بنامخدا..
#قَلـم
#اینداستان: #گلهابرایتــوبود...
ـــــــــــــــــــــــــــ
سرم پایین بود و چند باری مسیر را قدم زدم. خودم بودم و خودم.. گاهی هم باتـو صحبت میڪردم، از دلم میگفتم و گاهی از تو و گاهی از گذشته و بیشتر از خودم....
هوا سرد بود و باید زودتر به خانه شهید میرسیدم.
جمعه بود. مغازهها هم همه تعطیل، خیابان ساڪت و سڪوتی ڪم رنگ نقش عمیقی در خیابان داشت.
میان راه چشمم به گلی افتاد و دلم لرزید ، دلم یاد تو افتاد. چند قدمی رد شدم. درب مغازه باز بود. یادت لحظهای رهایم نڪرد. آن گل هم بدجور دلم را برد و هوایی تو ڪرد. آنقدر حالم بد بود ڪه حتی نامش را نیز یادم رفته بود. برگشتم و یڪ دسته خریدم. چقدر زیبا بودند نرگسهای خوشبوی من..🌼
بو ڪردم و عطرشان را تا عمق جانم ڪشیدم.... چقدر دوستشان داشتم. حتی نفهمیدم بعد از خرید باید باآنها چه ڪنم، یا اصلا برای چه خریدم..!!
نگاهم به نگاه زیبایشان قفلشد ڪه با من حرف میزدند. ازتو میگفتند از نبودنت در ڪنارم. از دوری. از دلتنگیها. و چشمهایم خیره مانده بود به چشمهایشان و از تو میپرسیدند، ڪه ڪجایی؟ دیر ڪردهای.. اصلا آیا حال زار مرا میدانی؟
نمیدانم چقدر از گلفروشی تا منزل شهید طول ڪشید اما تا بخود آمدم رسیده بودم..
سردر خانه نوشته بود:
" حسینیه #شهیداحمدرضاگلزردی"
دلم آرام شد.. #گلهابرایتــوبود. پس باید به دستت میرساندمشان. ازطرف #شهیدگلزردی تقدیم مادرش ڪردم تا از دست مادرشهید به احمدرضایش برسد و احمدرضا هم گلهارا بهتو برساند. گلها ڪه در گلدان پراز آب و ڪنار عڪسهای شهدا قرار گرفت. دلم پرواز ڪرد. بسمت تـو. بیتاب شدم و اشڪ بغضِدلتنگ دلم را تِرڪاند. مبهوتشدم.. بین آن شلوغی من بودم و تو و جمع شهدا. شاید در گوشهای هم احمدرضا نشسته بود تا بعداز روضه گلهارا برایت بیاورد.
مراسم تمام شد و باز قدم در همان مسیرنهادم. اینبار بطرف مسجد.. دلم آرامش نداشت باید خودم را به آغوش خدا میرساندم و دلی سیر گریه میڪردم. برایتو ، برایخودم..
ڪه دوستی مسیرم را گرفت و باهم به خانه حاجرضا رفتیم. روحانی نورانی و باصفایی که عطرخدا را میشد از او استشمام ڪرد.. هوا هوای توبود.. هر ڪجا را نگاه میڪردم تورا میدیدم.. داشت اتفاقی میافتاد و نمیتوانستم بفهمم.. نماز جماعت ڪه به اقامت حاجرضا برپا شد .. حالِ عجیبم شدیدتر شد.. مطمعن شدم گمشده دارم..
توبودی یا خودم ؟؟ نمیدانم.....!!
قلبم آنقدر خودش را به قفس سینه ڪوبید ڪه نفسم را داشت بند میآورد.. اما ته دلم یڪ شوق خاص بود شبیه یڪ پرواز.....
حاجرضا لب به سخن گشود و من چشمهایم رابستم...
لابهلای حرفهایش گفت:
" رهاڪن دنیارا، سرت را پایین بندازو بندگیترا بڪن....."
بااین جمله چقدر آرام شدم.. آنقدر آرام ڪه یڪ لحظه همه وجودم را نورخدا گرفت و تورا از یاد بردم..
صحبتهای حاجرضا ڪه تمام شد به خانه برگشتم.. اما سبڪ و با قلبی آرام ڪه احساس پرواز داشت.. دلم شاد بود. شبیه آن قدیمها ڪه باتو بودم و در #ڪوچههایعِشـق باهم قدم میزدیم و دستم در دستان گرمِتو بود...
یادشبخیر چهروزهایی باهم داشتیم..💔
تمام روز را مرور کردم.. این حادثه ، آن گل، حاجرضا.. نه ، اتفاقینبود.. تازه فهمیدم ماجرای گل چه بود..!! تازه فهمیدم #شهیدگلزردی گلهارا بهتو رسانده و تو درمقابل هدیهام ، بمن هدیه دادی و مراسم حاجرضا هدیهی تو بود.. باید همانجا میفهمیدم ڪه از اول تاآخر مجلس برایتو و بیاد تو بود.. آن دعا، آن ذکرها، تماماً تو بودی.. و تو دوباره هدیه دادی آغوش خودترا.. و تازه فهمیدم آن گمشده من بودم..💔
تازه فهمیدم چقدر دوستمداری..
آقا ببخش ڪه در پیچ و تاب دنیا تورا گم ڪردم...😭
ببخش ڪه دستت را رها ڪردم..
ببخش ڪه حق نوڪری و انتظار را خوب بهجا نیاوردم.. ببخشآقا ببخش💔😭
ممنونم ڪه هنوز مرآ از یادنبردی..
ممنونم ڪه باهمه بارگناهم، هنوز دوستم داری..
و ممنونم از شهدا ، از #شهیداحمدرضاگلزردی ڪه ڪمڪ ڪرد تا دوباره تورا پیداکنم..😭
#یابنفاطمه!! غفلتازیارگرفتارشدنهمدارد ، اما این دورشده از خانهات را رها نڪن.. شڪسته برگشتهام، اما دلم به تو گرم است.. به دستهای مهربانت..
خانهات آباد، دوباره آبادم ڪن...
#السلامعلیڪیامولاییاصاحبالزمان
#اللهمعجللولیکالفرج
ـــــــــــــــــــــــــــ
تقدیم به: آقا و مولایم #حضرتمهدی(عجلالله) و #شهیداحمدرضاگلزردی
🌹 #صلوات🌹
#ادامهدارد...