25.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹آیین رونمایی از کتاب #و_دریا_آتش_گرفت
🌴بر اساس داستان زندگی شهید محمد اویسی
🌴برشی از کتاب :
به محض اینکه نیم خیز شد تا خودش را به او برساند جنگنده اسرائیلی بالای سرش بود ، ثانیه بعد ماشین رفت روی هوا، بعد از صدای مهیبی که انگار پرده گوش هایش را پاره کرد همه جا ساکت شد ،سکوت مطلق، انگار که زمان ایستاده بود همانطور چهار چنگولی خیره شد به تکه آهن های خنجر مانندی که پیش رویش معلق بودند، تکه آهن داغ پوست صورتش را شکافت خاک و شن و خون پاشیده شد روی تمام هیکلش، دردو سوزش و صدای انفجار با هم به سمتش هجوم آورد، از جا پرید و دوید سمت ماشینی که می سوخت، تنها کاری که می توانست بکند این بود که با مشت هایش خاک را به پا شد روی ماشین ولی بعد از چند ثانیه دید که کارش هیچ معنایی ندارد تا مجسمهای از پیکر سوخته شریف در میان در نیمه باز ماشینی که دیگر ماشین نبود باقی مانده بود ،کمی آن طرف تر پای مصنوعی با آتشی که رویش افتاده بود گر می گرفت
👈فروش با تخفیف ۳۵/: فقط حضوری در انتشارات جمکران
🌹ستاد کنگره ملی شهدای استان قم
@shohadayeqom_ir
📚معرفی کتاب
🍉 #برشی_از_کتاب و دریا آتش گرفت ، مروری بر خاطرات و سبک زندگی شهید محمد اویسی
🔰شریف به محمد خیره شد و او ادامه داد: «منم نمیدونستم. همین چند وقت پیش، صیاد شیرازی برام تعریف کرد. اون شب، عملیات لو رفته بود و عراقیا تا ساعت سه نصفهشب با دویستتا تانک منتظرتون بودن. سه به بعد، دیگه ناامید میشن و میرن میخوابن. حالا شما کی میرسین اونجا؟ نزدیکای چهار...
محمد برای ردکردن دستانداز کمی از جاده منحرف شد.
شریف بابهت به محمد خیره شد و گفت: «دروغ میگی؟ »
محمد بااخم نگاهی به شریف انداخت. ناگهان چیزی به بدنه ماشین خورد. محمد که ترمز گرفت، شریف دستش نشست روی دستگیره تا در را باز کند و با همان یک پا پیاده شود. فریاد محمد درجا میخکوبش کرد: «بشین.»
_زدی به یه چیزی...
محمد لبش را گزید و ثانیهای فکر کرد و بعد زمزمه کرد: «شاید تله...»
هنوز حرف محمد تمام نشده بود که لوله کلاشینکف نشست روی شیشه کنارش.
دستی در سمت شریف را باز کرد و او را کشید بیرون.
📘 #و_دریا_آتش_گرفت
🖋 #فاطمه_سلطانی
🛒https://ketabejamkaran.ir/121549
🔺 #شهدای_قم
🔻 #قم_سرآمد_شهادت
📌به ما بپیوندید
🌹ستاد کنگره ملی شهدای استان قم
http://zil.ink/shohadayeqom
❁﷽❁ا
#شهدا_را_یاد_کنیم
📖بعد از برگشتن از عملیات محرم، خودش را به آب وآتش میزد تا یک دوره آموزشی آبی و خاکی را برای فرماندهان سپاه تدارک ببیند. شدیداً به این نکته اعتقاد داشت که فقط فرماندهای که خوب آموزش دیده است میتواند نیروی خوبی هم تحو یل دهد. از روی نظم و انضباطی که جزء ذاتش بود، قبل از انجام هر کاری باید مقدماتش را فراهم میکرد و اولین قدم، مشورت با افراد خبره و اهل فن بود.
🔰شهدا را یاد کنیم، حتی با ذکر یک صلوات.
شهید #محمد_اویسی
📙 #و_دریا_آتش_گرفت
🖋 #فاطمه_سلطانی
برای خرید کتاب کلیک کنید👇
https://ketabejamkaran.ir/121549
🔺 #شهدای_قم
🔻 #قم_سرآمد_شهادتوسرافرازی
🔸 #قم_شهر_قیامواقامه
🌹 ستاد کنگره ملی شهدای استان قم
📌به ما بپیوندید:
http://zil.ink/shohadayeqom
🔆داستان زندگی مردی با طمأنینه که آرام و قرار ندارد...
📣#و_دریا_آتش_گرفت از سلسله آثار تولیدی کنگره ملی شهدای استان قم، به همت انتشارات کتاب جمکران به چاپ دوم رسید.
🖋#فاطمه سلطانی
برای تهیه کتاب کلیک کنید👇
http://ketabejamkaran.ir/121549
📚#تجدید_چاپ
🔺 #شهدای_قم
🔻 #قم_سرآمد_شهادتوسرافرازی
🔸 #قم_شهر_قیامواقامه
🌹 ستاد کنگره ملی شهدای استان قم
📌به ما بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/2154430515C2570438306
ا❁﷽❁ا
🔰#شهدا_را_یاد_کنیم، حتی با ذکر یک صلوات.
📖داخل پارکینگ، محسن افشار چشمش به دو ماشین ضدگلوله افتاد که فقط ماشینبازهای حرفهای میدانستند چه جواهری هستند، یک آلفارومئو و یک بنز. چشمهای افشار برقی زد و رو به محمد کرد. پرسید: اینا مال شماس؟
محمد نگاهی به ماشینها انداخت و گفت: «اون آلفارومئو رو برا من آوردن، اون بنزم برا حاج داوده.» محسن جلو رفت و باعشق، دستی روی ماشین آلفارومئو کشید.
_ پس ما رو ببر یه دوری بزنیم.
_ چی میگی برادر من؟ اینا بهدرد ما میخوره؟
_ یعنی نمیخوای سوارش شی؟
_ من همون ماشین پیکان از سرمم زیاده. بیا... بیا برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه.
شهید #محمد_اویسی
📙 #و_دریا_آتش_گرفت
🖋 #فاطمه_سلطانی
برای خرید کتاب کلیک کنید👇
https://ketabejamkaran.ir/121549
📘📘📘📘📘
🔺 #شهدای_قم
🔻 #قم_سرآمد_شهادتوسرافرازی
🔸 #قم_شهر_قیامواقامه
🌹 ستاد کنگره ملی شهدای استان قم
📌به ما بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/2154430515C2570438306