگی با شوخی کردن روحیه افراد را بالا می‌برد و نمی‌گذاشت کسی احساس خستگی کند." او حضور در جبهه را توفیق الهی می دانست وبه هیچ قیمتی حاضر به ترک جبهه نبود.هنوز چیزی از حضورش در جبهه نگذشته بود که به عنوان فرمانده بهداری لشکر32انصارالحسین(ع)منصوب شد. جواد حضور تاثیرگذارش را در جبهه با این سمت ادامه داد تادر فروردین سال 1365 به در منطقه عملیاتی والفجر8درشبه جزیره ی فاو از ناحیه سر مورد اصابت ترکش خمپاره ی دشمن قرار گرفت وبه شدت مجروح شد.ا و بعد از چند روز که در بیمارستان بستری بود,طاقت ماندن در دنیا را از دست داد وبه شهادت رسید. او به این حدیث شریف پیامبر اکرم (ص)که فرمود: "مسلمانی که جهاد نکرده باشد و در دلش آرزوی جهاد نداشته باشد اگر بمیرد بر شعبه‌ای از نفاق مرده است."اعتقاد کامل داشت. شهیدان یوسف بازار هستند به چشم دل پی دلدار هستند به دست عاطفه با پای ایثار درون خون و آتش یار هستند @shohadayemalayer
سلام به همراهان گرامی. 🌷🌸🌷🌸 به یاری خداوند متعال کانال شهدای ملایر در پیام رسان «آی گپ» ایجاد شد. مشتاقانه منتظر پیوستن شما به کانال شهدای ملایر به نشانی https://iGap.net/shohadayemalayer هستیم.با کلیک روی این آدرس نرم افزار پیام رسان هم در اختیار شما قرار خواهد گرفت👆👆👆👆👆
هدایت شده از شهدای ملایر
کانال شهدای ملایر را به دوستداران شهدا معرفی کنید: 🍃🌷🍃 کانال شهدای ملایر با هدف بزرگداشت و ادای دینی هر چند کوچک به شهدای ملایر ایجاد شده و به هیچ نهاد، ارگان و اداره ای وابسته نیست. عکس، زندگینامه، خاطرات و وصیت نامه شهدای ملایر در پیام رسان ایتا و سروش https://eitaa.com/shohadayemalayer http://sapp.ir/shohadayemalayer 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 @mahdimosayebi ارتباط و ارسال مطلب و عکس برای کانال شهدای ملایر
هدایت شده از شهدای ملایر
کانال "شهدای ملایر" در ایتا..... به کانال شهدای ملایر بپیوندید........به سایر علاقمندان و ملایری ها معرفی کنید.... https://eitaa.com/shohadayemalayer
والدین شهید جعفر #محمدی @shohadayemalayer
شهیدعلی #محمدی پدر : امرالله تولد : ۱۳۴۵/۰۱/۰۲ - ملایر .مجرد.شهادت : ۱۳۶۴/۱۲/۱۶: فاو عملیات والفجر ۸ با اصابت ترکش @Shohadayemalayer
«جواد محمدی» پدر شهید جعفر از خاطرات کودکی فرزندش می گوید و از فعالیت های «جعفر» در رهبری مبارزات مردم قبل از انقلاب. او می گوید: عملیات والفجر 8 بود و در زمان شهادت پسرم، من هم در همان منطقه در واحد پشتیبانی مشغول خدمت بودم. دو نفر از دوستانش به واحد پشتیبانی آمدند و گفتند که سردار «علی فضلی» با شما کار دارد. وارد سنگر سردار که شدم دیدم فضا عجیب است. وی در ادامه افزود: سردار شروع کرد از شرایط پشتیبانی لشکر سوالاتی از من پرسید. متوجه شدم که چشمان دوست صمیمی پسرم خیس است و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید. همان لحظه متوجه شدم که جعفر شهید شده است. ایستادم و به افراد حاضر در سنگر فرماندهی گفتم یعنی چه که از من مخفی می کنید؟ همه بچه ها به امید شهادت به اینجا می آیند. پسر من هم مثل بقیه. پدر شهید با یادآوری خاطرات آن روزها نمی در گوشه ی چشمانش می نشیند و ادامه می دهد: شبانه پیکرش را به کرج آوردم. تشییع با شکوه و بی نظیری برای پسرم برگزار شد و او را در گلزار شهدای امامزاده محمد (ع) کرج به خاک سپردیم. دو روز بعد مجدد به منطقه برگشتم. مادر سردار شهید «جعفر محمدی» می گوید: هر وقت که از جبهه به منزل می آمد سعی می کرد تمام کارهایی را که می تواند انجام دهد تا من در غیاب او و پدرش کمتر سختی بکشم. کپسول های گاز را پر می کرد و در راهرو می گذاشت. من آخرین کپسول گازی را که جعفر برای آماده کرده بود را نگه داشته ام و هنوز همان جا گوشه راهرو است. سردار شهید «جعفر محمدی» در سال 1337 در دیده به جهان گشود. در مبارزات انقلابی مردم نقش موثری داشت و با شروع جنگ به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست. مسئولیت های مختلفی را برعهده گرفت. تا این که در عملیات والفجر 8 در سمت مسئول عملیات لشکر 10 سیدالشهدا (ع) به آرزوی دیرینه اش رسید. @Shohadayemalayer
اولاً شهید محمدی اسمش علی محمدی بود، جثه کوچکی داشت ولی روحی بزرگ، عجیب بود این آدم. وقتی نماز می‌خواند به زور از نماز جدایش می‌کردیم. می‌گفتم علی، بابا من از گرسنگی مُردم، چقدر نماز می‌خوانی؛ اینکه پیامبر گرامی اسلام فرمود: یا بلال ارهنی، ای بلال راحتم کن، اذان بگو، بگذار بروم در دریای نماز، این را ما در علی محمدی می‌دیدیم. غبطه می‌خوردم، می‌گفتم علی خسته نمی‌شوی، هیچی نمی‌گفت. مثلا برگردد بگوید: ای بابا حالا ما باز هم جا داریم! نماز شب‌اش، نماز صبح‌اش، نماز ظهراش، عجیب بود. ایشان این قدر نماز خواند و لذت می‌برد، مزه مزه می‌کرد نمازهایش را. الان می‌بینم خود بنده و امثال بنده نماز یک مقدار دیر می‌شود، می‌گویند به امام جماعت بگوییم که زود تمام کند، و راحت‌مان کند. چقدر لفت می‌دهد. پیامبر می‌فرمود: بلال بگو نماز شد تا راحت شویم، ما می‌گوییم بگو [نماز] تمام شد تا راحت بشویم. حالا چرا ایشان از نماز لذت می‌برد چون من در طول این هفت هشت سال یک گناه از ایشان ندیدم سر بزند. به او مکرر می‌گفتم: علی، آن قدری که من از تو می‌ترسم اگر از خدا می‌ترسیدم کارم تمام بود. نه اینکه ترسیدنی باشد، خیر؛ من ورزشکار بودم، هیکلم از او درشت تر بود ولی او ابهتی داشت و تقوایی. او خیلی به من علاقه داشت اما من از یک چیز او می‌ترسیدم. وقتی حرف می‌زدی و بوی ریا می‌داد، رنگ علی مثل گچ سفید می‌شد. من از پریدن رنگ روی او می‌فهمیدم دارم خطا می‌کنم و خودم را سریع جمع می‌کردم. مراقب بودیم در حجره؛ حرف می‌زدی همین که بوی غیبت از کلام می‌آمد چهره علی برافروخته می‌شد، اگر متوجه نمی‌شدیم با چهره‌ای خندان جلسه را ترک می‌کرد؛ نمی‌خواست دل ما را برنجاند، ولی ما می‌فهمیدیم که داریم خطا می‌کنیم. *به علی آقا چیت ساز می‌گفتم او را جاهای خطرناک نفرست آن وقت این آدم با این همه تقوا که «یفرحه فی وجهه و حزنه فی قلبه» بود . تک پسر بود، پدر و مادرش بسیار به ایشان وابسته بودند، من یک وقت به [شهید] علی آقا چیت ساز – فرمانده وقت تیپ انصار الحسن(ع) - عرض کردم علی آقا، پدر ایشان مکرر آمده‌اند پیش من، می‌گویند: به من رحم کنید، من همین یک پسر را دارم، اگر علی چیزیش بشود من و مادرش می‌میریم. مراقب باش و خیلی مأموریت‌های خطرناک نفرست علی را. با علی یک قرار سه ماه گذاشتیم که برویم اطلاعات - عملیات و از حوزه سه ماه مرخصی گرفتیم. گفتیم انگار، سه ماه تمام شده بود و باید برگردیم. گفت: من فکر می‌کنم تا جنگ تمام نشود ما درس خوان نمی‌شویم. می‌رویم در حجره و تا سر و صدا بشود، مارش و عملیاتی بلند می‌شود و باید دوباره برگردیم. بگذار کار جنگ را تمام کنیم و اگر زنده ماندیم برمی‌گردیم. گفتم: علی این حرف را من باید بزنم نه تو که تک پسر هستی. اگر اتفاقی برایت بیفتد پدر و مادرت می‌میرند. یک لبخند زد و گفت: خدا را خوب نشناختیم ما، دل آدم‌ها دست خداست. *انگار نه انگار پسرش شهید شده! من تهران بودم که شنیدم علی به شهادت رسیده است. فقط به فکر پدر و مادرش بودم. که خدایا این خبر را به پدر و مادرش بدهند چه کار می‌کنند. آیا زنده می‌مانند. من می‌دیدم چقدر این پدر و مادر عاشق این بچه بودند، یک دفعه می‌دیدید ما سر ظهر می‌رفتیم داخل حجره، همین مدرسه جعفریه پشت بیمارستان آیت‌الله گلپایگانی آنجا حجره داشتیم. ظهر که می‌آمدیم یکی می‌رفت نان می‌گرفت، یکی ماست می‌گرفت، نان و ماستی یا نان و ارده‌ای چیزی می‌خوردیم. یک دفعه دیدیم پدرش آمده حجره. حاج آقای محمدی خب چرا آمدی؟ می‌گفت: دلم برای علی تنگ شد و نتوانستم صبر کنم، صبح زدم و آمدم. با اینکه ایشان کارمند بود. من تا خبر شهادتش را شنیدم برگشتم همدان. رفتم منزل شهید محمدی. گفتم الان دیگر پدرش مرده است. امّا شهید علی محمدی با شهادتش کاری کرد که پدرش - چهار ، پنج سال پیش به رحمت خدا رفت- پنج دور قرآن را با تفسیر خواند. تفسیرهایی را که در رادیو پخش می‌شد همه را گوش کرد و همه را نوشت. هر روز زیارت عاشورا، هفته‌ای یک بار زیارت جامعه کبیره و هر روز قرائت قرآن با تفسیرش؛ تا زمان مرگش ترک نشد. چه می‌کند این شهید و خون شهید. هر وقت به همدان می‌رفتم به پدرش سری می‌زدم. انگار نه انگار که آقای محمدی فرزندی به نام علی محمدی داشته است. ولی ما چه فکر می‌کردیم و او چگونه فکر می‌کرد، که خدایا اگر ما شهید بشویم پدر و مادرمان چه کاری انجام می‌دهند. او توکلش کجا بود و ما کجا. او ایمانش کجا بود و ما کجا. *انس حقیقی با قرآن داشت
قرآنی جیبی داشت همیشه همراهش بود. با اتوبوس هر جایی می‌رفتیم با قرآنش مأنوس بود. نه از آن مأنوس‌هایی که آن موقع بلند شوند و اطرافیان‌شان را اذیت کنند. خیر، هم هوای اطرافیانش را داشت، هم هوای روح خودش را. در جبهه خیلی وقت‌ها در وضعیت پدافند بودیم و حمله و عملیات و کاری نبود، علی محمدی از لحظه لحظه‌های عمرش استفاده می‌کرد. تمام کتاب‌های شهید مطهری و شهید دستغیب را خوانده بود. با قرآن آن قدر مأنوس بود. اگر آیه‌ای می‌خواندی و اشتباه بود، می‌فهمید و می‌گفت فلانی! اشتباه داری می‌خوانی. حافظ نبود ولی انس فراوان داشت. این شهید محمدی می‌شود و این ما می‌شویم. چند روز پیش، یکی از طلبه‌هایم سؤال می‌کرد که می‌شود انسان معصوم باشد، گفتم: به ولله من معصوم دیده‌ام. آن هم نه کسی که کلاس عرفان رفته باشد یا نمی‌دانم از این ادا و اطفارها در بیاورد. خیر. همین زندگی عادی خودش را داشت. گناه نمی‌کرد، توجه به اطرافیانش به معنای واقعی داشت. خدا نمی‌کرد کسی مریض می‌شد، این علی محمدی مثل پروانه دورش می‌چرخید، فرشته بود. کسی اگر یک وقت یک اخم در چهره‌اش ظاهر می‌شد علی محمدی می‌آمد و می‌گفت تو را به خدا چه شده و چه مشکلی داری. من به فدای این قلب‌ها، چقدر دریا دل بودند اینها، چقدر پاک و مطهر بودند. خب اگر او شهید نمی‌شد و می‌مرد واقعاً جای گریه و تعجب نداشت. *با علی چیت ساز خیلی شوخی داشتم و ... من با علی چیت‌ساز شوخی داشتم. از یک چیز خیلی ناراحت می‌شد. آن اینکه به شوخی به او می‌گفتم تو شهید نمی‌شوی و زنده می‌مانی. به علی چیت ساز می‌گفتم: ببین علی من طلبه ام و ما طلبه‌ها علم غیب داریم. می‌گفتم : تو جانباز می‌شوی و می‌مانی. دادش بلند می‌شد. تو را به خدا نگو حمید. من نمی‌توانم بمانم در حالی که همه رفقا رفته‌اند. من شوخی می‌کردم و او جدی می‌گرفت. اما او رفت و ما ماندیم. خیلی خوب است بمانیم منتها باید مراقب بود نشویم «روب صائل فی ما یضروا»، چه بسیار سعی کننده‌ای که شب و روز ندارد اما فی ما یضروا حرکت می‌کند، حرکتش به سوی ضرر و زیان و طغیان است. حرکتش به سوی نابودی و گناه است. منیت است، غرور است، تکبر است. بخوان از بحر عبرت داستان باستانی را که تو نیز روزگاری داستان باستان بودی این داستان یک داستان راستان است. داستان باستان نیست، اسطوره نیست، قصه نیست، واقعیت است، خداوند به همه ما یک توفیق بدهد که ادامه دهنده راه معنوی، راه عرفانی، راه عملی، راه فکری و راه اعتقادی این شهدا باشیم. انشاءالله. @Shohadayemalayer
حجت‌الاسلام حمید ملکی، متولد 1340 در همدان است. از بچه‌های اطلاعات - عملیات تیپ انصارالحسین (ع) و از یاران دیروز «سردار علی چیت‌ساز». وی هم‌اکنون مدیر مدرسه علمیه معصومیه (سلام الله علیها) قم است. مدرسه‌ای که با بیش از 1200 طلبه را از مقاطع مختلف کارشناسی، کارشناسی ارشد و دکتری را با سلایق مختلف در خود جای داده است. طلبه‌هایی که دانشگاه را به مقصد حوزه ترک گفته‌اند. مدیریت چنین مدرسه‌ای شاید کمی سخت به نظر آید. اما طلبه‌هایی که مرحم زخم‌هایشان همین رزمنده دیروز است و وی را مثل یک پدر به خود نزدیک می‌دانند. آن چه در ادامه می‌آید روایتی است از سال‌های دفاع مقدس از زبان حجت‌الاسلام ملکی. *عقب ماندگان نباید جلودار بشوند! ما از کاروان عقب مانده‌ایم و عقب ماندگان نباید جلودار بشوند و در آن خصوص نباید حرف بزنند. خیلی سخت است دوباره به آن فضا برگردیم. اگر چه کسانی که آن فضا را درک کردند و آن مردان مرد را دیدند دیگر هیچ چیزی برای آنها مزه ندارد، هیچ روزی برای آنها، آن روزها نمی‌شود و به یاد آن روزها زنده‌اند. شاید باورتان نشود ما در روز بیش از صد بار به یاد آن انسان‌های زیبا، خواستنی، باصفا، پاک و باخدا هستیم؛ من واقعا مانده‌ام در این قصه که چه شد که آنها این جوری شدند و چه دیدند. @Shohadayemalayer *فرمانده سپاه یک جوان 23 ساله مانوس با نهج البلاغه وقتی شهید شهبازی به همدان آمده بود، شنیده بودم فرمانده سپاه یک جوان 23 ساله اهل اصفهان است و خیلی با نهج البلاغه مأنوس است؛ آن وقت دبیر انجمن اسلامی دبیرستان بودم و رفتم خدمتشان برای این که بیایند و برای ما نهج البلاغه بگوید. یک جوان خیلی خوش سیما، با نشاط و خیلی خواستنی. گفتم برای ما حدود هفتاد هشتاد نفر از دوستان انجمن اسلامی برنامه‌هایی داریم که شنیدیم شما نهج البلاغه بلدید. اگر امکان دارد تشریف بیاورید شب جمعه یا هر وقتی که وقت دارید. هیچ وقت یادم نمی‌رود، شاید نصف نهج‌البلاغه را این جوان دانشجویی که آمده بود و لباس رزم بر تن کرده بود تا دستور و فرمان امام زمین نماند، را بلد بود. من آن زمان غبطه می‌خوردم که می‌شود من هم یک روزی مثل ایشان به نهج البلاغه مسلط بشوم. منتهی ایشان نهج البلاغه را خورد، هضم کرد، می‌خواند و در جان خودش جا می‌داد ولی ما در ذهنمان جا می‌دهیم و می‌رویم که به مردم بگوییم. او در جان خودش جا می‌داد و ما! در فتح خرمشهر ایشان یکی از نیروهای مؤثر در فتح خرمشهر بود. *روایتی از شهید قیاس وند شهیدی داشتیم به اسم قیاس‌وند؛ خیلی آدم شوخی بود، با هرکس مأنوس می‌شد، عقد اخوت می‌خواند. خیلی هم معطر بود عطرهای خیلی خوش بویی هم استفاده می‌کرد. ایشان در وصیتش نوشته بود: خدایا، من از تو چند چیز می‌خواهم، یک شهادت، دو گمنامی. حالا چرا این طور می‌کردند؟ به خاطر اینکه اینها می‌خواستند اگر ته دلشان ذره‌ای شهرت و شهوت خوابیده را نابود کنند. که اگر ما شهید بشویم و ما را تشیع جنازه کنند و هزاران نفر بیایند و بگویند «راهت ادامه دارد ای شهید»، این را هم نابود کنند. همین شهید در وصیتش دارد که اگر جنازه من پیدا شد روی سنگ قبر من اسمم را ننویسید. و گمنام هم شد و جنازه‌اش هم پیدا نشد؛ اینها شهیدهای خالص و ناب هستند، به خاطر همین است که یاد آنها ما را زنده می‌کند و روح تشنه انسان را سیراب. به خاطر همین هست که وقتی انسان آنها را یاد می‌کند کم می‌آورد. *طلبه بود و رفت روی مین و شهید شد دوستی داشتم به نام شهید محمدی. از دوران دبیرستان با هم بودیم. اگر بگویم معصوم بود اغراق نکرده‌ام. خدا را گواه می‌گیرم و شهادت می‌دهم و بارها شهادت داده‌ام طلبه‌ای که سه سال با هم، هم حجره بودیم، چهار سال در دبیرستان بودیم، در دوره دبیرستان بیشتر اوقات را با هم بودیم و عضو فعال انجمن اسلامی بود. در حوزه هم که شبانه روز با هم بودیم. این شهید من را کشته است. الان چطور شهید شهبازی که عرض کردم 23 ساله بود و نهج البلاغه را در جان خودش جا داده بود، همچنان احساس می‌کنم شهید شهبازی از منی که نزدیک 48 سالم هست از من ده بیست سال بزرگتر بود. همین شهید محمدی در سن نوزده سالگی یا بیست سالگی که به شهادت رسید؛ در یکی از گشت‌های اطلاعات رفتند در منطقه دشمن و روی مین قرار گرفتند و بعد از ده یا دوازده سال جنازه‌شان برگشت. خیلی فکر می‌کردم که چرا من آنها را بزرگ می‌بینم، من که بزرگتر از ایشان هستم لااقل به لحاظ سنی. فهمیدم آنها بزرگ بودند و من کوچک بودم. آنها کار بزرگان را انجام می‌دادند، رفتارشان بزرگمنشانه بود. *من از پریدن رنگ روی او می فهمیدم دارم خطا می کنم @Shohadayemalayer حالا من احوالات این شهید را می‌گویم تا ببینید چقدر فاصله هست بین من و او. بین ما و او و چقدر ساده ست آدم شدن اگر بخواهیم؛ ولی خودمان نمی‌خواهیم.
هدایت شده از سنگرشهدا
هر چه #خاکتر عزت بیشتر... و چه درسی دادید به ما #درس پرواز را ... #اللهم_الرزقنا_شهادت ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊