eitaa logo
کنگره ملی شهدای استان قم
1.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
8 فایل
🌐 https://shohadayeqom.ir ارتباط با ادمین کانال: @Shohadayeqom آدرس: قم، خیابان شهیدان فاطمی(دورشهر)، کوچه ۱۷، پلاک ۱۷ تلفن: 02537737060 02537744112
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 🚑 توی جبهه مجروح شده بودم. در بیمارستان نکوئی قم بستری شدم. ❤️ مادرم خیلی بی قراری می‌کرد و ناراحت بود. 🌷 عباس وقتی متوجه شد، فوری آمد خانه‌ی ما. به مادرم دلداری داد و گفت: 《نباید ناراحت باشین. الان پسرتون داره برای اسلام کار میکنه و در حد خودش در جبهه انجام وظیفه میکنه. ان‌شاءالله اجرش با خود امام حسین (عليه السلام).》 🏨 آدرس بیمارستان را گرفته بود و آمد عیادت من. وقتی وارد اتاق شد، دیدم با لباس شخصی آمده. آن قدر برخوردش با دیگران معمولی و مهربانانه بود که هیچ کس فکر نمی‌کرد خلبان باشد. ♦️ با تک تک مجروحین صحبت کرد و درد دلشان را شنید. ✅ در همین موقع یکی از کارکنان بیمارستان وارد اتاق شد. انگار عباس را می‌شناخت. به او گفت: «ببخشید آقای اکبری! شما اهل کجا هستید؟» 🙂 عباس خندید و با لهجه‌ی غلیظ قمی جواب داد: ««ما؟ ما از همین بر و بچه‌های پا برهنه‌ی میدون کهنه‌ی قم هستیمون!» 📖 منبع: کتاب «باز گشت یک شهاب» 🌼نثار روح مطهر امیر سرلشکرخلبان شهید عباس اکبری صلوات🌼 🌹اینجا خانه شهدا است🌹👇 🆔 @shohadayeqom_ir 🌏 http://shohadayeqom.ir
🌹 شرمنده شدم در جریان یکی از عملیات‌ها، مشغول فیلم برداری از مناطق عملیاتی بودم که آقا مهدی را دیدم. با یک دستگاه بی‌سیم به پشتش، سوار بر موتور مشغول سرکشی بود. از دیدن او در آن محور با این وضعیت تعجب کردم. دوربین را بردم طرفش، شروع به گرفتن فیلم از او کردم. در این حین، با شنیدن زوزه‌ی موشک کاتیوشا سریع دنبال پناهی برای خود گشتم. چند موشک به اطرافم خورد. ناگهان یاد آقا مهدی افتادم. گرد و خاک ناشی از انفجار تمام منطقه را گرفته بود. سرم را این طرف و آن طرف چرخاندم، اثری از او نبود. گفتم حتماً یا زخمی شده یا شهید. گرد و غبار که خوابید، چشمم به جمال آقا مهدی روشن شد و او را دیدم، بدون کوچکترین تغییری در وضعیتش. مثل قبل روی موتور نشسته بود و با بی‌سیم صحبت می‌کرد. از دیدن او و وضعیتش از خودم خجالت کشیدم. یاد چند لحظه پیش افتادم که چطور دنبال پناهی برای خود بودم، اما او که فرمانده‌ی لشکر بود، هیچ حرکتی نکرده و آرام و با توکل به خدا سر جایش ایستاده است. مهدی زین الدین 🌹ستاد کنگره ملی شهدای استان قم🌹 https://eitaa.com/shohadayeqom_ir
✅خاطرات رزمندگان خاطره ی رستوران معنوی را در پست زیر از رزمنده پیشکسوت برادر علی حاجی زاده بخوانید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹رستوران معنوی کنار ساختمان سپاه شوش یک غذاخوری بود.وارد که شدیم ، صدای اذان بلند شد.هرکدام غذایی سفارش دادیم.بعد هم رفتیم و پشت سر آقامهدی زین الدین به نماز ایستادیم. آقامهدی بعد از نماز به سجده رفت.چنان باصدای بلند الهی العفو می گفت که همه برگشتند ببینند،چه خبر است. من خجالت کشیدم.خیال می کردم رستوران جای این حرف ها نیست. آقامهدی سر از سجده برداشت،صورتش از اشک خیس بود.یک دفعه زد زیر خنده.از آن همه نگاه متعجب خنده اش گرفته بود. مقدس راوی : رزمنده پیشکسوت علی حاجی زاده ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌹من حاضرم فرمانده داشت بچه های گروهان را توجیه می کرد.عملیات تنگه چزابه در حال شکل گیری بود.دشمن به مین گذاری شروع کرده بود.فرمانده گفت:چند نفر داوطلب می خواهیم که اگر به میدان مین برخورد کردیم،راه را باز کنند.البته این یک احتمال است و شاید اصلا به میدان مین برخورد نکنیم اما باید آمادگی داشته باشیم. بچه ها با تعجب همدیگر را نگاه می کردند.آن موقع نمی دانستیم مین دقیقا چیست.فرمانده بیشتر توضیح داد اما نگاه ها همچنان پر از سوال بود. اسحاق اسحاقی بلند شد و گفت:من حاضرم.من آماده ام تا شهید شوم. بعد از او، چند نفر دیگر هم اعلام آمادگی کردند.اولین کسی که در آن عملیات شهید شد،اسحاق بود. مقدس راوی : رزمنده پیشکسوت مصطفی اسحاقی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹ستاد کنگره شهدای قم https://eitaa.com/shohadayeqom_ir
خاطرات زنده جوان خوش قیافه رزمنده ابوالقاسم عموحسینی دور دوم که شروع شد،دیدم یکی از بچه ها از صف بیرون آمد.گفتم:آقا بیا برو توی صف.داری نظم را به هم می زنی.بعد می گویند بچه های آخر صف بی نظم هستند. لبخندی زد و چشمی گفت و برگشت توی صف.داشتیم دور میدان صبحگاه می دویدیم.با خود فکر می کردم چرا دیشب تا حالا من این نیرو را ندیده بودم.ماشاالله چقدر هم خوش قیافه است. دو که تمام شد برای صبحانه رفتیم.آن جوان خوش قیافه هم سر سفره نشست.از بغل دستی ام پرسیدم:این جوان را می شناسی؟در کدام قسمت مشغول به کار است؟گفت:این آقای زین الدین است فرمانده تیپ17. https://eitaa.com/shohadayeqom_ir
🌹خاطرات زنده🌹 🌹🌹اسیر داری🌹🌹 رزمنده حسین بوجارنژاد داشتیم با وانت برای بچه های توی خط آب و ساندیس می بردیم.در عملیات کربلای یک.48ساعت بود که تدارکات به نیروها نرسیده بود.بچه ها داشتند از کنار جاده ، اسرا را عقب می بردند.دایی محمد(شهید دایی محمد بیطرفان) که روی بار ماشین نشسته بود،روی سقف زد و گفت:آقای بوجار ماشین را نگه دار تا به اسرا آب بدهیم.بعد فریاد زد:کسی به این ها نزند.این ها را نکشید.به آن ها آب و نان بدهید.این ها اسیر ما هستند. راوی:حسین بوجار نژاد https://eitaa.com/shohadayeqom_ir
🌹خاطرات زنده🌹 پشه های جنگجو رزمنده اصغر خجسته شما چرا صبح گاه نیامدی برادر کوهی؟ میرزا(حاج ابوالفضل شهامی فرمانده گردان امام سجاد(ع)) به جان خودم دیشب پشه ها حمله کرده بودند.تا صبح نتوانستم بخوابم. این که دیشب نخوابیده ای، مشکل خودت است.دلیل نمی شود صبح گاه نیایی. میرزا نگاه کن هنوز دارم جای نیش پشه ها را می خارانم. بچه ها از خنده ریسه رفتند.قیافه ی امیر کوهی آن قدر جدی و کلافه بود که انگار مورد حمله ی لشکری از دشمن قرار گرفته و تا صبح جنگیده. راوی:اصغر خجسته https://eitaa.com/shohadayeqom_ir
🌹جبران🌹 بچه های لشکر 17 تازه آمده بودند دوکوهه.مشغول والیبال بازی کردن بودند.آقامهدی زین الدین داشت قدم می زد.تا چشمش به من افتاد،گفت:بیایید باهم قدم بزنیم.کمی از بچه ها دور شدیم مرا بغل کرد و بوسید و گفت:چند وقت پیش که مریوان آمده بودید،آن احترامی را که باید به شما نگذاشتم از آن روز تا به حال منتظر فرصتی بودم تا جبران کنم. راوی:زنده یاد عزت الله میرزایی https://eitaa.com/shohadayeqom_ir
🌹عشق فانسقه راوی : رزمنده پیشکسوت حاج حسن زارعی 🌴 روزها و شب ها آموزش می دیدیم تمرین می کردیم وجودمون را آماده عملیات می کردیم ، چون قرار بود عملیات آبی خاکی باشه ماهم چون گردان یکبار مصرف بودیم قرار براین بود که دیگر نیروهای لشکر از ما بی اطلاع باشند لذا اطراف شادگان در منطقه هور مستقر بودیم ، روز وشب آموزش می دیدیم، آموزش بلم رانی و قایق رانی و شنا و غواصی و ... آماده شدیم برای عملیات بدر در تاریخ ۶۳/۱۲/۱۹ عملیات بدر آغاز شد ما هم خط شکن بودیم. خط را شکستیم ، سفارش کرده بودند که توی سنگر عراقی ها نروید اما شیطون وسوسه کرد ، هنوز هوا گرگ ومیش بود از جاده پریدم اونور گفتم برم یکدست لباس عراقی برای خودم بردارم ، عاشق فانسقه هاشون هم بودم 😄 وارد سنگر شدم دیدم صدای یه نفر داره میاد یه گلنگدن کشیدم گفتم :قف (ایست) طرف خیلی ترسیده بود گفت : نزن من ایرانی هستم بچه های اطلاعات بود، یکدست لباس عراقی که هنوز پلاستیکش باز نشده بود برداشتم وبرگشتم بطرف سنگر خودی ، هوا گرم بود لباس‌های خودم هم اون لباس کره ایی های خاکی رنگ بود ، کوله نداشتم ، رفقا گفتند لباس عراقی‌ها را زیر لباس کره ایی بپوش من قبول کردم، از صبح ۲۰ اسفند تا ۲۵ اسفند دو دست لباس روی هم پوشیده بودم وچقدر ظهرها گرم بود ، گذشت تا درتاریخ ۶۳/۱۲/۲۵عراقی ها پاتک سنگینی کردند ما نزدیک رودخانه دجله بودیم که عراقی ها بعضی از جاها آنقدر آتش ریختند که خاکریز صاف شد و این منطقه را حسابی آتش می ریخت کمتر کسی بود که از اینجا می خواست عبور کنه وترکشی نخوره دستور دادند بریم عقب ، آمدیم از اینجا که خاکریز نداشت رد شویم یه خمپاره ۶۰ بدون سروصدا کنارم زدند و مجروح شدم از ناحیه پا ده تا ترکش واز ناحیه دست سه تا ترکش ودوتا هم رفته بود در شکم وروده هام را پاره کرده بود امدادگر خودش را به من رساند با قیچی دو تا شلوار عراقی وشلوار کره إیی ودوتا بلوز عراقی وکره إیی را پاره ، پوره کرد. حرص خوردم لباس کره إیی که خیلی دوستش داشتم را هم پاره کرد. تانکها ی عراقی‌ها داشتند بطرف ما پیشروی می‌کردند تمام بدنم خونین مالی بود، بچه ها آمده بودند وخودشون رو روی من انداخته بودند می گفتند ما رو هم شفاعت‌ کن همه داشتند فرار می‌کردند. عراقی ها خیلی نزدیک شدند هر که هر وسیله ای داشت روبه میهن وپشت به دشمن می رفت من هم با رفقای شهیدم که فکر کردم اونا جامانده اند روی زمین افتاده بودم ودیگه امیدی به برگشت نداشتم دیدم موتور سوارها هم گاز موتورها راگرفته و به عقب برمی گردند اونا بچه های پرسنلی بودند کارشون این بود که مهمات وآذوقه با موتور برامون می آوردند، یکی از آنها هم حاج آقا مصطفی پسر مقام معظم رهبری بود ، دیدم یه موتوری آمد رد بشه یه نگاه کردم منو شناخت سردار حاج احمد کریمی مسئول پرسنلی لشکر بود . منو سوار کرد ویک نفری دیگه پشت سرم نشست که نیفتم تو دوتا دست انداز از هوش رفتم اگر حاج احمد منو ندیده بود الان عزتی داشتم ، خدا از سر تقصیرات او بگذره ، سال‌هاست که با خود می‌گویم از چه توفیقی بی نصیب شدم هنوز خالص نبودم، چون لباس عراقی‌ها را زیر لباسم پوشیده بودم امید برگشت داشتم وشاید هنوز مادرم چشم براه بود. دیگه نفهمیدم چی شد چشمهایم را باز کردم خانمی جوان بالین سرم بود از اتاق عمل بیرون آمده بودم ودر اتاق انتظار بودم با آن گازهای مرطوب خاکهای داخل چشمم را پاک میکرد گاهی با گاز خیس به لبهای خشکیده وترک برداشته میزد ، تا چشمهای بازم را دید مثل خواهری که بالین سر برادرش باشد فریاد زد « بهوش آمد وما را با آمبولانس وهواپیما منتقل کردند واز بیمارستان نجمیه تهران سر درآوردم تعاون گردان ، جواد بابایی من را ندیده بود که مجروح شدم لذا جزء مفقودالاثر ها اسمم را نوشتند ، بعد از درمان از تعاون سپاه قم موتور سواری آمده بود ودرب منزل وکاغذ ی را به پدرم داده بود در آن نوشته بود حسن زارعی مفقودالاثر... هیچ لباسی نداشتم ، بایک ملحفه مرا برده بودند بیمارستان نجمیه ، خانواده هم هیچ خبری از من نداشت چند روزی گذشت .گفتم به اخوی خبر دهم ، زنگ زدم محل کارش ، نبود ، قضیه مجروحیت را به همکارش ابوالفضل ابراهیمی گفتم وقرار شد به اخوی خبر دهد ، اخوی آماده شده بود با گردان امام سجاد برود منطقه چند روزی بخاطر وضعیت من قم ماند، در بیمارستان نجمیه رفقای دیگری هم بودند خلبان پاسدار یحیی محمدی هم بستری بود ، پدرش حاج حسن خدا بیامرزد پرستار او و همه ما بود 🌹ستاد ملی کنگره شهدای استان قم کانال کنگره شهدا در ایتا https://eitaa.com/joinchat/2154430515C2570438306 کانال کنگره در واتس اپ https://chat.whatsapp.com/IqK9IiQKaNWDRoU7HpvygW
🌹شهید حبیب الله بناییان ولادت : ۱۳۳۹/۶/۲ شهادت : ۱۳۶۰/۱/۲۸ 🌹 گاهی وقت ها به ایشان گله می کردیم که چرا با این سن کم به جبهه می روی ؟ ایشان در جواب گفتند که بر ما واجب است که برویم ، این فرمان رهبر بزرگمان است، ما باید به دستور ایشان از دین و کشورمان دفاع کنیم. 🔺 🔻 🔸 🌹 ستاد کنگره ملی شهدای استان قم 📌به ما بپیوندید: http://zil.ink/shohadayeqom
و ای ازبرادران شهید محمد قاسمی کتک لاهیجانی و شهید محمدرضا قاسمی کتک لاهیجانی شهید محمد قاسمی کتک لاهیجانی : تاریخ تولد: 1345/05/24 تاریخ شهادت : 1361/03/20 عملیات بیت المقدس شهید محمدرضا قاسمی کتک لاهیجانی : تاریخ تولد: 1349/06/24 تاریخ شهادت : 1366/06/29 🔺 🔻 🔸 🌹 ستاد کنگره ملی شهدای استان قم 📌به ما بپیوندید: http://zil.ink/shohadayeqom