شهدای یاس 🇮🇷🚩
🍃 #قسمت30 ____ 📚طرح کتابخانی..👇👇 🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱 (خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی) ┄┅┅┅┅
🍃 #قسمت31
____
📚طرح کتابخانی..👇👇
🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱
(خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی)
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
نزدیک عید بود و مشغول تمیز کردن خونه بودیم بعضی وقت ها به مادر خودم کمک می کردم و بعضی وقت ها می رفتم کمک حاج خانم اون روز مجتبی که از سر کار برگشت اومد خونه ما گفت تا حالا مناطق جنگی رفتی دوست داری بری من و یکی از همکارام مسئول یه اتوبوس از اتوبوسای سپاه شدیم که اونا رو ببریمشون راهیان نور به ما اجازه دادن با همسرمون بریم حالا دوست داری بیای قبلا یه بار با دانشگاه رفته بودم ولی بازم دوست داشتم برم هم به خاطر دلبستگی ای که به شهدا و خاک های مقدسش داشتم و هم به خاطر همراه شدن با مجتبی اما یه مشکل اساسی داشتیم و او هم راضی کردن پدرم بود بین ما رسم نیست دختر دوره عقد تنها مسافرت بره قرار شد مجتبی با پدرم صحبت بکنه و اگه تونست رضایتش رو بگیره من نشسته بودم داخل آشپزخونه و مجتبی داشت با پدرم حرف می زد هرچی اصرار مجتبی بیشتر می شد مخالفت پدر منم بیشتر می شد پدر خونه تکانی دم عید و حرف های مردم و خلاصه هر بهانه ای بود آورد اما در نهایت مجتبی موفق شد که رضایت پدر اینکه تمام مسافران اتوبوس خانم بودند کمک بزرگی به مجتبی بتونه رضایت پدرم رو به دست بیاره
برای روز بیست و پنجم اسفند راهی شدیم فضای معنوی و خوبی صدای نوحه هایی با مضمون صحبت های راوی کاروان کمک خوبی بود به اتصال به شهدا و کسب رزق معنوی از اون ها نزدیک ظهر رسیدیم به پادگانی در خرم آباد و ناهار رو که قرمه سبزی بود خوردیم
بعد از ناهار و نماز دوباره راهی شدیم برای شب رسیدیم پادگان شهید مسعودیان در شهر اهواز که محل اسکان ما بود
تمام سه شب را در همان پادگان که از پادگان های دوران جنگ بود و هنوز آثاری از جنگ رو در خودش داشت ساکن شدیم
هر روز دو یا سه منطقه از مناطق جنگی رو بازدید می کردیم و در هر منطقه سعی می کردیم با شهدا ارتباط برقرار کنیم
این جا برای اولین بار صدای هق هق گریه های مجتبی رو شنیدم وارد شلمچه که شدیم تغییر را در مجتبی احساس کردم
همه می گفتن شلمچه با بقیه مناطق فرق داره این جا نزدیک ترین منطقه به کربلاست شهدای این منطقه مظلومیت خاصی داشتند و به شکل دیگه ای مهمان هاشون رو تحویل می گرفتند...
#شهیدهمدانی
#شهیدمجتبیکرمی
#واحدفرهنگیاجتماعیاوقافناحیه۲
#تیمخادمینافتخاریشهداییاس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهداي ياس همدان🕊️
🕊⃟🇮🇷 @shohadayeyas 🕊⃟🇮🇷
شهدای یاس 🇮🇷🚩
🍃 #قسمت31 ____ 📚طرح کتابخانی..👇👇 🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱 (خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی) ┄┅┅┅┅
🍃 #قسمت32
____
📚طرح کتابخانی..👇👇
🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱
(خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی)
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
این جا وقتی مجتبی از شهدا می گفت یک ریز اشک می ریخت می گفت نسرین جان اگه منو دوست داری دعا کن منم شهید بشم انگار داشتم قلبم رو چنگ می زدند
چرا باید برای کسی که دوستش دارم دعا کنم که شهید بشه
درست شهادت یک مقام و منزلت بالاست که به هرکس نمی دن درسته که باید بزرگ بشی رشد کنی
تا به جایگاهی برسی که شهادت را به تو هدیه بدن درسته که هر انسان مومن و معتقدی به تبعیت از مولاش امام حسین علیه السلام دوست داره شهید بشه
ولی من نمی تونستم برای مجتبی همچین دعایی رو بکنم
من تازه کسی را پیدا کرده بودم می تونستم با اون عشق رو تجربه کنم
دوست داشتن و و حتی گریه کردن و با عشق انسان زندگی رو جور دیگه ای تجربه می کنه و من این رو تازه فهمیده بودم
مجتبی برای من تنها همسر نبود اون تنها دوست من بود که می تونست درد دل هام رو گوش بکنه
و می تونستم اوقات فراغتم رو در کنارش خوش باشم
شهادت با اینکه بهترین عاقبته اما برای ما کمی زود بود نمی خواستم به این زودیا مجتبی رو از دست بدم
چشم به خاک های سفت و پا خورده زمین شلمچه دوخته بودم و به نبود مجتبی فکر می کردم وقتی دید اخمام درهم رفته و بغض کردم ساکت شد اون روزهای پر از خاطره و شیرین هم تموم شد مثل همه روزها و همه خاطرات و ما روز بیست و نهم اسفند به خونه برگشتیم
دوست داشتیم مراسم عروسی نگیریم و فقط زیارت بریم برای همین روز دوازده فروردین مراسم جشن عقد گرفتیم و مهمان های زیادی هم دعوت کردیم
مجتبی یک کیک سه طبقه سفارش داده بود کلی تدارک دید می گفت باید همه از این کیک بخورن دوست ندارم جلو چشم مهمونا کیک رو ببریم
و بعد هم به کسی نرسه اون روز مجتبی سنگ تموم گذاشته بود مراسم خوب و آبرومندانه ای برگزار شد
به همین دلیل نمی خواستیم مراسم عروسی بگیریم و خیلی هم برای این کار مُصر بودیم ولی به اصرار خانواده ها قبول کردیم یک مجلس کوچکی برگزار کنیم
قرار شد مراسم عروسی در یکی از اعیاد ائمه برگزار بشه قبل از تعیین روز دقیق مراسم رفتیم سراغ تدارک سفر کربلا باید اول از بابت ویزا و پاسپورت خیالمون راحت می شد و بعد به بقیه کارها می رسیدیم
که قسمت نشد بعد از اینکه از بابت کربلا خیالمون راحت شد تصمیم گرفتیم به مشهد برویم مجتبی دوست داشت اول مجلس عروسی رو برگزار کنیم و بعد به مشهد برویم همه کارای عروسی رو کردیم و رفتیم برای گرفتن بلیط اتوبوس
این بار هم قسمت نشد ما روز عید نیمه شعبان را انتخاب کرده بودیم و تمام بلیت های مشهد از روزهای قبل فروخته شده بود باز هم کسل و ناراحت برگشتیم خونه
من ومجتبی خواهر مجتبی تقویم رو ورق می زدیم تا تاریخ مناسبی برای مراسم و یا سفر پیدا بکنیم
اعظم خانم پیشنهاد خوبی داد روز سوم شعبان میلاد پربرکت امام حسین ع و روز پاسدار بهترین تاریخ بود قطعا خواست خدا بود که روز پاسدار برای مجتبی روز جشن و عروسی باشه مجتبی هم خیلی خوشحال شد بعد از مطمئن شدن از روز عروسی بلیط اتوبوس مشهدخریده بود...
📥ادامه دارد...
#شهیدهمدانی
#شهیدمجتبیکرمی
#واحدفرهنگیاجتماعیاوقافناحیه۲
#تیمخادمینافتخاریشهداییاس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهداي ياس همدان🕊️
🕊⃟🇮🇷 @shohadayeyas 🕊⃟🇮🇷
شهدای یاس 🇮🇷🚩
🍃 #قسمت32 ____ 📚طرح کتابخانی..👇👇 🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱 (خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی) ┄┅┅┅┅
🍃 #قسمت33
____
📚طرح کتابخانی..👇👇
🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱
(خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی)
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
روز اول من و الهام و نسترن برادرزاده مجتبی و مجتبی رفتیم بازار
بازار شلوغ بود فصل عروسی بود و هر مغازه ای که وارد می شدیم عروس و دامادهایی رو می دیدیم که مشغول خرید بودن
با اینکه آدم وسواسی و سختگیری نبودم ولی این بار به شدت سخت می گرفتم نه اینکه بخوام بهترین و بی نظیرترین لباس را انتخاب کنم ولی دوست داشتم لباسی رو بردارم که با سلیقه مجتبی جور باشه
سلیقه خودم مهم بود ولی از روزی که با مجتبی محرم شده بودم خودم رو در وجود اون می دیدم
دوست داشتم سلیقه ام خواب و خوراک و زندگیم رو با اون هماهنگ کنم
مجتبی هم همین طور بود انگار این دوتا رو برای هم ساختن جمله ای بود که بارها از زبان دوستان آشناها می شنیدم
اما اون روز اون قدر از این مغازه به اون مغازه رفتم و سخت گرفتم تا بالاخره صدای مجتبی دراومد اون روز خریدمون کامل نشد قرار شد هر چی خواستیم بخریم اول با خواهرم الهام برم انتخاب کنم
و بعد به مجتبی خبر بدم برای مراسم پاتخت یک دست کت و دامن برداشتم که خیلی شیک و پوشیده بود
مانتو کفش و صندل را هم با وسواس خاصی انتخاب کردم شیرین ترین و به یادماندنی ترین خرید زندگیم همون روزها بود
همون روزهایی که دانشگاه رو تق و لق می رفتم و صدای همه استادا دراومده بود سعی می کردم از نهایت فرصت غیبت هام استفاده بکنم بیشتر کلاس های ما بعد از ظهر بود و چون مجتبی صبح ها سر کار بود پس من ناچار بودم از کلاسام بگذرم ولی شب امتحان جبران می کردم و با گرفتن بالاترین نمره خودمو نشون می دادم...
#شهیدهمدانی
#شهیدمجتبیکرمی
#واحدفرهنگیاجتماعیاوقافناحیه۲
#تیمخادمینافتخاریشهداییاس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهداي ياس همدان🕊️
🕊⃟🇮🇷 @shohadayeyas 🕊⃟🇮🇷
شهدای یاس 🇮🇷🚩
🍃 #قسمت33 ____ 📚طرح کتابخانی..👇👇 🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱 (خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی) ┄┅┅┅┅
🍃 #قسمت34
____
📚طرح کتابخانی..👇👇
🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱
(خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی)
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
برای حنابندان رفتم آرایشگاه و لباسی را که برای اون شب خریده بودم پوشیدم ساعت هشت شب مجتبی اومد دنبالم و رفتیم خونه
خودش نماند رفت تا با بقیه برای مراسم بعد از شام برگردد
خانه پر از مهمان بود و من فقط منتظر آمدن مجتبی بودم مدام یک چشمم به در بود یک چشمم به ساعت ساعت حدود یازده بود که صدای بوق ماشین ها بلند شد و این صدا خبر از آمدن مجتبی می داد
حالا صدای ضربان قلبم را هم می شنیدم هیجان عجیبی داشتم مجتبی که از در وارد شد بلند شدم و یک قدمی به استقبالش رفتم سرش پایین بود و تا لحظه ای که به من برسه سرش رو بلند نکرد
دسته گل را که به من داد قلبم آروم گرفت کنار هم روی مبل نشستیم دستش را گرفتم و به اون خیره شدم
نمی دونم چرا اون شب نه وجود مهمونا رو احساس می کردم و نه از کسی خجالت می کشیدم برعکس همیشه مجتبی هم مثل همیشه نبود مدام نگاهش به من بود و می خندید
می گفت نسرین جان این روزا بهترین روزای زندگی هر انسانیه قدرش رو بدون یه روز تمام این لحظات خاطره می شه و آرزوی برگشتن رو می کنیم
راست می گفت اون شب حنا رو توی دستای هم گذاشتیم و با هم عهد بستیم که برای همیشه با هم بمونیم
من سر قولم موندم ولی مجتبی نه....
مراسم عروسی و پاتخت تموم شد و با بدرقه خانواده ها راهی سفر ماه عسل شدیم
اولین بار وقتی شش ساله بودم رفته بودم مشهد و این دومین بار بود از دفعه ی اول چیز زیادی یادم نمونه بود
تازه برای اولین بار می فهمیدم زیارت امام رضا ع چه لذتی داره
بعد از طی مسافت طولانی رسیدیم مشهد وقتی برای اولین بار چشمم افتاد به گنبد زرد امام رضا ناخودآگاه اشکم جاری شد
از همان دور شروع کردم به حرف زدن امام مهربان پناهم آقاجون ممنونم که راهم دادی آقا جون اومدیم از این جا زندگی مشترکمون رو شروع کنیم
اومدیم خودت کمکمون کنی کمک کن درک درستی از زندگی داشته باشم
کمک کن با هم خوب باشیم مهربون باشیم
یه خواسته بزرگ ازت دارم آقا از خدا بخواه به مجتبی عمر طولانی بده
من هنوز داشتم با امام رضا علیه السلام درد دل می کردم که رسیدیم جلوی هتل وسایل را بردیم داخل اتاق و کمی استراحت کردیم دوست داشتم زودتر برم حرم و صحن انقلاب ایوان طلا صحن آزادی و باب الجواد علیه السلام که بارها اسمشون را از مجتبی شنیده بودم ببینم...
📥ادامه دارد...
#شهیدهمدانی
#شهیدمجتبیکرمی
#واحدفرهنگیاجتماعیاوقافناحیه۲
#تیمخادمینافتخاریشهداییاس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهداي ياس همدان🕊️
🕊⃟🇮🇷 @shohadayeyas 🕊⃟🇮🇷
شهدای یاس 🇮🇷🚩
🍃 #قسمت34 ____ 📚طرح کتابخانی..👇👇 🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱 (خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی) ┄┅┅┅┅
🍃 #قسمت35
____
📚طرح کتابخانی..👇👇
🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱
(خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی)
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
یک ساعت مونده بود به اذان که راهی شدیم حرم نزدیک بود از باب الرضاع وارد شدیم و اذن دخول خوندیم جمعیت زیادی وارد و خارج می شدند یکی گریه می کرد یکی بلند بلند درد دل می کرد دیگری نماز می خوند چقدر فضا قشنگ فرش های زیادی داخل صحن رضوی انداخته بودند
اصلا تصورم نمی کردم اون قدر بزرگ باشه خدایا خدایا این حرم چه شکوه و عظمتی داره بیشتر از مسافت هتل تا حرم راه رفتیم تا از اول صحن رضوی رسیدیم به صحن انقلاب اون جا از همه جا شلوغ تر بود
سلام دادیم و وارد شدیم اول گوشه ای ایستادیم و زیارت نامه خوندیم بعد رفتیم گوشه یکی از حجره ها توی سایه نشستیم قسمتی بود که بیشتر خانواده ها می نشستند جای دنج و خوبی بود
دقیقا روبروی ایوان طلا ورودی های ضریح از صحن انقلاب فقط مخصوص خانم ها بود دوست داشتم سریع برم داخل و زیارت بکنم ولی مجتبی می گفت اول باید تشنه بشی از همین جا حرف بزن باید احساس نیاز کنی باید بفهمی کجا می خوای بری
منتظر موندم خادم ها اومدن آقایون رو برای نماز هدایت کردن صحن های دیگه
در این صحن فقط نماز جماعت برای خانم ها برگزار می شد من رفتم روی یکی از فرش ها نشستم و مجتبی رفت صحن آزادی قرار شد بعد از نماز برگردد تا با هم برویم داخل حرم صف ها به سرعت آماده شد
باور کردنش سخت بود ولی خانم هایی که در مسجد باید به سختی صف هاشون رو مرتب کنی این جا به سرعت کنار هم می نشستن و به همدیگه جا می دادن
این جا همه چیز برام قشنگ بود نمازش هم خیلی چسبید تک تک اعضای خانواده خودم و مجتبی می اومدن جلو چشمم برای همه دعا کردم
دلم می خواست همه این جا بودن و می تونستن زیارت کنن خدایا هیچ کس حسرت زیارت به دلش نمونه
خدایا همه رو دعوت کن هر کس زیارت نیاد نمی دونه این جا چه لذتی داره
احساس می کنی نشسته روبروی امام رضا گاهی هم دلت می خواست سرت رو بذاری روی پاهاش و دست نوازشش روسرت بکشه
نماز تمام شد و مجتبی اومد سراغ صبر کردیم تا کمی خلوت بشه ولی نشد مردم مدام می اومدن و می رفتند
رفتیم از صحن جمهوری که هم ورودی زنانه داشت و هم مردانه وارد شدیم
از هم جدا شدیم و هر کدوم رفتیم برای زیارت
نماز زیارت رو خوندم می گفتن ثواب زیادی داره شلوغ بود کلی منتظر شدم تا جا پیدا کنم
بعد رفتم سمت ضریح بیشتر از شش ردیف از خانم ها در تلاش بودند که خودشون رو برسونن به ضریح با اینکه خیلی دوست داشتم ضریح رو لمس کنم ولی نرفتم جلو از همون دور سلام دادم
سلامی که با همیشه فرق داشت حس می کردم امام رضا وسط جمعیت ایستاده و به همه جواب می ده ای کاش می شد خودش رو ببینم
دست خودم نبود حتی یه لحظه اشکام بند نمی اومد حس عجیبی داشتم تا اون لحظه این حال رو تجربه نکرده بودم
نشستم گوشه دیوار و به رفت و آمد مردم خیره شدم نفهمیدم چند دقیقه گذشت به خاطر شلوغی و کمبود جا بلند شدم ...
#شهیدهمدانی
#شهیدمجتبیکرمی
#واحدفرهنگیاجتماعیاوقافناحیه۲
#تیمخادمینافتخاریشهداییاس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهداي ياس همدان🕊️
🕊⃟🇮🇷 @shohadayeyas 🕊⃟🇮🇷
شهدای یاس 🇮🇷🚩
🍃 #قسمت35 ____ 📚طرح کتابخانی..👇👇 🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱 (خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی) ┄┅┅┅┅
🍃 #قسمت36
____
📚طرح کتابخانی..👇👇
🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱
(خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی)
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
اومدم بیرون مجتبی جلوی در منتظر بود می گفت بیشتر از نیم ساعت این جا ایستادم پنج روز رفت و برگشتنمون طول کشید سفر خیلی خوبی بود این تنها سفری بود که دو نفری رفتیم دفعه های بعد یا با مادر و پدر مجتبی بودیم یا با دوستان و همکارها و گاهی هم با خانواده من از سفر که برگشتیم زندگی مشترک ما به طور رسمی شروع شد
من و مجتبی مادرش که به اون حاج خانم می گفتم و پدر شوهرم خونه پدر شوهرم یک ساختمان دویست و پنجاه متری بود داخل یک کوچه که بیشتر اعضای خانواده مجتبی داخل همون کوچه خونه داشتن
به خاطر اخلاق خوب پدر و مادر مجتبی همه بچه ها دوست داشتن نزدیک اون ها زندگی کنن
خونه دو تا اتاق داشت یکی از اتاق ها برای پدر شوهرم و حاج خانم بود و اتاق دیگه که بزرگ تر بود برای من و مجتبی بیشتر وسایل رو چیدیم داخل اتاق و وسایل بزرگ مثل یخچال و تلویزیون و ماشین لباسشویی رو که استفاده نمی کردیم گذاشتیم انباری و روی اون ها رو یک ملافه بزرگ کشیدیم که خاک نگیرن
تقریبا شش سال در همون اتاق زندگی کردیم البته در این شش سال یکی دو مرتبه کوچ کردیم و دوباره برگشتیم که خود این رفتن و اومدن ها هم دلیل داشت
هر روز صبح با صدای قرآن خوندن پدر مجتبی از خواب بیدار می شدم صداش را وقتی قرآن می خوند دوست داشتم
حس عجیبی داشت مثل مناجات نیمه شب بود حس و حال معنوی به انسان می داد
اول می رفتم وضو می گرفتم بعد مجتبی را برای نماز بیدار می کردم
بعد از نماز سماور را روشن می کردم تا برای مجتبی چای دم کنم صبحانه نمی خورد ولی یه استکان چای رو می خورد و می رفت
می گفت اگه چایی نخورم سردرد می گیرم ساعت شش و بیست دقیقه از خونه می رفت بیرون سرویسش می اومد سر خیابون بعد از ظهر هم ساعت دو و نیم می رسید
رفتن و اومدنش دقیق بود کم پیش می اومد که از سر کار که برمی گرده جایی بمونه
به همین خاطر ساعت که دو و نیم می شد می رفتم و قبل از اینکه زنگ بزنه در رو باز می کردم
حتی پنج دقیقه دیر کردنش هم نگرانم می کرد
در تمام سال ها شاید فقط یکی دو بار خواب موندم و بدرقه اش نکردم اون موقع مریض بودم مجتبی می گفت به این اخلاقت افتخار می کنم می گفت در جمع دوستان که بودیم گفتم خانمم من منو هر روز بدرقه می کنه دوستانم گفتن تازه اول زندگی شماست چند روزی که بگذره دیگه عادی می شی و از بدرقه هم خبری نیست
ولی هیچ وقت مجتبی برام عادی نشد همیشه مثل روز اول دوستش داشتم...
📥ادامه دارد...
#شهیدهمدانی
#شهیدمجتبیکرمی
#واحدفرهنگیاجتماعیاوقافناحیه۲
#تیمخادمینافتخاریشهداییاس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهداي ياس همدان🕊️
🕊⃟🇮🇷 @shohadayeyas 🕊⃟🇮🇷
شهدای یاس 🇮🇷🚩
🍃 #قسمت36 ____ 📚طرح کتابخانی..👇👇 🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱 (خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی) ┄┅┅┅┅
🍃 #قسمت37
____
📚طرح کتابخانی..👇👇
🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱
(خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی)
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
هر روز ناهار رو با پدر و حاج خانم می خوردیم
به جز وقتایی که به خاطر کسالت پدر شوهرم ناهارش رو زودتر می دادیم که اذیت نشه مجتبی هر روز بعد از ناهار یکی دو ساعت استراحت می کرد و وقتی عصرانه یا چایی رو آماده می کردم بیدارش می کردم که دور هم باشیم
معمولا یک ربعی باید صدا می زدم تا بیدار بشه بعد از ظهر که می خوابید سخت بیدار می شد خیلی بیرون نمی رفت مگه اینکه کار مهمی داشته باشه این رفتارش رو دوست داشتم چون می تونستم بیشتر ببینمش
حالا دو ترم از دانشگاه تموم شده بود اون همه شور و شوقی که برای ورود به دانشگاه داشتم جای خودش رو به شوق برای زندگی مشترک داده بود زندگی کردن کنار مجتبی و البته خانواده مهربان صمیمی اون باعث شده بود انگیزه ای برای ادامه ی تحصیل نداشته باشم
بیشتر دوست داشتم خونه بمونم و به زندگی و همسرم برسم ولی تاکیدها و تشویق های مجتبی کمک کرد تا درسم رو ادامه بدم و مدرک کاردانی رو از رشته بهداشت محیط بگیرم
تازه بیست روزی از عروسی ما گذشته بود که ماه رمضان شروع شد هوای گرم تابستان و روزهای طولانی روزه داری در این ایام کار سخت اما شیرین و لذت بخشی بود اینکه احساس می کردی به عشق خدا کمی به خودت سختی میگیری و حالا خدا به تو نگاه محبت آمیز همراه با تشکر داره
باعث می شد روزهای گرم رو راحت تر تحمل کنیم مخصوصا اینکه این بار روزه داری را در کنار معشوق زمینی تجربه می کنی
می تونست به ماه رمضان امسال رنگ و بوی خاصی ببخشه روز اول ماه رمضان بود و داشتم برای افطار و سحر برنامه ریزی می کردم دوست داشتم بهترین دسرهایی را که بلدم برای افطار درست کنم دوست داشتم اولین افطار را با مجتبی و خانواده اش دور هم باشیم می خواستم در اولین افطار بهترین دعاها را برای خانواده ام بکنم و هر چی خیره برای خانواده از خدا بخوام
تو آشپزخونه مشغول آماده کردن وسایل پخت شام بودم که مجتبی زنگ زد و گفت خواهرزاده اش اسباب کشی داره و باید به اونا کمک بکنه حالم گرفته شد وسایل رو گذاشتم کنار و برگشتم داخل اتاق به خاطر قدرت بدنه ای که داشت معمولا پای ثابت اسباب کشی ها بود اما حالا با زبان روزه کمی سخت بود مدام فکر می کردم حالا چقدر باید وسایل سنگین برداره و جابه جا کنه حدودا دو ساعتی از افطار گذشته بود که برگشت بعدها این رفتار را از مجتبی بیشتر دیدم از هیچ کمکی به خانواده و دوستان کوتاهی نمی کرد هر وقت کسی از اون کمک می خواست نهایت سعی اش را می کرد که کارش رو انجام بده اولین افطار بدون مجتبی گذشت دعا کردم برای سلامتی مردی که از توان و امکانات جسمی مالی و حتی معنوی ای که خدا به او عنایت کرده بود از هیچ کسی دریغ نمی کرد...
#شهیدهمدانی
#شهیدمجتبیکرمی
#واحدفرهنگیاجتماعیاوقافناحیه۲
#تیمخادمینافتخاریشهداییاس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهداي ياس همدان🕊️
🕊⃟🇮🇷 @shohadayeyas 🕊⃟🇮🇷
شهدای یاس 🇮🇷🚩
🍃 #قسمت37 ____ 📚طرح کتابخانی..👇👇 🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱 (خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی) ┄┅┅┅┅
🍃 #قسمت38
____
📚طرح کتابخانی..👇👇
🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱
(خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی)
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
ساعت حدود سه بعد از ظهر بود و داشتم از دانشگاه برمی گشتم خونه آبان ماه بود و هوای همدان رو به سردی می رفت صدای زنگ تلفن حواسم رو از دستفروش های کنار خیابون پرت کرد
گوشی تلفن همراه رو مجتبی برای اولین تولدم در دوران عقد خرید شب تولد دعوتمون کرد خونه مادرش و بعد از شام کادو و کیک رو آورد از اینکه اولین کادوی تولد را از مجتبی می گرفتم خوشحال بودم و از اینکه حالا راحت تر می توانستم با او تماس بگیرم خوشحال تر از اون به بعد وقتی ماموریت بود مدام با اون در تماس بودم
بیشتر وقت ها از طریق پیام تماس داشتیم همیشه تو پیام هاش تمام احساسش رو بروز می داد کلماتی مثل عزیزم جانم را هیچ وقت ترک نکرد
اگه یه بار یکی از این کلمات رو نمی نوشت فکر می کردم از من دلگیر شده گوشی رو از کیفم بیرون آوردم مامان خودم پشت خط بود صداش نگران بود و از نگرانی اون منم نگران شدم پرسیدم خبری شده
گفت نگران نباش من با مجتبی تماس گرفتم حالش خوبه گفتم مگه برای مجتبی اتفاقی افتاده الان کجاست گفت فکر کردم تو خبر داری
طوری نیست تو رزمایش زخمی شده بردنش بیمارستان زودتر برو خونه و مادر شوهر و پدر شوهرت رو ببر بیمارستان نگران نباش
من با خودش حرف زدم سریع ماشین دربست گرفتم و رفتم خونه مادر و پدر خبر نداشتن طوری که خیلی نگران نشن خبر رو به اونا گفتم و با هم رفتیم بیمارستان در تمام طول مسیر گریه می کردم و سعی می کردم مادر و پدر متوجه نشن...
📥ادامه دارد...
#شهیدهمدانی
#شهیدمجتبیکرمی
#واحدفرهنگیاجتماعیاوقافناحیه۲
#تیمخادمینافتخاریشهداییاس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهداي ياس همدان🕊️
🕊⃟🇮🇷 @shohadayeyas 🕊⃟🇮🇷
شهدای یاس 🇮🇷🚩
🍃 #قسمت38 ____ 📚طرح کتابخانی..👇👇 🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱 (خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی) ┄┅┅┅┅
🍃 #قسمت39
____
📚طرح کتابخانی..👇👇
🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱
(خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی)
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
ولی وقتی رسیدیم بیمارستان و مجتبی رو دیدم آروم شدم برعکس پدر که چشمش افتاد به پای شکسته مجتبی اشکش جاری شد سرش را گذاشته بود روی پاهای مجتبی و گریه می کرد مجتبی هم از دیدن گریه های پدرش به گریه افتاد هر دو عاطفی بودند
و کاملا به هم وابسته رزمایش سه روزه ای در پادگان ابوذر همدان برگزار شده بود
و مجتبی در حال جابه جا کردن وسایل و تجهیزات با موتور تصادف کرده بود در اثر برخورد لاستیک موتور با ساق پاش هم شکستگی داشت
و هم زخم حدود هجده بخیه برداشت
و حدود چهار ماه بیمارستان و خونه بستری شد
یه هفته ای که بیمارستان بود خیلی سخت گذشت هر روز صبح ساعت هشت دم در اتاقش بودم و تا غروب می موندم کنارش شب ها یا هادی برادر من یا یکی از برادره ای خودش می موندن بیمارستان
شب ها را تا صبح گریه می کردم و دوباره صبح ها با چشم های ورم کرده می رفتم بیمارستان بعد از ازدواجمون این اولین بار بود که مریضی مجتبی رو می دیدم
شاید اگه پای خودم می شکست این قدر اذیت نمی شدم
که دیدن درد و رنج مجتبی اذیتم کرد روزی که از بیمارستان مرخص شد با آب و اسفند از اون استقبال کردم و روزهای جدید در زندگی ما شروع شد
حالا مجتبی حدود دو ماه خونه بود و تمام روز رو می تونستم کنارش باشم اگه دوره های کارورزی دانشگاه نبود بعد از ازدواج دیگه علاقه ای به ادامه تحصیل نداشتم
و حالا با این اتفاق مطمئن شدم که می خوام کنار مجتبی بمونم و به اون رسیدگی کنم اما باز هم تشویق های مجتبی مانع از ترک تحصیل من شد
حالا مجتبی خونه می موند و من هر روز صبح ساعت شش از خونه خارج می شدم حدود ساعت چهار برمی گشتم همیشه هوای درس خوندن منو داشت
وقتی نامزد بودیم وقتی امتحانا که می شد دیگه نمی اومد خونه ما با اینکه می دونست شاگرد اول کلاسم و درس ها رو نذاشتم برای شب امتحان ولی می گفت می ترسم من بیام خونه تون نمره هات کم بشه
بعد بابات بگی تقصیر مجتبی بود
البته شوخی می کرد ولی خیلی مراعات می کرد در عوض نبودن من مادر حسابی هوای مجتبی رو داشت بعد از دو ماه که گچ پا رو باز کردن خوب نگرفته بود
دکتر گفته بود باید آب پاچه و پای مرغ بخوره تا استخون زودتر جوش بخوره از اون به بعد مادر هر روز بساط کله پاچه رو راه می انداخت حالا به جز نگرانی پا نگرانی اضافه وزن و چربی و اوره خونم به آن اضافه شده بود خانوادگی سابقه چربی خون داشتند به همین خاطر وقتی خودم غذا درست می کردم کم ترین میزان روغن را در آن می ریختم ولی حالا در مقابل مادر شوهر کاری از دستم ساخته نبود البته برای بهبود حالش لازم بود...
#شهیدهمدانی
#شهیدمجتبیکرمی
#واحدفرهنگیاجتماعیاوقافناحیه۲
#تیمخادمینافتخاریشهداییاس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهداي ياس همدان🕊️
🕊⃟🇮🇷 @shohadayeyas 🕊⃟🇮🇷
شهدای یاس 🇮🇷🚩
🍃 #قسمت39 ____ 📚طرح کتابخانی..👇👇 🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱 (خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی) ┄┅┅┅┅
🍃 #قسمت40
____
📚طرح کتابخانی..👇👇
🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱
(خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی)
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
یکی از کارهای مفید مجتبی در این چند ماه این بود که درسش رو ادامه داد درس خوندن رو دوست داشتم با دیپلم رفته بود سپاه و همیشه می گفت از برادرام جا موندم
همه تحصیل کردن به غیر از من حالا فرصتی فراهم شده بود که خودش رو برای کنکور آماده کنه
کتاب ها را از انباری آوردم و کنارش چیدم الحق که از فرصت هاش هم خوب استفاده می کرد اون سال کنکور شرکت کرد و به لطف خدا قبول شد
به خاطر شاغل بودن نمی تونست دانشگاه دولتی شرکت کنه به همین دلیل دانشگاه پیام نور رو انتخاب کرد دانشگاه رزن رشته جغرافیا چهار ترم رفت
و بعد به خاطر دوری راه و ماموریت های پی درپی نتونست ادامه بده
تازه چهار ماه بود ازدواج کرده بودیم که ماموریت های مجتبی شروع شد پاوه جوانرود سنندج و مناطق دیگر هر دفعه نه روز ماموریت بود و یک هفته خانه روزهایی که نبود خونه سوت و کور بود
من مادر مجتبی و پدرش هر سه با هم تنها بودیم حضور مجتبی توی خونه حال و هوای خونه رو با نشاط می کرد
بیشتر روزهایی که نبود خونه خودمون بودم یعنی همین جا کنار مادر شوهر و پدر شوهرم دوست نداشتم اونا رو تنها بذارم
و حوصله ی مهمونی بدون مجتبی رو هم نداشتم وقتی برمی گشت اولین شام یا ناهار رو می رفتیم خونه پدر من می گفت می دونم این مدت نرفتی منم دلم برای خانواده ات تنگ شده
مجتبی خونه ی ما مثل پسر ارشد بود همه دوسش داشتن خصوصا مادرم
شب اول رو تا صبح حرف می زدیم از اتفاقاتی که در مدت نبودنش افتاده بود می گفتم و سعی می کردم از مشکلات و دلتنگی نبودنش چیزی نگم نمی خواستم وقتی نیست نگرانی منو هم داشته باشه ...
📥ادامه دارد...
#شهیدهمدانی
#شهیدمجتبیکرمی
#واحدفرهنگیاجتماعیاوقافناحیه۲
#تیمخادمینافتخاریشهداییاس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهداي ياس همدان🕊️
🕊⃟🇮🇷 @shohadayeyas 🕊⃟🇮🇷
شهدای یاس 🇮🇷🚩
🍃 #قسمت40 ____ 📚طرح کتابخانی..👇👇 🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱 (خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی) ┄┅┅┅┅
🍃 #قسمت41
____
📚طرح کتابخانی..👇👇
🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱
(خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی)
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
اون هم از اتفاقات حین ماموریتش می گفت همیشه خاطرات جالب برای گفتن داشت از سرما و گرمای هوا تا آشپزی کردن با کمترین امکانات
فیلم یکی از این آشپزی ها رو آورده بود تو یکی از مناطق مرزی در حال نگهبانی بودن یکی از سربازها داشت نون می پخت لهجه ی ترکی داشت و صدای آواز خواندنشان شنیده می شد
مجتبی با دو قابلمه کوچک در حال ماکارونی درست کردن بود جالب ترین قسمتش این بود که به جای آبکش از کیسه نایلونی که چند تا سوراخ ریز زیرش زده بودن استفاده می کرد یکی از سربازها هم داشت با گوشی فیلم می گرفت
اون یکی مشغول جمع کردن چوب برای آتیش زیر اجاقی بود که وسط بیابون زده بودن فضایی که من در اون فیلم دیدم پر بود از عشق به خدمت والا کدوم جوونی حاضره زیر نور مستقیم آفتاب با کمترین امکانات صبر کنه
مگه اینکه با خدا معامله کرده باشه
و شور و عشقی درونی را پیش ببرد
از تبع هدیه دادنش خوشم می اومد همیشه آدم و غافلگیر میکرد
هیچ وقت نمی تونستم حدس بزنم این بار که از ماموریت بیاد چه سوغاتی برام می آره هم خوش سلیقه بود و هم با حوصله
هیچ وقت بدون سوغاتی نمی اومد
خیلی کم پیش می اومد سوغاتی رو بده دستم منم به این شیوه عادت کرده بودم وقتی می اومد می رفتم داخل اتاق ببینم این بار سوغاتی رو کجا گذاشته
یا روی تخت پهنش می کرد یا روی چوب لباسی بود یا روی میز آرایش و خلاصه هر بار به یه شکل منو غافلگیر می کرد
من هم سوغاتی رو باز می کردم و اگه لباس یا وسیله ی زینتی بود سریع می پوشیدم می رفتم پیشش که ببینه از سوغاتی که آورده راضی ام و خوشحال شه
ریحانه که به دنیا اومده بود بعد از مراسم نامگذاری رفته بود بازار با پول هایی که به عنوان هدیه آورده بودم سه تا النگو برای ریحانه گرفته بود النگوها رو داد به من با هم انداختیم دست ریحانه
کمی بزرگ بود و باید صبر می کردیم تا دختر ظریف و کوچولوی ما بزرگ تر بشه
بعد گفت ببخشید نتونستم برای خودت چیزی بخرم گفتم این چه حرفیه من که انتظاری ندارم بلند شد رفت
اتاق و با یک گردنبند بزرگ برگشت گردنبند را انداخت گردنم و گفت خیلی هم بهت می آد گفتم مگه نگفتی پول ندارم نکنه بدلی خریدی گفت نه خانم بدلی چیه کلی پولش رو دادم شوخی کردم من برای شما همیشه پول دارم خیلی خوشحال شدم
نه فقط به خاطر گردنبند بیشتر به خاطر اینکه به یادم بود گفتم خب می گفتی خودمم می اومدم برای انتخاب
گفت مزه اش به اینه که غافلگیر بشی به شوخی گفتم ان شاالله یه روزم گوشواره اش رو بخری
چند ماه بعد عروسی نسترن خواهرزاده مجتبی بود من گوشواره نداشتم ولی چیزی هم به مجتبی نگفته بودم
سر ظهر که برگشت با گوشواره همان گردنبند برگشت کلی خوشحالم کرد و البته من هم سعی می کردم مجتبی رو با هدیه یا مهمونی غافلگیر کنم
ولی معمولا مجتبی موفق تر بود امسال تولدش مصادف شد با شکستن پاش و بستری شدن توی خونه آبان سال هشتاد و نه تولد بیست و دو سالگی مجتبی و اولین سالگردازدواجمون بود
دلم می خواست کاری کنم کمی از حال و هوای مریضی بیرون بیاد این مدتی که خوابیده بود خونه یه کمی افسرده و بی حوصله شده بود معمولا روزها یا مهمون داشت یا مشغول درس خوندن بود...
#شهیدهمدانی
#شهیدمجتبیکرمی
#واحدفرهنگیاجتماعیاوقافناحیه۲
#تیمخادمینافتخاریشهداییاس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهداي ياس همدان🕊️
🕊⃟🇮🇷 @shohadayeyas 🕊⃟🇮🇷
شهدای یاس 🇮🇷🚩
🍃 #قسمت41 ____ 📚طرح کتابخانی..👇👇 🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱 (خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی) ┄┅┅┅┅
🍃 #قسمت42
____
📚طرح کتابخانی..👇👇
🌱 فقط بعضی جاودانه اند🌱
(خاطرات زندگیشهیدمجتبی کرمی)
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
مجتبی که طاقت خونه موندن و بیکار نشستن رو نداشت باید از حس غافلگیریش استفاده می کردم با مادر صحبت کردم و گفتم برای شب مهمان دعوت می کنم بعد بدون اینکه به مجتبی چیزی بگم رفتم شیرینی فروشی سر خیابون و یه کیک تولد بزرگ سفارش دادم
خیلی مهمون نداشتیم فقط خانواده خودم بودن و اعظم خانم خواهر مجتبی که همسرش خونه نبود
بعد از شام که کیک و کادویی که از قبل تهیه کرده بودم آوردم همه سورپرایز شدن کادوی خودم یه ساعت مچی بود و هدیه اعظم خانم و برادرم هادی هم ادکلن نمی دونستم هادی چطور تولد مجتبی یادش بود ولی از هدیه اعظم خانم تعجب نکردم به هر حال خواهر بود و دلبسته برادر
اون شب مجتبی خیلی خوشحال شد بیشتر اتفاق های جالب زندگی ما در پاییز و غالبا در آبان ماه اتفاق می افتاد
مثل تولد مجتبی و یه اتفاق مهم دیگه که من یادم رفته بود روز یازده آبان سال نود مجتبی از سر کار که برگشت برعکس هر روز لباساش رو عوض نکرد و از منم خواست لباس بپوشم تا جایی بریم هر چی سوال کردم کجا قراره بریم چیزی نگفت به هر حال حاضر شدم و با هم راه افتادیم از شهرک خارج شد و رفت به سمت میدان باباطاهر
طبق معمول دور میدان باباطاهر شلوغ بود و پر از مسافرهایی که اغلب از مناطق گرمسیر می اومدن و اگه بچه مدرسه رو نداشته باشن تا اواسط پاییز مهمون شهر ما هستن
ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و پیاده شدیم بعد دستم رو گرفت و برد به سمت یه غذاخوری که سبکش برام خیلی جدید و جالب بود
بوی نان سنگک تازه و ریحان کل فضا رو پر کرده بود از روی دیوار کوتاهی که نزدیک میز ما بود سرک کشیدم نانوا داشت طبقه ی پایین سنگک می پخت اون هم با تنور آشپزها هم داخل همون سالن اصلی با گوشت تازه کباب درست می کردن
بعد کباب را داخل سنگک می گذاشتن و با یک مشت ریحان و یک تکه پیاز سروش می کردن اگه سیر هم بودی با این همه عطر دل انگیز حتما هوس می کردی یه دست کباب و سنگک بخوری
اما هنوز نمی دونستم چرا رفته بودیم اون جا مجتبی که هدیه اش رو درآورد دلیلش را هم گفت سالگرد روزی بود که مجتبی رسما به خواستگاری من اومد
مجتبی گفت به این جا می گن سر داشی اگه غذا رو دوست داشته باشی بازم می آیم اینجا خوشم اومد ولی دیگه قسمت نشد بریم...
📥ادامه دارد...
#شهیدهمدانی
#شهیدمجتبیکرمی
#واحدفرهنگیاجتماعیاوقافناحیه۲
#تیمخادمینافتخاریشهداییاس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهداي ياس همدان🕊️
🕊⃟🇮🇷 @shohadayeyas 🕊⃟🇮🇷