•••
#شهادتلیاقتمیخواد..🕊
- چهارم آبان ماه ساعت ۸ صبح برای کلاس اخلاق وارد سالن جلسات #شهیدحاجرسولحیدری شدیم سالن جلسات تقریبا خالی بود من در صندلی ردیف اول نشستم همان لحظه هم علیآقا وارد سالن شد و با توجه به خالی بودن صندلیهای جلو اما در صندلیهای جلوی درب ورودی نشست.. گفتم: علی آقا بفرما جلو.. گفت: عقب راحت ترم.. دوباره گفتم: علی بیا جلو جا هست.. خندید گفت: حاجعلی این صندلیها موقتیست دل نباید بست.. (عدم دل بستن به جا و مکان دنیوی جز شاخصهای شهدا بود) گفتم:باشد هر جور راحتی..
- همکاران یکی یکی وارد سالن شدن و نشستند.. سخنران جلسه حاجآقایعقوبی بود که در رابطه با مباحث اخلاقی و اعتقادی شروع به صحبت کرد.. همه گوش میکردیم اما علی با تمام جان به حرفهای حاج آقا یعقوبی گوش می داد ( #احترام به استاد و روحانیت از ویژگیهای اخلاقی علی بود.) بعد از صحبتهای حاج آقا همکاران صحبت کردند و نظردادن در رابطه با موضوعات مطرح شده که در بین صحبتها برخی دوستان با بغل دستی خود صحبت میکردند..
نوبت به حاجمحسن شد که صحبت کند بعد از چند دقیقه از صحبتهای حاجمحسن من و چند نفر از همکاران شروع به یواش صحبت کردن شدیم که حاج محسن گفت: میشه پچ پچ نکنید؟!! اما پچپچها دوباره شروع و حاج محسن اینبار خطاب به علی گفت: علیجان بسه ساکت... صدای خنده همهیمان بلند شد و گفتیم علی همیشه ساکت و کم حرف است اما اینبار چند بار خندید و حرف زده.. (اخرین لبخند شهید)
- جلسه تمام شد و همه رفتیم محل خدمتمان.. ظهر شد و اذان ظهر گفته شد.. نماز را با جماعت اقامه کردیم.. علی هم مثل همیشه حضور داشت (آخرین نمازمان باهم) بعد از خواندن نماز از نمازخانه خارج شدیم.. رو به روی ساختمان آشپزخانه علی را دیدم که در ماشین کنار راننده تقریبا به حالت نشسته و خوابیده نشسته بود.. بهش نزدیک شدم گفتم: علیجان فکر کنم خیلی خسته هستی چشمات نیمهبازه.. گفت: آره خیلی خوابم میاد.. گفتم خوب برو کمی استراحت کن.. گفت: فعلا وقتش نیست کار دارم بعدا میخوابم.. چهرهاش زیبا و نورانی شده بود.. گفتم علیجان نوربالا میزنی، چهرهات نورانی شده نکنه خبرایی هست؟!!
گفت: نه بابا چه خبری؟!! .. گفتم نکنه میخوای شهید بشی مراقب خودت باش؟!! خندید و با تبسمی معنا دار گفت: نه حاجعلی شهادت لیاقت میخواد که ما نداریم..
گذشت و علی رفت دنبال تکلیفش..(تکلیف مداری و تعهد کاری از شاخصهای شهید علی بود.)
- چند ساعت بعد از آخرین دیدارمان درست بعد از نماز مغربوعشاء هنگام اغتشاش به ضرب گلوله علی آسمونی شد و داغش بر دلهایمان نشست..💔
او لیاقت شهادت را داشت و به آرزویش هم رسید.🌷
#پاسدارومهندسشهیدعلینظری
#روحششادویادشگرامی🌹
#راویآقایاحمدوندهمکارشهید
#ادامهدارد...
🚫 برایاینپست #کپیبدونلینککانالجایزنیست
@Shahadat1398🕊
اولین باری که #علیآقا را دیدم در یکی از رزمایشها بود.. کلاس آشنایی با تاکتیکهای رزمی داشتیم.. ایشان مربی بود و از طرف حوزه آمده بود..
- فردی #آرام و ساکت که بیشتر گوش میکرد تا اینکه بخواهد حرفی بزند..
به از آن کلاسهای مختلفی برگزار میکرد..سلاح شناسی..رزمی.. مکان برگزاری کلاسها و رزمایشها بستگی به زمانش داشت ولی بیشتر در حوزه انجام میشد..
اوایل کلاس فردی جدی جلوه میکرد.. ولی در طول کلاس با بچهها شوخی میکرد و جو را به صمیمت و گرمی دلها تبدیل میکرد..
- رفتارها و برخوردهایش همانند خودش بینظیر بود..
#شهیدمدافعامنیتمهندسعلینظری
#روحششادویادشگرامی🌹
#راویدوستشهید
#ادامهدارد...
🚫 برایاینپست #کپیبدونلینککانالجایزنیست
@Shahadat1398🕊
یک روز از روزای سرد زمستون بود که برای ثبت سوابق پروندهام رفتم حوزه پیش علیآقا..
تقریبا موقع نماز بود.. هوا هم انروز سوز عحیبی داشت که گویی استخوانم نیز یخ کردهاست..
- گفتم: علیآقا کار من عجلهایه اگه میشه این پرونده رو برامن ثبت کن برم خدا خیرت بده..
نگاهی به من انداخت، خندهای شیرین کرد و گفت:
+ فعلا که خدا دعوتمون کرده بریم دیدارش..بزار بعد نماز..
برای گرفتن وضو باید میرفتیم داخل حیاط.. بیرون هم که بشدت سرد بود..
گفتم: علیآقا هوا خیلی سرده.. یخ میزنیم.
با اطمینان و آرامش عجیبی گفت:
+ نترس بیا خدا گرممون میکنه.....
وقتی وضو گرفتیم احساس هیچ سرمایی نکردم.. به چهره علیآقا نگاه کردم که همانطور آرام بود و لبخندی ریزی که روی لبهایش نشسته بود..
- دانستم هرکس دل بخدا بدهد خدا هوایش را همه جوره خواهد داشت.. دانستم مردان حق در سرما و گرما فقط یک چیز برای آنها مهم است و آن تنها عبد بودن و عشق به خداوندیست..
و #علیآقا به جد یک بنده و #عبدواقعی خدا بود..
- حقیقتا علیآقا الگوی نمونهای در #نمازاولوقت بود..
#شهیدمدافعامنیتمهندسعلینظری
#روحششادویادشگرامی🌹
#راویدوستشهید
#ادامهدارد...
🚫 برایاینپست #کپیبدونلینککانالجایزنیست
@Shahadat1398🕊