eitaa logo
کنگره ملی شهدای استان قم
1.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
8 فایل
🌐 https://shohadayeqom.ir ارتباط با ادمین کانال: @Shohadayeqom آدرس: قم، خیابان شهیدان فاطمی(دورشهر)، کوچه ۱۷، پلاک ۱۷ تلفن: 02537737060 02537744112
مشاهده در ایتا
دانلود
ا❁﷽❁ا 🔰، حتی با ذکر یک صلوات. 📖اگر خانه بود، حتماً به احترام بابا بلند می‌شد و سلام می‌داد و به من نیم نگاهی می‌کرد که «تو هم بلند شو». لم داده بودم. من هم حرصش را درمی‌آوردم. بااینکه خیلی است و من خیلی او را ، نمی‌دانم چرا همه‌اش می‌خواهم لجش را دربیاورم. گوشۀ لبم را کج کردم و این پا و آن‌پا کردم، ولی بالاخره بلند شدم و گفتم: «سلام بابا! خسته نباشید.» به نقل از رضا قربانیان، برادرِ شهید 📙 🖋 برای خرید کتاب کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/123123 🔺 🔻 🔸 🌹 ستاد کنگره ملی شهدای استان قم 📌به ما بپیوندید: http://zil.ink/shohadayeqom
ا❁﷽❁ا 🔰، حتی با ذکر یک صلوات. 📖حجت از ما کوچک تر است و هی آزارمان می دهد. دهن کجی می کند و گوسفندهایش را به هوای ما ول می‌کند و می‌رود دنبال بازیگوشی! یک روز دوباره مثل همیشه، زودتر از ما از دشت برگشت، گوسفندهایش را هم نبرد، من گفتم حتماً این بار هم می‌خواهد برود پیش پدر و مادرش و به دروغ بگوید: «این ها من رو کتک زدن.» ولی صبورتر از من است، مثل پدرش، عمو محمد. حوصله می کند و می گوید: «کاری به کارش نداشته باش... اون داره نادونی می کنه، ما که نباید مثل اون باشیم!» شهید 📙 🖋 برای خرید کتاب کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/135460 🔺 🔻 🔸 🌹 ستاد کنگره ملی شهدای استان قم 📌به ما بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/2154430515C2570438306
ا❁﷽❁ا 🔰، حتی با ذکر یک صلوات. 📖جواب دادی: «عزیزدلم! منظورم اینه که این پرچم به‌درد ما نمی‌خوره، جز از این کشو به اون کشوکردن. » بعدها همه‌تان فهمیدید که این پرچم مأموریت دارد. وقتی برای دفن داشتی لباس‌ها را آماده می‌کردی، لباس‌هایی که موقع خدمت به می‌پوشید و وصیت کرده بود با همان‌ها دفن شود، رو به بچه‌ها گفتی: «بچه‌ها لباس‌های بابا پرچم نداره. کاش یکی می‌خریدیم و می‌ذاشتیم رو لباس‌های بابا». دخترت با صدای گرفته جواب داد: «پرچمی که روی وسایل می‌ذارن، باید از جای خاصی اومده باشه و متبرک باشه». میان هق‌زدن‌های بچه‌ها بود که زرد کهربایی ، چشمت را روشن کرد. پرچم متبرک را خودش آورده بود. همان شد زینت لباس‌های سورمه‌ای خدمتش... شهید مدافع حرم 📙 🖋 برای خرید کتاب کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/131524 🔺 🔻 🔸 🌹 ستاد کنگره ملی شهدای استان قم 📌به ما بپیوندید: http://zil.ink/shohadayeqom
ا❁﷽❁ا 📖خانه همسایه است و صدای ساز و دهلشان توی گوش آبادی پیچیده. هرچه مادر اصرار کرد: «برو لباس‌هات رو بپوش تا با هم بریم عروسی. » من قبول نکردم؛ حسابی از دست من شاکی شده است. بابا سمت من می‌آید، من را بغل می‌کند و نوازشم می‌کند: «بو مَنیم قِیزیم دِ... این منه... این دختر ، ... بایدم اینطور باشه... من به خدیجه افتخار می‌کنم.» رو به مادر می‌کند. -مریم! می‌گن دوره آخرالزمون می‌آد... دجال شیطونه و هرکی بهش علاقه پیدا کنه گولش رو می‌خوره... رقص و اینجور کارها هم کار دجاله... ول کن تو هم اگه از من می‌شنوی، نمی‌خواد بری مریم!» شهید 📙 🖋 برای خرید کتاب کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/135460 📘📘📘📘📘 🔰، حتی با ذکر یک صلوات. 🔺 🔻 🔸 🌹 ستاد کنگره ملی شهدای استان قم 📌به ما بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/2154430515C2570438306
ا❁﷽❁ا 🔰، حتی با ذکر یک صلوات. 📖داخل پارکینگ، محسن افشار چشمش به دو ماشین ضدگلوله افتاد که فقط ماشین‌بازهای حرفه‌ای می‌دانستند چه جواهری هستند، یک آلفارومئو و یک بنز. چشم‌های افشار برقی زد و رو به محمد کرد. پرسید: اینا مال شماس؟ محمد نگاهی به ماشین‌ها انداخت و گفت: «اون آلفارومئو رو برا من آوردن، اون بنزم برا حاج داوده.» محسن جلو رفت و باعشق، دستی روی ماشین آلفارومئو کشید. _ پس ما رو ببر یه دوری بزنیم. _ چی می‌گی برادر من؟ اینا به‌درد ما می‌خوره؟ _ یعنی نمی‌خوای سوارش شی؟ _ من همون ماشین پیکان از سرمم زیاده. بیا... بیا برو خدا روزی‌تو جای دیگه حواله کنه. شهید 📙 🖋 برای خرید کتاب کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/121549 📘📘📘📘📘 🔺 🔻 🔸 🌹 ستاد کنگره ملی شهدای استان قم 📌به ما بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/2154430515C2570438306
ا❁﷽❁ا 🔰، حتی با ذکر یک صلوات. 📖هنوز چند قدمی از میز خدمت دور نشده بود که پرستار صدایش زد. _ خانم دکتر ناصحی یه لحظه... پروین برگشت. نگاهی به او انداخت. دختر جوان مقنعه سفیدش را تکاند تا خورده‌های بیسکویت از روی آن بریزد. چند قدم نزدیک‌تر آمد و برگه‌ای به او داد و از کودکی گفت که پایش رفته روی مین و آسیب دیده است. _ میگن زنده موندنش معجزه بوده. پروین برگه را گرفت. بااینکه در تمام این سال‌های جنگ، کارش جراحی بود، اما کودکان جنگ‌زده قلبش را می‌آزرد. نگاهی به مشخصات کودک انداخت. هنوز نُه سالش نشده بود.. شهیده 📙 🖋 برای خرید کتاب کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/123988 📘📘📘📘📘 🔺 🔻 🔸 🌹 ستاد کنگره ملی شهدای استان قم 📌به ما بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/2154430515C2570438306
ا❁﷽❁ا 🔰، حتی با ذکر یک صلوات. 📖می‌گفت: «ده روز است از سر برج گذشته. پول ندارم برای بچه‌ام لباس بخرم. این چه «وَزِ» مملکت است؟ وقتی نمی‌توانید حقوق بدهید، برای چی «مسول» شدید؟ حالا امروز هم می‌گویید: برو فردا بیا. چقدر بروم فردا بیایم؟ فردا مُردم چی؟ فردا تو مُردی چی؟ کی جواب زن و بچه من را می‌دهد؟» بابا جلو رفت و دست مرد را گرفت و آورد اتاقش و به حاج داوودی گفت که برایش چایی بیاورد. بعدش بابا بهش گفت که: «می‌فهمم چی می‌کشی. حق با تو است. من شرمنده‌ام. همه ما شرمنده‌ایم. ما را حلال کنید تو را به خدا. به‌خاطر جنگ «وَزیت» دولت هم خراب است. فعلاً این پول را بگیر تا فردا ایشالا حقوق‌ها را می‌دهیم. از ما ناراحت نباش. به خدا اگر دست ما بود، ما یک روز هم عقب نمی‌انداختیم.» مرد اشکش را پاک کرد و چایی‌اش را خورد و با بابا دست داد و گفت: «قربان «مَرِفتت» حاجی! ببخشید به خدا. «وزَم» خیلی خراب بود، تو خودم نبودم. دو هفته است جیبم خالی خالی شده. به کارمندتان هم بگویید مرا ببخشد.» بعدش پول را گرفت و رفت. معلم شهید 📙 🖋 برای خرید کتاب کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/123126 📘📘📘📘📘 🔺 🔻 🔸 🌹 ستاد کنگره ملی شهدای استان قم 📌به ما بپیوندید: http://zil.ink/shohadayeqom
ا❁﷽❁ا 🔰، حتی با ذکر یک صلوات. 📖طیبه هم آن شب به مادرش فکر می‌کرد، به فاطمه‌خانم؛ اینکه او هم باردار بود. تصمیم گرفت از فردا بیشتروبیشتر ببافد؛ هم جای خودش، هم جای مادر. دلش خواست جای مادر روزه بگیرد و نماز بخواند و کمک‌خرج خانواده‌اش باشد. کوچک بود، اما می‌دانست و می‌فهمید شهریۀ بابا کفاف زندگی‌شان را نمی‌دهد. سن‌وسالی نداشت، اما این را هم می‌فهمید که مامان و بابا، نماز و روزه اجاره‌ای می‌گیرند تا اموراتشان بگذرد؛ می‌د‌انست تکه زمین شریکی دهنو پی خشک‌سالی، محصول چندانی نداشته. همه این‌ها را می‌دانست و خوب می‌فهمید. شهیده 📙 🖋 برای خرید کتاب کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/131523 📘📘📘📘📘 🔺 🔻 🔸 🌹 ستاد کنگره ملی شهدای استان قم 📌به ما بپیوندید: http://zil.ink/shohadayeqom
ا❁﷽❁ا 🔰، حتی با ذکر یک صلوات. 📖مهدی مشغول نقاشی کردن بود. برای مسابقه‌های مختلف طرح می‌کشید و هِی پاک می‌کرد و دوباره می‌کشید. بیشتر اوقات در قم مقام اول تا سوم را می‌آورد. عاشق این بود که عکس شهیدی را به او بدهند، تا از روی آن با سیاه قلم و مداد نقاشی کند. خیلی جایزه برده بود، ولی باز هم بسش نبود! خانم بزرگ که می‌دید، اینقدر دل‌نازک و مهربان و دلسوز است، خیلی دوستش داشت و به قول مامان‌زهرا «عزیزکردۀ خانم بزرگ» صدایش می‌کردیم. شهید 📙 🖋 برای خرید کتاب کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/123123 📘📘📘📘📘 🔺 🔻 🔸 🌹 ستاد کنگره ملی شهدای استان قم 📌به ما بپیوندید: http://zil.ink/shohadayeqom
ا❁﷽❁ا 🔰، حتی با ذکر یک صلوات. خلبان شهید 📙 🖋 برای خرید کتاب کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/133122 📘📘📘📘📘 🔺 🔻 🔸 🌹 ستاد کنگره ملی شهدای استان قم 📌به ما بپیوندید: http://zil.ink/shohadayeqom
ا❁﷽❁ا 🔰، حتی با ذکر یک صلوات. 📖مادر را مانند همه دیگری که در تهران به دیدنشان می‌رفت، دوست داشت. تصمیم داشت هر دو هفته یک بار به دیدنش برود. همین کار را هم کرد. هر دو از دیدن یکدیگر خوشحال می‌شدند. بعد هم باهم از گذشته و زمان قدیم صحبت می‌کردند. پروین از مادرش می‌گفت؛ از سرسبزی کیلان و زیبایی بی‌حد آنجا، از سکوت کوهستانی‌اش، از و مردمی که از نان شبشان می‌زدند تا ظهر و به (ع) ناهار بدهند. او از مادرش حرف می‌زد و تلفن‌های پی‌درپی‌اش برای رفتن به آمریکا. بارها به مادر شهید گفته بود: «اگر همه بخوان برن که می‌افته دست اجنبی». شهیده 📙 🖋 برای خرید کتاب کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/123988 📘📘📘📘📘 🔺 🔻 🔸 🌹 ستاد کنگره ملی شهدای استان قم 📌به ما بپیوندید: http://zil.ink/shohadayeqom